هشدار: در این محشر مستانه رنگی نشوید!

    سید مهدی مصباحی را که یادتان هست! نیست؟ همان هموطن هنرمند مشهدی را می‌گویم که پیش‌تر به معرفی منظری که برای شکار صحنه‌ها برمی‌گزیند، پرداخته بودم.
    او حالا خانه‌ی مجازی استیجاری خود را به قصد یک منزل شش‌دانگ در این نشانی ترک کرده است و با دستی پرتر و رنگ و لعابی سزاوارتر می‌کوشد تا بینندگان عکاسخانه ی مجازی اش را در لذت شکارهای دیداری‌اش شریک سازد.

    به دیدنش بروید و با او از تماشای آن تک درخت نیمه‌برهنه اما سبز بر مزار فردوس لذت ببرید و یا بیایید و ببینید چه محشر مستانه‌ای برپا کرده در این قاب استثنایی رنگی، اصیل و گرم.

    سید مهدی دارد به من و تو می‌گوید: شما شراب می‌نوشید تا مست شوید؛ من اما می‌نوشم تا مستی ِ آن شراب ِ دیگر را از سر به در کنم …
    اما او اشتباه می‌کند! نمی‌کند؟

    ما هم – دست کم در برخی از موارد – ممکن است به دلیل دیگری شراب بنوشیم! نه؟
    و در آن صورت چه باک که رنگی شویم …

   مؤخره:

  داشتم بر روی این عکس ها تمرکز می کردم که اروند چرتم را پاره کرد و مرا از دنیای خودم به دنیای رنگی و دوست داشتنی خودش پرتاب نمود … ببینید اروند چگونه این ماجرا را روایت کرده است! پشیمون نمی شوید … می شوید؟

19 فکر می‌کنند “هشدار: در این محشر مستانه رنگی نشوید!

  1. بازتاب: اروند » Blog Archive » تفسیر اروند از قاب رنگی سید مهدی مصباحی!

  2. Montra

    سلام آقای درویش
    قشنگ بود- خیلی. البته من از وبلاگ اروند جان به این جا رسیدم این بار. با اجازه تون کینک می کنم وبلاگ تون رو…

  3. مهتا

    چقدر نیاز به دیدن همچین جایی دارم.. ولی حیف که خیلی دوره راهم.. ممنون که در این روزهای خاکستری.. رنگی مان می کنی.. به امید زندگی پر از رنگ و دلهایی پر از بی رنگی ..

  4. هومان خاکپور

    محمدجان یه کم دیر گفتین و شدیم اونم بدجورش…

    پاسخ:

    ای داد و بیداد! حالا به کدوم رنگش مالیدی؟ نکنه رنگ سبز باشه! خیلی مواظب باش! ممکنه این وری ها با اون وری ها اشتباهت بگیرند رفیق!

  5. سروی

    باز شما جعبه ی آبرنگتان را خالی کردید روی صفحه که دل ما غنج برود از این جشنواره ی رنگ !

    کلی کیف کردیم . مرسی .

    روزگارتان رنگین کمانی و اطرافیانتان یک رنگ ،

    اما دلتان هیچ وقت رنگ تعلق نپذیرد … امیدوارم

  6. محمد درویش نویسنده

    جعبه آبرنگ را باید خالی کرد … باید استفاده کرد … نباید گذاشت اکبند بمونه … باید یه موقع هایی کفشها را کند و به دنبال رنگها از سر ثانیه های غفلت زندگی پرید! درست مثل حوا که اگر آن یک دقیقه رنگین را غفلت نمی کرد؛ معلوم نبود الان من و تو ایی هم باشیم یا نباشیم؟! درود …

  7. سیدمهدی مصباحی

    آقای درویش عزیز
    صبح روزی که وبلگ قدیمیتان را دیدم هیچوقت یادم نمی رود. که در مجالش خواهم گفت چرا
    سپاس فراوان وتشکر از محبتتان دوست عزیز. باشد که آنگونه که در خور و شایسته است محبتتان را جبران کنم

  8. محمد درویش نویسنده

    زنده باشی سید مهدی عزیز …کارهای من اغلب دلی است؛ برای دل خودم انجام می دهم … واقعاً از برخی قابهایی که انتخاب می کنی لذت می برم … مثل همان تعزیه سرخ فام … امیدوارم تحقق آرزوهایت را هر چه شتابان تر درک کنی …

  9. عسل مهر

    سلام آقای درویش عزیز، دلم برای اینجا و شما تنگ شده بود آمدم کمی هوا خوری دل.وگرنه نیست حال و هوای نوشتن و نظر دادن. همه چیز از یادم رفته.همه چیز جز اندوه بی پایانی که اینروزا تو دل خیلی ها جا خوش کرده !

  10. شقایق

    عکس ها و نوشته های شما روی آن واقعا زیبا بود
    و تلفیق این پست و پست وبلاگ اروند عزیزم ؛ دیدنی و لمس کردنی و چشیدنی بود…

    آدم دلش می خواست ناغافلکی تا می تواند رنگی شود و هشدار نخستین
    پست را هم نادیده بگیرد!

    پاسخ:
    چه دل شیطونی دارید شما! ندارید؟

  11. شقایق

    در ضمن
    سپاس از دعوت خوانندگان وبلاگتان به این ضیافت چشم نواز رنگ ها

  12. شقایق

    دلی که با وجود ِ جسم بزرگسالش کودک مانده ؛ خواه ناخواه شیطون هم هست دیگه!

    پاسخ:
    پس لابد گهگاه کفش ها رو هم می کنه و به دنبال فصول از سر گل ها می پره! نه؟

  13. کالیراد

    سلام
    یاد چل تیکه مادربزرگ افتادم که همیشه اونو تو صندوقچه قدیمی اش نگه میداشت.آدما احساس خوب بودن و احساس خوب بودن رو وقتی شریک لحظه ها و تصاویر و گفته های ناب میشن تجربه می کنن.
    به قول قدیمی ها”ننه پیر شی از جوونیت خیر ببینی”

  14. محمد درویش نویسنده

    چل تيكه مادربزرگ! درسته … خودشه … داره يه چيزايي يادم مي آد … چقدر زود مي گذره اين بد مصب … زمان را مي گويم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *