هفتهی گذشته به دیدن فرهاد سلامتبخش رفتم؛ یکی از دوستان بسیار عزیزم که به تازگی یک عمل جراحی دشوار را به پایان برده بود و اینک دورههای درمانی را طی میکند. در منزل او، با محمّد مصطفوی آشنا شدم؛ صاحب یک مؤسسهی آموزش زبان در تهران که البته تا سال 1383 شغلی کاملاً متفاوت با حرفهی کنونیاش را پی گرفته بود!
بله او صاحب یک مجتمع گاوداری به نام سعادتی در جاده ساوه بود و به پرورش گاو با هدف تولید شیر و محصولات لبنی اشتغال داشت. اما حادثهای برایش پیش آمد که سبب شد تا او گاوداری را رها کند و دریابد که مرد این کار نیست!
امروز میخواهم از آن حادثه برایتان بنویسم؛ حادثهای که بار دیگر یادم انداخت، هنوز چه راه درازی داریم تا حیوانات را بشناسیم و دریابیم که برخی اوقات، وقتی یک همنوع را “گاو” خطاب میکنیم، باید از گاو عذرخواهی کنیم!
جناب مصطفوی برایمان گفت که در برههای از زندگیش با بحرانی اقتصادی روبرو شده، به نحوی که حتا پول خرید غذای مورد نیاز گاوهایش را هم نداشته است؛ آن هم مردی که تاکنون حتا یک ریال از کسی قرض نگرفته بود. لابد میدانید که در گاوداریهای لبنی به گاوها مخلوطی از کاه، یونجه، ذرت، ملاش (ریشه چغندر) و نظایر آن داده میشود. اما در گاوداری او فقط کاه موجود بود و 65 گاو حاضر در گاوداری سعادتی حاضر نبودند تا کاه بخورند! و وقتی که گاوی هم غذا نخورد، معلوم است که از شیر هم خبری نخواهد بود.
خلاصه این که آقای مصطفوی به فکر کاربست یک حیله میافتد و آن این که با مراجعه به گاوداریهای همسایه از آنها چند کیلویی ذرت گرفت تا آن را با کاهها مخلوط کرده، بلکه بوی ذرتها به کاهها سرایت کرده و گاوها به هوای ذرتها، کاه را بخورند. غافل از این که گاوها عاقلتر از این حرفها بودند و گول این نیرنگ را نخوردند و همچنان تمایلی به خوردن نشان ندادند.
سرانجام محمّد آقای قصهی ما نا امید از همه جا میرود نزد سردستهی گاوها که نامش نازی بود، مینشیند و با همهی صداقت و صمیمیتی که در خود سراغ دارد، شروع میکند برایش داستان وضعیت پیش آمده را شرح دادن که اگر او کاه نخورد و شیری برای دوشیدن نباشد، ممکن است طلبکارها دخل جناب مصطفوی را بیاورند و اینجا برای همیشه تعطیل شود و درنتیجه صاحب دامداری و همهی کارگرها و خانوادههاشان به روز سیاه بیافتند … او میگوید: به نازی قول دادم که اگر با وی همراهی و همکاری کند، بهترین غذا را برایش تهیه خواهد کرد.
با این وجود، نازی فقط به او گوش داده و هیچ واکنشی از خود بروز نمیدهد … به نحوی که محمّد تصمیم میگیرد از نزد وی بلند شده و ناامید و مستأصل به چارهی دیگری بیاندیشد … که ناگهان متوجه میشود نازی دارد از جای خود برمیخیزد و پس از نگاهی به اطراف، آرام آرام به سوی محل انباشت کاهها رفته و شروع به خوردن میکند … و به همراه او دیگر خانم گاوها هم از جا برخواسته و شروع به خوردن میکنند.
آقای مصطفوی میگوید: در طول سه ساعتی که کاه خوردن گاوها طول کشید، او در گوشهای ایستاده و به پاس این مرام بینظیر که در خیلی از همکارها و دوستانش هم یافت مینشود! اشک میریزد … و جالب این که با نقل این روایت برای ما – با این که هفت سال از آن ماجرا گذشته بود – باز هم چشمانش خیس میشود …
او میگوید: آنقدر منقلب شدم که فردای آن روز برای نخستین بار در زندگیم تصمیم گرفتم شش میلیون تومان پول قرض بگیرم و با آن پول، بهترین غذایی را که میتوانستم برای نازی و دوستانش تهیه کردم تا یادشان باشد که آدمها هم گاه میتوانند مثل گاوها مهربان و بامرام باشند …
محمد مصطفوی البته حکایتها و خاطرات بیشتری هم برای مان تعریف کرد که تصمیم دارم در هفتاد و چهارمین برنامه گفتگوی داغ سبز از ایشان دعوت کنم تا همین خاطرات را با صدای خودش برای شنوندگان و بینندگان برنامه شرح دهد؛ تجربیاتی که سبب شد او دریابد نمیتواند گاوها را اینگونه برای منافع خودش بدوشد و به درد چنین شغلی نمیخورد.
کاش میدانستم نازی الآن کجاست و صاحب کنونیاش با او چگونه رفتار میکند … هرچند ایمان دارم که نازی رسالت خود را انجام داده و مانند آن گاو اسپانیایی که خیلی دوستش دارم، وجه دیگری از سرشت متعالی همنوعانش را به همهی ما آموخته است، تا دیگر هیچ یک از شنوندگان و خوانندگان این روایت، آدمهای نافهم را “گاو” خطاب نکنند.
وقتي اين پيام آخري را نوشتم (ساعت 1 و 13 دقيقه بامداد امروز) هنوز نمي دانستم كه آقاي بهرام سلطاني دار فاني را وداع گفته اند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
يادش به خير. سال گذشته به پيشنهاد آقاي درويش ايميلي به ايشون دادم و سوالي مطرح كردم. چقدر مفصل و باحوصله تمام پاسخم را نوشتند تا حدي كه شرمنده شده بودم از اين همه لطف.