بنا به روایتی کاملن مستند از آدمی که الآن دیگر در دسترس نیست، عقربه های ساعت که عدد 9 روز چهارم بهمن را نشان دهد، میروم تا نخستین لحظه از آغاز یازده سالگیام را درک کنم! هرچند که حق دارید باور نکنید …
یک روز وقتی که اروند کلاس سوم دبستان بود، نزدم آمد و گفت: پدر! چرا بیشتر پدرهایی که دنبال بچههاشان در مدرسه میآیند، هم سرشون مو داره و هم ریشاشون سفید نشده؟
منم که عمرن اهل کم آوردن نیستم (هرچند که اعتراف میکنم، اندکی جاخوردم!)، بلافاصله و با یک روحیه بالابرایش شرح دادم که پسرم؛ آخه من میخواستم محاسبهام درست دربیاد و همیشه از حاصل عددهای عمر من، متوجه بشی که تو چند سال داری؟ مثلاً الآن که من 45 سال دارم، تو هم 9 ساله (4+5) هستی و به همین ترتیب، وقتی که شدم 47 ساله، میشوی یازده ساله و الی آخر …
اروند هم اندکی مرا نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چه باحال! فکر نکنم هیچ کدام از هم کلاسیهایم پدرشون مثل پدر من این ویژگی رو داشته باشه …
خلاصه این که توانستم با تمهیداتی هوشمندانه، از چالش بوجود آمده یک فرصت بیافرینم! منتها این فرصت فردای آن روز دوباره داشت تبدیل به یک چالش که چه عرض کنم؛ یک بحران میشد! زیرا وقتی اروند به منزل برگشت، با خشم فراوان گفت: تو خیلی کلکی و سر من گول میمالی!! گفتم مگه چی شده پسرم؟ گفت: آخه ببینم، وقتی تو پنجاه سالت بشه، یعنی من دوباره پنج ساله میشم؟!
منم همان طور که پیشتر هم تذکر دادم! اهل کم آوردن نیستم و بلافاصله گفتم، وقتی من 50 ساله بشوم، تو دیگر یک جوان 14 ساله و رعنا هستی و ماشاالله برای خودت مردی شدی و دیگه نیازی به حساب کتابای اینجورکی نداری! داری؟
بگذریم …
و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه میکنم که مثل خیلی از ایرانیها در بدترین شرایط اقتصادی به سر میبرم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه میتوانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با دردهایش آه میکشم و از زخمهایش زجر … همانگونه که با رفتن غمبار سلحشورانش هم اشک میریزم … و همانگونه که مثل آن پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم میسوزد …
پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول میبینم؟!
فکر کنم اغلب شمایی که اینک خوانندهی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، “جدایی نادر از سیمین” را دیدهاید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو میکند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او میگوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمیشناسد، میخواهی زندگیمان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما میگوید: او نمیدونه که من پسرشم، اما من که میدونم، او پدرمه!
دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، “در بارهی الی” هم یک جملهی تأملبرانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: “یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بیپایان است.”
داشتم فکر میکردم که ما آدمها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمیداند و نمیفهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
و داشتم فکر میکردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادریمان میداشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همهی زیستمندان ساکن در پارهای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
درست است که یوزها نمیدانند که در سرزمینی میخرامند که متعلق به ایرانیان است؛
درست است که جبیرها و گورخرها درک نمیکنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
و درست است که عقابهای سبزکوه و فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز میکنند؛ اما ما که میدانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندانمان از موجودیت گیاهی و جانوری ایرانمان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا بلندمازوهای خیرود را، چنارهای زرآباد الموت را، نارونهای رضوانشهر، کلخونک بُزپَر را، بنه کازرون را، زیتون جندق را و چشهای بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی را از این بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن این پدرسوختهها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
اصلن گور بابای سکهای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دستنیافتنی بود، چه برسد حالا که از مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بیپایان برای خیلیها بدل شده! نشده؟
یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوستشان دارم و با زیستمندانی که میدانم هرگز از پشت به حافظانشان خنجر نمیزنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگیام همیشه نقشآفرین و دلرباست؛ همانهایی که قیمتشان هرگز دچار نوسان نمیشود و با داشتنشان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین میدانم.
اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیدهات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمیفهمند و فکر میکنند که کوچک شدهام …
«در نگاه آنهایی که پرواز را نمیفهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچکتر دیده میشوی.»
کاکا محمود ، این درویش خان یک یار غار داره کاکو مجتبی نام ، آخر معرفت و مردونگی کاکو.
خیلی قیافه نوستالوژیک و صدای مخملی داره. با دیدنش یاد لوطی های قدیم شیراز می افتی که قبای مخمل رو به بر کرده ، قداره تیغ زنجون قبضه عاج غلاف مخملو به پر شال کرمونش زده و پاشنه گیوه های ملکی رو خوابونده ، شبکلای مروارید دوز رو یک وری گذاشته و تو شبهای بهاری شیراز هم نوا با بلبل ها نغمه خون میشه.
در کل شیرازی ها مردمان خون گرم و خراجی هستند. انگور های شیراز هزاران ساله که مرید دختر زر هستند.
شيرازو ميگَن نازه واسِی٬افتاب جِنگِش
سلام استاد، تبریک عرض می کنم. آرزوی سلامتی، سعادتمندی و شادکامی دارم.
سبک و شیوه نوشتاری شما؛ همواره شگفت انگیز و زیباست.
به امید دیدار
کاوه اشکشی
تو که شيرازی بو وو يادت باشه
واسه واشدن دلت ؛سری به حافظ بزني
توی اون *باغ صفا*
“ماشین نوشته” ها
(ادبیات رانندگان جاده ها)
کم تر کسی را می یابیم که در جاده های ایران سفر کرده باشد و بگوید که هرگز خودرویی را ندیده است که روی آن بیت شعر یا عبارتی (معمولن از دیدگاه ادبی کم مایه و گاه زیرکانه) نوشته شده است.
درود بر کاوه، هادی، اشکار، افسانه و خانم عیدی وند عزیز …
نخست آن که متوجه شده بودم خانم عیدی وند که آن سیمین با سیمین خودمان متفاوت است. زیرا آی پی افراد در وردپرس مشخص است. به هرحال از توجه و مهربانی همه ی سیمین های عزیز وطن قدردانیم! نیستیم؟
دوم این که ممنون خانم فلاحی که یاد استاد علی حاتمی را هم گرامی داشتید. تکه کلام اکبر عبدی در زمان مرگ مادر، در ذهن خیلی از ایرانی ها خوش نشسته و پاک شدنی نیست …
درست مثل طبیعت وطن که دارد از فرط جان نداشتن به سرنوشت مادر حاتمی مبتلا می شود! نمی شود؟
با این وجود، ضمن احترام نهادن به واقعیت هایی که اشاره کرده اید، به نظرم ما حق نداریم ناامید شویم و فکر می کنم هنوز می توان به خود و طبیعتی که دوستش داریم کمک کنیم. اگر یادمان باشد و بماند که:
” یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا نگاه کند , که بخواهد به او کمک کند تا روی پای خود بایستد.”
و من ایمان دارم که اگر چنین سلوکی را اختیار کنیم، این درد مشترک درمان پذیر است! نیست؟
و دست آخر این که سپاسگزار اشکار عزیز و طناز هم هستم.
درود …
شِرتی شَيَکی ٬خُوشه ٬ آمو پاش پَتيِه
ایشالله درویش خان قسمت بشه با شما یک کلم قمری پلو و سالاد شیرازی با کاکو مجتبی بزنیم.
کاکو مجتبی … شاخ نبات … آب رکن آباد … لیموی شیراز … تنباکوی حکان… خلر شیراز
اشکاررر جان ؟ خوبی برادر !؟
😀
عمو درویش من متن رو نخوندم چون تصاویر گویاست.
خیلی ها دوست دارن جای پسر کوچولوی شما باشن ولی …..
ایشالا که همیشه سایه شما بالا سر فرزند عزیزتون باشه
سلام آقای درویش امیدوارم مانند درختان ارس که توی ارتفاعات قله های بالا همیشه سبز و پا برجا هستند سر بلند و پا بر جا باشید بهمنی ها آزادیخاه و رک گو و از طرفی بیقرار و پر حرکتند و از پانجا که در این ماه همجنس هم هستیم مثل تمام بهمنی ها منافع خود را به خاطر دیگران به خطر میاندازند امیدوارم که سلامت و پیروز باشید ،هیل میگه تلاش سبب میشه که در تکامل خود مشارکت داشته باشیم
ممنون جناب کماسی … هر وقت که خواندی، برایم بگو نظرت در باره زیتون جندق چیست؟
.
خوبه مسعود جان! خوبه خوب!! فکر کنم اینبار ذغال بلوط گیرآورده! نیاورده؟
مسعود جان تو هم فهمیدی من کم دارم!!!!!!!!!!!
آمدم تایپ را تصحیح کنم دستم به دگمه خورد و فرستاده شد به همین سادگی سریع همه چیز میگذرد جز مهربانی و معرفت آقای درویش از اینکه شما هم بهمنی هستید چقدر خوشحال شدم امید با عشق به طبیعت خدا سرمای زمستان را تغییر دهید و یخ مسئولین متبط محیط زیست هم شکسته شود. تولدتان مبارک
درود بر شما خانم روحانی.
پیشاپیش تولد شما را هم تبریک می گویم.
امیدوارم روزگار طبیعت ایران و فعالینش به ز امروز شود …
متولد ماه مهر و رو دست نداره زیگ زاگ
تولدت مبارک ، چه حرف خنده داری
چه فایده داره وقتی ، تو گل برام نیاری
عجب شبیه امشب ،داره میسوزه چشمام
دورم شلوغه اما ، انگاری خیلی تنهام
واسه چی زنده باشم ؟ جشن چیو بگیرم ؟
من امشبو نمی خوام ، دلم میخواد بمیرم
مثل نگاه اول روزهای آشنایی
ده یالله!!!
ما که سکه و دلار نداریم
زمین تو لوایان و فشم نداریم
جوامع محلی مستضعف جنگل ابر هم که نیستیم
گوشت و مرغ هم که نداریم
…
خداقل به بهانه تولد درویش خان از غصه به خنده درآییم.
جَفَنگیات به اشعار یا گفتههایی میگویند که معنی درستی نداشته باشند و معمولاً عمداً معنی مهمل و عجیبی دارند که بیشتر برای خنداندن و جالب بودن سر هم شدهاست.
نمونههایی از شعرهای جفنگ معروف:
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست کالسکه بوق زد و قورباغه غش کرد
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من همان خاکم که هستم
چنین گفت یوسف اندر زلیخا الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها
به اشعاری که از نظر انسجام معنایی، قافیه و غیره اشکالات بزرگ داشتهباشند و فاقد ارزش ادبی باشند اصطلاحاً شعرهای بَند تُنبانی گفته میشود.
وجه تسمیه [ویرایش]
احتمالاً از آنجا که بند تنبان چیزی کمارزش تلقی میشود و چیزی است که با یک عمل کشیدن شلوار را بطوری موقتی سر جا نگه میدارد این تشبیه در باره آنگونه شعرها انجام شدهاست.
اشعار سست و بی مایه را به علتی بندتنبانی می خوانند که بافندگان بندِ تنبان که در افغانستان به آن ایزاربند نیز گویند برعکس جولاهان پارچه باف، آن را سخت و یک تکه نمیبافند؛ بلکه تارهای بافت را به فاصله پنجاه میلیمتر دور از هم از لای تنسته (تار) عبور میدهند و به این ترتیب بند تنبان در پایان بافت به صورت تور یا جالی معلوم میگردد. و دودیگر اینکه تاری را که برای بافتن بند تنبان انتخاب میکنند، تار خام است. تاری که مانند مواد پارچه بافان تاب داده نشده و نخستین مرحلهٔ تبدیل پنبه به تار میباشد. ازینرو جا دارد که اشعار سست و بی مایه را به بافت سست بند تنبان تشبیه نموده آن را شعر بند تنبانی بخوانند.
مثال:
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست وگرنه من کجا و بی وفائی
اشکار گفته است :
چهارشنبه ۵م بهمن ۱۳۹۰ در ۱۴:۰۷
مسعود جان تو هم فهمیدی من کم دارم!!!!!!!!!!!
قدیم ها یک مثلی بود می گفتند دزد شعر داریم ، دزد شاعر هرگز
حالا یک اشکار مجازی در سعادت آباد پیدا شده است!!!!!!
البته بنده خدا بی راه هم نمی گوید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نوشته ای بود از دل
در ضمن از راه حلتون خیلی خوشم اومد بسی شریرانه بود!!!!!!!
فکر می کنم همه ما میدونستیم ایران کشورمونه و مردمش هموطنانمون هیچگاه به اینجا نمی رسیدیم (از هر نظر ) که هستیم.
همون لحظه که گفتین خوندم ولی جواب خواستم بدم نت اداره تموم شد.
نکته جالبش این بود که عشق به فرزندتونو خیلی زیبا به سرزمین گره زدین ،
ولی این آخریا بد جوری عصبانی شدین من با ترسو لرز بقیشو خوندم!!!
ولی از این که تحریکم کردین بخونم متن رو خیلی خو شحالم.. ممنون
نوشته های شما آرامش بخشه بی تعارف میگم.
راستی جمعه میرم بوشهر ماموریت تا 4 روز اونجام، به نظرتون کجاشو برم ببینم ؟
یا اینکه شما جای من بودین کجاشو میرفتین که ببینید؟
پاسخ:
ممنون محمد جان. برو همان هفت برادر را ببین … ماجرای چش ها …
خوب آقای محمد رضا پولادی گرامی
امیدوارم که با کنه قضیه آقا و یا خانم اشکار آشنا شده باشید.
یک پرسش :
در فارسی به خانم که واژه مغولی است بانو می گویند ( نمی دانم خاتون کهن تر است و یا بانو )
ولی در پارسی کهن به جای واژه آقا که ترکی است از چه لفظی استفاده نمی نمودند؟
محمد آقای کماسی نمی دانم از بافت قدیمی بوشهر چیزی برجای مانده ولی خانه های تجار بوشهر روزگاری رونق افسانه ای داشت.
اگر وقت داشته باشید می توانید به دشتستان بروید ، میگوی شور هم سوغاتی خوبی است
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گوئی دورم
از شادی پر گیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمان غوغا فکنم
سبو بریزم، ساغر شکنم
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گوئی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بیخبرم ز شعف دارم
نغمهای بر لبها
نغمهای بر لبها
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گوئی دورم
فقط برای همین امروز خوشحال خواهم بود.”آبراهام لینکلن”
بیشتر افراد همان اندازه خوشحالند که فکر آنها برای قبولش آمادگی دارد. شادی و نشاط در خود ماست وبه عالم خارج بستگی ندارد. “دیل کارنگی”
ممنون آقای آشکار من تو خود بوشهر باید باشم جاهای دورشو نمی تونم برم ببینم اینها که گفتین همون دورو ور هست؟
آقای کماسی اگر پرس و جو کنید شاید برخی خانه های قدیمی را به شما در شهر نشان بدهند.
ولی میگوی شور می توانید سفارش بدهید.
من الان دارم اپرای کارمن اثر بیزت را گوش می کنم و در حال سیر و سفر در آسمان هفتم هستم
من نمي دانم ديگران معيارشان براي سنجيدن آدمها دقيقا چيست اما با معيار من، عيار دوستانِ درويش در مجاورت او روز به روز زيادتر مي شود. اروند هم اگر چه پدري طاس با ريش سفيد دارد اما مطمئنا روزي خواهد فهميد كه خداوند چه موهبتي به او داده است. يك روز توي وبلاگ اروند، زير متني كه درباره ي اين موهبت نوشته كامنت خواهيم گذاشت. اميدوارم آن روز همچنان يازده ساله باشي مثل امروز 🙂
پاسخ:
چه دورنمای لذت بخشی را تصویر کرده ای احمد جان … درود.
متن را خواندم بی نظیر بود … دلم می خواهد دوباره حالم خوب شود و بتوانم برای طبیعتی که عاشقش هستم کاری انجام دهم هر چند کوچک … امید که باز هم بتوانیم بتوانیم نجات بخش باشیم برای سوسکی که اشتباه به خانه مان وارد شده مورچه ای که برکت خانه است .. وقت داشته باشیم برای گرده افشانی گلهایمان پنجره را باز کنیم … دلم می خواهد باز بترسند جلوی من گل بچینند یا برگ از درخت جدا کنند … دلم می خواهد دوباره قورباغه های برکه را در جیب هایم بریزم و از زیر دست و پا له شدن نجات دهم … دلم می خواهد بخاطر طبیعت هم که شده خوب شوم … خیلی زیباست تساوی 47 یا 11 … خیلی زیباست که دو نسل مقابل هم بایستند یکی از نسلی که نمی داند حیاتش را مدیون فداکاری چه کسانی است … یکی از نسلی که بی دریغ تلاش کرده است تا سهم فرزندان زمین را از آینده کنار بگذارد … نسلی باید گندم بکارد تا نسلی بتواند درو کند … زیبا بود استاد بیادم آورد این روزها سهمم در مراقبت از زمین چقدر کم شده …
پاسخ:
همهی ما دعا می کنیم تا دوباره خوب شوید و می دانم آن قورباغه های برکه شفاعتت را می کنند زهرا خانم …
مطلب اصلی مقاله تان بواقع زیبا است. در کمال تعجب ، چقدر صفات وانگاره های مختلف رابا خود مشترک یافتم .
ممنون نریمان خان.
فقط امیدوارم اجاره نشینی و یک لاقبا بودن در شمار ویژگی های مشترک تان با من نباشد؛ همچنین ریش های سفید و کلهی بدون مو و شکم گُنده و …
ای بابا … اصلن آدم قحطیه مگه نریمان خان که خودت را مثل من یافتی؟!
درود …
جناب درويش عزيز لذت بردم و البته هواي ميانكاله كردم. ممنون
درود آقا مهدی عزیز و دوست داشتنی …
با سلام خدمت دوست و سرور گرامی جناب درویش. مطلب زیبای شما را خواندم . مثالی که در زمینه طبیعت و اون صحبت حکمت آموز نادر زدید بسیار بجا و درست بود. من شخصا دیدگاه فوق رو در مورد همه آنچه که به این کشور تعلق دارد وارد میدانم. بعضی دوستان به من میگویند : مگر منابع طبیعی و انفال و منابع نفتی و معدنی ایران مال ماست که دلمان برایش بسوزد ؟ هر اتفاقی بیوفته اهمیتی نداره… من به اونها میگم در طول تاریخ موارد زیادی داشتیم که ایران برای مدتی بدست اجنبی و اغیار افتاده اما پس از مدتی به دامان ملت بازگشته. باید از آن مراقبت کرد. باید قدرش را دانست تا مستحق مالکیت بر آن باشیم…
درود بر امیر بردو عزیز …
کاش شیوه نگریستن شما در این حوزه، هواداران بیشتری بیابد.
سپاسگزارم رفیق …
سپاس بی کران از نوشته بسیار بسیار دلنشینتون ! مخصوصا حساب کتابهای سنی برای پسرتون! راستش یه مدتی اقدام به برگزاری کلاسهای زیست محیطی برای کودکان در بعضی سراهای محله کردم. روزهاست که دارم با خودم فکر می کنم با چه زبونی بایست به بچه ها یاد بدم که نبایست شاخه درختی رو شکوند؟ از خودت اثری نذاری تو طبیعت و ریز و درشت حیوون ها دوست تو هستند؟؟؟؟؟؟؟ ;کاش بتونم تنها به یک کودک دوستی با طبیعت رو یاد بدم؟؟؟؟؟؟؟کاش…
شما لطف داریدوشکسته نفسی می کنید. صفات و انگاره های مشترک در ظاهر نیست، نقطه نظرات مهم است. یا صریح تربگویم”تو مو می بینی و من پیچش مو.”
البته ریش من از شما سپید تر است!
سلامت و برقرار باشید.
سلام تولدت مبارك
aali bood va koli lezzat bordam az del neveshte haye shirinetoon va aks haye ziba o ta’amol bar angiz.in rooz ha hamash mikhoondam dar morede ske o dolar o kharid o forosh maskan o dasht tabiat o tabiat doostan az yadam miraft.ey khodaye mehraboon4+7 salegitoon mobarak.shade shde shad bashid .nesa /
به مینا: درود بر بانوی دوچرخه سوار و طبیعت دوست. اگر خواستید به صورتی جدی تر به آموزش محیط زیستی کودکان بپردازید، بگویی تا شما را با بروبچه های پاما آشنا کنم.
.
نریمان خان: آن روز که در باشگاه پینگ پونگ شما را دیدم، درنیافتم که شما همان نریمانی هستید که اینجا برایم یادداشت نوشته اید. شرمنده …
امیدوارم یه روز بشینیم و حرف بزنیم تا معلوم بشه کی ریشش سفیدتره رفیق دوست داشتنی من.
.
به حمید: سپاس.
.
به نسا حشمت صولتی: درود بر یاور طبیعت سبز گیلان و ممنون از لطف و مهربانی تان.
شهر داری نوشهر شاخه های قدیمی بار آور و پر شکوفه و فعال درختهای نارنج خیلبانهای نوشهر بخصوص خیابانهای فردوسی و جنب سپاه و مصلی که عمر یکصد سله دارند را قتل عام کرد بطوریکه هر بیننده ای با دیدن آن از بی توجهی شهدار و شورای شهر انگشت بر دهان میشود خدایا به درختانت رحم کن همینطور دارند میبرند و کسی نیست بگوید چرا محمد درویش بیا ببین و گریه کن .
پاسخ:
با تشکر از توجه تان. لطفا یک شماره تماس برایم بفرستید.
سلام جناب آقای درویش . با عرض تبریک تولدتون میخواستم بدونم جمله در نگاه کسانی که معنی پرواز را نمی فهمند
هر چه اوج بگیری کوچکتر می شوی رو از جا آوردید؟
عجیبه گوشه ای از دلنوشته من بود که حدود9 ماه پیش به برای شروع خوبم توی زندگی نوشتم و حالا میبینم شده جزءمثالها……..!!!!!!!!
درود بر شما خانم خانعلی زاده گرامی و ممنون از تبریک تان:
این جمله را من در این وبلاگ دیدم و تاریخش برمی گردد به آذر 1387 و چون نام نویسنده نداشت، رفرنسی برایش پیدا نکردم! یعنی بیش از دو سال قبل از نوشته شما!!
http://perfect1111.blogfa.com/post-27.aspx
نسا حشمت صولتی هستم.
0911…2884
به نسا: درود بر شما. اصلاح کردم.
.
به شکوفه های نارنج: ممنون. فردا با شما تماس می گیرم.
واقعا واقعا عالی بود،
زنده باد وجود بی قیمتتان!
ممنون بانو … چه ترکیب مسحورکننده ای به کار بردید.
و درود بر محمدرضا متقی عزیز.