امروز صبح وقتي جعبهي نامههاي مجازيام را مرور كردم، با اين ايميل از دوست عزيزم، مسعود باقرزادهي كريمي – كارشناس با سابقهي دفتر امور تالابهاي سازمان حفاظت محيط زيست – مواجه شدم كه البته او نيز نامه را از يك هموطن فرزانه مقيم بنگلادش به نام حسين شهباز دريافت كرده بود كه از قضا درس منابع طبيعي خوانده در همان دانشگاهي كه من خواندهام.
امّا آنچه كه اشك مرا درآورد، موج نيرومند و كمنظيري بود كه در جاي جاي اين نامه جريان دارد؛ آنقدر كه نتوانستم هيچ كار ديگري بكنم جز آن كه همراه با خانم تامپسون، يك آموزگار كلاس پنجم – كه ميتواند در هر جا حضور داشته باشد – اشك بريزم … اشك بريزم براي كيفيت غيرقابل وصفي كه ميتواند در زندگي تك تك ما جريان داشته باشد و ما را از اين همه شكوه و قداست و زيبايي؛ تر و تازه و پرنشاط و اميدوار سازد؛ امّا اغلب آنقدر به خود مشغوليم كه مجالي براي ديدهشدن آين همه مهر، اين همه شور و اين همه عشق به خود نميدهيم.
اين داستان را اينجا در دلنوشتههايم حك ميكنم تا هر بار با خواندنش يادم بيافتد كه:
زندگي چيزي نيست كه
لب طاقچه عادت
از ياد من و تو برود …
قصهي بهترين آموزگار من!
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آنها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قايل نيست.
البته او دروغ ميگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام «تدى استودارد» که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانشآموز همين کلاس بود. هميشه لباسهاى کثيف به تن داشت، با بچههاى ديگر نميجوشيد و به درسش هم نميرسيد. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را مردود کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مييافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام ميدهد و رفتار خوبى دارد. “رضايت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدى دانشآموز فوقالعادهاى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمانناپذير مادرش که در خانه بسترى است، دچار مشکل روحى شده است.
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن ميکند، ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند، او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نميدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش ميبرد.
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچهها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديهها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد، يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچههاى کلاس شد، امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را ميداديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش “زندگي” و “عشق به همنوع” به بچهها پرداخت و البته توجه ويژهاى نيز به تدى ميکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق ميکرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوشترين بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود: شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است … و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشتهام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل ميشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!
هموطن عزيز من:
زندگي حرفهاي نگفتهي فراواني براي من و تو دارد … همين امروز هم ميتوانيد بهترين پدر، بهترين مادر و بهترين دوست دنيا باشيد … فقط كافي است همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد و وجود فرشتهها را باور كنيد.
و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
مؤخره:
البته ميدانم كه دلنوشتههاي درويش تنها جايي نيست كه قصهي تدي استودارد را منتشر كرده است و چه بهتر! كاش همهي آنهايي كه براي خود يك كلبه مجازي دارند، برگي از آن را به قصهي تدي اختصاص دهند.
ممنون كه اشكم در آوردي ولي اين اشك مزه اش شور نبود… شيرين بود چقدر.. باز هم ممنون ..
شايد باورش سخت باشد … اما همين است زندگي! اشك ريختن و شادزيستن؛ اشكهايي كه از هر عسلي شيرين تر است و مي تواند ما را از اين كه انسان آفريده شده ايم به اوج شور و نشاط برساند …
درود.
همکار بسیارگرامی
فقط مرسی و متشکرم
فقط درود …
مادرم وقتي بود بوي نرگس ميداد
بوي شادي،خوبي،بوي مريم ميداد
مادرم وقتي بود،آسمان آبي بود
مادرم بوي شقايق ميداد،مادرم عاشق بود
مادرم وقتي رفت،خانه مان سقف نداشت
بوي نرگس ديگر به دلم راه نيافت
مادرم وقتي رفت آسمان ابري بود
خانه مان سقف نداشت
مريم از خانه ي ما پر زده بود
پاسخ:
مثل هميشه دلنشين و نرم و دوست داشتني … مثل زندگي … خدايش بيامرزد … هرچند كه مي دانم “مريم” هرگز از چنين خانه اي پر نخواهد زد.
حتا طعم دوباره خواندنش هم بی نظیر بود…ممنون بابت گونه های خیسم…
قابلي نداشت!
خیلی لطیف بود . می دونین ؟ همیشه توی عمرم از دوتا شغل خیلی ترسیده ام . یکی قضاوت بوده و دومیش معلمی . به خاطر مسئولیت سنگینی که هردوی این شغلها بر دوش آدم می ذاره . در مورد معلمی همیشه ترسیده ام از اینکه بابت یک حرف ، یک نگاه ، یا یک حرکت اشتباه من سرنوشت یک انسان دستخوش تغییر بشه . همیشه معتقدم سوگندی مثل سوگند پزشکی و حتی محکمتر و قوی تر از اون برای معلم ها لازمه چون قلب و روح انسانها در دستهاشونه که ارزشش از جسم بیشتره .
محبت اکسیر غریبیه و تاثیرش معجزه آسا .
درویش خان امروز باز هم عجولانه درباره کسی تصمیم گرفتم
درویش خان گفتار و نوشتار شما بسیار دل نشین است ایکاش پزشک ویا روانپزشک و مشاور خانواده میشدی
نازنین نگاری هستی مانند دکتر کیابی هستی
اشکت را قربان اشک نیست دانه های مروارید غلطان است
چه روحیه رومانتیکی حیف از فرشته سیرت و پری صورتی چون شما که گرفتار اهل و عیال و زن و بچه بشود شما می بایست تنها و مجرد بمانید
سلام محمد جان
مثل هميشه و با نگرشي كاملا متفاوت از ديگر نوشته هايت، لذت بردم. اول خواستم عينا در واگويه هاي خودم بگذارم دلم نيامد گفتم به دل نوشته هايت لينك كنم.
موفق باشي
به آنا: موافقم. آموزگار بودن بسیار دشوار است.
به اشکار: ممنون رفیق!
به امیر: زنده باشی همکار گرامی.
من امروز با وبلاگتون اشنا شدم. راستش 7 ماهه که پدرم رو از دست دادم واز نظر روحی ضعیف شدم اما امروز که مطالبتون رو خوندم خیلی اروم شدم.ممنونم بابت مطالب زیباتون.خداوند پدرتون رو هم رحمت کنه.موفق باشید
خداوند پدرتان را بیامرزد و این توان را به شما بدهد تا بتوانید روزهای بدون پدر را سرافرازانه سپری کنید.
هر چند که می دانم جای پدر هرگز در زندگی پر نخواهد شد.
فقط می توانم بگویم که خوب می فهمم که چه حسی دارید و چگونه روزگار را می گذرانید.
درود …
اول بگم اگه همه ی دیوارا سبز بشه.. شهر خیلی زیبا میشه… نه واسه رنگ سبزش به خاطر هماهنگیش. یه شهری توی هند هست به نام جی پور که تمام دیواراش و خونه هاش صورتیه و خیلیا میرن اون جا که این هماهنگی رنگ رو ببینن. گمان می کنم این هماهنگی یک نوع موسیقی طبیعته… مثل ردیف سبز درختا و آبی وسیع آسمون. قصه ی “زنی که امروز بوی مادرم را می داد” داستان همه ی ماست. ما همواره یا خانم تامپسونیم یا تدی. چون هر دو رو یه جوری در زندگی مون تجربه کرده ایم. من با اجابت از شما این قصه رو در وبلاگ خودم گذاشتم.
زنده باشی هموطن عزیز من. ممنون از لطف و درج دیدگاه ارزشمند و روشنگرانه ات در دل نوشته های درویش.
فوق العاده
خدا وکیلی این کامنت گذار شما همون همکار ماست!؟بابا اینجا خیلی خشنه!
پسر جان من که گفتم متخصصم! نگفتم؟
بازتاب: مهار بیابان زایی » بایگانی » یعنی میشود در گلستان هیچ شاپرکی احساس تنهایی نکند!