بایگانی دسته: مرگ

مزیت زنبورنشینی شهری بر روستایی!

دنیای شگفت انگیزی دارند زنبورها و آدم‌ها! ندارند؟ یکی را نگه می‌دارند و پرورش می‌دهند تا از شیرینی‌اش بهره برند و دیگری را برای این که روی شیرینی می‌پرد با روزنامه‌ای لوله شده می‌کشند و نابود می‌کنند! برای یکی کندو می‌سازند و جلوی کندویش قندآب می‌گذارند تا دور نپرد، امّا آشیان دومی را که دور می‌پرد و بر اثر پریدن از این گل به روی گل دیگر، گرده افشانی می‌کند، اگر نزدیک باشد ویران می‌کنند و ویران کردن لانه‌اش را بچه ها جشن می‌گیرند و بزرگترها هم تماشا می‌کنند و می‌خندند! چرا؟
اینجا صحبت از زنبورهاست که تعریف با هوده بودن یا بیهوده بودن و ارزش گذاری روی گونه‌های مختلف‌شان بر بنیاد خودخواهی‌های ما آدم‌زمینی‌ها و بر اساس منافع‌مان معنا می‌یابد. در حالی که مادر طبیعت خود چنین تبعیضی را در حق‌شان هیچگاه روا نداشته و نخواهد داشت؛ حتا اگر ترجیح دهند که ایستاده بمیرند!
با این وجود و فارغ از این تبعیض آزاردهنده، اینک زنبورها دغدغه‌ی مهم‌تری برای نگرانی دارند؛ دغدغه‌ای به نام کک! موجود کوچولویی که ظاهراً به صورتی ناخوانده از جنوب شرقی آسیا روان شده‌اند و جان زنبورها را به طور دسته جمعی نشانه رفته‌اند؛ تهدیدی که می‌تواند نسل این زحمت‌کش‌ترین و مفیدترین زیستمند برای آدم‌ها را برای همیشه از جهان برکنده و ما را از موهبت شهد شیرین‌شان – عسل – تا همیشه‌ی تاریخ محروم نگه دارد!
البته برای مبارزه با این مهمانان ناخوانده در اروپا و آمریکا، کارهایی هم می‌توان کرد؛ مثلاً به گزارش درگاه مجازی zeit ، زنبورداران برای مبارزه با این کک‌ها از آب ریواس و یا جوهر مورچه (اسید فرمیک) که در زمستان به غذای زنبورهای اضافه می‌کنند، بهره می‌برند (گفتنی آن که نام درست کک، کیک  Kayk  است و نه کک. در گذشته نیز به دلیل شباهت جسمانی کیک و سوسک و نیز به خاطر بزرگی جثه‌ی سوسک به آنها مادر کیکان می‌گفتند؛ نامی که هنوز در خاور ایران رواج دارد).
اما از این پرانتز دلپذیر که بگذریم، بر خلاف آدم‌ها، پژوهشگران دریافته‌اند که زنبورهای عسلی که در شهرها زندگی می‌کنند،  به نوعی جان سخت‌تر از همنوعان خود هستند که در روستاها زندگی می‌کنند! زیرا گونه‌گونی گیاهان و گل‌های موجود در شهرها، اغلب بیشتر از نواحی روستایی است. امروز در مزارع بسیار بزرگ و پهناور تنها یک محصول را می‌کارند، یعنی کشاورز تنها گندم می‌کارد و یا تنها باغ سیب دارد تا بتواند با محدود ساختن تعداد لوازمی که برای کاشت، درو و انبار کردن محصولات، نیاز دارد مخارج خویش را به کمینه‌ی ممکن برساند. اگر کشاورز فرضاً نیمی از زمین خود را گندم بکارد و نیم دیگر را مثلا انگور، به دستگاه‌های بیشتر و انبارهای مختلف بیشتری نیازمند خواهد شد. از این رو مزارع امروزه در اروپا وسیع و تک محصولی هستند؛ رخدادی که البته برای زنبورها ناگوار است و آسیب‌پذیری آنها را افزایش داده است.
در نتیجه، زنبورهایی که در خارج از شهرها زندگی می‌کنند و تعداد کندوهایشان نیز به مراتب بیشتر است، تغذیه یکسانی دارند.
در حقیقت تعدد گونه‌های گیاهی در شهرها که غالباً نیز تزئینی هستند (قابل توجه خانم مجتهد نجفی!)  سبب فراهم شدن زمینه‌ی تنوع غذایی زنبورهای عسل در شهرها (که از نظر تعداد قاعدتاً کمتر از گونه‌های مشابه در خارج از شهر نیز هستند) را ایجاد کرده و از نظر جسمانی قویترشان می‌سازد.
حالا شما بگویید: ترجیح می‌دهید همچنان عسلی را تناول کنید که حاصل دسترنج زنبورهای روستایی است؛ یا بدتان نمی‌آید که شهری‌ها را هم محکی بزنید؟!

مؤخره:
ممنون از فرهاد عزیز که همچنان منابع دست اوّل آلمانی را به فارسی برگردان کرده و در اختیار نگارنده قرار می‌دهد تا در لذت دانستگی‌هاشان، خوانندگان ارجمند کلبه مجازی درویش را هم به اشتراک فراخواند.

رد پای زنبورها در این تارنما:
لطفاً به زنبورها دقت کنید ؛ شاید آنها هم ایستاده می‌میرند!
آقایون، خانوم‌ها: لطفاً زنبورها را وارد انتقام‌گیری‌های شخصی‌تان نکنید!
وقتی زنبورها در بهار شناور می‌شوند؛ ما چرا نشویم؟



و باز هم: برادرم درخت!

امروز در پلنگ‌چال، یاد کمال‌الدین ناصری عزیز افتادم و آن شعر دلربایش …
این درخت چنار سوخته را که دیدم، یاد برادرم درخت افتادم …
یادتان هست کوروش بزرگ چه گفته بود؟

گفتم هر او که درختی بکارد
به دانایی پروردگار خواهد رسید
به درگاه دریا و آرامش آسمان خواهد رسید

اما امروز در پلنگ‌چال، یادگاری امیر و فرشاد را بر روی این چنار سوخته دیدم و دلم گرفت …
انگار آن کارتونیست دردمند و سبزاندیش، برای همین، چنین اثری را خلق کرده بود!
با این وجود، چیزی که امید را در دلم زنده نگه می‌داشت و می‌دارد، این است که آن چنار سوخته جان، هنوز هم داشت در برابر مرگ و نیستی، سرود سبزینگی و زندگی سرمی‌داد و تماشاگرانش را به مهرورزی و استقامتی مضاعف دعوت می‌کرد! نمی‌کرد؟
کافی است دوباره نگاهش کنید تا دریابید که چگونه به مرگ دهن‌کجی می‌کند …
.
.

و اما بعد …
شور پلنگ‌چال در دل‌تهرانی‌ها هنوز زنده است؛ نگاه کنید که چگونه هنوز تهرانی‌های سحرخیز، کوهستان‌های خود را دوست دارند و آنها را رها نمی‌کنند … دکتر درویش‌صفت – استاد سالهای دورم را – نیز پس از مدت‌ها آن‌بالاها دیدم، موسی غنی‌پور را هم و خیلی‌های دیگر را …

کاش مثل این دیوار سبز، بشود، صفای آن بالادست‌ها را در خود بلعید و تا اون پایین‌دست‌های دودزده و خاموش امتداد داد …
بچه‌ها!
برادرتان درخت را فراموش نکنید و تا می‌توانید حرمت نهید.
ممنون از امیر عزیز که امروز هم همراهی‌ام کرد …

یادداشتی برای محمّد درویش از سوی ناخدایی که دیگر نیست!

با ناخدا حمید کجوری از زمان انتشار این یادداشت آشنا شدم … او در 5 مرداد 1387 خبر دیلی‌تلگراف را جدی گرفت و برایم نوشت:

ممد جان:
مطالب‌ات سخت به‌دلم می‌نشینند، لذت می‌برم، با ولع می‌خوانم، خصوصاً با آن قلم شیوایی که داری و خواننده را به‌دنبال مطلب می‌کشد، آفرین. نمی‌گویم نداریم، ولی کم داریم نظیر شما در وبلاگ‌شهر. باید به ‌شما و نوشته‌های شما ارج گذاشت. ضمناً امروز لوگوی زیبایت را در وبلاگت دیدم و با اجازه‌ شما آن‌ را در ستون لوگوها، در وبلاگ میداف، کار گذاشتم.

لطیف می‌گوید: آن لوگو هنوز هم در میداف چشمک می‌زند …
اما صاحب خونگرم آن وبلاگ و هموطن عزیز بوشهری‌ام، دیگر آنجا نیست و به قول عمو اروند عزیز، چراغش خاموش شده است …
یادش گرامی باد … ناخدا طبیعت ایران را بسیار دوست داشت و همواره در دنیای مجازی از محیط زیستی‌ها حمایت می‌کرد …
آخرین ایمیلش را هرگز فراموش نمی‌کنم:

ممدجان
درود بر تو و کار شایسته‌ای که پیش گرفته‌ای. همیشه در دل ما جاداری. این نوشته‌هایت، این مدارک، این دل‌سوزی‌ها برای زنده نگهداشتن طبیعتِ وطن مان، برای همیشه، خصوصاَ برای آیندگان،  در پهنه اینترنت و با نام محمّد درویش، جاودانه خواهند ماند.

آخرین ایمیلش یه جورایی شبیه، یادبرگ استاد کامبیز بهرام‌سلطانی هم هست …
و من مانده‌ام که محمّد درویش چگونه می‌تواند به ناخدا ادای دین کند و نشانش دهد که لایق و سزاوار چنین اعتمادی بوده است …
می‌دانم که اگر امروز بود، برای مهار بیابان‌ز‌ایی در مسابقه‌ی انتخاب برترین وبلاگ محیط زیستی جهان، سنگ تمام می‌گذاشت.
اما شاید اگر مهار بیابان‌زایی به چنین جایگاهی رسیده است، از برکت همین همدلی‌ها و همراهی‌های بی‌منت و خالصانه بوده است.
خدایش رحمت کند …

خلیل جبران می‌گوید:
«من فکر می‌کنم باید در نمک، چیز غریب و مقدسی وجود داشته باشد، چیزی که هم در اشک‌هایمان و هم در دریاست

و امشب برای ناخدا می‌گریم و می‌گرییم و آن نمک‌های دریایی را مزه مزه می‌کنم  و می کنیم …

چه پارادوکسی دارد این تصاویر!

    سالهاست که افغانستان اشغال است. یا به دست انگلیسی‌ها، یا روس‌ها، یا پاکستانی‌ها و یا آمریکایی‌ها … انگار ناف این سرزمین را با اشغال و جنگ و تجاوز و تعصب و قومیت‌گرایی و تحجر و … بسته‌اند؛ سرزمینی که سالانه معادل بودجه‌ی  40 کشور آفریقایی در آن هزینه می‌شود تا سنگ روی سنگ بند شده و آتش جنگ همچنان زبانه کشد!

    این دو تصویر را که می‌بینید در همین آغازین روزهای نوروز در اغلب سایت‌های خبری دارد دست به دست می‌شود؛ چه چیز این تصاویر برای شما جالب است؟
    آن نیروهای فرامدرن تا بن دندان مسلح را نگاه کنید که شاید هر کدامشان به اندازه ی تمام دارایی آن خانواده و گله‌ی افغان، تجهیزات با خودشان داشته باشند؛ اما آرامش را در کدام سو بیشتر می‌بینید؟

    من همچنان گمان می‌برم که برای تصرف قلوب انسان‌ها، راه‌های ساده‌تر و قشنگ‌تری هم وجود دارد؛ اگر آمریکا سالی یکصد میلیارد دلار در افغانستان هزینه می‌کرد تا مدرسه و بیمارستان و کارخانه و کتابخانه و جاده و پل و … بزند، به مراتب حالا جمعیت بیشتری از افعان‌ها، آنها را دوست داشتند.
    امّا حالا چه؟
    حالا حتا آن بز هم دارد از این همه نفرت و ترس و سلاح و نادانی و آزمندی حیرت می‌کند! نمی‌کند؟

برای یک نفر که حالا نیست …

    همیشه و در طول این سال‌ها که می‌شناختمش در یک مناسبت خاص به من زنگ می‌زد … یکی از بی‌ادعا‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم؛ اصلاً کاری نداشت که سراغش را می‌گیرم یا نمی‌گیرم؛ او سراغم را می‌گرفت و احوال من و خانواده‌ام را همواره جویا بود. یک ویژگی کهربایی‌اش هم آن بود که هرگز پرسشی را نمی‌کرد که می‌دانست جوابش ممکن است برای مخاطب دلپذیر نباشد … این روزهای آخر امّا صدایش یه جوری شده بود، حرف زدنش نمی‌آمد و در بیان کلمات نفس کم می‌آورد …
    تا این که دریافتم چیزی را که دوست نداشتم دریابم … عجب روزگار عجیبی است؛ انگار همان بیماری مرگ‌آفرینی که سراغ همسرش آمد، حالا سراغ بهناز هم آمده بود: سرطان! سرطانی که برای درمانش هیچ امیدی وجود ندارد … داشتم خودم را می‌ساختم که بروم ببینمش، امّا هربار که تجسم لحظه‌ی دیدن را می‌کردم؛ اشک مجالم را می‌برید … و فکر می‌کنم برای آدمی که می‌داند روزهایش به شماره افتاده است، دیدن دوستانی با چشمان گریان و غم‌بار فقط یک یادآوری تلخ و شمارش معکوسی پرطنین‌تر خواهد بود و بس …
ساعتی پیش محسن خبرم کرد که بهناز برای همیشه رفت … به همین سادگی … به آرتین (فرزندش) زنگ زدم تا تسلیت بگویم، روحیه‌اش حیرت‌زده‌ام کرد … همانجا بود که دانستم بهناز چه مرد بزرگ و دریادلی را تربیت کرده و به سرزمین و مردمی که دوستشان می‌داشت، تقدیم کرده است.
    کتاب رؤیا زرین را ورق می‌زنم – می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم – پرسیده است:

    چرا هوا
     همیشه پُر از  پَر ِ نوع رو به انقراضی از تبار ِ بازهاست؟

    او راست می‌گوید … هرگاه که عزیزی را از دست می‌دهیم، تازه یادمان می‌افتد که دنیا به فرمان ما نیست! هست؟
    برای او و نیز مادر مهربان کماندار عزیز – خواننده‌ی وفادار دل‌نوشته‌هایم که این روزها در غم عزیزترین آدم زندگیش خاموشی را برگزیده – طلب سبکبالی و آرامشی ربوبی در نزدیک‌ترین فاصله به دوست آسمانی‌ام دارم.