برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

امید و علی و میثم در جدال با اروند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
    البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، می‌کردم، می‌باختم! نمی‌باختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟

    مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همه‌تونو بردم … (همه که می‌گویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
    راستی! بچه‌ها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
    خُب واسه همینه دیگه! نه؟

    واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
    اصلاً من می‌گم: اون همه قاشق و چنگال و نمک‌پاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مه‌گرفته‌ی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
    می‌گی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر می‌کردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر می‌کرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟

    می‌دونید؟
    ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه می‌تونه بی‌پایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمی‌رسه؛ یه نگاه‌هایی، یه خنده‌هایی، یه گفتگوهایی، یه پرسش‌هایی … اینا همیشه می‌مونه و مدام خودشو به روز می‌کنه …
    امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه می‌گفتی؟ … هیچوقت یادم نمی‌ره! می‌ره؟
    بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمی‌تونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! می‌تونه؟
    شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا می‌تونه پر باشه از بهمنی‌های غیرمشهدی یا مشهدی‌های غیر بهمنی یا غیر بهمنی‌های غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
    سحر جان: چرا عجله می‌کنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! می‌گی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
    گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکی‌ها حرف می‌زد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
    علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمه‌های شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر می‌کنه … می‌بینی چه طولانی کردی سفری را که می‌تونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بی‌حرکت می‌مونی در جنگل!
    راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت می‌آد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
    در مورد سپهر چی‌بگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضی‌ها خوابشونو می‌آرن شمال … واسه همینه که حال‌شونو نمی‌برن شمال! یعنی زود تموم می‌شه و نمی‌تونند به یه لحظه‌هایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
    من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکده‌های سرولات رو می‌دونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
    و آخرش می‌رسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانه‌ای که همه‌ی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین می‌کرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
    چقدر خوبه که هر چی بزرگ‌تر می‌شیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
    راستی فکر می‌کنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟

    پی‌نوشت:
    آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را می‌گویم! قرار بود بگویی چه مزه‌ای داشتند … یادته؟

170 دیدگاه دربارهٔ «برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!»

  1. من آش دوس دارما.آش نخورده و دهن سوخته دوست ندارم.

    پاسخ:

    آهان … این شد یه چیزی!
    حالا تا چه اندازه مایلی دهانت برای خوردن آش بسوزه؟!

    1. نگران مباش متین جان! همه الان خواب هستند و خوشبختانه آبرویت محفوظ ماند و کسی هم نفهمید! فهمید؟

  2. مرسی از تصویر سازی خوبتون عمو محسن.
    راس میگید تقصیر روزگار نیس
    ولی من اگه جای این آپشنها که گفتی(متین یا سروی یا آنیموس یا فاطمه یا جیران) بودم وارد مذاکره می شدم!!!
    اروند ، بابا جان یه کم تبلیغ مارو کن ، فقط بلد بودی از آرش تعریف کنی!؟

    پاسخ:

    پارسا جان! عزیز من … چه بگویم آخه؟
    مگه می شه از موسولینی دفاع کرد بعد از آن همه جنایت؟
    بهترین کاری که می شه براش کرد اینه که از خداوند متعال درخواست غفران واسعه ی الهی برای روح سرخ و نوربالایش کرد! نکرد؟
    آخه با اون همه ماجرایی که تعریف کردی، دیگه کدوم حبه ی انگوری باورش می شه که تو مامان زریش هستی؟! آقا گرگه ی شیطوون بلا!
    نه!
    مطمئن باش که کسی دیگه در رو واست باز نمی کنه! می کنه؟

    می گی نه؟
    برو از مامان ِ لیدر جنبش بپرس!!

  3. پارسای عزیز

    واژه های آن نوشته از لابلای گفته های کوتاه تو در ذهنم نشست،
    من نه ” ناغافلکی ” ،
    که اصلن تصویر سازی بلد نیستم ،
    در این جا ،
    فقط باور هایم را میگویم ،
    باور داشته باش ،
    مگر ،
    پس از نواخته شدن های ” درویش عزیز ” ،
    که ذهن فرار میکند ،

  4. فاطمه رهنما

    در مورد کفایت مذاکرات کاملا حق با شماست…اذرماهی هانه هم خیلی با مزه بود…
    راستش من از دفتر رفتن خیلی خاطره ی خوب دارم چون هروقت مرا به دفتر می خواندند خبر خوبی در انتظارم بود…
    سری به دنیای خاطره ها زدم .یاد روزهایی که بزرگترها مدام گوشزد می کردند “قدر این روزهای منحصر به فرد را بدانید” بخیر.
    بیشتر، معلم های نازنین دبیرستان می گفتند ،گرچه هیچ وقت نمی گفتند چطور باید قدر روزها را دانست خب البته اروند عزیز همه چیز را که نباید گفت،نه؟ بعضی را باید خودت کشف کنی.
    چرا دانشگاه دفتر ندارد؟؟

    پاسخ:

    دانشگاه دفتر ندارد؛ چون فکر می کنیم دیگه خیلی آدم بزرگ شده ایم! چون از بس آدم کوچیک خطابمون کرده اند، خسته شده ایم … سالها باید بگذرد تا دریابیم که آدم کوچیک بودن، خستگی که ندارد، هیچ؛ سعادت هم دارد! ندارد؟

  5. فاطمه رهنما

    به شقایق جان:
    باور نمی کنم ، یعنی واقعا به شما قضیه را نگفته اند ؟….عجب!

    پاسخ:

    طفلکی شقایق!
    من موندم چرا خودش نمی ره از مامانش نمی پرسه؟!!!

  6. پارسا ی عزیز
    انگار اینجا ،
    ” ما ” را تحویل نمی گیرند ،
    میگوئی نه ،
    212- 213 را بخوان .

  7. سروی مهربان

    در پی آنهمه این سو و آن سو رفتن ها ،
    از اینجا ادامه میدهم ،
    می خواهم از جنس زندگی بگویم ،
    ” زمان ” را ابتدا در آن جاری نمی کنم ،
    بدون هیچگونه پیش داوری یا اصلن داوری در مورد آن ،
    اما بعد ن در پایان ،
    اگر ضرورتی بود در کنار یکدیگر به داوری آن میپردازیم .

    ( دیده ای که گاه به افسوس می نشینیم که لایه هائی از لطافت و مهربانی ،
    که در زندگی ” آنان ” بوده است ، دیگر در میان ما رنگی ندارد ،
    و گاه به حسرت می نشینند ، از لایه هائی که در زندگی ” این ” ان پدید آمده ،
    و آنان بی بهره بوده اند ، برای همین ، فعلن از زمان میگذرم .)

    هر زمان که از زندگی می گویم ،
    هر کجا که از زندگی می شنوم ،
    سهراب به ذهنم می آید:

    ” زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
    زندگی هندسه ساده و یک سان نفسها ست ”

    زندگی در یک نگاه کلی و از بیرون میتواند اینگونه باشد ،
    “پروژه ” ای که میباید با جفت شدن ” انسان ” هائی بانجام رسد !!!!!
    و مثل هر” پروژه” ای نیاز به عواملی دارد برای بسامان رسیدن ،
    نیروی ” انسان ” ی ،
    اسناد های مکتوب ،
    ابزار های مورد نیاز ،
    مواد اولیه ،
    چهار چوب زمانی ،

    شاید اینگونه نگاه ،

    بشکلی قابل انطباق باشد با “زنده ” گی ،
    نیروی ” انسان”یش بهم پیوستن دو ” انسان ” کنار هم ،
    سند مکتوبش قباله ازدواج ،
    ابزارِ لازمش پژو 206 – خانه 70 متری به بالا – سفر به انیتالیا – ……….. ( مثلن )،
    مواد اولیه اش لوازم خانگی ست شده با رنگی یکسان ( مثلن )،
    چهار چوب زمانیش از همان لحظه تا … زمانیییییییی ،

    در چنین نگاهی به زندگی ،
    ابزار – اسناد – مواد اولیه در کانون زندگی نشسته اند ،
    و ،
    ” انسان ” هنرمندی ها باید از خود جاری کند ،
    برای چه ؟
    برای بکاری گیری این —- ابزار و اسناد —– در زمان پیش رویش ،
    تا ،
    لذت ببرد از حاصل عملکرد ومحصول این عوامل ،
    (” ناغافلکی ” من را ننوازید )،
    در این گونه دیدن ها ” انسان ” در کانون زندگی نمی نشیند ،
    تنها میتوان در گوشه و کنار آن به ” انسان ” نگاهی کرد .

    بگذار ذهن هوائی بخورد ،
    پس به آنسوی این مجموعه مجازی میرویم ،
    عنوان های پر بار ،
    محتوا های دلنشین و جدی ،
    نظرهائی قابل تامل،
    که از پی – تحقیق – مطالعه – پژوهش – تجربه – نظریه پردازی ،
    بر ما جاری میشوند .
    در ” مهار بیابان زائی ” ،
    در ” دل نوشته ها ” ،
    اینگونه بحث ها در جریان اند .

    حال در پس مطالعهِ گوشه ای از این عنوان ها ،
    لحظه ای درنگ کنیم ،
    این عنوان ها که در پی آن ، اینهمه بحث جریان یافت ،
    برای که بود ؟
    برای چه بود ؟
    مطلق “محیط زیست ” مورد نظر بود ؟
    مطلق ” زن ” مورد نظر بود ؟

    به تصور من ،
    مطلق بحث ها تاثیر گذار بودند ،
    اما ،
    ” محیط زیست ” و ” زن” در کانون بحث ها نشسته بودند ،
    ” انسان ” در حوالی آن بحث ها سرگردان بود ، نبود ؟
    نوع ادبیات بکار برده شده ،
    پرخاش گری ها ،
    به حاشیه رفتن ها ،
    ” من ” هائی که گاه شدیدن بروز میکردند ،
    گذر از بار معنائی واژه هائی همچون – طنز – شوخی – هجو -،
    و گاه (با تاسفی عمیق) ” انسان ” ها ئی که میدیدی که درجه بندی شده اند ! ،
    با پیشوند یا پسوندی ……………………………….. ،
    حاصل اینگونه نگاه است .
    ذهن ها گاه تنیده شده بود در “پروژه ” ،
    مطلقِ دانستن ها ،
    مطلق تحقیقات ،
    مطلق تجربه ها ،
    مطلق پژوهش ها و گاه مطلق ” من ” گوینده !!
    ” انسان ” بیرون شده بود از نقطه کانونی دیدشان ،

    آنسو تر ،
    میخوانیم از موافقت با حذف یاداشتی نابخردانه ، ناشایست و پر از شلوغی ذهن ،
    و در پاسخ به آن ،
    موافقت با انتشار همان یاداشت نابخردانه – ناشایست – . پر از شلوغی .

    در لایه های زیرین آن موافقت با حذف هیچ رشدی را نمی توان شاهد بود ،
    اگر می شد بوده باشیم ، اکنون چنین پاسخ هائی دریافت نمی کردیم ،
    اما در موافقت با انتشار آن پاسخ بسوی آن رفته ایم که زمانی در پیش رو،
    دیگر چنین پاسخ هائی دریافت نکنیم .
    ( و دیدیم که آن ذهن شلوغ با نابخردی هایش به پستوی سکوت رفت ،
    اگر نمی رفت حتمن تلاشمان کافی نبوده ) .
    در نگاه اول ، مطلق عنوان مهم بوده و در کانون ذهن نشسته بوده است ،
    در نگاه دوم ، ” انسان ” در کانون نگاه و بررسی آن عنوان نشسته بوده ،
    و اینگونه است که آن فضای مجازی امروز این چنین مورد توجه است ،

    اینگونه می اندیشم که :
    با مطلق اندیشیدن به زندگی ،
    میتوان پروژه “زنده “گی را با رنگهای بیرونی به پیش برد ،
    دستیابی به پایه های رفاهی آن هم دشواری خاص نخواهد داشت ،
    اما مشکل من با این نوع نگاه و تفکر ،
    جای ” انسان ” است در اینگونه — زنده گی — ،

    ” انسان ” کجای این – زندگی — قرار گرفته ،
    موجودی هوشمند که توانائی بکار گیری ابزار های گوناگون را برای ” زندگی ” دارد ؟
    موجودی که با توانائی ، هنرمندی و خلاقیت خود در بکار گیری این ابزار، تنوع زندگی را جان میبخشد ؟
    موجودی متفکر که تلاش میکند برای این زندکی فلفسه ، نظریه و راهکارهای جدید بیان کند ؟
    موجودی که از یکسو ( بهر دلیل ) بستر” زندگی” را تخریب میکند ،
    ——–و از سوی دیگر به تحقیق و مطالعه می نشیند برای ترمیم و باز یافت آن،——–
    موجودی که از درون ” زندگی” را دچار لکنت میکند ،
    و بعد ،
    بدنیال ابزاری روان میشود که لایه های بیرونی آن را صیقل دهد ؟
    راستی جای ” انسان ” در این گونه نگاه به “زندگی ” کجاست ؟

    به تصور من ،
    در این نوع نگاه ،
    ” انسان ” تلاش فراوان میکند ،
    تا ابزار لازم ( شاید هم از نوع بهترینش را )،
    برای این ” زنده “گی فراهم آورد ،
    گاه ،
    ” زندگی ” اش را به بهانه ” زنده ” گی بهتر به پای ،
    علم و صنعت می ریزد ،
    ” زندگی” گم میشود در لابلای ،
    مطالعه ، تحقیق ، پژوهش ، کشف و داشتن ها ،
    گفتم به بهانه ،
    زیرا اگر درهمه اینها ” انسان ” در نقطه کانونی شان نشسته بود ،
    ” زندگی ” ،
    بدون گسست ،
    واهمه و ترس ،
    مقابله و جدل ،
    رنگ میگرفت و انگیزه های ” انسان”ی در آن جاری میشد ،
    هیجان _ سرخوردگی _ نا امیدی ______ “خسته ” گی جای بروز پیدا نمی کردند ،

    من با ذهن کوچک خود ب ،
    بستر این زندگی را اینگونه یافته ام :

    باز هم برای آنکه ذهن هوائی بخورد ،
    نگاهی بیاندازیم به همین فضای مجازی که در آن هستیم ،
    به بهانه ” اروند نازنین ” آمده ایم ،
    وقتی آمدیم ،
    “اروند نازنین” را که دیدیم ،
    ما نیز کودک درون مان ،
    سرک کشید ،
    کودک درون دیگران را که دید ،
    کودک درون مان پردها را کنار زد و با جسارت از پستویش بیرون جهید ،
    ،
    بدون ” من ” تنهای خود ،
    ” ما ” را دید ،
    و آرام آرام میرود تا نیاز های درون ” خود ” را نه ” من ” خود را جاری کند ،
    و برای همین ،
    اینگونه رها این فضا را تنفس میکنیم ،
    و برای همین است که تفاوتهائی نمایان میشود در پس ،
    ” مها بیابان زائی ”
    و ،
    “وبلاگ فرزندم اروند “،
    بدون حاشیه ،
    بدون پرخاش،
    در میان حضور بلورین ” کودک ” هریک ازما ،
    با درک عمیق مفهیم شناور واژه ها ،

    حال دوباره به این سو نگاهی بیاندازیم ،
    اسید را که میشناسیم ،
    ماده ایست خطرناک در” محیط زیست ” انسان ،
    قلیا ها را هم میشناسیم ،
    خطرناک همانند اسید ها ،
    و ” انسان ” که گاه خطراتی بیش از اسید وباز دارد در ” محیط زیست ” مان ،

    حال اگر این دو ماده را تحت شرایطی و با خرد ِ خاص ِ همان ” انسان “.
    با یکدیگر در آمیزیم و حتی مواد پر خطر دیگری به آن بیفزائیم،
    و فرایند آن را دقیقن کنترل کنیم ،
    محصول ، بر پایه آن خرد ِ ” انسان ” نمیتواند ،
    داروئی جان بخش ،
    ………………….. ،
    ……………… ،
    ………………………. ،
    ……………….. ،
    برایمان باشد ؟
    از نظر علمی حتمن میتواند .
    حال ،
    ” انسان ” که میتواند با جایگاه خود ،
    خطر آفرین ترین عامل طبیعت باشد ،
    ( البته در آنسوی سازندگی بی نظیرش را میگویم )
    آیا نمیتواند یک ” زندگی ” ساده ،روان ، هوشمندانه را سامان دهد ،
    سامانی که جای بروز همه نیاز های درونی او بر خود او باز باشد ،
    نمیتواند جای هیجان ها به انگیختگی برسد ؟
    نمیتواند جلوی بالغ خود را بگیرد که کودک دورونش را محبوس نکند ؟
    نمیتواند رنگین کمان را بر روی رنگهای تیره بکشاند ؟
    ……………………………….
    ……………..
    ………………………..

    من میگویم ،
    این اصلن خاصیت “انسان ” است ،
    این خاصیت تراوائی و زایش ذهن ” انسان ” است ،
    اما چرا این خاصیت و توان ” انسان ” ها بچشم نمی آید ،
    چرا گاه ” زندگی ” ها ، بسوی ” زنده ” گی رفته اند ؟؟؟؟
    باز ،
    من میگویم ،
    ” انسان ” برای زود دست یابی ،
    برای بی حوصله گی ،
    برای بی تلاشی ،
    دچار این ” زنده ” گی شده است ،
    دست یافتن به —-ابزار—– زندگی ، بسیار سهل تر از دست یافتن به —– خِرد —-زندگی است .
    پس از این همه پرگوئی ،
    به آن نکته میرسم ،
    نکته همین جاست،
    دست یافتن به —— خرد ِ زندگی ———– ،
    و این من ِ بالغ ِ دور مانده از کودک ِ خویش اینگونه همه آن ارزشمند یها را به مطلق خودشان سپرده !!!

    و برای بدست آوردن آنها از ابزار در دسترس بهره گرفته است ،
    به فرایند نیاز های زندگی پا ننهاده ،
    پس خرد ِ زندگی را از دست داده است ،
    خرد ِ زیبا زیستن ” زندگی ” را به همان مطلق خردورز شدن در ” زنده” گی واگذار کرده است ،
    اگرچه ،
    هیچگاه این بستر،
    به خردورزی مطلق رسیدن را ” سد “ی نمی باشد .

    حال تصور کن ،
    دو ” انسان ” آغاز میکنند ما شدن را ،
    اگر از “من” خود بگذرند ،
    فرایند ” زندگی ” آغاز میشود ،
    خردمندانه ،
    با هوشیاری ،
    در بهم پیوستن ،
    پروسه ای شکل میگیرد که محصول آن تنها یک ” ما ” است،
    ” ما ” ئی که هوشمندانه همه :
    کشف ها ،
    خلاقیت ها ،
    خواستن ها،
    بدست آوردن ها،
    و بودن هایش فقط از ” ما ” و برای ” ما ” آغاز میشود و پیوسطه ادامه میابد .

    ما پروسه “زندگی ” را نیاموخته ایم ،
    ما بهم پیوستن های جدا از هم را تجربه کرده ایم .
    و این جدائی را با رنگ و بوی غریزی بهم چسبانده ایم .

    اما حال نیاز داریم که :
    این جدا جدا بودن هایمان را به چسبانیم به آن جدا ، جدا چسبیده های آن ها ،
    و در این میان جدا میمانیم از یک دیگر ،
    در همه ی گستردگی آن ،
    آن هائی که بشکلی و بفرمی دوستشان داریم ( حتا غریزی )

    پس به تصور من ،
    پروژه “زنده” گی را نمی توان زیبا زیست ،
    این پروسه ” زندگی است که زیبا زیسته میشود .

    پاسخ:

    محشر بود …

    اما این تیکه اش … تییکه اش … تییییکه اش … واقعاً خود اوا گاردنر بود! نبود؟

    آنجا که نوشته ای:

    من میگویم ،
    ” انسان ” برای زود دست یابی ،
    برای بی حوصله گی ،
    برای بی تلاشی ،
    دچار این ” زنده ” گی شده است ،

  8. اروند نازنین

    همونطور که میدونی ،
    همیشه تو سفر با همسفران،
    چند تا ” شیطونی ” کوچولو هست ،
    حالا ببین توی (215) از اونا هست ؟
    ناغافلکی نه ها .

  9. اقاي مهندس كاش زمان در ما هم جازي شده بود تا زماني را دريابيم براي پاسخ به نواختنهاي شما.
    چرا پس من نميرسم ؟

    پاسخ:

    نمی رسی؛ چون نمی خواهی که برسی! می خواهی؟

  10. سپهر عزیز

    نواختن با نوازش فرق ها دارد . ندارد؟
    انقدر بر من از چپ و راست نواخته میشود که:
    تنها میتوانم با نوازش جای آنها را ترمیم کنم ،
    اما در این فضا ،
    نت های هر دو تاشان عجیب زیبا است ،
    نواختن هایت را با همان نت های هوشمندانه ات بر من جاری کن .
    سخت منتظریم .

  11. سلام عمو محسن
    خیلی خیلی قشگ بود “215”
    دغدغه های روحم را که نمیتوتنم آرامش کنم در بین کلمات شما دیدم
    روحی که نمی خواهد “زنده” گی کنه
    تمام دغدغه اش پیدا کردن راه “زندگی” است که نمی یابمش
    باز هم بگویید
    از راه و روش ” زندگی”
    بگویید از برداشتن،نقاب هایی که ساخت ایم
    از قانون هایی که خودمان یا پیشینیان گذارده اند و اکنون اصول “زنده” گی شده اند
    اصولی که با آن ها نه عشق را میتوان یافت
    نه حتی دوست داشتنی زیبا
    به ما هم بیاموزید چگونه زندگی کنید

    من از خدا ممنونم که ساحل را به من داد و به واسطه اون شما خوبان را شناختم
    من از خدا ممنونم که به واسطه اصول نوشته نشده و پایدار آفرینشش ما را اینجا کنار هم گرد آورد تا روحمان نفسی تازه کند
    به دور از دغدغه های دنیای “سفت” مان
    میگویم دنیای سفت
    آری سفت است
    اگر اصولی که شما برای زندگی کردن پیدا کرده اید ما هم بیابیم مطمئناً دنیا نرم میشود
    مطمئنم میشود
    میدانم در این جمع دوست داشتنی میتوان یافت
    مطمئنم
    مطمئنِ مطمئن

  12. به عمو محسن:
    خوندم و … مسحور اون کلمات رقصان شدم …
    گیجم …هنوز …

    به هوش که اومدم براتون می نویسم … زمان لازم دارم تا افکارم رو جمع کنم …

    تمام این کامنت های مرتبط رو جاگانه ذخیره کردم و پرینت گرفتم … دوباره باید بخونمشون …

    فردا براتون می نویسم … ( البته اگه تا بحث رو بستید … اگر مونده ، می مونم تا بقیه اش رو بگید )

    عمو محسن عزیز ، شما پدیده ی منحصر به فردی هستید … از اون انواع کمیاب که … ” دنیا دیگه مث تو نداره ” …

    پاسخ:

    عمو محسن اینجا هست تا به رغم مشغله های فراوان کاری اش که می دانم تا چه اندازه زیاد است، به من و تو ثابت کند که: هر یک از ما این توانایی را داریم تا نشان دهیم: دنیا دیگه مثل من نداره! داره؟
    سروی جان!
    وقتی عمو محسن در 62 سالگی می تونه بیشتر از همه ی جوونای 20 تا 30 سال در سرولات، انرژی داشته باشه و کمتر از همه شون بخوابه و بیشتر از همه در بحث ها شرکت کنه؛ چرا من و تو نتونیم؟
    عمو محسن اینجا هست تا ما یادمون بیافته که هر کدوممون می تونیم بریم روی دوش عمو محسن و عمو محسن ها قرار بگیریم و از منظر بازتری به بستری که آفریده شده بنگریم و لذت ببریم و بخندیم به دشوارک های کم زمانی که گاه برای خود مانند کوه بزرگش کرده و می کنیم! نمی کنیم؟
    اصلاً اگه عمو محسن با اون شییییکم گُنده و تظاهرات دیداری نامیزون، می تونه اونقدر در چشم شمایان! محشر و تو دل برو و دوست داشتنی جلوه کنه! فکر کن تو “گیس بریده” و “شیطووون” می تونی چه کولاکی راه بندازی و پارسایان را به در و دیوار بکوووبونی! نه؟

  13. متین عزیز

    وقتی به این فضا رسیدیم ،
    جسارتی من را فراگرفت که خاصیتش را برای ” درویش عزیز “،
    در آن روز های پشت سر گفته بودم ،
    اصلن همیشه همینطور است .
    چنین فضا هائی با حضور جوانان هوشمند ،
    همه قرمز های ذهنم را پاک میکند ،
    ذهن را می سپارد به دست اموختن ،
    هنوز تجربه نکرده اید ،
    ( از نظر شناسنامه ای میگویم )

    آموختن تازه ها از ذهن های نو و هوشمند ،
    پهنه زیبائی را برایم می گستراند .
    و همه ترس بروز خویشتن خویشم را ،
    یک جا از من می کند و پرت می کند آن دور ها ،
    بجایش رنگ سبز سخاوتمندی همگی تان می نشیند .
    پر طراوت باشید .

  14. من یک” شیطونی ” کوچولو کردم ،

    سروی مهربان ،

    داشت یک شیطنت میکرد ،
    ( هنوز فرق ” شیطونی ” و ” شیطنت ” را نگفته ام ، درست است .)
    ” اروند نازنین ” هم نا امید از بستن این گفتگو ،
    رفته تا شاید در خواب گلوی این کابوس را بگیرد .

    ” درویش عزیز ” هم که هیچ ،
    هر از گاهی احوالی میپرسید از ” عمو محسن ” ،
    اما این روز ها انگار اصلن شماره ” عمو محسن ” را ،
    از –فون بوک— همراهش پاک ، پاک کرده ،

    اما من رهایش نمی کنم ،
    بیاد دارید در مورد ………….. ،
    کفته بود بچرخ تا بچرخیم ،
    من هم دارم آرام آرام چرخ زدن را شروع میکنم .
    اما بعد از این ها ،
    سروی مهربان ،
    من هنوز از درون پروسه ” زندگی ” نگفته ام ، گفته ام ؟
    من هنوز از رنگها نگفته ام ، گفته ام ؟
    من هنوز از ………نگفته ام ، گفته ام ؟
    اما ،
    همیشه ِ ، همیشه از همین الان ، پذیرای آموختن هستم ،
    هر زمان که سروی مهربان آغاز کند .

    پاسخ:

    شماره ات را که بگیرم و حرفهایت را که خالی ام کردی … ممکن است دیگر برای همه ی ما ثبتش نکنی عمو جان!
    بچه ها نظرتون چیه؟

    1. دیدی یه موقع هایی آدم از این که یه نفری رو می شناسه، حال می کنه و به خودش می باله؟ چند روز پیش که پدر اومده بود دم مدرسه من و دید که اسم پسرش را روی یه پلاکارد نوشته اند و از او تقدیر کرده اند بابت کسب تراز 100 درصد در یک مسابقه بین المللی و بین 24 کشور، خیلی خوشحال شد! چون که می تونست بگه: من اومدم … پدر کسی که اسمش اون بالا داره می درخشه! نه؟ یه چند وقت پیش ترش هم درست همین احساس برای من پیش اومد … با پدر و عمو سعید (شوهر عمه فریبا) و امیر رفته بودیم باشگاه آرارات تهران، چون که پدر به مناسبت روز جهانی کوهستان سخنرانی داشت … بعد از سخنرانی اش، اونقدر تشویقش کردند که پیش خودم گفتم: بابا! عجب پدری دارم ها … (البته فقط پیش خودم گفتم و با چشمام که برق می زد نیگاهش می کردم، اما به روش نیاوردم! چونکه ممکن بود پر رو بشه! نه؟) …
      حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم:
      امروز با خوندن یادبرگهای زیبای عمو محسن و مشاهده ی پژواکهای شایسته اش در بین اهالی دوست داشتنی کلبه مجازی ام، یه هویی “ناغافلکی” به خودم گفتم: آرررره … این منم اروند درویش که یه همچین عموی نازنین هفت ساله ای را قبل از همه ی شما کشف کردم! نکردم؟
      درود …

  15. فاطمه رهنما

    عمو محسن عزیز، من مدت زیادی مهمان بی سر و صدای این اتاق ابی بودم …خیلی از حرف های عزیزانی که اینجا می نویسند را خوانده ام …حتی دل نوشته ها را هم بی سرو صدا میخوانم ، خیلی وقت است.
    مدت زیادیست که حرف های سروی عزیزم متین جان شقایق جان اروند مهربان و مهمانان دیگر اتاق ابی اش را می خوانم ، شاید به همین خاطر است که اینجا اصلا احساس غریبی نکردم احساس می کنم همه شان برایم اشنا هستند…گاهی هم فراموش می کنم که من برایشان اینقدرها هم اشنا نیستم ، اما راستش را بخواهید حرف های شما را چندین و چندین بار میخواندم و میخوانم چون همیشه از میان ان همه جمله ی طنازانه یک گنجی به قدر فهم خودم پیدا میکردم و از این کشف بزرگ مسرور می شدم…هنوز هم می شوم.
    برایتان ارزوی بهترینها دارم .

    پاسخ:
    ای نامرد ِ آذرماهی! تو هم آره؟ تو هم چراغ خاموش اینجا و اونجا دید می زدی ما رو … (ما رو که می گم، یعنی وبلاگامونو!)

  16. اروند نازنین

    گفتم که ،
    ابن ” پدر ” ، درویش عزیز خودمون ،
    شماره منو پاک کرده ،
    ……. یه تلفن هم نزد که این ” درخشش ” تو رو بمن بگه ،

    توی اون بجرخ تا بجرخیم ،
    حسابی تلافی میکنم !!!!

    ولی جدای از این ،

    از هوشمندی های عمیق تو چنین برجستگی هائی در ذهن همه مان نشسته بود.

    بر انگیخته ام کردی ،
    امشب ، برای همیشه بیادم خواهد ماند ،
    خواب شیرینی خواهم داشت ،

    همیشه پرطراوت و سرخوش باشی،

    1. زنده باشی عمو جان … به قول خودم: ایشاالله که خواب “خرمگس” نبینی امشب! از بس که ماهی …
      اما می دونی؟ یه چیزایی رو باید گذاشت تا تو یه جاهایی گفت که وقتشه!
      می دونی سعادت چیه؟
      سعادت اینه و آدم سعادتمند کسیه که بدونه چی رو باید کی بگه و کجا بذاره! نه؟ (اینم به اون شیطوونی 215 در!)

  17. اروند نازنین

    حالا که “پدر ” اونقدر از این شکوفائی تو سر حال اومده ،
    حواسش نیست ،
    پاشو بدو برو تو (220) جمله اول سطر یکی مونده به آخر رو پاک پاکش کن ،
    اونوقت منم …………… ، باشه ،
    ممنون که الان میدوی و میری و پاکش میکنی .

    پاسخ:

    شرمنده! شاید بشه حقایق را پاک کرد! اما واقعیت ها رو هرگز!!

    1. نه تنها حرف خوبیه …
      که می شه گفت: حرف ماهیه!
      می گی نه!
      برو از مامان ِ شقایق بپرس!

  18. اروند عزیز

    اتفاق های زیبائی پشت سر هم می افتد ،
    مثل اینکه ،
    از این به بعد،
    تا وارد میشویم باید یک تبریک و درود بفرستیم ،

    و این ” انسان ” رو خیلی انگیخته میکنه،
    هر روز یک برجستگی دیگه ،
    از ” انسان ” های برجسته فضای مجازی تو .
    همگی تان کامیاب باشید .

    1. دقيقاً همينطوره عمو جان …
      هر روز يك برجستگي ديگه!

      منتها من موندم ايني كه الان گفتي، يعننننني چه؟!

  19. آخ استاد استاد مرسی ازاین حمایت و ساپورت.دوسستتاان دارم نافرم

    هاها من هرروز یک برجستگی رو پایه ام

    پاسخ:

    این است فرق مهندس کشاورزی با مهندس کامپیوتر! اون هم از نوع پیاده سازش! نه؟
    تحویل بگیر متین جان! ای مهندس کشاورزی آزادکار!!

  20. اروند نازنین

    آخه ، این ………….. حرف خوبیه ؟؟؟

    پاسخ:

    عمو جان!
    گاه برخي از حرفاي خوب كه بدموقع زده مي شن و مي شن: حرف بد! يا طرف نمي دونه چه جوري اونو مطرح كنه يا اصلاً خودش خرده شيشه داره يا …
    منتها وقتي طرف نازنين باشه، شيرين باشه، دوست داشتني و شيطووون باشه و با نمك و توپول موپول هم باشه، اونوقت هر كسي بهش اين رخصتو مي ده تا شيطنت كنه! اونم ناغافلكي! نه؟

  21. بعضی ها به ماشیرینی دادن دکتر جان!ممنون از تهدید و تشویقتان

    جای شما بسی خالیست اینجا .من ناپلئونی و نون خامه ای و رولت خوردم

    پاسخ:

    نوش جان …
    یادته گفتی چرا هواتو ندارم؟
    این هم هوا!
    فکر می کردی بشه از تو دنیای مجازی، اینقدر سریع روزگار دنیای حقیقی را شیرین کرد رفیق؟

  22. بنوازيد! بانو آنيموس وارد مي‌شوند!
    D:

    (اين از خود متشكر بودن حقيقتاً دست خودم نيست، در ضمن قهرم ولي حرف مي‌زنم)!

    پاسخ:

    یاد خانه سبز افتادم … مرحوم خسرو شکیبایی هم همیشه می گفت: قهر هستید که باشید، چرا حرف نمی زنید؟
    خوشحالم اینجا هم با وجود قهر بودن می شود حرف زد! نه آنیموس جان؟

  23. شما كه هميشه حتي سكوت‌هاي ما را شنيده‌ايد، امان از بعضي عمووووها!
    هيچ‌معلوم نيست كجان!

    D:

    پاسخ:

    مشکل عموها مربوط می شه به برادرزاده های بی معرفت آنیموس جان!

  24. سروی مهربان

    باشو غریبه کوچک ،
    هنوز به روشنی در ذهنم نشسته است ،
    در فیلم همان گونه که آرام آرام زبان یکدیگر را می آموختند ،
    و به زبان مشترک میرسیدند ،
    فاصله مکانی بین شان هم از بین میرفت ،

    فیلم ده بسیار تاثیر گذار بود بر من ،

    اما ،
    کیشلوفسکی ،
    که در برشی از زمان ،
    همه روشنفکران ما و نیز جوانا ن ، سخت در پی او بودند میگوید :

    ” عشق احساس زیبائی است ،
    اما فوران ، به کسی که عاشقش شده ای وابسته می شوی ،
    کاری می کنی که او دوست دارد ،
    چون می خواهی خوشحالش کنی ،
    گیرم که خودت این کار را دوست نداشته باشی ،
    پس با آنکه از احساس زیبای عشق برخورداری ،
    و کسی که دوستش داری از آن توست ،
    به کار های زیادی دست می زنی که خلاف میل توست .”

    وبعد سئوالی را مطرح میکند که خود نیز نمی تواند پاسخ گوید ،

    ” ایا وقتی از خودمان برای دیگران مایه میگذاریم ،
    دلیل آن نیست که میخواهیم دیگران نظر خوبی نسبت به ما داشته باشند ؟ ”

    این فیلم ها ،
    یا فیلم های دیگر بگونه ای میتوانند نشانه هائی از تظاهرات رفتاری ما را نشان دهند ،
    اما ،
    آیا این نشانه ها ، نشان از همه درون ما دارد ؟
    یا تنها آنسوی نیمه پنهان ما را نشان میدهد ؟
    ایا اگر این تصور در ذهن بنشیند که بستر زندگی از جمع بندی و پذیرش:
    نظر گاه ها ،
    جملات قصار ،
    دیوان شعرا ،
    کتب آسمانی ،
    …………….
    …………………
    فراهم می آید ، اندکی یا بیشتر به خطا نرفته ایم ؟

    ایا ” انسان ” هوشمند می تواند :
    با عاشقانه ترین شعر ……… ( هر شاعری ) عاشق شود ؟
    با تعاریف بسیار برجسته ، زندگیش را تعریف کند ؟
    با نسخه های روانشناسانه و فلسفی ، روحش را پایبند کند ؟
    با فرامین آسمانی ، به پاگیزگی مطلق برسد ؟
    پاسخ من منفی است .
    مگر ،
    با بروز نیاز های درونی ” انسان ” ی خویش ،
    بر پهنه این ،
    تعایف ،
    نسخه ها ،
    اشعار ،
    فرامین ،
    که با جسارت و پردازشی خردمندانه پیگیری شوند .
    و دریچه های گشوده شده به خردورزی ذهن همیشه ِ همیشه ،
    باز ِ باز بماند .

    این روز ها دیده اید ،
    ساختمان ها را هم بازسازی و یا نوسازی میکنند ،
    اما گاه ” انسان ” باز میماند از نوساختن ها ، نو شدن ها ،………… ، خویشتن ِ خویش ،

    (” نغافلکی ” نپرسید :
    پس آنها که میراث مان مانده اند چه ؟
    میگویم آنها با اصالت هاشان نشانه راه هائی هستند که ما آمده ایم ،
    و فقط همین ،
    حال ما باید هوشمندانه نشانه هائی را نشانه رویم که نشان از کجا رفتنمان دارد .
    جنس آن نشانه ها ی میراث شده ،
    با جنس این نشانه های باید شونده ،
    تفاوت های عمیق دارند .
    و این نشانه ها در هیچ شعر و نسخه ای یافت نخواهند شد ،
    مگر از تراوائی ذهن هامان .)

    تصور من این است که :
    ما بگونه ای به اسباب و وسایل گذشتگان خود چسبیده ایم ،
    برچسب میراث ( که بار مثبت معنائی دارد ) مجوزشده است برای ،
    ماندن در همان فضا ،
    استفاده از همان ابزار ،
    رفتن در همان بستر،
    و گاه سرک کشیدنی به بیرون ،
    این ها شده است عادت ما ،
    که این منطبق با نیاز هامان نیست ،
    در این میان ما چیز های بسیاری را از دست داده ایم ،
    اما با بی تلاشی های عادت شده در ما ،
    .رویمان را آن سو میکنیم و از پست راه میرویم ،
    بریتان گفته بودم :
    در چنین حالتی دیگر در آینه هم مثل خودمان نیستیم .

    نکته جالب اینجاست که :
    اسباب های آن میراث گاه بشدت زیبا با آن همه خاطره و داشته هایش ،
    چگونه در بنائی جدید جای میگیرد ؟

    و اینجاست و تنها اینجاست که میباید :
    از همه هوشمندی ها ، هنرمندی ها ، خلاقیت ها ی خویش عمیقن بهره گیریم ،

    ( درست بمانند اسباب کشی از خانواده خود ،
    به خانه دیگری کنار مان می ماند ،
    که باید هنرمندانه جابجا شوند ،
    تا “چینی نازک تنهائی” ،
    ” ما ” و ” آن ها ”
    هیچ کداممان ،
    هیچ چیزمان ،
    دراین جابجائی ، (به خوان بستر جدید زندگی )
    ترک بر ندارد .)

    گاه ترسی از ترک برداشتن ها تو را ماندگار میکند ،
    و تو تا آن دور ها حرکت داری اما حرکتی فیزیکی و ذهن “ایستا ” مانده است ،
    گاه …………………………………
    گاه……………………………………………………..
    گاه در میان رفتن و نرفتن می مانی ،
    این سخت ترین نوع ماندن است ،
    میدانی که باید رفت ، اما نمی دانی چطور ؟ از کدام بستر ؟
    اینجاست که باز آن ربایش عجیب و غریب توان غریزی تو ،
    بر جسارت آگاهانه تو سوار شده است ،
    اما ،
    جسارت که “انسان” را ایستا نمی کند ،
    رمز و راز این دوگانگی چیست ؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا