اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

و 12 تیر ماه 1394 از راه رسید!

من و اروند 10 سال پیش

سال‌ها پیش گابریل گارسیا مارکز گفته بود:
باید دنیا را اندکی بهتر از آنچه تحویل گرفته‌ای، تحویل دهی؛
خواه با فرزندی خوب،
خواه با باغچه‌ای سرسبز
و خواه با اندکی بهبود در شرایط اجتماعی سرزمینی که دوستش داری …

اروند در شستشوی ظرف ها کمک می کند!

گابریل ادامه می‌دهد:
اینکه بدانی
فقط یک نفر با بودن تو،
ساده‌تر نفس کشیده است
یعنی تو موفق شده‌ای.

ادامه این مطلب را بخوانید »

چند روزی است که اروند مدام مرا دلداری می‌دهد!

    پس از حذف ناگهانی و حیرت‌انگیز نشان دُرنا از پیراهن تیم ملی والیبال در لیگ جهانی که سبب تأسف و ناخشنودی بسیاری از دوستداران محیط زیست را فراهم کرد. بسیار تلاش کردم تا به کمک معصومه ابتکار بتوان معما را حل کرده و دریابیم که چرا آقای داورزنی دست به چنین حرکتی زد؟ و البته مانند اغلب موارد، هیچ پاسخ شفافی از وزارت ورزش و جوانان در این خصوص شنیده و دریافت نشد!

آه درناها و ...

    تا اینکه سرانجام، تیم ملی والیبال وارد مسابقه‌ها شد و به جای درنا، این نشان بانک سامان بود که بر سینه‌ی ملی‌پوشان ما می‌درخشید!
تیم ملّی هم که پی در پی با نتایجی غیرقابل باور مشغول باختن از آمریکا و لهستان بود تا جایی که اروند رو به من کرد و شاید برای دلداری دادنم گفت: پدر! چه خوب شد که این تیم والیبال با نشان درنا در بازی‌ها شرکت نکرد؛ وگرنه هم برای درناها بد می‌شد، هم برای محیط زیست و هم برای تو!
فکر کن می‌گفتند: درناهای ایرانی در تور صیادان آمریکایی افتادند! یا لهستانی‌ها آنها را کباب کردند!!
خلاصه دیدم پربیراه هم نمی‌گوید پسرک شیطوون من! تا دیشب که سرانجام طلسم شکست و والیبالیست‌های ایرانی، روس‌ها را در خانه به خاک نشاندند و خود اوج گرفتند …
هر چند هنوز می‌توانم اینگونه روزگار را تعبیر کنم که شاید اگر درناها همراه ملی‌پوشان بود، آن چهار بازی نخست را هم آنگونه غم‌انگیز به پایان نمی‌بردند! نه؟

طرحی که ناکام ماند!

    بلندپرواز بمانید بچه‌ها … می‌دانم که دل دُرناها هم با شماست …

وقتی که اروند با خودش در آینده عکس یادگاری می‌گیرد!

این عکس را نگاه کنید و برایم بگویید که ماجرا چیست؟!

اروند در کنار خودش در آینده!

اروند در کنار خودش در آینده!

در ضمن در راستای یادداشت قبلی، برایتان بگویم که اروند به هدف خود رسید و به مناسبت پایان دوازدهمین سال زندگیش – 10 مهر 1392 – یک فروند تبلت هدیه گرفت!

اروند و تبلت و عشق!

با امیر صبوری در محور رستم آباد به رشت - 14 مرداد 1392

    از ابتدای امسال آرام آرام خرید یک تبلت در شمار مطالبات اروند از پدر قرار گرفت. من هم هربار به او می‌گفتم که فعلاً از عهده پرداخت هزینه‌ی خریدش برنمی‌آیم و باید منتظر بمانی. اما ماجرا از زمانی حادتر شد که امیر – پسر عمه‌اش – صاحب یک تبلت شد و البته اشکار است که فشارها برای خرید تبلت به سوی پدر افزایش یافت! بهش گفتم: تلاش می‌کنم تا آخر تابستان پول لازم برای تهیه‌ی تبلت را فراهم کنم. در این فرصت هم بهتر است اطلاعات خودت را در مورد تبلت و اینکه چه کارایی‌هایی از آن مد نظر داری، افزایش دهی.

    تا این که چند روز پیش در حالی که در محل کارم بودم، بهم زنگ زد و گفت:  پدر! تصمیمم عوض شد … و دیگر تبلت نمی‌خواهم.

    من که فکر می‌کردم این هم ترفندی دیگر برای نشان دادن تمام شدن طاقتش برای دراختیار گرفتن یک تبلت است، به او گفتم: چرا … قهر کردی؟ من که قول دادم برایت می‌خرم و دارم پولش را یواش یواش جمع می‌کنم.

    با قاطعیت گفت: نه! دیگر کاملاً منصرف شدم … چون دیدم خودت که خیلی بیشتر بهش نیاز داری، هنوز نتونستی تو این همه سال! برای خودت بخری!! پس لابد پولشو نداری دیگه …

    گفتم: چیز دیگری می‌خواهی به جایش برایت بخرم؟

    با اندکی تأمل، گفت: اره … 200 هزار تومان نقد به من بده!!

    گفتم: می‌خواهی با آن پول چه کنی پسر؟

    گفت: هیچی! نگهش می‌دارم تا هر وقت به پول نیاز داشتی، 50 هزار تومان 50 هزار تومان بهت قرض بدم!! چون من بهتر از تو پول نگه می‌دارم!!!

    خلاصه اینکه این پسر هنوز هر از چند گاه یک بار مرا اینگونه می‌کُشد و بیشتر شیفته‌ی خودش می‌سازد.

    و البته معلوم است که با چنین سلوکی، چاره‌ای برایم نمی‌گذارد جز آنکه حتمن تبلت مورد نظر را برایش به هر قیمتی شده خریداری کنم! نه؟

    تبلتی که حالا بوی عشق می‌دهد! نمی‌دهد؟

در محوطه میراث روستایی سراوان - 18 مرداد 1392

و سرانجام اروند به اروند رود رسید!

اروند در کنار اروندرود

    در هفتمین روز از فروردین 1392، در زمانی که دوازده سال و پنج ماه و 27 روز از زندگی اروند گذشته بود، سرانجام او توانست بزرگترین رود ایران  – اروند رود – را از نزدیک ببیند و حسی عجیب را تجربه کند.

اروند و پدر در اروندرود

پس از این ملاقات تاریخی، به او می گویم: یک لیوان آب به من می دهی؟
می‌گوید (در حالی که به اروند رود اشاره می کند): آخه من با این عظمت، درسته که یک لیوان آب بدهم؟!

این هم یک جور نتیجه گیری است دیگر! نه؟
هر چند همین شیرین زبانی هایش است که دیوانه ام کرده! نکرده؟

اروند به عضویت تیم تنیس روی میز منطقه 2 درآمد

طاها، سیاوش، فرهنگ و اروند؛ اعضای منتخب تیم

    طی دیروز و امروز و پس از برگزاری یک سری مسابقات نفس‌گیر با مدیریت آقای حسینی، مربی پینگ پونگ منطقه 2 ، بین 17 نفر از بهترین پینگ‌پونگ بازان دبستان‌های منطقه 2 آموزش و پرورش تهران، سرانجام فرهنگ خانجانی، طاها صادقی، سیاوش سعادت و اروند درویش موفق شدند به عضویت تیم منطقه 2 درآمده و خود را برای مسابقات سراسری مناطق مختلف شهر تهران در بهمن ماه سال 1391 آماده کنند.

9 نفری که امروز با هم رقابت کردند

    البته فکر کنم بیشتر از آن که این مسابقه‌ها در دو روز آلوده تهران، برای شرکت کنندگان نفس گیر باشد، برای پدر و مادرهایی نفس‌گیر بود که با چشمانی نگران فرزندان خود را می‌پاییدند و در اشک‌ها و شادی‌هاشان سهیم بودند.

در حین بازی

    به هر حال خاطره‌ای شیرین بود، به خصوص برای برنده‌ها! نه؟

   ممنون از مربی‌های زحمت‌کش و عزیز اروند، استاد منوچهر اسدی و آقایان میکائیل صابری و رضا مهدوی.

قهرمان من، امروز قهرمان نشد؛ اما قهرمان ماند!

    سرانجام روز موعود برای اروند فرا رسید؛ روزی که به خاطرش خیلی تلاش کرده بود و اینک هنگام درو بود …

    چهارشنبه شب که می‌خواست بخوابه، می‌گفت: خانم نوروزی – معلمش – گفته اگه بین دو تا صلوات آرزو کنید، حتمن آرزوتون برآورده می‌شه، وگرنه بیایید منو بکشید بچه‌ها!

خلاصه این که اروند خان صبح پنج‌شنبه، سیزدهم بهمن 1390 – خود را به سالن تربیت بدنی آموزش و پرورش منطقه 2 تهران واقع در گیشا رساند تا در مسابقات تنیس روی میز بین مدارس ابتدایی 20 منطقه تهران شرکت کند؛ مسابقه‌های نفس‌گیری که تا ساعت 18 به طول انجامید و سرانجام به کسب مقام پنجمی برای اروند و هم‌گروهی‌های دوست‌داشتنی‌اش، آن هم در میان اشک و آه انجامید.

این مهم‌ترین رویداد ورزشی همه‌ی عمر اروند بود که در آن شرکت کرد و خوشبختانه خیلی خوب توانست شکست را بپذیرد …

هم او و هم البته پدرش!

هرچند که اگر خوب هم نمی‌توانست بپذیرد، برای من و مادرش همچنان، مهم‌ترین مرد زندگی و قهرمان بی رقیب همه‌ی عمر باقی می‌ماند.

پریشب به من می‌گفت: پدر از این پس می‌خواهم یک ساعت دیرتر بخوابم و یک ساعت زودتر هم از خواب بیدار شوم؛ با تعجب پرسیدم، چرا؟

گفت: واسه این که بتونم از زندگی‌ام بیشتر لذت ببرم!

حالا شما به من بگویید، می‌شه این پسرک را قهرمانی برای تمام فصول زندگیم ندانست؟

دلم مي خواهد مدرسه عشق نام ديگر مدرسه اروند باشد!

امروز 12 ارديبهشت است … سزاوار نيست كه در چنين روزي هم وبلاگ اروند همچنان خاموش باشد. يادش به خير آن روزها اگر معلمي را دوست داشتيم، او را تا مرتبه پيامبري بالا مي برديم و عاشقانه به درسي كه او مي داد با دل و جان گوش فرا مي داديم. امروز هم البته چنين است، روزي اروند به من گفت:

پدر! هر چيزي را كه نمي دوني، بگو تا از خانوم فتوحي بپرسم …

ميدانيد چرا؟ زيرا اروند خانم فتوحي را بسيار دوست دارد …

امروز خواستم از او به پاس همه ي مهر و دانشي كه سخاوتمندانه در پاي اروند و اروندهاي ايران زمين اهدا كرده است، قدرداني كنم … برايش نوشتم:

به نام آموزگار بزرگ خلقت

سركار خانم فتوحي
آموزگار فرزانه و محبوب اروند
فكر مي‌كنم شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد، نيست؛ بلکه فردي است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.
به نظرم يكي از مهم‌ترين آموزه‌هايي كه شما به شاگردان خردسال‌تان مي‌آموزيد، راه و رسم درك درست همين سلوك رفتاري و اخلاقي متمايز و ارزشمند است.
و كمترين دين محمّد درويش براي انتقال اين دانستگي به فرزندم، همانا قدرداني از همت بلند و درايت مادرانه‌تان در طول سال تحصيلي 90-1389 است …
و چه بهانه‌اي بهتر از 12 ارديبهشت و روز معلم براي پاسداشت يك عمر خدمت صادقانه و عالمانه شما به فرزندان پاكنهاد اين بوم و بر مقدس.

راستي؛ يك اعتراف!
مي‌گويند: مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی! حتا برای یک نفر.
و بايد اعتراف كنم كه شما براي فرزندم هم مهم هستيد و هم قشنگ.

ارادتمند؛ محمّد درويش

براي آقاي قاسم پور، مدير خردمند و سختكوش دبستان فرهنگ سعادت هم يادبرگي را پيشكش كردم … باشد كه شمار چنين مديراني در دبستان هاي ما افزون شود.

همچنين خطاب به خانم حيدري، معلم سختكوش درس محيط زيست هم نوشتم:

 

به نام خداي طبيعت

سركار خانم حيدري
آموزگار گرامي درس محيط زيست
وظيفه خود مي‌دانم تا به رسم ادب و احترام و در آستانه روز معلم – 12 ارديبهشت 1390 – از تلاش‌هاي ارزنده‌تان براي مأنوس كردن نام و حرمت طبيعت در نزد اروند و ديگر همكلاسي‌هاي عزيزش در دبستان فرهنگ سعادت قدرداني كنم. بي شك خاطره‌ي حضور اروند در درس محيط زيست براي او در شمار شيرين‌ترين يادگار‌هاي حضورش در كلاس چهارم ابتدايي است و سهمي بزرگ از شيريني ماندگار اين خاطره سبز نتيجه تلاش‌ها و عشق شما به طبيعت ايران است. باشد كه خداي طبيعت همواره زيباترين و اغواكننده‌ترين رنگ‌هاي عالم را در برابر چشمان‌تان قرار دهد.

صورتي‌ترين خاطره‌هاي سبز دنيا ارزاني عمر مفيد و درازتان باد …

متن تبريك عمو دانش و عمه زيبا به مناسبت دهمين سالروز تولد اروند

اروند عزیزم:
سالروز تولدت را صمیمانه تبریک می گویم.
آرزوی سلامتی و موفقیت در همه ی زمینه ها برایت دارم و امیدوارم پایت هم هر چه زودتر خوب شود.
همچنین امیدوارم
این کارت تبریک زیبا را که خودم برایت درست کرده ام، از طرف من و عمه زیبا بپذیری.

قربونت برم، عمو دانش

پيوست:
يه چيزايي كه آدم مي‌بينه؛ يه حرف‌هايي كه آدم مي‌خونه و يه محيت‌هايي كه آدم حس مي‌كنه … مي‌خواد پردرآره و خدا رو هزار بار شكر كنه كه در طول عمرش تونسته اين مجال را بهش بده تا با چنين انسان‌هاي مهرورزي آشنا بشه …
دانش جان:
همون 10 روز پيش كه هديه تولد اروند را برايمان به درب منزل فرستادي، ديوانه‌ام كردي از اين همه محبت و مهر بي منت …
در شگفتم كه چرا تو بايد با بيماري سختي چون سرطان خون دست به گريبان باشي؟
با تمام وجودم به همراه پسرم و همه‌ي اهالي عزيز اين اتاق آبي برايت دعا مي‌كنيم تا هر چه زودتر سلامتي را بازيافته و پيروزمندانه بر اين غول بدسليقه لبخند بزني و آن را براي هميشه از وجودت اخراج كني.

آمين.

از طرف من از همسر مهربانت هم قدرداني كن …

هشدار: داستان اسباب بازی 3 صحنه دارد! ندارد؟

دیروز همینجور اتفاقی داشتیم باکس آفیس پی ام سی را تماشا می کردیم که بحث رسید به پرفروش ترین کارتون سال 2010، یعنی قسمت سوم از داستان اسباب بازی که در اکران نخستش بیش از 400 میلیون دلار فروش کرده است …
پدر رو به اروند: نظرت چیه؟ این قسمتش قشنگ بود؟
اروند: آره … کارتون خیلی خوبی بود و داستان قشنگی داره، فقط صحنه دار بود!!
پدر (با خونسردی هر چه تمام تر): منظورت چیه که صحنه دار بود پسرم؟ مگه بدون صحنه هم می شه فیلم دید؟!
اروند (با خنده): نه بابا … منظورم صحنه بود نه صحنه!
پدر: آهان فهمیدم … حالا چه جور صحنه ای داره؟
اروند (با خونسردی): چیز زیاد مهمی نیست … فقط یه جاهایی لُپ های هم رو بوس می کنند!!

نتیجه گیری:
داشتم به این فکر می کردم که به نظر اروند چه صحنه ای می تونه مهم باشه؟!

فلسفه خواب خرمگس!

چند شب پیش، موقعی که می‌خواستم به اروند شب به خیر بگویم و مطابق معمول برایش آرزو کنم تا خواب خرمگس ببیند! رو کرد به من و با مهربونی خاصی گفت: پدر می‌دونی این خواب خرمگس یعنی چی و از کجا اومده؟
منم گفتم: نه … نمی‌دونم. مگه فلسفه‌ای هم داره؟ من فکر کردم همینجوری یه جمله‌ی بامزه‌ای یه که تو شنیدی و تکرار می‌کنی.
اروند: نه دیگه … این جمله مال یه کارتونی بود به نام تیمون و بومبا … یادت اومد؟ تو اون کارتون بود که تیمون همیشه به بومبا (شاید هم برعکس!) می‌گفت: ایشاالله که خواب خرمگس ببینی! چون که خرمگس همونقدر برای بومبا خوشمزه است که چلوکباب برای تو!!

ازش تشکر کردم و صورت گلش را بوسیدم و به فکر رفتم … در حالی که اروند در کسری از ثانیه به خواب فرورفت و می‌دانم که خواب خوشمزه‌ترین خرمگس دنیا را هم دید! ندید؟
اینجا برای همه‌ی دوستان عزیزم در اتاق آبی، خرمگسی‌ترین خواب زندگی‌تان را آرزو می‌کنم … اصلن چقدر از آن روز بیشتر خرمگس‌ها را دوس دارم! شما چطور؟
گاه با خود می‌اندیشم که این بچه‌ها تا چه اندازه می‌توانند شادی بخش باشند … آنقدر که به گریه می‌افتم و تا چه اندازه می‌توانند دیوانه‌کننده باشند؛ آن چنان که به خنده می‌افتم!
درست مثل بلایی که معشوق سر عاشق می‌آورد! نمی‌آورد؟

نخستین عمل جراحی بر روی اروند!



صبح روز جمعه – دوازدهم شهریور 1389 – اروند از دوچرخه اش در پارکینگ منزل سقوط کرد … سقوطی که منجر به شکستن استخوان پای راستش از دو جا و عمل جراحی بر روی آن در بیمارستان پارسیان تهران شد … او در این ساعت ها هنوز در بیمارستان بستری است، هرچند که روحیه‌اش بسیار خوب است.

گاه فکر می کنم: رخدادهای ناخوشایند برای ما رخ می‌دهند تا رخدادهایی ناخوشایندتر را تجربه نکنیم! نه؟

سفر به متل قو از نگاه تصویر


از روز شنبه – 6 شهریور تا غروب پنج شنبه 11 شهریور در متل قو – سلمان شهر – مستقر بودیم  (به همراه  عمو سعید و عمه فریبا و شقایق و امیر) … در این مدت تفریح ما استفاده از ساحل هتل پارسیان خزر و نیز نمک آبرود بود. شبها هم پینگ پونگ هوایی بازی می کردیم!

پینگ پونگ!


خوش به حال شما که دانشگاهاتون مختلط بود!


اروند (رو به پدر): زمون شما دانشگاه ها مختلط بود؟
پدر: بله
اروند (با افسوس): خوش به حال تون …
پدر: چرا؟!
اروند: خُب چون که مجبور نبودید مثل ما تو خیابون با همسر آینده تون آشنا بشید و وقت بیشتری برای شناختش داشتید!
پدر: حالا مگه چی شده؟
اروند: اینو … مثل این که خبر نداری که می خواهند دخترا و پسرا رو سوا سوا بفرستند دانشگاه!



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.