آنچه که ملاحظه میکنید، متن سخنرانیام در مراسم بزرگداشت کمنظیری بود که شامگاه هشتمین روز بهمن 1390 در تالار اجتماعات جامعه مهندسین مشاور تهران برگزار شد؛ مراسمی که یقین دارم هرگز از یاد هیچ یک از شرکتکنندگان انبوهش نخواهد رفت و چون ستارهای تابناک در تاریخ محیط زیست ایران به یادگار خواهد ماند.
درود بر یاران نیک کامبیز ؛ مزروقی، زرعکانی، حامدی، شکویی، نوروزی، احمدی طباطبایی، زرسازی و … که میدانم همهی تلاش خود را کردند تا نکوداشتی در حد نام بلند کامبیز بهرام سلطانی برپاکنند و درود بر اصغر محمدی فاضل و مسعود باقرزاده کریمی که موافقت کردند تا عمارتی سزاوارانه در میانکاله به نام و یاد استاد ساخته شود.
جهان یادگارست و ما رفتنی ؛ به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نیکو گر بمیرم رواست ؛ مرا نام باید که تن مرگ راست
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه ؟ ؛ که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای ؛ جهان را چنین است آئین و رای
و امروز میخواهم از همین آیین و همین قانون خدشهناپذیر آمدن به دنیا سخن بگویم؛ آمدن مردی که اینک به بهانهی رفتنش اینجا جمع شدهایم تا ادای دینی کنیم به ایرانیترین ایرانیای که میشناختم و میشناختیم …
مردی متخصص و کارآزموده که میدانست در طبیعت باید به دنبال چه بگردد. او نقشهی راه داشت و در شمار آن گروه از نخبگان محیط زیست ایران جای میگرفت که همهی طبیعت وطن را وجب به وجب پیموده و در موردش اطلاعاتی به روز داشتند و دارند. برای او فرقی نمیکرد که در دشت ارژن گام برمیدارد و زیستمندان پریشان را رصد میکند یا روزگار کل و بزهای سفیدکوه در دیار فلکالافلاک را میپاید. پرواز فلامینگوها در میانکاله همانقدر او را به وجد میآورد که تماشای خرامیدن یوزپلنگها در بافق؛ او عاشق نگهبانهای بیادعای آب در باهو کلات بود و گاندوهای بلوچستانی را چون کبکهای پادنا و هوبرههای ولدآباد دوست میداشت … کامبیز بلندمازوهای خیرود را میپرستید، اما این پرستیدن سبب نمیشد تا از دیدن نبکاهای شهداد، کلوتهای لوت و عمارتهای مواج جندق و مصر به اوج نشاط نرسد؛ برای او سمندر خالدار امپراتور در دره شهبازان همانقدر شوکت و ابهت داشت که وزغ کویری ساکن در چشمه سفید آب سمنان …
او میدانست که پلنگ دره کجاست؟ توت سیاه آباده را میشناخت؛ در توت نده دنا شبهایی را صبح کرده بود؛ آبشار پوتک برایش، تبلور زندگی بود؛ درخارتوران او از سر گلها میپرید؛ با مانگروها و حراها معاشقه داشت؛ در ساری گل نفس میکشید؛ در کمجان بختگان، جانش به شماره میافتاد و با آرتمیای مرحوم در ارومیه درد دلها کرده بود …
با این وجود، بهرام سلطانی را فقط برای این دوست ندارم و دوست نداریم که ایران را و طبیعتش را مثل کف دستش میشناخت و با زیستمندانش عاشقانه راز و نیاز میکرد؛ حتا به دلیل انبوه یادداشتها و کتابهای وزینش هم نیست که دوستش دارم …
من، کامبیز را دوست دارم؛ زیرا وقتی او را در میان انبوه کتابهای بیشمارش در آن آشیان کوچک اما دوستداشتنی و گرمش در بلوار فردوس، پشت رایانهی شخصیاش میدیدم؛ ناخودآگاه احساس میکردم که در برابر سلطان بهرام ایستادهام و نه بهرام سلطان! مردی که از پشت رایانهی شخصیاش با چنان اعتماد به نفسی سخن میگفت و مینوشت که انگار سلطان جهان و فارغ از هر آن چیزی است که رنگ تعلق دارد. آری … او یکی از بینیازترین اندیشمندان و نخبگان محیط زیست ما بود که هرگز حاضر نشد، سخنی را بر زبان آورد یا کلامی را بنویسد که به آن اعتقادی نداشت. او کابوس روشنفکران هیزمکش زمان و زنهاردهندهی مدیریتی بود که هرگز در نقش محلل علمی، نتوانست تأییدنامهای از وی اخذ کند.
و من و ما اینجا گرد هم جمع شدهایم تا پاسداشت طبیعتمردی را گرامی داریم که برای مردمش و برای دوستداران محیطزیست و تشکلهای مردمنهادی که در این حوزه فعالیت داشتند، همیشه آمادهی خدمت صادقانه و بیمنت بود؛ اما در برابر آنهایی که از پشت میزهای رنگین و اتاقهای پهنپیکر او را خطاب میکردند، یک سلطان بود مانند ببر مازندران و شیر ارژن؛ سلطانی که سرنوشتش بیشباهت به همان ببر و شیر ایرانی نبود! بود؟
حکایت این سلطان بی رقیب طبیعت ایران، حکایت آن بوتهی خشک گونی است که استاد شفیعی کدکنی، سالها پیش در وصف بزرگمنشی و وقارش چنین سروده بود:
در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز
پای در زنجیر خاکِ تفته مینالد گَوَن
روزهـا را مـیکنـم، پیمــانه، با آمـد شدن
غوک نی زاران لای و لوش گوید در جواب:
چند و چند این تشنگی خود را رها کن همچو ما
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن
بوتهی خشک گَوَن در پاسخش گوید: خَمُش!
پای در زنجیر، خوشتر، تا که دست اندر لجن
و محمّد درویش امروز از شما میپرسد: به راستی تعداد بهرامسلطانیهای زمانهی ما چند نفر است؟ چرا نسل بهرامسلطانیها؛ نسل دانشمندانی که علمشان را و وقار علمیشان را به پول و قدرت نمیفروشند، رو به انقراض است؛ همانگونه که یوزها در بافق و گورخرها در خارتوران روبه انقراضاند؟ چرا آنجا که باید در برابر طبیعتستیزان قدرتسالار یا نادان فریاد میزدیم: اگر اینگونه بر طبل توسعه بدون لحاظ توانمندیهای بومشناختی سرزمین بکوبید؛ حاصلش میشود بدرود تلخ با گاوخونی، با ارومیه، با آجی گل، با کافتر، بختگان، طشک، پریشان، ارژن، زریوار، میقان، نایبند، خجیر، سرخه حصار، سگزی، هایقر، شادگان، هورالعظیم و گتوند؛ فریاد نزدیم! زدیم؟ چرا در برابر برهنگی شتابناک سرزمین مادریمان، در برابر نابودی دشت برم، نشست زمین در قهاوند همدان، آبیبیگلوی اردبیل، معینآباد ورامین و پریشان فارس سکوت کردیم تا کار به خودسوزی زمین در قرهداغ، سلطان آباد، گندمان و پریشان رسید! نرسید؟ و چرا فریادهای یکتنهی بهرامسلطانیها را طنین ندادیم تا اینگونه در برابر طبیعتستیزان و آبسالاران طبیعتگریز دست پایین را نداشته باشیم؟
حقیقت این است که بهرام سلطانی رفت، از بس که جان نداشت؛ از بس که خسته شده بود از فریاد زدن در خلایی که انگار در آن فریادرسی نبود! و من از نگاه غمناک او در آخرین دیدارم، دریافتم که سرنوشت درختان باغمان … ایرانمان تبر است؛ اگر پیام کامبیز را درک نکنیم و سلوکش را امتداد ندهیم.
بهرامسلطانی میگفت: بچهها! اگر میخواهید بمانید، بمانید؛ اما به آن شرط که کاری کنید؛ نه این که کاری کنید تا بمانید!
او به ما یاد داد که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به موجود زندهای دیگر، از بالا نگاه کند، که بخواهد به او کمک کند تا روی پای خود بایستد و زندگی کند. و او به ما زنهار میزد: یادمان باشد: آن هنگام که از دست دادن عادت میشود؛ به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست! هست؟
اما کامبیز جان! حقیقت این است که میدانم روح بزرگت اینک در همین تالار، ما را مینگرد، در حالی که همچنان به ماتم درختها و تالابهای وطن نشستهای:
تو در کنار پنجره
نشستهای به ماتم درختها
که شانههای لختشان خمیده زیر پای برف
من از میان قطرههای گرم اشک
که بر خطوط بی قرار روزنامه میچکد
من از فراز کوههای سر سپید و کوره راههای ناپدید
نگاه میکنم به پاره پارههای تن
به لخته لختههای خون
که خفته در سکوت درههای ژرف
درختهای خسته گوش میدهند
به ضجه مویههای باد
که خشم سرخ برف را هوار میزند
و من و تو زار میزنیم
درون قلبهای مان
به جای حرف
فریدون مشیری
با این وجود، اینک ایمان دارم رفیق که روح بلندت را خورشید رها نمیکند؛ غم صدایت نمیکند و ظلمت شام سیاهت نمیکند … زیرا تو بهتر از هر کسی میدانی که خدا هست، دگر غصه چرا؟ تویی که یادمان دادی برای آن که همه چیز را شیرین ببینیم، باید فرهاد باشیم و نهراسیم …
پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی میخواند که خدا هست دگر غصه چرا؟
خیلی دل نشین بود … روحشان آرام .
“من، کامبیز را دوست دارم؛ زیرا وقتی او را در میان انبوه کتابهای بیشمارش در آن آشیان کوچک اما دوستداشتنی و گرمش در بلوار فردوس، پشت رایانهی شخصیاش میدیدم؛ ناخودآگاه احساس میکردم که در برابر سلطان بهرام ایستادهام و نه بهرام سلطان! “
و او به راستی یک سلطان بود …
درود.
درود بر شما
شما نیز با متن زیبا یتان حق مظلب را در برابر این استاد بزرگ ادا نموده اید
براستی ما چند تا کامبیز دیگر در این سرزمین داریم وچقدر قدر این گوهر ناب را می دانیم
در پایان به این جمله خودتان بسنده می کنم که فرموده اید :
حقیقت این است که بهرام سلطانی رفت، از بس که جان نداشت؛ از بس که خسته شده بود از فریاد زدن در خلایی که انگار در آن فریادرسی نبود! و من از نگاه غمناک او در آخرین دیدارم، دریافتم که سرنوشت درختان باغمان … ایرانمان تبر است؛ اگر پیام کامبیز را درک نکنیم و سلوکش را امتداد ندهیم.
سلام استاد درویش
درست است که مراسم بزرگداشت شادروان کامبیز بهرام سلطانی بی نظیر بود ولی سخنرانی های انجام شده نیز در این مراسم به بی نظیر مراسم می افزود.
همچنین امیدوارم اگر امکانش برایتان ممکن است متن سخنرانی دیگر دوستان را یا در مهار بیایان زائی منتشر کنید و یا از طریق ایمیل در اختیار دوستان قرار دهید مخصوصا” سخنرانی اون آقای پیش از سخنرانی شما و در کنار آقای دکتر زرعکانی از شخصیت زیست محیطی استاد کامبیز بهرام سلطانی سخن گفتند.
باز هم از زحمات جنابعالی سپاسگزارم
ممنون ، سخنرانی بسیار دلنشین و زیبایی بود .آنقدر زیبا ! که من هیچ کلمه و واژه ای را برای توصیف و نوشتن کامنت در برابر آن پیدا نکردم .آنقدر زیبا ! که من ترجیح دادم برای اینکه آن را درک و احساس کنم و قادر به نگارش چند جمله کامنت باشم ، در این هوای سرد نیمه شب پنجره اتاق را باز کنم . و به صدای برخورد امواج دریا به صخره ها گوش فرا دهم . تا شاید عظمت و شکوه آنها بتواند کمی طبع نوشتن مرا غلغلک داده, مرا در نوشتن یاری کند ! اما باز هم نتوانستم جمله ای برای نگارش کامنت در مورد این سخنرانی پیدا کنم که در شرایطی ایراد شده که روح بزرگ زنده یاد استاد بهرام سلطانی در تالار سخنرانی شاهد آن بوده . بنا بر این صلاح دیدم از سخنان خود استاد بهره بگیرم .
شما فرمودید : ” چرا آنجا که باید در برابر طبیعت ستیزان قدرتسالار یا نادان فریاد میزدیم: اگر اینگونه بر طبل توسعه بدون لحاظ توانمندیهای بومشناختی سرزمین بکوبید؛ حاصلش میشود بدرود تلخ با گاوخونی، با ارومیه، با آجی گل، با کافتر، بختگان، طشک، پریشان، ارژن، زریوار، میقان، نایبند، خجیر، سرخه حصار، سگزی، هایقر، شادگان، هورالعظیم و گتوند؛ فریاد نزدیم! زدیم ”
بیاد حرفها و درد دلهای استاد بهرام سلطانی افتادم که پارسال تحت عنوان ” پارک ملی کویر و اکتشاف نفت ” ایراد نمود .
تو گویی ، کامبیز بهرام سلطانی در ماورای هر گونه ابعاد زمانی و مکانی اینک اینجا در این اتاق سرد روبروی من نشسته و به شما اینگونه پاسخ میدهد :
” باید با واقعیت روبرو شد و گفت ، این پهنه های طبیعی تنها تا زمانی ارزش دارند که ، نهاد ، گروه یا شخص دیگری برای آن ارزش دیگری تعریف نکرده باشد . زمانی که این اتفاق بیفتد ، ما نیز راحت عقب نشینی می کنیم ؛ به همین سادگی . این اتفاق تنها زمانی می تواند رخ دهد که ، معیارهای ارزشی ما ، از پای بست ویران باشند که بدون تردید چنین است . بدیهی است زمانی که بوی نفت و گاز به مشام برسد ، دیگر هیچ چیز دیگری نمی تواند ارزشمند به حساب آید . در جامعه ای که به خوردن پول نفت و بریز و بپاش های آن عادت کرده است ، در جامعه ای که در طول حداقل دویست سال اخیر در تولید هیچیک از تولیدات فکری جهانی دخالتی نداشته ، ولی از قبل پول های نفتی به کلیه فرآورده های تولیدی جهان دست یافته است – از برق ، لامپ ادیسونی ، خودکار و خودنویس گرفته تا اتومبیل ، موبایل ، سینمای خانگی – نمی توان انتظار داشت که برای طبیعت ، یعنی آنچه که واقعا” محصول الهی است ، ارزش قایل شود . و به واقع این قلّه و نقطه اوج مادی گرایی است ! ”
یادش همواره گرامی باد .
روحش شاد و یادش گرامی باد
طبق معمول اشک هایمان را درآوردید آقای درویش!
روح بزرگش شاد باشد همیشه!
آبادگر رفت. ویرانگر ماند. نماند؟
متاسفم هنوز…
استاد می شه لینک عکس های دیروز را هم درج کنید ؛ ممنونم
وارطان سخن نگفت ؛ چوخورشيد
از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت
کامبیز سخن نگفت
کامبیز ستاره بود
يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت
کامبیز سخن نگفت
سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
کامبیز سخن نگفت
از تيرگی درآمد و بر قوی سپید فام نشست و رفت
“زمستان شکست” و رفت
کامبیز خان مرد بود ، مرد
نامردمی زاده نبود.
اکنون این سخن کامبیز خان را بگوش داریم :
بچهها! اگر میخواهید بمانید، بمانید؛ اما به آن شرط که کاری کنید؛ نه این که کاری کنید تا بمانید!
قابل توجه کسانی که پس از پرواز کامبیز خان به خیال مصادره نام نیک او فتاده اند.
باور کنید درویش خان هنوز صدای مردانه کامبیز خان از پشت گوشی تلفن در گوشم طنین انداز است که چقدر از نامردمی کسانی می گفت که آگاهانه تیشه بر ریشه زیستبوم کشور زده و شریک مظلمه شدند و زهی وقاهت که اکنون حتی مراسم بزرگداشت کامبیز نازنین را مجال خود نمایی چون طاووسی با پاهای زشت می دانند.
آقای درویش عزیز,
خیلی دوست داشتم استاد را از نزدیک ببینم و پای صحبتش در باره ی طبیعت سرزمین مان بنشینم. من به او قول داده بودم تابستان به دیدنش خواهم شتافت ولی متاسفانه سعادت این دیدار نصیبم نشد و حسرت گفتگو با او به دلم ماند چون خیلی زود از میان ما رفت.
محمد جان, حالا که نتوانستم استاد را ببینم, خیلی دوست داشتم اقلا” بتوانم در مراسم نکوداشت آن زنده یاد شرکت کنم ولی با توجه به برنامه ریزی برای مسافرت به ایران در تابستان, در این ماه برایم مقدور نشد بیایم و با نهایت تاسف این مراسم را هم از دست دادم. وقتی در اوج ناراحتی, با یکی از بستگان در تهران صحبت میکردم و از دانش و بزرگی استاد برایش گفتم, با کمال میل قبول کرد که به جای من در آن مراسم شرکت کند و بعد از مراسم فهمیدم که دو نفر دیگر را هم با خود همراه کرده بود و همان دیروز هم گزارشی تلفنی راجع به برگزاری مراسم بمن داده شد.
محمد جان, بقدری از شکوه و بزرگی و نوآوری در مراسم و خصوصا” زیبایی کلام تو و محتوای تاثیر گذار سخنرانی ات شنیدم, که بسیار مشتاق بودم ببینم دوستان آن بزرگوار چگونه یاد او را گرامی داشته اند. با خواندن مطلب امروزت و عکسهایی که از آن مراسم گذاشته ای, واقعا” حس کردم خودم آنجا بوده ام و از این بابت ازت سپاسگزارم.
محمد جان استاد رفت ولی نام نیکی که از خود بجای گذاشت هرگز فراموش نخواهد شد و تا ابد در دلهای ما زنده خواهد ماند. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
این نوشته به علاوه ی عکس متاثر شما ؛ دل گداز است .
خداوندگار آفریننده ماه و هور دانش خان ، هومان خان و درویش خان را برای ما ( و نگوییم ما بلکه کشور و میهن ما ) سالم و تندرست نگاه دارد.
اهل تعارف نبوده و نیستم و به انسان های حقه باز و دوپا علاقه ای ندارم ولی این سه نفر ارزش این آرزو را دارند.
آقای درویش سپاس از اینکه آنقدر متین و دقیق زنده یاد بهرام سلطانی را ترسیم کردید که نه تنها ما شاگردان و دوستان استاد دلسوخته شدیم بلکه ، اشک مسئولین که زمانی همکار استاد بودند و فراموش کرده بودند را بدرد آوردین به حدی که نیاز جاوید ماندن نام استاد کنار یک اثر طبیعی را حس کردند تا بنای یادبودی برای یک استاد عاشق باشد .مطمئنم سوالات سنگین شما خطابهاش مسئولین بود که مدام جلوی تخریب ها و خشکاندن ها و …و..سکوت کرده اند و چراغ سبز نشان داده اند امید که نهیبی زده بوده باشید.بعد از مراسم با شکوه یاد استاد من تا ساعت ها صدای ایشان را در گوشم میشنیدم: :زمانیکه پول نفت توی این مملکت شد درامد ملی، ارزش ها تغییر کرد افکار عوض شد دیگه ادم ها ارزششون شد فقط سرمایه وپول وپول ….از متنی که ارائه دادید سپاسگزارم
چون سخن از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند . خوب حق مطلب را ادا کردی رفیق.دو قسمت زیباتر مطلبت را در وبلاگم گذاشتم.
استاد فرزانه جناب آقای درویش
با سلام و احترام؛ من از خطه بوشهر برای شما می نویسم. خطه ای که همه ساله محیط زیستش در معرض تجاوز شکارچیان و برخی عیاشانی قرار می گیرد که شکار حیوانات وحشی را نوعی خوش گذرانی قلمداد می کنند. می خواستم در حضور جنابعالی پرسشی را طرح کنم. آیا از نگاه فعالان محیط زیست، شکار هر نوع حیوانی و تحت هر شرایطی محکوم و مضموم است یا تبصره و تک ماده ای در این خصوص وجود دارد؟ واقعیت را بخواهید برخی هم استانی های من در خانه خود سلاح مجاز و شاید غیر مجاز نگه می دارند و بیشتر از آن برای شکار استفاده می کنند. البته اغلب این گونه شکار سرگرمی است تا روشی برای امرار معاش. گرچه در شرایط فعلی که محیط زیست و طبیعت وحش ایران مورد هجمه همه جانبه قرار دارد، خود مخالف جدی حداقلی از شکار هستم اما برای اقناع شکارچیان طرفدار سرگرمی بودن شکار، به دلایل قانع کننده ای نیاز است. پیشاپیش از پاسخ جنابعالی سپاسگزارم.
ابوالحسن گنخکی
چه بگويم؟سخني نيست
مي وزد از سر اميد،نسيمي؛
ليك تا زمزمه اي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به روش
ناروني نيست
چه بگويم؟سخني نيست !
روحش شاد باد. خیلی سعی کردم که بتوانم بیایم ولی نشد. سخنرانی بسیار گیرایی بود. مثل همیشه تأثیرگذار. الحق که شاگرد خلف استاد هستی. خداوند روح استاد را قرین رحمت سازد.
جناب آقای درویش نازنین با سلام وسپاس از زحمات وتلاش ارزنده شما در شناساندن برادر عزیز و دوست داشتنیم به کسانی که او را نمیشناختند وتجلیل و بزرگداشتی که از مقام علمی و معنوی وی بعمل آوردید.سپاس از سخنرانی زیبا و شیوا ودلنشین و صمیمی شما که اشک از چشمان دوستداران کامبیز عزیزم جاری کردو من بی قرار را بی تاب کرد.
برایتان آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.سربلند و پایدار باشید
دست مریزاد رفیق …
درود بر همهی دوستان و گرامیانی که اینک به عشق کامبیز و حرمت یاد و سلوک ناهمتا و صدای مخملین لرزانش اینجا در کلبهی مجازی درویش گرد آمده اید و با نثار یادبرگی برای او، پاس می دارید رسم خوشایند پاسداری از نیک مردان و زنان ایران زمین را …
.
ترانه خانم عزیز: خوشا به حال تان که برادری چون کامبیز داشتید؛ این، یعنی خدا شما را دوست دارد؛ همانگونه که خدا ما را هم دوست دارد، وگرنه ممکن نبود تا خوب روی نیک سیرتی چون بهرام سلطانی را به جا آوریم.
.
دانش جان! مرد نیک و دوست داشتنی ما … چقدر مهربانی رفیق … چقدر …
فکر می کنم، همهی این مهربانی برای آن است که خدای تو، از خدای ما خیلی با تو عیاقتر است و تو او را لمس کردهای و چشمان خیسش را بوییدهای …
نمیدانی که چقدر دوستت دارم و چقدر به فکر آن بلوطی هستم که سرنوشتش برایم با سرنوشت تو گره خورده است.
.
نرگس خانم روحانی … کمتر دیدم آدمی را چون شما اینگونه در سوگ کامبیز از درون بگرید و افسوس بخورد که چرا در آخرین وداعش؛ در بدرقهی دوستانش در آرامستان بهشت زهرا حضور نداشته است … خواستم برایتان رازی را بگویم …
دیروز که دیدم در گوشهای از سالن مراسم ایستاده و اشک میریزید، ایمان آوردم که کامبیز هرگز از یاد ما نخواهد رفت … دست مریزاد …
.
اشکار جان! کمتر دیدهام در غم هجران انسانی، اینگونه پریشان حال شوی، چه قلب بزرگ و دل پاکی داری پسر …
.
خانم میریام پور عزیز … یادم نمیرود که امسال به جای رفتن به سفر و استفاده از تعطیلات، ترجیح دادید تا به کلیسا رفته و برای سلامتی انسانی دعا کنید که هرگز ندیدینش. یادم نمی رود که وقتی این موضوع را به کامبیز گفتم، چه برقی زد چشمان بی فروغش، برقی که حاکی از قدرشناسی بود …
.
و زنده باشید رفقا … هومان، امیر، مسعود، محسن، مهرداد، رؤیا، سیمین، حسین، تینا، آرش و محمودرضا پولادی عزیز …
سلام آقای مهندس درویش عزیز
درود و سپاس فراوان به شمانازنین که از اولین روزهای بیماری برادرم با او همراه بودیدواطلاع رسانی شایسته ای درمورد برادر عزیزم بعمل آوردید نوشته های شمابرای
ما خیلی باعث دلگرمی بودو از اینکه دیشب شخصیت کامبیز رابه نحواحسن معرفی کردیداز صمیم قلب از شما عزیزسپاسگزارم.
چه افتخاری برای درویش از این بالاتر که اجازه یابد در حضور آن خیل مشتاقان و فرزانگان و دوستداران کامبیز و در حضور خاندان بزرگوارش از او بگوید و سلوک بی مانندش را زنهار بزند.
زنده باشید رکسانه خانم عزیز … امید که بتوانید و بتوانیم نبود آن برادر شورآفرین را با انتقال یافته های علمی و دغدغه های اجتماعی اش جبران کرده و به “بود” بدل سازیم.
درود …
سلام
همیشه از دست رفتن مردان بزرگ سرزمینم برایم افسوسی جانگاه بر جای می گذارد چون احساسم این است که فقدان اینان برای کشورم جبران ناپذیر است.
تسلیت به مناسبت این مصیبت جانگداز.
صفحه انگلیسی ایده خوبی است ولی انگلیسی در فارسی وجهه قشنگی ندارد.
می تونستید مثل همه سایتها قبل از ورود نوع زبان را انتخاب کنید. البته این بیشتر برای وب سایتهای استاتیک به کاربرده می شود که یه سری منوهای ثابتی دارند ولی برای وبلاگ وزینی مثل شما چون به روز می شود کار سختی است. می تونید چکیده ای از نوشته هاتون به زبان انگلیسی را توی وبلاگ انگلیسی بذارید. کار سختی است می دونم. شما بهتر از ما می تونید ومی دونید.
موفق باشید
درود بر شما محمد آقا …
پیشنهادتان تقریبا اجرایی شده است.
به صفحه نخست سایت، نگاهی بیاندازید:
mohammaddarvish.com
می گویند مادر یکی از ایلخانان مغول که به اسلام مشرف گردیده بود در آئین شمنی ( عقیده کهن مغولان ) بمرد.
یکی از حاسدان که وزیر خردمند ایلخان را مخل دزدی های خود می دید موقعیت رت مقتنم شمرد و به خان عرض نمود:
حال که والده ماجده به آیین کفر و الهاد به آن دنیا رفته است خوب است جناب وزیر را که الحق معدن معلومات می باشمد همراه والده دفن فرمایید.
( در آئین مغولان رسم بود در هنگام دفن خان بزرگ عده ای ملازم و خدمتکار برای یاری رسانیدن در آن جهان زنده همراه متوفی دهن می کردند.)
وزیر با تدبیر به سرعت پاسخ داد:
بسیار فکر خوبی است!
از پیشگاه خان بزرگ پوزش می خواهم که در انجام تدارک مراسم کوتاهی نمودم!!
ولی همانگونه که می دانید معلومات من در باره عوالم پس از مرگ ضعیف است و باعث شرمندگی والد ماجد خان در آن دنیا خواهد شد.
پس بسیار نیکو است که همین جناب را با توجه به معلومات و فضل و دانش انکار ناشدنی همراه والده دفن نماییم!!!
و اینگونه هم شد!!!!
افسوس که بهرام سلطانی هم رفت و مجال برای شغالان باز شد .
پس چه نیکو بود که چند منطقه فروش و رفیق دزد و شریک قافله که در پوست کارشناس محیط زیست خزیده اند را هم ، همراه آن عزیز مدفون می نمودیم تا هم این کهن سرزمین از دست این نابکاران چند رو و پشت هم انداز راحت می شد و هم کامبیز خان این دون سیرتان را به عنوان هیزم و شومینه می افکند.
من که چهار فقره از این نابکاران را گزین نموده ام تا تظر خوانندگان گرامی چه باشد
آقای درویش در مقابل دریای مهربانی و گشاده دستی ان استاد اشک من ناقابل است و صد حیف که در کنار ما نیست!
( رفيق ) روحت شاد …
بسیار زیبا بود…
روحشان شاد…
سلام
با تخریب زیست گاه یوز پلنگ اسیایی در خطر است لطفا اطلاع رسانی کنید
دوست عزیز تغداد کسانی که مثل من و شما عاشق حیوانات و محیط زیست هستند زیاد است ولی از آنحا که هیچ نهاد و یا NGO معتبر غیر دولتی وحود ندارد که بتواند دوستدران محیط زیست ایران را گرد هم بیاورد و از سرمایه ذهنی ، یدی و مالی آنها بهره ببرد هر کس بر طبل خود میکوبد و از انجا که یک دست صدا ندارد هیچوقت به نتیجه لازم نمیرسیم.
کدام NGO یا نهاد حفاظت از محیط زیستی کشور پس قتل عام خرسهای سمیرم فراخوانی همه گیر داد برای اعتراض که ببنید چند صد هزار نفر حاضر بودند بیایند و انزجار خود را از این جنایت دهشتاک و وحشیانه و ضد انسانیت نشان بدهند.
ایا ما نیمتوانستیم این جنایت را دستمایه قرار دهیم که هر ساله اعتراض خود را به قوانین بی بندوبار حفاظت از محیط زیست نشان دهیم.
کدام نهاد محیط زیستی حاضر شد که یک نیزر تبلیغاتی در تلویزیون در مذمت و نکوقش شکار بسازد و حداقل یک هفته انرا پخش کند تا حداقل بگوییم کمی برای فرهنگ سازی بیسوادترین افراد که این جنایتها اکثرا توسط انها انجام میشودتلاش کرده ایم.
امید است که سازمانی غیر دولتی ، مقتدر و بر پایه سرمایه های مردم تشکیل گردد تا نتیجه دلخواه را بدست آوریم.