اروند تازهگیها خیلی کتاب میخواند، حتا در هنگام خواب هم ترجیح میدهد تا خودش برای خودش کتاب بخواند تا بخوابد … عضو کتابخانه مدرسه شده و تقریباً هر روز یک کتاب با خودش میآورد و میخواند … گفتن ندارد که برایم دیدن تلاش اروند و عطش کمنظیرش برای دانستن، بسیار شیرین است. او انرژی ناب و خالص زندگی من است …
گاه اما در این میان پرسشهایی را هم طرح میکند تا پدرش را بیازماید! پدر هم اغلب بازنده است! نیست؟ یکی از آخرین پرسشهایش در بارهی کانگروها بود …
آیا میدانید چرا به کانگرو، میگویند: کانگرو؟!
ماجرایش را میتوانید در جلد 14 از مجموعهی قصههای رنگارنگ بخوانید …
وقتی اروند پاسخ پرسشش را و ماجرای کاپیتان کوک را برایم خواند، تکان خوردم! شاید شما هم خورده باشید … «تکان» را میگویم!
این که چگونه میشود یک نام، یک دانستگی، یک طریقت، یک مرام، یک اعتراض، یک انقلاب، یک … از یک گاف ساده یا یک رخداد اشتباهی شروع شده باشد؟ نه؟ تازه فهمیدم که مهران مدیری در مرد هزار چهره چه می گوید؟ … من بی گناهم … من فقط اشتباهی بودم! همین.
مؤخره:
ماجرای پیامبر را که یادتان هست؟
خواستم بگویم: امروز، اروند و کتاب بی ادعای «قصههای رنگارنگش» پیامبر من بود.
این خواب فرشته گونه و بی دغدغه پسرک نازنین، خود پیامبری است برای ما آدم بزرگ هایی که گاه یادمان می رود پاس داشتن آن دمِ اهورایی ازلی را… .
پاسخ:
براي همين است كه اغلب پدر و مادرها به رغم فقر ظاهري، خود را ثروتمندترين آدمهاي روي زمين مي دانند! اصلاً چه اهميت دارد اگر هيچ كاغذ پاره اي در هيچ دفتر اسنادي به نامم نباشد، وقتي اروند، فرزند من است؟
راست گفتید ،
گاهی نام ها ؛ خوش نامی ها ؛ بد نامی ها از یک اشتباهی شروع می شود !
و کاش آن قدر بخت یار باشیم که “اشتباهی” خیلی اشتباه نباشد!
پاسخ:
يا اگر هم اشتباهي اشتباه مي كنيم، حاصلش بيشتر خنده دار باشد تا گريه دار!
درضمن صبح مرا ساختید! دیدن خواب آرام کودکان برایم مثل یک شربت سرد گوارای نشاط بخش است…
پاسخ:
دقت كرده اي كه تاكنون چند صبح ساخته شده به من بدهكاري؟! آخرينش فكر كنم ماجراي كلخونگ بز پر بود! نه؟
من كه حتي پسركم را نديدهام و نميدانم چه شكليست و دختركم كه نميدانم گندمي خواهد بود يا سپيد روي مثل قرص كامل ماه يا آهو يا يك كودك معمولي، هم او را ميپرستم… نميدانم كسان ديگري هم كه فرزند ندارند هم اين احساس را به كودك ناديدهشان دارند يا نه…
اما آنقدر از ديدن عكس اروند لذت بردم كه گفتني نيست…
نميدانم… بيچاره بچه احتمالاً از دست قربان صدقه رفتنهاي من و بوس و نوازشهايم امان نخواهد داشت…
خوش به حالتان كه اروندي به اين با شعوري داريد… هيچچيز شايد به اين اندازه زيبا نباشد كه آدم فرهيختهپرور باشد…
پاسخ:
بگذار برايت بگويم كه پسرك نديده ات چه جونوري از آب درخواهد آمد! آماده اي؟
مثل شيرين ترين عسلي كه نوشيده اي … مثل زيباترين چشم اندازي كه در كلاردشت ديده اي … مثل لطيف ترين و عطرانگيزترين گلي كه بوييده اي (بخصوص بوي گردنش) … و مثل بهشتي كه همه براي خود ساخته ايم. بچه ها ؛ هديه ي رفيق آسماني ما به ما هستند. آيا از اين بهتر هديه اي سراغ داريد؟
(در ضمن شرمنده! شما دختر دار نمي شويد! اصرار هم نكنيد!!)
راستش من هنوز مجموعهي “به من بگو چرا” يم را نگه داشتهام كه شايد روزي اگر پسركم از من پرسيد كانگرو يعني چي و از كجا آمده، روو دست نخورم، و بالاخره منبعي براي جوابگويي با تاخير داشته باشم فكر كنم چند دقيقه سرگرم كردن بچهها و پي ِ “قوطي بگير و بنشان” فرستادنشان نزد كسي، سربلند بيرونمان بياورد از آن آزمون سخت ِ قهرمانساز…
😉
پاسخ:
به من بگو چرايت را حفظ كن … بهترين بهانه را به دسست مي دهد تا بهترين مادر دنيا شوي بانو … چه بهانه اي از اين بهتر كه به بهانه به من بگو چرا لحظاتي شورانگيز و پرهيجان را آدم با فرزندش سپري كند؟
راستي ديديد، تا سنين 12- 13 سالگي بزرگترين قهرمان زندگي هر كودكي، پدر و مادرش هستند؟
پيامبرش هستند؟!
و او خود نميداند كه او نيز “پيامبري” ست…
پاسخ:
من هميشه گفته ام: دنياي بدون كودكان، همان برزخي است كه خداوند وعده اش را داده است … اين كودكانن كه به ما آدم بزرگا ياد مي دهند كه كينه نورزيم، زود آشتي كنيم، بدون بهانه بخنديم و تا مي تونيم بازي كنيم و بازي زندگي را جدي نگيريم!
این کامنت آخری دوستم حرف نداشت!
موافقم! اصلاً نه تنها كامنت آخري اين دوستتان حرف ندارد؛ كه خودش هم حرف ندارد! دارد؟
مراتب ارادت خودم را دوباره اعلام كنم شقايقم يا همان n باري كه گفتم كافي مينمايد؟!
خوب براي 1+n امين بار ارادت… تو لطف داري دوستم.
موافقم ! دوستِ دوستم هم حرف ندارد!دارد؟
پاسخ:
بر منكرش لعنت … دوبار لعنت … سه بار لعنت … بسه يا برم بالاتر؟
تازه اصلا هم حسودیم نشد!
پاسخ:
دقيقاً متوجه شدم … درست مثل دوچرخه سواري ديروز احمدي نژاد در پارك پرديسان بود! كاملاً تابلو!! نه؟
آخي جانم ، چقدر آرام و بي دغدغه مثال يك بره آهو يا يك فرشته پاك در خواب آسماني بسر مي برد اين اروند نازنين ! خيلي خوبه به كه به دانستن علاقه داره ، هر چند من يه وقتهائي ميگم اي كاش كمتر بدونم تا كمتر حرص بخورم . البته اين رويه حكومتهاي ديكتاتوريست تا مردم كمتر بفهمند و از همه چيز كمتر سر دربياورند تا اونها هم با خيال راحت تاراج كنند و مملكت را به يغما ببرند !!!
راستي جناب درويش چندين ساله كه در دنياي اشتباه خيلي چيزها و آدمها فقط اشتباهي هستند ، طفلكي ها خودشون هم ميگن كه ما بي تقصيريم ما فقط اشتباهي هستيم ؛ فقط همين … 🙂
پاسخ:
امان از اين دنياي اشتباهي، رهبران اشتباهي، دوستان اشتباهي، بچه هاي اشتباهي و عشق هاي اشتباهي! نه؟
دوستِ دوستت يك دانه است شقايقك، آن هم براي نمونه است و من هم به شدت روي او تعصب ورزي دارنده ميباشمي.
شقايق، دربست مخلصيم. ارادت جناب درويش، ببخشيد كه ما اين خانه را براي قربان صدقه هم رفتن براي چند دقيقه قرض گرفتهايم…
پاسخ:
خواهش مي كنم … كلبه ي مجازي من اصلاً تعلق دارد به شما! از قديم گفته اند و ام: در كلبه ي ما رونق اگر نيست، مهم نيست! چون كه صفا هست! نيست؟
راستي شقايق گفتي حسادت؟! مگر تو دركي از حسادت داري؟! با اين همه دريا دلي و بزرگي كه من در تو ميشناسم؟!
حاشا!
1- جناب درويش تشكر از تعريف شما، من بسي ذوقناك شدم بسيها (موقع تعريف سطح جنبهي طرف و ميزان ِ ضربان قلب فعلي را در نظر بگيريد)!
2- عذرخواهي از لودگي اندكي بيش از حد من…
3- من برم يه زنگي به دوستم بزنم نياز به قربان صدقه رفتن دارم اسفناك، كه نوشتن كافي نيست!
فعلاً بــــــــــــــــــــــا اجازه…
به اين شكل رفتم: http://www.pic4ever.com/images/hiker.gif)
پاسخ:
1- من در نظر گرفتم … خيالت راحت!
2- كدام لودگي؟ من فقط صميميت و معصوميتي كودكانه ديدم كه اين روزها بدجوري كيمياست …
3- چه بامزه رفتي! مواظب خودت باش …
ارادت داریم دخترک بهاری نازنینم…
صفا هست هست هست (به سبك آنتيگونه بخوانيد.)
به شرفم سوگند ديگر اين آخرين كامنت است براي امروز!
🙂
حيف شد! تازه داشتيم گرم مي شديم! نمي شديم؟
البته من هیچ سوگندی نمی خورم که یه وقت بی شرف تلقی نشم!
مثل بعضی ها که هی می آین پشت صحنه حرفاشون رو به من می زنن و از ترس شرافت می خوان دیگه ننویسن!!
آفرين! دليلش اين است كه تو متولد آبان ماهي، اما اون طفلكي – به قول تو – فرزند بهاره! و احتمالاً آخراي بهار!! نه؟
یک نفر دلشان فرزند پسر ندیده ای که شما وصفش را کرده اید را می خواهد ؛بدفرم!
و هنوز نمی داند که چه بسیار مردمانی در گذشته ی دور و نه چندان دور در این خانه از پیشگویی ها ی شما متعجب و انگشت به دهان مانده بودند!
چه جالب! هيچ فكر نمي كردم با استفاده از “شگرد سخنگو” بتوان مانع از ريزش شرف شد! پس بگو چرا دولت دهم سه تا سخنگو براي خود انتخاب كرده است! نكرده است؟
آفرین!اونی که باید می گرفتین رو گرفتین!دقیقا همینه!
پاسخ:
اگه قرار بود نگيريم كه درويش نمي شديم! مي شديم؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخه اختیارات خبیث
و:
القياس القياس منو با اين حضرات القياس؟ داشتيم قربان؟ نه داشتيم؟!
نكنيد آقا!!! با اعصاب من چي؟! بازي نكنيد!
اين بيشرفي الانم “تازي”ش ميارزه به بيشرفي قياس با حضرات! والا!
اصلنا من ترجيح ميدم بيشرف باشم تا اينكه با اين شاخه خبايث مقايسه بشم!!! تمام ناخونامو جوئيدم استاد از استرس!!!
در ضمن من به سبك آنتيگونه گفتم به شرفم سوگند…
خودم كه نبودم!!! داشتم نقش بازي ميكردم!
پكيدم بس كه ساكت موندم!!!
ميدونيد براي من نيم تا يكساعت سكوت يعني چي!؟
نفسم بند اومد، شبيه اسمايلي ياهو سرخ و سبز شدم، حالت خفگي گرفتم!!!
هوووه! نفس راحت…
پاسح:
خب پس من زدم به هدف! نه؟ چونكه اصولاً متولدين خرداد ماه نه مي تونند پشت يه ميز بند بشوند! و نه مي تونند ساكت بمونند! تازه استاد دليل و برهان آوردن هم واسه شيطون كاري هاشون هستند! نيستند؟ با اين وجود از اين كه حالت خفگي تون به پايان رسيد، خوشحالم و اميدوارم ديگه هرگز نفس تنگي بهتون عارض نشه.
الاهي من قربون پسرم برم از الان! شما كه منو كشتيد!!! اين گل پسر قند عسل از هم الان نفس مامان ميباشندي! ضعف نمودم زان قد و بالاي بلا!
ولي الغياث كنان آمدهام بر در ِ تو، كه ميشه يه دخترم داشته باشم؟!
اصرار نميكنما، ولي حالا شما يه بار ديگه يه نگاهي به طالع اين آويزان به شاخ ماه بهار بندازيد كه در ساعت 23:50 دقيقه 31 خرداد به دنيا اومده شايد يه دختر چشم عسلي مو فرفري مثل پري هم توش بود…
شرمنده! 10 دقيقه عجله كردي و كار را خراب كردي! شايد هم درست كردي!! خلاصه ديگه از دست من كاري ساخته نيست! مگه اين كه از تبصره و تك ماده استفاده كني … كه البته در اون ورژن من تخصص ندارم! بايد بري به سراغ روح نوستراداموس!!
ولي از من به تو نصيحت … سعي كن راضي بشي به رضاي دوست! و با همون قند عسلت بسازي … كسي چه مي دونه؟ شايد يه عروس گندمگون پرانرژي شيطون بلا و شيرين گفتار مثل هلو نصيبتون شد! نشد؟
من در بايد عرض كنم من مردهي اين تگ كوئسچن شما هستم. نيستم؟
در ضمن من از خودم بابت اين هم عجله سپاسگزاري ميكنم، باز خوبه براي يكبار هم كه شده در عمرم اون ده دقيقه رو به جا آوردم، وئلا در هيچ جاي تاريخ عمر من ديگر نخواهيد يافت كه من قبل از موعد مقرر به مكان يا زمان مورد نظر رسيده باشم…
اين تاخير و اسلوموشنيزم، در زندگي من موج (طوفان) ميزنه! :-/
حالا من يه ترايي ميكنم كه با ميشل جان يه گپ و گفتي داشته باشم، اما صحبتهاي پيشين من و او به هيچنتيجهي چشمگير و يا حتي دندانگيري ختم نشده…
اختر افكن من، بعضي جاها عجيب عنادورزي ميكنه و از دست ميشل هم كاري ساخته نيست…
ولي من كماكان ميميرم واسه كاكل زريه مامان، فكر عروس مروسم نكنيد كه من به شدت حسود و خودخواهم در مورد معشوق و محبوبهام!!!
عمرن اگه بدمش به كسي…
(بايد منتظر باشم به خاطر اين حرفم كائنات حالي ازم بگيره كه نگو نپرس!)
هيچ وقت روزي را كه خانه پدري را به قصد استقرار در منزل مشترك ترك كردم، يادم نمي ره …يه روز سرد آذر در 1375 … مادرم اشك مي ريخت مثل ابر بهاري … تا چند روز و چند ماه اشك ريختنش ادامه داشت … آنقدر كه رفت … در 56 سالگي رفت … هنوز جوان بود … خيلي جوان بود … و نمي دانيد كه من چقدر دوست داشتم امروز پيشم بود و با اروند … با اروندش بازي مي كرد و قدكشيدنش را مي ديد … خيلي دوست داشتم …
اينها را گفتم: تا نكنيد اين كارها را و حتا نگوييد اين حرفها را … ثبت مي شود در كائنات و يه چيزايي هرگز ديگه از حافظه كائنات پاك نمي شه! مي شه؟
الهی.. نوش جانش بشود..
این کتاب خواندن و خوب خواندنش بزگترین اتفاق زندگی است.. شروع آدم شدن است.. شک کردن و حقیقت جویی است.. برای همین است که باید بگویم مبارک
کتاب نخواندن و البته خوب نخواندن بدبختی می آورد.. استبداد ذهنی و ذهنیت استبداد زده حاصلش است .. جهل است که هزار بدبحتی دارد این جماعتی که یاد نگرفته اند خوب خوانند نادانند و همین نادان ماندن است که هزار بلا سر مردم آورده است .. ساندیسشان قورت می دهند شکی هم در کار نیست.. از کجا آمده است و ….
پاسخ:
درود … آن از ماجراي سانديس؛ آن از ماجراي سهام عدالت آن يكي هم از ماجراي راي هاي 70 هزارتوماني! ناداني و مطالعه گريزي و چشم محوري و دهن بيني دارد پدر اين ملك و ملت را در مي آورد! نمي آورد؟ بي خود نيست كه ضريب هوش ايرانيان هم به اين روز افتاده است! نيافتاده است؟
حتي به شوخي هم نخواهم گفت… دلم سوخت… ميدانم چه ميگوئيد… وقتي ميگوئيد مادر جوان، مادر من 50ساله است… حتي تصورش را هم نميتوانم بكنم…
نخواهم گفت هرگز ديگر… هرگز.
خداوند مادرتان را برايتان حفظ كند … براي خودتان … پسر گلتان و ياسمن عزيزتان … (نام نوه ي گندمگون تان است، شوكه نشويد!)
بلهههههههههههههههههههههه 🙂
سلامت باشيد ولي حضرت درويش فعلاً جدن شوكه شدم… اين ياسمن را از كجا آورديد؟!!!!
نه به دليل پيشگوئي شما از باب كه من نيت كرده بودم، اسم پسرم با بگذارم:”ياسين”!!! و دخترم را “ياس” اگر داشتم…
اگر ياسمن نام دختر ياسين باشد، شما هم به اندازهي من متعجب ميشويد، نميشويد؟!!!!
و حالا از بابت پيشگوئيتان! من در حد گيگابايت شوكه شدم!
البته حالا كه فكر ميكنم ميبينم شوك ِ من ترابايتيست!!!
پس ياسمن ِ ما گندميست مثل مادربزرگش!
من كه گفتم شوكه نشويد! من كه هشدار داده بودم! نداده بودم؟ چيزهايي هست در اين دنيا كه گقتني نيست فرزندم! دانستني است!! مي گي نه برو از كماندار بپرس! يا مثلاً قصه آن 200 توماني را بخوان …
تازه اگه الان داريد شوكه مي شيد؛ بعداً كه بقيه ماجرا رو گفتم چي؟! اونوقت بعد از ترابايت كه ديگه چيزي نمي مونه! مي مونه؟ اصلاً به اون مادربزرگ گندمگون شيطون رحم كنيد حداقل! نه؟
درویش عزیز
باز هم از آن حرف ها زدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آن هم به بهانه اروند تازتین .
هنوز به خودم فشار میاورم که نگویم . بگویم؟
باز هم منتظر خواهم ماند .
شاید روزی جور ذیگر بگوئی .نمی گوئی؟
اگر نگوئی من میگویم
میدانی که اگر بگویم مفصل میگویم
بگو محسن جان … من مي ميرم واسه مفصل هاي تو … مفصل هاي رنگ به رنگ يه آدم 7 ساله كه رفته تو جلد يه آدم 60 ساله و بيرون هم نمي آد! مي آد؟
تلاششان برای بزرگ شدن ، برای دانستن ، فهمیدن ، بودن ، بهتر و بیشتر بودن ، قشنگ است … بچه ها را می گویم … بی خیال تلخ و شیرین روزگار ِ ناسازگار ، بودنشان را با همه ی وجود زندگی می کنند .
کاش یادشان بماند … کاش یادشان نرود این روزهای رنگی رنگی
تماشای معصومیت بچه های خوابیده را با دنیا دنیا منظره و تصویر عوض نمی کنم .
پاسخ:
درود … راست مي گوييد؛ يكي از تكراري نشدني ترين مناظري كه هر آدمي مي تونه از ديدنش براي ساعتها لذت ببره، تماشاي خواب عميق و معصومانه كودكان است.
بيصبرانه منتظرم باقي قصه را (حقيقت را) روايت كنيد. اينكار را ميكنيد كه. نميكنيد؟!
كردنش كه مي كنم! اما به جاش و به موقعش … الاًن زوده! زود نيست؟
تازه اگه الاْن پرده ها رو براندازم كه زندگي اون حس ناغافلكي شو از دست مي ده! نمي ده؟ يه وقت هم ديديد طرف واسه اين كه پوز منو بزنه، گذاشت طاقچه بالا و نه در والنتاين اداي دين كرد و نه با والدين بزرگوار براي يه امر خير زنگ آپارتمان شماره 12+ عشق را زد! نه؟
احتمالاً هم نامبردهي مستتر با اين شعر سر باز ميزنه از همه چيز و رو به درويش ميگه:
ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه…
زود كه نيست اما من صبر ميكنم… نميكنم؟!
😉
نه! نمي كني!! (صبر را مي گويم) البته اگه 10 دقيفه ديرتر به دنيا آمده بودي، مساله كاملاً فرق مي كرد و آنوقت ممكن بود صبر كني! ولي الان نه … نمي توني صبر كني … دست خودت هم نيست! طبيعت خردادماهي همينه ديگه … بايد بسوزي و بسازي.
بعدش هم ، چرا مي گويي زود كه نيست؟ چرا سن و سالت را لو مي دهي؟ مگر يادت رفته ديوار موش داره؟ نداره؟
نه من عمراً لو بدهم موارد سكرت را!!! شما فرموديد “الاًن زوده! زود نیست؟”
من هم عرض كردم زود نيست، چون بلا انكار من صبر ندارم از اين باب ميگويم زود نيست خوب! وئلا 40 – 50 سال كه سني نيست ننه! هست؟!
مردم از دست اين خرداد، كاش كمي متانت و آرامش ارديبهشتي داشتم…
هوووه!
پاسخ:
آنیموس جان! پشت سر باد نمی آید … پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است … بی خیال گذشته ها باش! کار از کار گذشته و دیگه نه می تونی اردیبهشی بشی و نه تیرماهی! باید تلاش کنی تا مانند یک مدیر خوب، چالش ها و تهدیدها و تحدیدهای خردادماهی تو به مزیت و فرصت بدل سازی! درسته که تو کودکت حرف اول رو می زنه؛ درسته که حسادت بعضی وقتها دیووووونه ات می کنه؛ درسته که حریف رو نمی تونی تحمل کنی؛ درسته که از فرارسیدن ساعت 25 واهمه داری؛ درسته که … اما
اما در عوض، عنصر وجودی تو بر خلاف خاک در ماه پیش و آب در ماه بعد، هواست؛ یعنی می توانی با تدبیر و درایت از این خوی های فراردهنده ی یار – آن هم یاری در آن سوی آب! – بگریزی، یا دست کم مهارشان سازی! نمی توانی؟
یادت باشد: رمز حکومت بر مردان، پیروی از قوانین آنان و کرنش در برابر خواست و آزادی های ایشان است! این قانون را بر روی طلا بنویس و آنگاه بر هر مردی که خواستی؛ حکومت کن بانو.
درود …
میگم میشه فال من رو هم بگیرید؟
پاسخ:
شرمنده! مرا با بهمنی ها درگیر نکنید! چون هر که با بهمنی درافتاد، ورافتاد!! ورنیافتاد؟
کافی است نگاهی به سرنوشت تلخ تهیه کننده ها و کارگردانهای بزرگ هالیوود بیاندازید که خواستند یک سکانس نامعمول را به “مارلون براندوی بزرگ” تحمیل کنند!
یا کافیست نگاهی به دشمنان روزولت بیاندازید!
اصلاً ببینید شهید مطهری و فرزندانش چه کولاکی می کردند و می کنند! نمی کنند؟
یا دریابید عاقبت دشمنان حضرت محمد (ص) …
همه بهمنی بودند … از براندوی بزرگ تا محمد عبدالله (ص) و از روزولت و مطهری تا سروی!
دیدم ،خواندم -مثل یک نامحرم دور از شما -این عرصه را آنگاه باز نففهمیددم ،میلرزم انگار…خیلی محشرید .دلم میخواد بتن آب پز بخورم.کاش درِ این بهشت شما قفل داشت که چون بز وارد نمیشدم.ببخشید !
خدا ببخشه حسین آقا … از قضا من بزها را دوست دارم … هم بزها و هم بزغاله ها و هم البته گوساله ها را! اصلاً ما همه با هم هستیم! شما چطور رفیق؟
بخدا دوهفته پیش بود پیشنهاد دادم بنی ادمی منو بدوشه.
آنچه گفته آمد ادعاست و روزانه در خودرو خر مجالست میکنم بسیار همی..ما میدانیم(من و خر)آدمها مهربانند.
آقای درویشٍ جان و بهتراست بگویم بهتر از جانم ممنون که پذیرفتی این نیم منه نیم بند دوپا گم کرده رو!
اصولا چرای تک نفره بی سرنشین مطلوب نیم من است.
شما باشید و پادشاهی کنید این گله را…برم اون ور زندگی پز میدم شمارو دیدم.این جمله خود حقیقت بود.
آرزو:زلفمان گره بخورد در دل نهنگ
شکسته نفسی می فرمایید چرا؟ اتفاقاً درویش را هم به تو و خر اضافه کن! چون من هم می دانم که آدمها مهربانند. چرای تک نفره بی سرنشین رو خوب آمدی! منتها یه ذره بی احتیاطی کردی! نکردی؟ با این وجود ممنون که هم از اداره و هم از خونه به من سر می زنی! نمی زنی؟
ورافتاد آقا …هر که با بهمنی درافتاد … بشدت ورافتاد …
راستی ، یه بهمنی ِ عزیز دیگه رو فراموش کردید …
مگه ما بهمنی غیر عزیز هم داریم؟ بهمنی ها همه عزیزند! نیستند؟