یادتان هست چندی پیش ( دقیقن 5 اردیبهشت 1388) از ماجرای جریمهی سنگین رانندهی یک اتوبوس در آلمان نوشتم که به دلیل زیرگرفتن یک قورباغهی نادر به شش سال حبس محکوم شد؟ یادتان هست بعدها دریافتیم که در اینجا برای زیر گرفتن آدم در روز روشن هم ممکن است چنین جریمهای را در نظر نگیرند، چه رسد به قورباغهها!
برای همین است که دیگر از دیدن این صحنهها حیرت نمیکنم، هر چند بسیار متأثر میشوم …
راستش ماجرا از این قرار است که هفتهی گذشته، همزمان با ما، گروهی از فعالان محیط زیست در جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست (از جمله خانمها کاشفی، خسروشاهی و سالار) نیز خود را به گرگان رسانده تا اعتراض خویش را به تعریض جاده از قلب پارک ملّی گلستان اعلام دارند. ایشان هنگام ترک محل اقامتشان در ناهارخوران گرگان و حرکت به سوی استانداری گلستان، متوجه شدند که لاشههای فراوانی از قورباغهها در وسط خیابان افتاده است، زیرا آن قورباغههای کندرو و عاشق! حواسشون به تردد آدمهای خودرو سوار نیست و البته برعکس!
از همین رو، خانم کاشفی عزیز هم تصمیم میگیرد سرعت حرکت این بندگان بیزبون طبیعت را افزایش داده و به سهم خود چند تایی از آنها را از خطر مرگ برهاند.
حالا که نمیشود از سیستم قضایی کشور انتظار داشت که مجازاتی برای قتل جادهای قورباغههای عاشق درنظربگیرند؛ دستکم کاش شهرداری گرگان تابلویی را در مسیر عبور قورباغهها نصب کرده و به رانندگان هشدار دهد که در این مسیر، بیشتر مواظب تردد قورباغهها باشند. آیا درخواست بزرگی است؟
به خدا تصور دنیایی که در آن صدای قورقور قورباغهها شنیده نمیشود؛ تصور عذابآور و دوزخیای خواهد بود! نخواهد بود؟
خوشحالم که هنوز کاشفیها در این دیار زندگی میکنند و میشود تمام قد در برابر عظمت مهربانیهای بیادعاشان خم شد.
همچنین ممنون از پویه سالار که به اصرار من، این تصاویر را برایم ارسال داشت تا در لذت دانستگیاش، با خوانندگان عزیز مهار بیابانزایی سهیم شویم.
پینوشت:
میگویم، آن سفر به گلستان هنوز هم میتواند ثمرات بیشتری داشته باشد! درست نمیگویم لطیف جان؟
سلام
هرچند که با یک گل بهار نمیشه و واقعاً برای بسیاری از ما ایرانی ها طبیعت اطرافمون ارزشی نداره و به اون به چشم یک کالا یا چیزهای مشابه نگاه می کنیم که انگار ارث پدرمون هست و هر کاری که بخواهیم باهاش می کنیم ولی خب باز هم خوبه که همچین انسانهایی هستند که دلشون برای غورباقه ای می سوزه .
وای بر اونهایی که دلشون ب
ببخشید ، ادامه اش جا موند :
وای بر اونهایی که دلشون برای یک جنگل چند هزار ساله نمی سوزه .
واقعا ما چقدر سهم از محیط طبیعی اطرلفمون داریم که چیزی رو که صد ها سال زمان برده تا شکل بگیره رو به این راحتی از بین میبریم .
کشیدن جاده از دل طبیعت شاید در بسیاری از نقاط دنیا صورت بگیره وای در کنارش به حفظ محیط اون جنگل که با کشیدن اون جاده زخمی شده هم باید توجه بشه .
چیزی که من فکر نمی کنم اینجا زیاد به فکرش باشن
پاسخ:
خوشحالم نیما جان … کاش مانند تو جوان نیک اندیش و سبزمحور را بشود در این جامعه ی سیمان زده بیشتر به جا آورد … آنگاه در آن صورت بیشک فردا روز دیگری خواهد بود.
درود بر شرفت مرد.
در ضمن وبلاگت باز نمی شه رفیق!
آخی 🙁
باور کن اگه کسی بره به استاندار یا شهردار یا هر مسئولی بگه بهش می خنده که حالا قورباغه هم چیزی هست که ما براش تابلو راهنما نصب کنیم ؟
اینا چه می دونن احساس به طبیعت چی هست اصلا
آهو میره قطر، پلنگ به روسیه ، قورباغه زیر چرخ تریلی، دانشجو زندان ، استاد خانه نشین، دزد همه کاره..
عجب مملکت گل و بلبلی داریم.. نه.. همه چیزمون به هم میاد..
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
درست می گویی مهتا … حرکت ما برای نجات پارک ملی گلستان را هم تاب نمی آورند؛ چه رسد به نجات قورباغه ها …
برای همین است که سهراب می خواست از این شهر برود: زیرا هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت! گرفت؟
اما حالا می شود آدم هایی را یافت که جدی می گیرند؛ آدمهایی که اگر سبزه ای را بکنند؛ خواهند مرد و دلشان گره گیر چشم نجیب گیاه است …
برای همین است که به آینده امیدوارم و نوری تابناک را در افق های دور می بینم؛ افق هایی که مردمان دانه های دلشان پیداست … پیدای ِ پیدا …
درود …
چقدر غصه دار شدم از ديدن اين صحنه… كلاً هر موجود زندهاي حق حيات دارد وقتي بيجان روي زمين ميافتد آن هم به خاطر بيدقتي آدمها و گاهاً بيرحميشان آدم دلش ميگيرد…
روزي چند تا گربهي ملوس توي جادهي مخصوص كرج كه محل كار من هست، با ماشين تصادف كند خوب است؟!!!
تازه اين پايان كار نيست شهرداري هم تا بيايد لاشه حيوان را جمع كند ببرد، با آسفالت كف خيابان يكي شده…
خوب نيست اين چيزها، مرسي كه يادآوري كرديد يه كم بيشتر دقت كنيم به همه چيز، حتي دنياي بيقورقور قورباغهها…
پاسخ:
قورباغه های عاشق و در حال جفتگیری مجبورند تا چند روز به آن حالت که در عکس می بینید، زندگی کنند و برای همین سرعت حرکتشان در این ایام بسیار کند شده و در نتیجه آسیب پذیر می شوند.
خوشحالم که دنیای بی قورقور قورباغه ها را دوست نداری رفیق!
اين را ببينيد، وقتي گفتيد قورباغههاي عاشق ياد ِ اين عكس از عكاس روسي افتادم كه الان روي بكگراند سيستم من هست… اين پست شما را ديدم، ياد ِ قورباغههاي خودم توي عكس افتادم:
http://www.2dayjoke.com/group/25/09.jpg
پاسخ:
وای … چقدر زیبا … ممنون آنیموس عزیز.
تابستان است و…درختان و.. آبگیری و قورباغه های زیاد. گاهی نسیمی می وزد:
قورباغه ها با شادمانی در یک دسته کُر مشغول خواندن هستند… نسیمی می وزد،قورباغه ها ساکت می شوند ،برگها درختان حرکت را آغاز می کنند، گویی برای قورباغه ها دست می زنند…. آب آبگیر همراه این جمع، آرام به رقص در می آید…..
حالا چشماتونو ببندید و یک بار آن را به خیال خود راه دهید..
.
.
این از زیباترین کنسرت هایی است که ساعت ها به آن گوش داده ام…
.
دقیقاً همینگونه است … صدای قورباغه ها در کنار تالاب چغاخور را هرگز از یاد نمی برم … به گمانم عروسی فیگارو موتزارت باید در برابرش لنگ بیاندازد! هر چند البته من دیگر مدتهاست که لُنگی نیستم! هستم؟
درود بر پروانه عزیز که دوباره او را به دیار دوست داشتنی گلستان پرتابش کردم! نکردم؟
شاید یک روز هم از بروجرد نوشتم!
زنده باشید.
“آدم” دلش می سوزد آقا … خیلی …
پاسخ:
کاش این روحیه در بین مردمان افزایش یابد …
مردمی که دلشان برای قورباغه ها بسوزد؛ هرگز نسبت به پایمال شدن حق هم نوعان خود بی تفاوت نخواهند بود و ماند.
قورباغه هارو فعلا بی خیال درویش خان
میتونی یک کاری در شهرداری برای ما دست وپاکنی؟
اگه بشه قول می دهم همه قورباغه های سبز رو که شبها غور غور می کنند بفرستم (صادر کنم!) خارج
پاسخ:
تو که قرار بود بری کارخانه کاغذسازی ساوه!
“آدم” دلش می سوزد آقا ..
شی می جانا قوربان شی می سر سلامت ببه
قورباغه به گیلکی چی میشه؟
اگر بلد نیستید ، چطور ادعای گیلک بودن می کنید؟
اگر بلدید چرا می پرسید؟ از قدیم گفتن ” چو دانی و پرسی سوالت خطاست … ”
محض اطلاع دوستانی که نمی دونن می گم :
به قورباغه در زبان شیرین گیلکی می گویند : “گوزکا” البته “شوبوک” و “وک” هم شنیدم که بگن . به گمانم باید این دو کلمه ی آخر انواعی از قورباغه باشن یا دوره ای از زندگی قورباغه . دقیقا نمی دونم … اما کلمه ی رایج در زبان گیلکی همون “گوزکا ” هست …
تا نچایه دس پا ،سرمایا ، سرما نی گیدی
کـــال کفتک کونوسا، گیلان خورما نی گیدی
ایجگره زئنه مرا، گوزکا نیبه آوازه خوان
آل دوموج مرغا یقین، بولبول شیدا نی گیدی
پاسخ:
خیلی استفاده کردم. ممنون.
سلام،
1- خیلی دلم سوخت، آقای درویش! 🙁
طفلکی ها! به نظرتون باید براشون چی کار کنیم؟ یه کار اساسی منظورمه…
می دونین؟ با این که مهربونی خانوم کاشفی و توجه شما به این موضوع و اختصاص یک پست بهش, بسیار قابل تحسینه، اما کافی نیست. دلم می خواد یه راه خوب پیدا کنیم. می شه کمک کنین، لطفن؟ دیشب همش به فکر این قورباغه های عاشق بودم.
2- شما حسابی از حال و روز من خبر دارین ها! با توضیحاتی که دادین به این نتیجه رسیدم که رسمن و در حضور جمع از وب لاگ تون عذرخواهی کنم. می پذیره دیگه، نه؟ =))
پاسخ:
1- ماجرای عشقورزی و جفتگیری قورباغه ها، حقیقتاً جالب است … آنها هر ساله به محل تولید مثل (محل تولد) خود باز میگردند. عمومن نرها زودتر از مادهها به آبگیرها میرسند و محدوده جفت گیری خود را مشخص میکنند – عین اتفاقی که در این فصل در نهارخوران گرگان رخ داده است – هنگامی که مادهها به محل میرسند، نرها بهوسیله آوازهای مخصوص آنها را به درون آبگیر دعوت میکنند (یه جور دون پاشیدن! نه؟). در صورتی که مادهها به آواز نرها جواب بدهند، نرها بهوسیله پاهای جلویی آنها را میگیرند (یعنی تو هوا می زنند! نمی زنند؟). وقتی مادهها تخم ریزی میکنند، نرها بهوسیله اسپرم تخم ها را بارور میکنند. نحوه بغل کردن برای جفت گیری که به نام اتصال معروف است، به این شکل است که نر در سمت راست قرار میگیرد تا بتواند تخمها را بارور کند. جالب این که این حالت ممکن است چند روز طول بکشد و درست به همین دلیل، حرکت این قورباغه های عاشق که حالا کاملا دوبل یا کمبو شده اند، دشوار و کند می شود. بنابراین، باید با اطلاع رسانی به مردم محلی در نزدیک محل های زیست قورباغه ها، آنها را در فصل جفت گیری بیشتر رعایت کرد و بگذارند تا عشق شان را بکنند!
2- چرا که نه! اصلن کی جرا داره عذرخواهی یک دختر عاشق را نپذیره؟!
راستی از آنیموس عزیز هم به خاطر لینک اون عکس زیبا تشکر می کنم.
پاسخ:
پاسخ:
آنیموس قهر کرد و رفت …
امان از آن ده دقیقه!
به قورباغه های سبز درختی داروک می گویند در پارسی پهلوی هم وک می گفتند
آها یه سئوال! پست “میخ ها و آدم ها” حذف شده!؟
پاسخ:
خیر! انگار کافر همه را به کیش خود پندارد! نه؟
جاده کشی باعث ایجاد پدیده جزیره ای شدن زیستگاه جانوران می شود به دلیل کشیدن جاده و عدم دسترسی جانوران به زیستگاه های دیگر و درون آمیزی بین افراد یک گروه به تدریج هر گروه که تک و بدور از بقیه افراد آن جامعه افتاده است بسیاری از ژن ها را از دست می دهند.
پاسخ:
امان از جاده ها … امان از سازه هایی که فاصله می اندازند بین آنهایی که دوست دارند بی فاصله زیست کنند …
اگر بلد نیستید ، چطور ادعای گیلک بودن می کنید؟
من همچین هم گیله مرد کامل نیستم
دلگیر بود ؛
می دانید…آخر اشرف مخلوقاتیم و اجازه داریم
حیوانات و گیاهان و هوا و خاک و آب را بیازاریم!
بعضی ها هم اشرف ِ اشرف مخلوقاتند و اجازه دارند ما را بیازارند, دلگیر است… .
کونوس!
من که خیلی دوست دارم
اگر کونوس را که همان ازگیل است در سرکه بیاندازید بسیار خوش خوراک می شود
مونترای عزیز
فکر کنم من باعث سردرگمی تو شدم که در پستی قدیمی (میخ ها و آدم ها)کامنت گذاشته بودم و تو عزیز فکر کردی آخرین پست دلنوشته هاست…
ببخش
این قسمت:
“به خدا تصور دنیایی که در آن صدای قورقور قورباغهها شنیده نمیشود؛ تصور عذابآور و دوزخیای خواهد بود! نخواهد بود؟”
محشر بود!
پاسخ:
ممنون.
مشکل ادرس وبلاگ حل شد
درود بر خانم کاشفی و همراهانش …
پاسخ:
الحق که درود …
خیلی بچه بودم که همراه پدر که عاشق کوهنوردی و کلن طبیعت بود طبیعت گردی میکردیم .پدر همیشه با خودش یک رادیو ترانزیستوری قدیمی داشت .وقتی کنار رودخانه ای ، جویباری، آبی می رسیدیم رادیو را روشن و صدایش را بلند میکرد بعد هم با اشتیاق به تماشای قورباغه هائی می نشست که یکی یکی از لای سنگها بیرون پریده و دور رادیو جمع میشدند.و بعد از چند دقیقه و آرام آرام و به نوبت شروع به خواندن میکردند نمیدانم تا به حال شاهد چنین صحنه ای بودید یا نه.ما در یک طرف رادیو بودیم و آنها طرف دیگر و در کل دور هم. حتی شب ها که چادر میزدیم پدر رادیو را جلوی در چادر میگذاشت و بدین ترتیب قورباغه ها را به چادر دعوت میکرد .این از زیباترین خاطرات کودکی من است که همیشه و بوضوح جلوی چشمانم است.
پاسخ:
درود بر عسل مهر عزیز … چه خاطره زیبا و دلنشینی را نقل کرده ای … درست است؛ آن موقع قورباغه ها حق داشتند تا با شنیدن صدای قمر و دلکش و پوران و گلپایگانی اینگونه از خود بی خود شوند! اما حالا چی؟ فکر می کنید می شود با شنیدن صدای نکره ی برخی از آقایان که خود را هنرمند می دانند، چنین انتظاری از قورباغه ها داشت؟
یاد آ« روزها به خیر …
از راه نماییت ممنونم، شقایق عزیز. الان دقیقن فهمیدم موضوع چی بوده. درضمن عذرخواهی واسه چی!؟ خودم بی دقتی کردم.
مي بينيد، آقاي درويش، تا كجا پيش رفتم!!؟
پاسخ:
خیلی خوووبه دختر! پیشرفتت را می گویم.
مسیر سمت کار من، هرساله جاده ای راکه خیلی هم پرترافیک است ، مدتها ازطرف دولت بسته میشه که غورباغه های عاشق بتوانند بدون خطراز وسط خیابان به آنطرف بروندو به یارشان برسندو ملت هم بدون اعتراز باید مسیری ده برابرطولانی تر رادوربزند.و البته هم درطول مسیر تابلوهای مخصوص تصب شده است. ما کجائیم و کفار کجا !
جنوب آلمان، شهر ساحلی
چه خبر جالبی … شما در چه شهر آلمان زندگی می کنید؟ و آیا امکان دارید در باره این خبر عکس یا لینکی برایم ارسال دارید؟
بسیار سپاسگزارم.
خییییلی مرسی به خاطر توضیحاتی که درباره ی قورباغه ها دادید. عاااالی بود، آقای درویش.
امیدوارم هم اطلاع رسانی بشه، هم فرهنگ سازی. مثل همون چیزی که نامه درمورد آلمان گفته…
پاسخ:
من هم امیدوارم فرهنگ سازی در این حوزه و با کمک شما دوستان استمرار یابد.
درود …
من هم آن عکس را خیلی دوست دارم عمو. خواهش میکنم… در قبال تمام زیباییهایی که شما اینجا میپراکنید٬ یک عکس که قابلی ندارد٬ دارد؟!
😉
پاسخ:
به نظر من هر کسی که بگه اون عکس را دوس نداره، احتمالن یه چیزیش می شه! نمی شه؟
در ضمن قابل داره! بدجور هم داره!!
راستی کسی دیروز بهم گفت با توجه به تاریخ و ساعت تولدت٬ احتمالاً صبحها بیدار شدن برات باید سخت باشه٬ و شبها بیداری لذتبخش…
فکر کردم دیدم راست میگه… و ارتباط منطقیای بین حرفش و ساعت تولد من که روز رو ول کردم شب ِ روز بعد به دنیا اومدم هست…
هنوز دارم فکر میکنم چرا؟ …
🙂
پاسخ:
من می گم یکی دو شب کمتر شیطوووونی کن و زودتر بخواب، ببین باز هم صبح بیدار شدن واست سخته؟!
البته اون چراهه٬ مربوط ه آب شدن برف و اینها و هیچ ارتباط معنایی به دو پاراگراف اول کامنت بالایی من نداره…
بله!
پاسخ:
نه نداره! خیالت راحت …
در ضمن خواستم بگم٬ یه نصفه روز که با شقایقم حرف نمیزنم٬ دلم براش میشه٬ اینقده. (دو تا انگشت سبابه و شست رو روی هم بزارین و ناخوناش رو به هم نزدیک کنید٬ همونقدر)…
گفتم به یه دوست مشترک بگم٬ درد دل کرده باشم… شما در جریان باشین حالا…
D:
پاسخ:
داشتن دوستی که آدم بتونه بهش – بی دغدغه – تکیه بده و رو دیوارش یادگاری بنویسه، می تونه بزرگترین بخت یاری آدم باشه. تبریک می گم که چنین حسی را در مورد یک هم نوع داری.
درود …
چقدر دلم گرفت وقتی تن کوچو لو ی بی جانشان را رو ی آسفالت دیدم…
درویش عزیز وقتی کسی دلش به حال تن بی جان دخترکان و ژسرکان زیبای مملکت که روی همین آشفالت ها به خون غلتیده دلی نمی سوزاند چه جای گله برای این مهربانان کوچک سرزمین جنگل ها…
تصحیح شده :
چقدر دلم گرفت وقتی تن کوچو لو ی بی جانشان را رو ی آسفالت دیدم…
درویش عزیز وقتی کسی به حال تن بی جان دخترکان و پسرکان زیبای مملکت که روی همین آشفالت ها به خون غلتیده دلی نمی سوزاند چه جای گله برای این مهربانان کوچک سرزمین جنگل ها…
یه جور دیگه هم می شه دید …
ببین سارا! بیا به جامعه ای فکر کنیم که نازک اندیشی و تردامنی هایش چنان امتداد یافته و همه گیر شده که یکان یکان ِ شهروندانش دل نگران قورقور قورباغه ها، آب خوردن کبوترها، گل آلود شدن آبها و سیراب شدن صنوبرها باشند …
فکر می کنی آن مردم در مواجهه با جراحت وارد بر هم نوعان خویش بی تفاوت خواهند ماند.
برای همین است که می گویم:
توجه به طبیعت و درک خواهش های آن؛ می تواند بهترین تمرین برای دموکراسی و ورود به مدنیت باشد.
درود.
لبخند ميزنيم همي…
پاسخ:
چي از اين بهتر؟ … لبخند زدن را مي گويم در نخستين ساعت از نخستين روز آغازين هفته … آن هم وقتي كه به صورت “همي” باشد! نه؟
ما هم می زنیم ؛ لبخند را می گویم!
پاسخ:
حالا كه بزن بزنه! ما هم مي زنيم!! نزنيم؟
عکس دومی در هر بار دیدن دلم را چنگ می زند…
اين چنگ زدن ها را دوست دارم و نشانه ي خوشايندي مي دانم از تغيي و تحولي مثبت كه براي حفظ و پاسداري از مواهب طبيعي وطن سخت بدان محتاجيم.
درود …
بزن بزن كه داري خوب ميزني…
🙂
ببين آنيموس!
هيچ تا حالا تلاش كرده اي تا بادكنكي را باد كني؟ مي داني اغلب، ما مي ترسيم تا بادكنك را به اندازه اي كه واقعن توانش را دارد، باد كنيم. اگه گفتي چرا؟
چون از تركيدن بادكنك مي ترسيم … و براي همين همواره خود را از لذت هماغوشي با بزرگترين بادكنكي كه باد كرده ايم، محروم مي سازيم!
درست مثل زندگي … آنقدر حواسموون بهشه كه نتركه كه يادمون مي ره بايد زندگي كنيم؛ بايد پايكوبي كنيم؛ بايد عاشق بشيم و بايد نترسيم از اين كه ته عشق ممكنه به اشك برسه …
براي همينه كه مي گم:
بهترين انتقامي كه مي شه از اين دنياي كليشه اي آدم بزرگونه گرفت، اينه كه تا مي تونيم “شاد” باشيم و “بزن بزن” را بندازيم و نترسيم كه مي خنديم!
درود …
بله آقای درویش ، واقعن یاد آن روزها به خیر. حالا دیگر نه پدر هست و نه پوران و نه دلکش. آواز قورباغه ها را هم شک دارم. َ
چقدر این جواب آخری که برای آنیموس نوشته اید ناب است. چقدررررررررررررررررر…و از صمیم قلب به آن اعتقاد دارم و بدون اغراق بگویم که همیشه سعی کرده ام به این روش عمل کنم و دیگران را هم ترغیب کرده ام هر چند بعضی ها هیچ جوری زیر بار آن نمی روند.
درود بر عسل مهر عزيز … خوشحالم كه اينگونه به زندگي مي نگري …. درست مانند نام شيريني كه براي خود برگزيده اي و اميدوارم هميشه بتواني از شهد اين عسل با مهرورزي به آنان كه دوست داري، ارزاني داري و البته دريافت هم همي داري.
خداوند پدر را بيامرزد و آن روزها را همچنان ترو تازه براي ما و فرزندان مان محفوظ دارد.
درود.
سلام دوستم
با 3 روز تاخير در اين آشفته بازار روزتان فرخنده باد و اما جناب مهندس از داروك ( قورباغه ) گفتيد ، يادم مياد كه بزرگترهام آواز خوندن اونها رو در بيشه زارها و يا بر روي درختان و چمنزارها نشاني از آمدن باران مي دانستند و تا اونجائيكه يادم مياد همينطور هم بود و ظاهراً به خرافه نمي گفتند !
محال است شمالي باشي و اين را نداني ؟!
و نيما چه زيبا گفته : قاصد روزان ابری داروک کی می رسد باران ؟
خيلي اين شعر نيما لطيفه مثل باران ( وارش ) …
با چراغ مه شكن اومدم براي تبادل و من كه موفق به دريافت همان چيزي كه بايد دريافت مي شد ، شدم ؛ اميدوارم شما هم دريافتش كنيد 🙂
شادباشين
پاسخ:
انگار مه شکن مورد استفاده “زنون” هم هست! نه؟
راستي الان توي تهران چه باروني داره مياد … هوا بسيار لطيفه و به لطف خدا من هم خيلي تو همچين هوايي حالم خوبه … خدايا شكرت
عشق و اشك را زير باران بايد ريخت … دلم مي خواد هر چه زودتر از اين زندون رها بشم و بعد از تعطيلي از زندون شركت هر چه زودتر به سمت خونه برم البته مجبورم كه رانندگي كنم ولي بي صداي ضبط و … تا صداي بارون رو بر سقف اتو بشنوم واي كه چقدر صداش گوش نوازه ؛ بعدش هم برم زير بارون قدم بزنم تا Fresh بشم به قول فرنگي ها …
باز هم شادباشين و شادي بخش
پاسخ:
قدم زدن در بارون و ایستادن در زیر قطراتش، نشونه ی این است که هنوز می توان عاشق شد …
یادت باشد:
آنهایی که در زیر باران فرار می کنند؛ هرگز عاشق نبوده یا نخواهند بود!
درود.
“آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست.”
ممنون آقای درویش عزیز ، سر آغاز وبلاگ من نیز با این شعر زیبای فروغ شروع میشود.
چه سرآغاز شکوهمندی …
درود …