اروند پس از 10 روز مسافرت از بيجار برگشته و حالا پس از يك روز استراحت كامل، پدر بهش ميگه: اروند جان، پسرم … نميخواي بري دنبال تارا (دختر همسايه) با هم بازي كنيد؟ آخه تو اين مدت كه نبودي طفلكي چند بار اومد سراغت و مدام ميپرسيد: اروند هنوز نيومده؟!
اروند: نه! نميرم دنبالش!!
پدر: چرا پسرم؟
اروند: واسه اينكه خودش ميآد دنبالم!
و يك ساعت بعد، وقتي زنگ در خونه رو زدند، اروند پيروزمندانه گفت: نميخواد در را بازكني، خودم ميرم باز ميكنم!
ميدونيد پشت در كي بود؟!!
این عکس را یادمه… بی نظیره… یادم میاد اون اوایل که تازه شناخته بودمت برات می نوشتم که این ماشین آبی برام نقش ماشین زمان را داره و باهاش به کودکی ها سفر می کنم… اما اعتراف می کنم که کودکی من به شیطنت های شیرین تو نبود به خصوص قصه ای مثل بازی با تارا…
چند روزی بود که دلم خیلی خیلی برایت تنگ شده بود.
:)) آخرم خود تارا اومد دنبالت؟ … چه دختر با معرفتی ه ها ! …
اوخی این عکسو ببین :)) اروند چقد جِقِله بودی :دی هنوزم تو این ماشینه جا میشی؟ … یه عکس الانی با تارا بذار … : )
ىرای همینه که میگن وقتی نازکش داری ناز کن. خدا بداد قلب ضعیف دختر ها برسه 10 سال دیگه با این آقا پسر شما!! خدا حفظش کنه.
شاد باشید.
اروند جانم خوبی؟ میدونم خاله بی وفایی شدم …یه کم سرم شلوغه ! ولی حالا اومدم و هر چی رو که عقب مونده بودم خوندم گل پسر. نقاشیهات روز به روز زیباتر و پخته تر میشن . از همه آدم بزرگانه تر هم که برخورد با تارا !!! ای شیطون … هوای دخترکها رو داشته باش !آخه دلاشون مثل برگ همون گلایی که دوست داری نازکه و زودی غصه می خورن !!!
ای وای …من چرا اسمم رو غلط نوشتم !!!! خاله مخمل بانو هستم 🙂
سلام بر اروند عزیز و بابای اروند عزیزش.
اروند جان ما که خیلی وقته از بابا بی خبریم و تشنه مطالبش هستیم. شما از بابا خبر داری؟