بدون شرح!

اروند و تارا - زمستان ۱۳۸۱- روي عكس كليك كنيد.

اروند پس از 10 روز مسافرت از بيجار برگشته و حالا پس از يك روز استراحت كامل، پدر بهش مي‌گه: اروند جان، پسرم … نمي‌خواي بري دنبال تارا (دختر همسايه) با هم بازي كنيد؟ آخه تو اين مدت كه نبودي طفلكي چند بار اومد سراغت و مدام مي‌پرسيد: اروند هنوز نيومده؟!
اروند: نه! نمي‌رم دنبالش!!
پدر: چرا پسرم؟
اروند: واسه اينكه خودش مي‌آد دنبالم!
و يك ساعت بعد، وقتي زنگ در خونه رو زدند، اروند پيروزمندانه گفت: نمي‌خواد در را بازكني، خودم مي‌رم باز مي‌كنم!
مي‌دونيد پشت در كي بود؟!!

اروند و تارا و اميرحسين - مردادماه ۱۳۸۶

6 دیدگاه دربارهٔ «بدون شرح!»

  1. این عکس را یادمه… بی نظیره… یادم میاد اون اوایل که تازه شناخته بودمت برات می نوشتم که این ماشین آبی برام نقش ماشین زمان را داره و باهاش به کودکی ها سفر می کنم… اما اعتراف می کنم که کودکی من به شیطنت های شیرین تو نبود به خصوص قصه ای مثل بازی با تارا…

    چند روزی بود که دلم خیلی خیلی برایت تنگ شده بود.

  2. :)) آخرم خود تارا اومد دنبالت؟ … چه دختر با معرفتی ه ها ! …
    اوخی این عکسو ببین :)) اروند چقد جِقِله بودی :دی هنوزم تو این ماشینه جا میشی؟ … یه عکس الانی با تارا بذار … : )

  3. اروند جانم خوبی؟ میدونم خاله بی وفایی شدم …یه کم سرم شلوغه ! ولی حالا اومدم و هر چی رو که عقب مونده بودم خوندم گل پسر. نقاشیهات روز به روز زیباتر و پخته تر میشن . از همه آدم بزرگانه تر هم که برخورد با تارا !!! ای شیطون … هوای دخترکها رو داشته باش !‌آخه دلاشون مثل برگ همون گلایی که دوست داری نازکه و زودی غصه می خورن !!!

پاسخ دادن به مخمل باند لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا