بنا به روایتی کاملن مستند از آدمی که الآن دیگر در دسترس نیست، عقربه های ساعت که عدد 9 روز چهارم بهمن را نشان دهد، میروم تا نخستین لحظه از آغاز یازده سالگیام را درک کنم! هرچند که حق دارید باور نکنید …
یک روز وقتی که اروند کلاس سوم دبستان بود، نزدم آمد و گفت: پدر! چرا بیشتر پدرهایی که دنبال بچههاشان در مدرسه میآیند، هم سرشون مو داره و هم ریشاشون سفید نشده؟
منم که عمرن اهل کم آوردن نیستم (هرچند که اعتراف میکنم، اندکی جاخوردم!)، بلافاصله و با یک روحیه بالابرایش شرح دادم که پسرم؛ آخه من میخواستم محاسبهام درست دربیاد و همیشه از حاصل عددهای عمر من، متوجه بشی که تو چند سال داری؟ مثلاً الآن که من 45 سال دارم، تو هم 9 ساله (4+5) هستی و به همین ترتیب، وقتی که شدم 47 ساله، میشوی یازده ساله و الی آخر …
اروند هم اندکی مرا نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چه باحال! فکر نکنم هیچ کدام از هم کلاسیهایم پدرشون مثل پدر من این ویژگی رو داشته باشه …
خلاصه این که توانستم با تمهیداتی هوشمندانه، از چالش بوجود آمده یک فرصت بیافرینم! منتها این فرصت فردای آن روز دوباره داشت تبدیل به یک چالش که چه عرض کنم؛ یک بحران میشد! زیرا وقتی اروند به منزل برگشت، با خشم فراوان گفت: تو خیلی کلکی و سر من گول میمالی!! گفتم مگه چی شده پسرم؟ گفت: آخه ببینم، وقتی تو پنجاه سالت بشه، یعنی من دوباره پنج ساله میشم؟!
منم همان طور که پیشتر هم تذکر دادم! اهل کم آوردن نیستم و بلافاصله گفتم، وقتی من 50 ساله بشوم، تو دیگر یک جوان 14 ساله و رعنا هستی و ماشاالله برای خودت مردی شدی و دیگه نیازی به حساب کتابای اینجورکی نداری! داری؟
بگذریم …
و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه میکنم که مثل خیلی از ایرانیها در بدترین شرایط اقتصادی به سر میبرم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه میتوانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با دردهایش آه میکشم و از زخمهایش زجر … همانگونه که با رفتن غمبار سلحشورانش هم اشک میریزم … و همانگونه که مثل آن پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم میسوزد …
پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول میبینم؟!
فکر کنم اغلب شمایی که اینک خوانندهی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، “جدایی نادر از سیمین” را دیدهاید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو میکند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او میگوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمیشناسد، میخواهی زندگیمان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما میگوید: او نمیدونه که من پسرشم، اما من که میدونم، او پدرمه!
دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، “در بارهی الی” هم یک جملهی تأملبرانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: “یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بیپایان است.”
داشتم فکر میکردم که ما آدمها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمیداند و نمیفهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
و داشتم فکر میکردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادریمان میداشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همهی زیستمندان ساکن در پارهای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
درست است که یوزها نمیدانند که در سرزمینی میخرامند که متعلق به ایرانیان است؛
درست است که جبیرها و گورخرها درک نمیکنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
و درست است که عقابهای سبزکوه و فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز میکنند؛ اما ما که میدانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندانمان از موجودیت گیاهی و جانوری ایرانمان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا بلندمازوهای خیرود را، چنارهای زرآباد الموت را، نارونهای رضوانشهر، کلخونک بُزپَر را، بنه کازرون را، زیتون جندق را و چشهای بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی را از این بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن این پدرسوختهها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
اصلن گور بابای سکهای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دستنیافتنی بود، چه برسد حالا که از مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بیپایان برای خیلیها بدل شده! نشده؟
یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوستشان دارم و با زیستمندانی که میدانم هرگز از پشت به حافظانشان خنجر نمیزنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگیام همیشه نقشآفرین و دلرباست؛ همانهایی که قیمتشان هرگز دچار نوسان نمیشود و با داشتنشان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین میدانم.
اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیدهات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمیفهمند و فکر میکنند که کوچک شدهام …
«در نگاه آنهایی که پرواز را نمیفهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچکتر دیده میشوی.»
درود
آقای درویش عجب پسر گلی دارید.خیلی بوسیدنی…
این مطلب خیلی جالب بود.شما زندگی به ما میدید اونم با عشقتون به زندگی اماما به شما چی میدیم….نمی دونم؟
از خدا می خوام همه ی اون چیزهایی رو که براتون ارزشمند براتون فرازمند نگهداره و ایران رو که انقدر بهش دلبستگی دارید بهتون ببخشه…سبز و آبی ببخشه…
بازم تولدتون مبارک
خیلی چیزها معصومه خانم … خیلی چیزها …
مهم ترینش برای من این است که حس می کنم تنها نیستم و هستند شهبازانی قدرشناس که همراهی و حمایت و همدلی می کنند در راهی که برای خود برگزیده ام.
درود …
هنوزم عاشقتونم استاد!! به زهرا
درود …
باحال بود 🙂
امیدوارم همیشه در کنار اروند خوش و تندرست باشید و همیشه همینطور احساس کودکی داشته باشید
چرا که من نیز از داشتن این احساس خوشیها داشتم و اصلن حاضر به ترک کردنش نیستم
کودک درونم را خیلی دوست دارم چون هیچگاه نگذاشت خود را بی نقص بدانم و حس برتری نسبت به کسی داشته باشم و هیچوقت نگذاشت بازیهای کودکانه را برای خودم زشت بدانم و لذت خوشحال بودن را از دست بدهم
گرچه گهگاهی دیدن و فهمیدن عمق مشکلات و درک کردن حقایقی که دیگران مغزشان را برای یافتن آن بسته اند و نمیخواهند به واقعیت گوش دهند و آنرا بفهمند و یا حتا خود آنرا جستجو کنند بسیار رنجم میدهد ولی هرگز باعث نشد که نخواهم بخندم و خود را به کوچه های کودکی نسپارم