پروانه، نامی است که از 30 سال پیش، زمانی که جولیا لورن هیل– Julia Butterfly Hill – یک دختربچه شش ساله بود، برای خود انتخاب کرده است. در آن روز، وقتی که هیل به همراه خانواده خویش مشغول پیاده روی و گشت و گذار در طبیعت بودند، ناگهان یک پروانه روی انگشتانش نشست و در تمام مدت روز از آنجا تکان نخورد!
این حادثه کوچک، اما به قدری برای آن دختربچه شش ساله شگفت آور و پر رمز و راز بود که سبب گردید از آن پس، مسیر زندگیش را تغییر داده و به یک سلحشور و فعال محیط زیستی بدل شود. کاری که بعد از سه دهه هنوز دارد انجام می دهد و نه تنها سبب شده تا بسیاری از مردم دنیا او و خدماتش را دنبال کرده و ارج نهند، بلکه آن پروانه کوچک را هم برای همیشه در تاریخ محیط زیست جهان، جاودان ساخت.
یادتان هست روزی از آن پنجره سبز سخن گفتم که پیامبر من شد؟ فکر کنم این پروانه هم پیامبر هیل بوده است! نبوده است؟
امروز یکی از خوانندگان فرزانه تارنمایم به نام عباس رسول زاده بیدگلی، به خاطرم آورد که 27 آذر مصادف است با سالگرد روزی که یازده سال پیش در 18 دسامبر 1999، پروانه توانست سرانجام طبیعت ستیزان آمریکایی را که قصد داشتند تا رویشگاه بلندترین و تنومندترین درخت دنیا ، موسوم به سرخ چوب غول پیکر یا Sequoia sempervirens را در جنگل هومبولت ایالت کالیفرنیا نابود کنند، از تصمیم خود بازداشته و تضمین دهند که هرگز به این درختان زیبا و یگانه آسیبی نخواهد رساند.
می دانید چگونه پروانه موفق به چنین کاری شد؟
او 738 روز را در بالای یکی از همان درخت ها – که اینک به آن لونا (Luna) می گویند، سپری کرد!
باورتان میشود؟ یک دختر 25 ساله از 10 دسامبر 1997 تا 18 دسامبر 1999 را در در ارتفاع 55 متری از زمین و بر روی یک درخت زندگی کرد و تا تضمین نگرفت، از آن درخت پایین نیامد تا به همه ثابت کند، او پیامبر خود را یافته است و می داند که رسالتش در این دنیا چیست؟
پیش تر از ماجرای بارون درخت نشین برایتان گفته بودم، یادتان هست؟
جولیا هیل نشان داد که آن بارون می تواند مرد هم نباشد! در عین حالی که از مردان چیزی هم کم ندارد! دارد؟
گفتنی آن که خانم هیل، اینک به عنوان یک فعال محیط زیستی شناخته شده در جهان، اقدام های بازدارنده خود را فقط محدود به داخل آمریکا نکرده و برای نجات طبیعت کره زمین، فعالیت های خویش را همچنان ادامه داده و گسترش می دهد که می توانید برای آگاهی از جزییات این برنامه ها و فعالیت ها، به ویژه اثرگذاری اش بر روی رهبران برخی از کشورهای آمریکای لاتین به صفحه مربوط به او در ویکی پدیا مراجعه کنید.
خب، همه چیز را گفتم، جز پاسخ به پرسشی که در پیشانی این یادداشت هنوز می درخشد!
فرض کنیم در وطن عزیز ما، در ایران هم یک پروانه بود! دختری که دلش می خواست برای جلوگیری از قطع درختان در جنگل لویزان یا باغ گیاه شناسی نوشهر، برای مخالفت با احداث جاده ابر؛ برای اعتراض به نحوه مهار آتش در گلستان و زاگرس؛ برای جلوگیری از قطع درختان دنا به بهانه عبور لوله گاز؛ برای مخالفت با احداث سد پانزده خرداد، سیوند و …؛ برای دفاع از حق زیستن حیوانات؛ برای نجات دریاچه ارومیه و نخلستان های اروندکنار و رویشگاه مانگرو در نایبند و دریاچه بختگان و … اعتراض کند!
با او چه می کردیم؟!
تأمل در پاسخ این پرسش، شاید بتواند اندکی از دلیل تشدید بیماری جانفرسای طبیعت وطن و رواج وندالیسم را در جامعه امروز ایران برشما بنمایاند! نمی تواند؟
یادمان باشد:
آن كه می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید: ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی كنند! میکنند؟
پرسش این است: آیا در نظام کنونی آموزش و پرورش مان، ما به کودکان مان – به دختران و پسران مان – ایستادن، راه رفتن، دویدن، پرسیدن، مقلد نبودن و اوج گرفتن را می آموزیم تا اینک از ایشان انتظار پرواز و پروانه بودن داشته باشیم؟
با سلام…
ما كه آگاهانه همه محيط زيستمان را نابود مي كنيم…
همه بايد پروانه باشيم.. يكي كافي نيست
بله … یکی کافی نیست؛ اما حتا یک نفر عاشق هم می تواند معجزه کند! نمی تواند؟
درود …
با او چه می کردیم؟!
به جرم اغتشاش و ایجاد نا امنی و خلاصه اقدام علیه امنیت ملی …..
اصلا رییس محمدی زادست به من و شما و پروانه و امثالهم چه ربطی داره!!!خودشون هر کاری دلشون خواس بکنن!
(حرفای ریس محیط بانی پارک ملی خبر بدجور روم تاثیر گذاشته ها!! شستشوی عقلی!!)
بهت میگم چی میشد انقدر آدمهای لات و عوضی میرفتن زیر درخت و متلک میگفتن! تا بدبخت بی خیال محیط زیست میشد! البته این یه قسمتشه حیف که مهمون دارم و فقط تا اون مهمونم داره با تلفن ححرف میزنه اومدم پای نت وگرنه برات یه عالمه حرف داشتم!
موضوع اينه كه در اونجا احتمالا” به همون اندازه كه طبيعت ستيزان درخت كُش قدرت داشته اند اون دختر هم به همون اندازه قدرت داشته است چون پليس وارد قضيه نشد كه به سرعت دختر رو از اون بالا بكشه پائين و غائله رو ختم كنه.
ولي درسته، عشق معجزه گر است و غير قابل پيش بيني!
پروانه بودم ،
پیله بستم ،
کرم شدم …
شاید این است حکایت ِ پروانگان این باغ …
چه دل نوشته دلنشینی است استاد .
نه ! به نسل ما یاد ندادند که پروانه باشیم ،حرجی هم بر آنان که خود گرفتار خاک بودند ، تا آسمان و پرواز نبود! هر بار هم پروانگی کردیم ، پرهایمان را چیدند !
“…
با کلاشينکف که پروانه شکار نمي کنند
…
پروانه را بگذاريد
لاي تکه هاي
يخ… “
فتبارک الله احسن الخالقین!
ماشالله
با اینکه دو سال بالای درخت بوده ولی هزار ماشالله
بانوان ایرانی یاد بگیرند
حالا چون بلوط زار های زاگرس در حال نابودی هستند خوب است ایشان برای یاری به هومان خان هم به دیار بختیاری بیایند.
بلوط ارتفاعش کمتر است.
جهانگیر خان هم از پائین لبنیات و نان تازه به بالا پرتاب می کنند
می بینید درویش خان
خوب است شما هم چند فقره از آن بانوان همکار خودتان را به عنوان نماد سمبلیک به بالای درختان باغ کرج بفرستید.
ولی یک سوال چطور این بانوی شجاع در ظرف دو سال سبزه نشده است؟
اشکار جان پیشنهادت در مورد استفاده ابزاری از پروانه در زاگرس مرا دچار دل درد کرد از شدت خنده!
خداوند شما را نکشد انشاالله! بکشد؟
درود …
سلام بايد اعتراف كنم هرگز جرات انجام همچين كاريو ندارم.
فكر مي كنم اگر يه روز همچين كاري بكنم قبل از ورود پليسو موليسو افرادلاتو لوت بابام ميومد سرمو مثه يه كنجيشك كوچولو جدا مي كرد ميذاشت رو سينم بعد داداش اوليم جنازمو به آتيش ميكشيد وداداش دوميم خاكسترشو يه جايي گموگور ميكرد مامانمم تواين مدت سرگرم پاك كردن اسمم از تو شناسنامه ي خودشو بابام ميشد…. خداوكيلي حالا اگه ملت راضيين تا من مي رم رو درختاي بلوط زاگرس زندگي ميكنم!!!!!!!!!!!!!
به مسعود:
ما باید بکوشیم تا جبران کنیم مسعود جان …
ما آدم بزرگ ها باید سلوک پروانه بودن را، نترسیدن را، پرسیدن را، خروشیدن را، تسلیم نشدن را، درگیر فضیلت های ناچیز نشدن را به فرزندان مان بیاموزیم …
ما باید بگذاریم تا احساس فرزندان مان هوایی بخورد و زیر هر بوته که خواست بیتوته کند …
درود …
به کرم ترسوی کوچولو:
شما چه جور بختیاری ای هستید که حاضر شدید خود را با نام کرم ترسوی کوچولو بنامید؟!
نکنه فقط دانشجو هستی و ساکن موقت شهرکرد؟!
به شقایق:
آری … انگار ما فیلم را مجبوریم از جلو به عقب نگاه کنیم! درصورتی که قرار بود شتاب فیلم را افزایش بدهیم! نه؟
به یاسمن:
خب من هم دنبال چرایی این پژواک هستم؟
چرا باید ایران با برخورداری از دیرینه ترین تمدن دنیا و مدنیت جهانی، اینک در چنین شرایطی قرار گیرد؟
به رسول خوارزمی:
آقا من فکر می کنم دو سه تا گل گاو زبان تازه دم کن و بخور تا اثر شستشوی عقلی ات پاک بشه!
طنز عارفانه اشکار ما را به کلبه ببر بختیاری در بالای درختان بلوط لردگان برد …
http://hoomankhakpour.blogfa.com/post-41.aspx
هومان خان
یک سر با اجازه بزرگترها به وبلاگ پروانه بانو زدم
یک هوا لاغر شده ولی ماشالله داره.
حالا هومان خان اگر پروانه از درخت های محل شما بالا بره امنیت داره؟
نکنه با برنو کوتاه و کلاش ناکارش کنند؟
توی این دو سال حمام نمی رفت؟!
ما که خوشمان آمد.
خوب است چند گیل بانوی چاق و چله و سفید و کپل را بفرستیم بالای درختان مانند زیتون پرورده جا بیافتند
می بینم اینجا خوب وقت داری و به وبلاگ دیگران با اجازه بزرگ ترها سر می زنی، اما حال شنیدن پرسش و پاسخ خودت از دکتر کهرم را نداری!!!
به هومان خاکپور:
مطمئنی فقط به اونجا برد؟
اینجا مجلس خودیه … ما هم که نخودی!!
راحت باش رفیق …
خوب صحبتهای مفرح آشکار عزیز منو به یاد بانو. مجتهد انداخت… از ایشون هم میشه استفاده کرد البته بالای درختان مثمر!
به سیمین:
و به نظرم قدرت دختر بسیار بیشتر از مخالفانش بوده است …
البته پوشش گسترده خبری رسانه ها و حمایت ده ها هزار از طرفداران محیط زیست در داخل و خارج آمریکا از این اقدام را نباید نادیده گرفت.
به نحوی که تقریباً هر هفته از ماجرای این درخت و پروانه اش فیلم و عکس و مصاحبه تهیه و منتشر می شد.
به فلورا:
فکر نکنم بشه اسفاده کرد! زیرا درختان مثمر اصولاً چنین توانی ندارند! دارند؟
آقای درویش
تو دو روز 3تا مطلب گذاشتین نمیدونم اول کدومشون رو بخونم… با اجازه برم
دل نوشته یعنی همین دیگه!
یعنی همه چیزش باید ناغافلکی باشد! نباشد؟
آره یادم اومد نه نمیشه استفاده کرد
اما آقای درویش درخت انجیر درخت بسیار پرتوانی هست ها!!
راستی ، درخت شاه میوه هنوز خزان نکرده، میوه هم داره! لیموها هم دوباره شکوفه دادن!
نه … مثل این که نصف شبی می خواهی کار بدی دست مردم! آره؟
اینش
آن که می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید: ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند! میکنند؟
خیلی باحااااااال بود
حال همایونیمان جا آمد!
ما دوتایی کلی به کامنتای اشکار خندیدیم
کلا استفاده ابزاری چیز خوبیه ! 😉
آره … خداییش بعضی از کامنتهایش روده بر است و برخی دیگر هم می برد آدم را روی اعصاب!
درود …
من با این آقای مسعود و خارزمی موافقم!
شعر شقایق خیلی جالبه!
فلورا کامنت مرتبط نذاشته ! چرا تذکر ندادین استاد!؟
بعضیاش روی اعصاب پاتیناژ میره ولی خب کلا آدم دوست داشتنی هست!
سلام اشکار 🙂
می گم خوب شد تو کلانتر وبلاگستان نشدی! وگرنه رحم نمی کردی به کسی ها! نه؟
😀
عاشقتونم به مولا
راستی این نوشته تبلیغیشو دیده بودین ؟
Respect your elders
قشنگه 🙂
آره قشنگه …
کاری است که اخیراً پارسا داره انجام می ده! نه؟
سیمین خانوم قدرت این دختره از قدرت پلیس که هیش!از قدرت بی افش هم بیشتر بوده حتمنی ! 😀
آره مهندس 🙂
مامانش همش دعاتون میکنه
باز بگم!؟یا بسه نصفه شبی؟
ان پروانه ای که روزی روی دست ژولیا نشست. او را به پیامبری عشق مبعوث کرد.فرخنده باد این رسالت. اما ای کاش سعید پرهام الان اینجا بود و به ما میگفت که پروانه ای که او را نبی وحجت خود در طبیعت قرار داده چه رنگی بوده ? به شما قول میدهم که رنگارنگ ترین پروانه مال او بوده، وگرنه جانش را پای عهد خودش با شاپرک کوچولو نمی گذاشت . اره، سرزمین ما هم ا این پروانه ها ی زیبا زیاد داشته ودارد. ( پرهام ،حنیفی و …..)فقط تفاوت پروانه های این کهن دیار با ژولیای مبارز این است که او گرداگرد شمع عشق سبز خود گشت و نسوخت .ولی شاپرک های ما چه عاشقانه بدور شمع طبیعت ایران زمین گشتند و سوختند. و با بال اتش گرفته خود قلب ما را هم اتش زدند.
در مورد اگاهی دادن به کودکان برای احترام به طبیعت.گفته درستی است خاصه انکه که ادبیات و فرهنگ ما از دیر باز عشق به طبیعت راترویج میکرده .این اثرات وارد فرهنگ ادبیات داستانی کودکان ما شده.یادم می اید سالها قبل از اینکه جلای وطن کنم، د ر ناحیه دربند در شمال تهران زندگی می کردم. ان روز ها هنوز شمیرانات لوله کشی گاز نشده بود. و اهالی دربند که زمستان های بسیار سردی داشت مجبور بودند با بخاری های نفتی خانه ها را گرم کنند. خانه ما هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی یک بخاری نفتی برای گرم کردن خانه بزرگ ما کفایت نمی کرد بنا بر این مادر یک کرسی بزرگ وسط هال قرار داده بود. شبهای سرد دربند را ما بچه ها با قصه های شیرین مادر بزرگ در زیر کرسی به صبح میرساندیم. و با همین قصه ها من یاد گرفتم طبیعت را دوست بدارم.خصوصا حیوانات را. یکی از این قصه ها را برایتان باز گویی میکنم تا شب یلدای اینده ان را برای اروند بگویید، تا او هم برای نسل های اینده تعریف کند.
خدا رفتگان همه رابیامرزد. مادربزرگم گاهی قبل از خواب برامون قصه می گفت. نارنج و ترنج، کدو قلقله زن و قصه ی پیرزنی که یک خونه ی قد قربیل داشت…
جونم براتون بگه که شبی از شبهای طوفانی که پیرزن تو قربیلکش نشسته بود یکی تق و تق و تق در می زنه. میپرسه کیه کیه در می زنه؟ گنجیشکه که زیر بارون خیس شده بود میگه: منم منم خاله پیرزن، درو وا کن دارم زیر بارون خیس میشم. .خاله پیرزن در رو باز می کنه و گنجیشک رو راه میده کنار چراغ تا گرم بشه ،اما همین موقع باز تق و تق و تق در می زنن و این بار خانوم غازه پشت در بوده .پیرزن در رو برای غازه هم باز می کنه و تا میاد بشینه و برای خودش چایی بریزه ، آقا خروسه که تو بارون خیس خیس شده بوده تق و تق و تق در می زنه . صاحب خونه با خوشرویی به اونم پناه می ده.وقتی سر و کله ی خانوم بزی پیدا میشه ، پیرزن که خونه اش قد قربیل بوده از مهمونها خواهش میکنه که یک کم جمع و جورتر بشینن تا بزه هم جا بشه؛ جا دادن آقا گاوه سخت تره و پیرزن مجبور میشه بهش بگه که جا نداره ، اما مهمون ها باز یک کمی جمع تر می شینن و آخر سر گاوه هم میاد تو.درد سرتون ندم ،اسب و الاغ وفیل هم در می زنن وعاقبت همشون با مهربونی کنار هم جا می شدن و گل میگن و گل میشنفتن. فردا صبحش هم تصمیم می گیرن موندگار بشن و کنار هم خوش و خرم زندگی کنند.بعد مامان بزرگم لبخندی می زد و می گفت: قصه ی ما به سر رسید،کلاغه به خونه اش نرسید .
آنجا روزی باغ خواهد شد
باغی
که کودکان کودکانتان
در آن
بازی خواهند کرد
ما قول نمیدهیم
سعی خواهیم کرد
زمانی را
که بچه های بازیگوش
در میان گلسنگ ها
از پی پروانه ها
جست و خیز کنان می دوند
و دامون
برای دیدن قله کوه
سرش را بلند خواهد کرد
و مادر
که دیگر خیلی پیر شده است
خواهد گفت :
” تو پدرت را دیدی !”
و تو
و همه شما
دیده خواهید شد.
روزی زندان شما باغ خواهد شد
ما
قول نمیدهیم
سعی خواهیم کرد.
ما باید
آزادی را یاد بگیریم
و آزادی را یاد بدهیم
ما باید
دوستی را یاد بگیریم
و دوستی را یاد بدهیم
ما باید
تقسیم کردن را یاد بگیریم
شادی هامان
دردهامان
نان , عشق و قدرت مان را
و
تقسیم کردن را یاد بدهیم
ما باید
نگاه کردن را یاد بگیریم
دیده شدن , حرف زدن , حرف شنیدن
ما باید
صداقت را یاد بگیریم
و حقیقی بودن را
یاد بدهیم
ما باید
جهان خود را بشناسیم
و ساختن را یاد بگیریم
می بینید
ما
کار بسیاری در پیش داریم
نه
ما قول نمیدهیم
ما
سعی خواهیم کرد.
آن زمان
دیگر
هیچ کس
باغ ها را زندان نخواهد ساخت
و زندان ها
قتلگاه شما
میدان های تیر
سلول های انفرادی
اتاق های شکنجه را
حتی
حتی موزه آثار وحشیگری نخواهد کرد
وقتی یادبگیریم
دیگر یادآوری خشونت گذشتگان هم
به کارمان نخواهد خورد
و شاید
کودکانِ ِ کودکانمان
یاد بگیرند
که هرگاه
پروانه ای را در میان گلها دیدند
فقط
از دیدنش لذت ببرند
که اگر
گل زیبائی در کنار رود دیدند
آن را نچینند
و برای کبوتری که روی دیوار خانه خواهد نشست
دانه بریزند.
از همبازی های تازه نترسند
از ندانستن نترسند
زیرا
هیچ کس آنها را تحقیر نخواهد کرد
دیگر دروغ لازم نیست
هیچ چیز
جز صداقت
دوستی
مهربانی
نمره بیست نمی گیرد
و هیچ چیز
جز دروغ
خشونت
نامهربانی
نمره صفر نمی گیرد.
ما باید
یاد بگیریم
به چه چیز نمره بیست بدهیم
و به چه چیز
نمره صفر
ما باید
ارزش ها را یاد بگیریم
ما باید
زمین مان را
دوباره شخم بزنیم
و دوباره
بذر بکاریم.
آن ها
زمین ِ ما را خراب کرده اند
باغ ها را زندان ساخته اند
روستا ها را پادگاه
و با بمب های شان
مزرعه ها را سوزانده اند
و خانه ها, خیابانها, شهرها و کشورها
مردم
و کودکان را مسموم کرده اند
و دشمنی را
میان ما رواج داده اند.
نه
نه ما قول نمیدهیم
ما
سعی خواهیم کرد
که تا یاد نگیریم
دوست نمی شویم
و باز
دشمنی خواهد ماند
آنگاه
باید دوباره
در مخروبه هائی که آن ها ساخته اند
که خود خواهیم ساخت
مردن یکدیگر را
نظاره کنیم .
آه کودکان آینده !
که در جنین مادرانتان رشد خواهید کرد
هنگامی
که بر دشت های سبز آینده دویدید
به قله های دوردست
نگاه کنید
به آسمان نگاه کنید
به رودها
و به زمین زیر پایتان
نگاه کنید
شما
مغرور خواهید بود
زیرا
هیچ چیز
برای سرافکندگی نخواهید داشت.
آقا/خانم میری ، چه خوبه که می نویسین . ممنون
صددرصد موافقم … در حقيقت چه بخت ياري بزرگي است حضور ميري و ميري ها در جمع خوانندگان عزيز كلبه مجازي درويش.
درود …
به ميري:
آري بس است قول داد و حرف زدن …
ما بايد سعي كنيم و عملا به فرزندان مان نشان دهيم كه تمام تلاش مان را مي كنيم تا پرديسي زيباتر براي زندگي شان به ارمغان آوريم …
.
و اما حالا كه شما يادي از مادربزرگ مرحوم تان كرديد و ما را در لذت شنيدن قصه اي از آن زنده ياد شريك ساختيد. مي خواهم از تجربه ديشب خود با فرزندم – اروند – برايتان بنويسم:
ديشب مطابق معمول و هنگام خواب، خواستم تا يكي ديگر از قصه هاي حسن كچل را براي اروند تعريف كنم؛ اما متوجه شدم كه مجموعه داستاني اش به پايان رسيده … به اروند گفتم: مي خواهي يك قصه از خودم برايت تعريف كنم؟ او هم قبول كرد و من به صورت زنده و همزمان با پژواك هاي او قصه را به پيش مي بردم …
يكي بود، يكي نبود
زير گنبد كبود، غير از خدا هيشكي نبود …
يه شهري بود كه خونه هاي همه مردمش روي درخت بنا شده بود و مردم اون شهر از ترس حمله حيوانات درنده هيشكدوم جرات نمي كردند از درختاي بزرگي كه داشتند، بيان پايين. حتا پادشاه هم روي درخت زندگي مي كرد …
اما يه خونواده اي هم بودند كه سالها بود عروسي كرده بودند، ولي هنوز خدا به اونا بچه اي نداده بود … تا اين كه اونقدر به درگاه خداي مهربون دعا كردند تا سرانجام خداوند به اونها يه دختر تپل مپل خيلي خوشگل داد با چشمهاي درشت عسلي و موهاي خرمايي … اونا اسم دخترشونو گذاشتند: بلوط قرمزي
بلوط قرمزي همونطور كه داشت بزرگ مي شد، آوازه زيبايي و بانمكي اش تموم سرزمين را فرا گرفت و مردم شهر گروه گروه مي اومدند تا اين دختربچه شيرين و خوشگل را از نزديك ببينند.
روزي بلوط قرمزي به مامانش گفت: چرا ما بايد هميشه اين بالا باشيم؟ من دوس دارم برم اون پايين ببينم چه خبره؟
اما مادرش گفت: اون پايين خيلي خطرناكه دخترم، پر از حيووناي وحشي و درنده است و ممكنه تو را بخورند …
با اين وجود، بلوط قرمزي داستان ما نمي تونست حس كنجكاوي شو ارضاء كنه و تصميم گرفت، يه شب وقتي كه مامان و باباش در خواب ناز هستند، يواشكي خودشو از درخت بياره پايين و كف زمين رو لمس كنه …
به محض اين كه پاشو گذاشت كف زمين، اونقدر احساس خوبي بهش دست داد كه بي اختيار در اون شب مهتابي و پرستاره شروع كرد به بالا و پايين پريدن و آواز خوندن … تو دلش مي گفت: واقعاً اين مامان و باباي من “مخ تعطيل” هستند ها (در اين لحظه شليك خنده اروند داشت به من انرژي مي داد! زيرا من يكي از اصطلاح هاي او را به كار برده بودم) كه تا حالا نذاشتند من بيام پايين بازي كنم و ديگه هي نترسم كه ممكنه بيافتم پايين … خلاصه همونجوري تو عالم خودش بود كه ناگهان يه سايه سياه و يزرگ از پشت سرش نمايان شد (در اين لحظه اروند هم سرشو كرد زير پتو و التماس كنان گفت: پدر يه دفعه بلوط قرمزي چيزيش نشه ها! من هم كه داشتم آن لاين قصه مي ساختم و جلو مي رفتم، بر اساس سليقه مشتري مرتب مسير قصه را اصلاح مي كردم!!)
خلاصه بلوط قرمزي عصباني شد و به اون سايه سياه و مخوف گفت: چرا جلوي تابش مهتاب و ستاره ها رو گرفتي لندهور؟!! مگه نمي بيني دارم بازي مي كنم؟
اما سايه متعلق به يه خرس خيلي بزرگ قهوه اي بود كه با شنيدن اين حرف، حسابي عصباني شد و با يه غرشي بلند گفت: مگه نمي دوني من كي هستم؟
بلوط قرمزي هم بهش گفت: هر كي مي خواي باش! مگه نمي بيني همه مردم الان خواب هستند؟ صداتو بيار پايين تر … (يواش يواش اروند هم داشت سرش رو از زير پتو مي آورد بيرون …)
خرس قهوه اي كه حسابي از كوره دررفته بود، خواست بهش نزديك بشه كه بلوط قرمزي گفت: واي واي چه بويي مي دي؟! فكر كنم مامانت هيچوقت تو رو حمام نمي بره! نه؟
آقا خرسه كه حسابي داشت جوش مي آورد، دهانش را به سمت بلوط قرمزي برد تا يه لقمه چربش كنه كه بلوط قرمزي گفت: واي ي ي ي … چقدر دهانت بوي بد مي ده؟ انگار تا حالا مسواك هم نزدي! زدي؟
خلاصه سريعاً رفت و با شاخه هاي جنگل يه مسواك درست كرد و به آقا خرسه گفت: دهنت را باز كن تا بهت ياد بدم چه جوري بايد مسواك بزني؟
خرسه كه تعجب كرده بود از اين همه شجاعت بلوط قرمزي، چاره اي نداشت جز اين كه به حرفهايش گوش كنه و بلوط قرمزي هم دندوناي آقا خرسه رو حسابي تميز كرد و بعدش هم اونو فرستاد داخل آب يه بركه در همون نزديكا كه هميشه از بالاي درختا اونجا را مي ديد، تا حسابي خودشو بشوره و تميز بشه.
آقا خرسه وقتي از آب اومد بيرون، احساس كرد كه چقدر حالش بهتر شده و سرحال تر است …
.
.
خلاصه از بلوط قرمزي خوشش اومد و اونو گذاشت روي پشتش تا تو جنگل با هم بگردند. حيووناي جنگل هم كه مي ديدند، بلوط قرمزي با آقا خرسه دارند راه مي روند، همه به بلوط قرمزي سلام كرده و كسي آزارش نمي داد. و به اين ترتيب، بلوط قرمزي با همه حيووناي جنگل از شير و پلنگ و ببر گرفته تا گراز و گرگ و روباه آشنا شد و با همه شون دوست شد.
در همين حين، مادر بلوط قرمزي از خواب بيدار شد و ديد كه دخترشون نيستش!
همينجور كه داشت دور و اطراف را نگاه مي كرد، ناگهان ديد كه دختر يكي يه دونه خوشگلش داره با يه دونه خرس درشت هيكل راه مي ره! اونقدر ترسيد و داد زد نا شوهرش از خواب بيدار شد و گفت: زن! چيه نمي ذاري كپه ي مرگمونو بذاريم؟ باز توهم زدي انگار! چقدر گفتم شب سريالاي ناجور نگاه نكن؟!
(در اين لحظه باز اروند زد زير خنده …) اما مامان بلوط قرمزي گفت: چشماتو باز كن ببين چه بلايي داره سرمون مي آد مرد؟ آخه تو چقدر تنبلي و همش مي خواي بخوابي؟ (اروند همچنان قهقه مي زد از اداهايي كه من در مي آوردم و نقش كاراكترها را با تقليد صدا بازي مي كردم) خلاصه پدر بلوط قرمزي هم با غرغر فراوون چشماشو باز كرد و به مجرد آنكه اون صحنه را ديد، غش كرد و افتاد!! (اروند ديگه داشت از خنده ريسه مي رفت …)
هيچي ديگه سرانجام مامان و باباي بلوط قرمزي مجبور شدند از درخت بيايند پايين تا دخترشونو نجات بدهند كه بلوط قرمزي وقتي اونا رو ديد، بهشون سلام كرد و گفت: اصلن نترسيد! اين آقا خرسه خيلي مهربوونه و به شما آزار نمي رسونه … اصلاً اگه كسي حيونا رو اذيت نكنه، انا هم به آدما كاري ندارند و همه مي تونيد از درختا بياييد پايين …
و به اين ترتيب، بلوط قرمزي كاري كرد تا همه مردم شهر براي اولين بار از بالاي درختا بيان پايين و زندگي خوشي را تجربه كنند و به همين خاطر خيلي از بلوط قرمزي ممنون بودند … اونقدر كه آوازه شهرت بلوط قرمزي به پادشاه و پسر بزرگش رسيد و سرانجام روزي پادشاه، بلوط قرمزي را براي شاهزاده خواستگاري كرد و به اين ترتيب، بلوط قرمزي به محبوب ترين پرنسس سرزمين شون تبديل شد …
قصه ما به سر رسيد … كلاغه به خونش نرسيد …
.
.
در اينجا اروند يه جمله اي به من گفت كه فكر نكنم هرگز آن را از ياد ببرم: گفت: پدر اين قشنگ ترين قصه اي بود كه تا حالا شنيده بودم، خيلي ممنون …
قشنگ بود 🙂
ینی ها منم قصه میخام!امشب میام پیش اروند میخابم! 😀
———
من مرده این user friendlyبودن داستانتون شدم استاد!
بابا مشتری مدار@ بابا جذاب@ بابا پدر نمونه
شما که میدونین من عاشقتونم نافرم!@
ایندفه خوشگلتر باشه استاد!موخرمایی!؟ :-&
نه!@
————
اتفاقنی من دیشب این خانومه درخت نشین رو سرچ کردم و شاهزاده اش رو دیدم!به پای هم پیر شن مادر 😀
اشکار هم چشاشو درویش کنه اگه خدا قبول کنه قربت الی اله
ممنون از قوت قلب آرش و مسعود عزيز …
البته من قول مي دهم كه قصه گويي هايم را فقط در سطح اروند ادامه دهم و بس!
سلام مهندس درویش عزیز, چقدر زیبا است که شما برای فرزندتان قصه می گویید. با این کار باعث می شوید که اروند علاوه بر استحکام ارتباط و پیوند فکری و همچنین رشد خلاقیت, درس زندگی را نیز از لابلای داستانهای شما پیدا کند و بیاموزد. متاسفانه این رسم زیبای کهن کم کم دارد در میان خانواده های ما به دست فراموشی سپرده می شود.
اما درباره پروانه باید بگویم که گرچه کار او بسیار جسورانه و یکتا بوده است ولی هرگز خطر جانی و کیفری و قضایی در پی نداشته است. متاسفانه تبعات نوشتن یک مقاله بی غش در ایران بسیار بیشتر از کاری همچون گلاویز شدن و کتک زدن رئیس جمهور در امریکا است. بنابراین مقایسه پروانه های ما با پروانه های آنها میسر نیست زیرا جایی که آتش افروخته باشد کاری جز سوختن در آتش از پروانه بر نمی آید.
پاسخ:
اميدوارم اين رسم زيبا در زير سايه سنگين عجله و نداشتن وقت كم رنگ نشود. و باز اميدوارم كه آتش افروخته شده بر جان زمين چنان كاهش يابد تا پروانه يادش بيافتد به جز سوختن كارهاي ديگري هم هست كه انجام دهد.
درود …
آی بانو آی بانو
آی بانو بانو بانو بنشین به روی زانو
غوغا بپا کن ازون ناز و کرشمه دلُم
شد چشمه چشمه دلُم
ناز بانوچه گل من سرسه کوچه گل من
دختر غنچه گل من کوچه به کوچه گل من
ناز بیا ناز بیا نازگل من نازنین دلبر خوشگل من
غوغا بپا کن ازون ناز و کرشمه دلُم
شد چشمه چشمه دلُم
خداوندا دلُم غم داره امشو گلُم که یارُم رفته ناپیدای امشو گلُم
کنار چشم مو حاصل بکارین گلُم که آب چشم مو دریای امشو گلُم
شد چشمه چشمه دلُم
سه پنج روزه که بوی گل نیومد گلُم صدای چهچه بلبل نیومد گلُم
بریم از باغبون گل بپُرسیم گلُم چرا بلبل به سیل گل نیومد گلُم
ای دل بلایی دلبر
ای دل بلایی دلبر، بالا بلایی دلبر در انتظارُم کی از در در آیی دلبر
تو از برُم دوری دل در برُم نیست دلبر هوای دیگری اندر سرُم نیست دلبر
خدا میدونه که از هر دو عالم دلبر تمنای دیگر جز دلبرُم نیست دلبر
ای دل بلایی دلبر، بالا بلایی دلبر در انتظارُم کی از در در آیی دلبر
درخت بید بودُم در کنج بیشه دلبر تراشیدن مو رِ با ضرب شیشه دلبرر
تراشیدن مو رِ قلیون بسازن دلبر که آتیش بر سرُم باشه همیشه دلبر
ای دل بلایی دلبر، بالا بلایی دلبر در انتظارُم کی از در در آیی دلبر
بارون