به اتفاق اروند و بابابزرگ رفته بودیم به کوهستان کارا در مسیر پلنگچال.
در راه توجه فرزندم به این تابلو جلب شد (در حالی که من فکر می کردم، آن یکی برایش جالب تر باشد!) و از من پرسید:
پدر! چرا اون چیزی که بیشتر اهمیت داره رو آخر نوشتند؟!
فکر کنم جوابی که من به اروند دادم، نه تنها او را قانع نکرد! بلکه فاصلهاش را هم از من بیشتر کرد!
خواستم بدانم پاسخ شما چیست؟
بایگانی دسته: اوین درکه
سرود مقاومت!
نه آن دریا که شعرش جاودانه است
نه آن دریا که لبریز از ترانه است
به چشمانت بگو بسپار ما را
به آن دریا که ناپیدا کرانه است
برخی وقتها، کلام زیادی لازم نیست تا بر زبان آوریم …
الآن، از همون وقتهاست که فکر نکنم نیاز باشه تا برایتان بنویسم که عشق یعنی چه؟ توقف نکردن به چه معناست و درجازدن را چگونه باید نفی کرد …
همهی این پاسخها را این هموطن شکسته پا دارد به من و تو میدهد … او نیز هفتهی گذشته در پلنگچال بود …
و البته این پیرزن هم بود …
دوستشان دارم این آدمها را و به قول مشیری عزیز، فکر میکنم که آنها همان دریایی هستند که کرانهاش ناپیداست …
و باز هم: برادرم درخت!
امروز در پلنگچال، یاد کمالالدین ناصری عزیز افتادم و آن شعر دلربایش …
این درخت چنار سوخته را که دیدم، یاد برادرم درخت افتادم …
یادتان هست کوروش بزرگ چه گفته بود؟
گفتم هر او که درختی بکارد
به دانایی پروردگار خواهد رسید
به درگاه دریا و آرامش آسمان خواهد رسید
اما امروز در پلنگچال، یادگاری امیر و فرشاد را بر روی این چنار سوخته دیدم و دلم گرفت …
انگار آن کارتونیست دردمند و سبزاندیش، برای همین، چنین اثری را خلق کرده بود!
با این وجود، چیزی که امید را در دلم زنده نگه میداشت و میدارد، این است که آن چنار سوخته جان، هنوز هم داشت در برابر مرگ و نیستی، سرود سبزینگی و زندگی سرمیداد و تماشاگرانش را به مهرورزی و استقامتی مضاعف دعوت میکرد! نمیکرد؟
کافی است دوباره نگاهش کنید تا دریابید که چگونه به مرگ دهنکجی میکند …
.
.
و اما بعد …
شور پلنگچال در دلتهرانیها هنوز زنده است؛ نگاه کنید که چگونه هنوز تهرانیهای سحرخیز، کوهستانهای خود را دوست دارند و آنها را رها نمیکنند … دکتر درویشصفت – استاد سالهای دورم را – نیز پس از مدتها آنبالاها دیدم، موسی غنیپور را هم و خیلیهای دیگر را …
کاش مثل این دیوار سبز، بشود، صفای آن بالادستها را در خود بلعید و تا اون پاییندستهای دودزده و خاموش امتداد داد …
بچهها!
برادرتان درخت را فراموش نکنید و تا میتوانید حرمت نهید.
ممنون از امیر عزیز که امروز هم همراهیام کرد …
پلنگچال هنوز هم دوستداشتنی است …
صبح امروز فرصتی دست داد تا به همراه دوست قدیمی و عزیزم، امیر سررشتهداری دلی به کوهستان زده و به سوی پلنگچال در یک روز بارانی و خنک بتازیم … بیشک درهی زیبای درکه، امسال یکی از خیسترین و سبزترین بهارهای خود را تجربه میکند و همه چیز هنوز عالی و طربناک است، چه مردمان بالادست و چه مردمان پاییندست درکه که هنوز – همان گونه که پیشتر هم نوشته بودم – قدر آب و درخت را میدانند و حرمت مینهند.
با این وجود، هنوز جای کار هست و میشود درکه را به یکی از زیباترین و دلنوازترین و پاکترین مسیرهای کوهپیمایی کشور و منطقه بدل کرد تا دیگر شاهد چنین صحنههایی در بستر یکی از گواراترین رودخانههای دامنههای جنوبی البرز نباشیم و تا میتوانیم، ریههای لذت را از اکسیژن عشق به البرز مرکزی و سرزمین مادری پر کنیم و خودمان را برای آغاز یک هفتهی پرکار و پرثمر دیگر آماده سازیم.
برای همین است که به شما هم توصیه میکنم، در ساعت 7 صبح، صبحانه را در آزغالچال میل کنید، در حالی که زمزمهی رود در پایین دست و آواز پرندگان در بالادست، زیباترین موسیقی عالم را برایتان به رایگان اجرا میکند …
صبحانهی فردا را هم میخواهم به اتفاق 80 نفر از بچههای دبستان اروند، در آبشار نیاسر صرف کرده و به دیدن مراسم گلابگیری در قمصر رویم …
یادتان باشد، از زندگی ممکن است فقط همین لحظهها و نواها و رنگها و خاطرهها بماند و دیگر هیچ … پس از تلاطمها و ناغافلکیهای روزگار نترسید و آ«ها را مشتاقانه در آغوش گیرید …
لب دریا رسیدم تشنه بی تاب
زمن بیتابتر، جان و دل آب
مرا گفت: از تلاطمها میاسای
که بددردی است جان دادن به مرداب
فریدون مشیری
در ستایش تک درختان چنار درکه و مردمان پاکنهادش
ما شاخهی درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار
هریک تبر به دست چراییم؟
فریدون مشیری
کوهدرهی «درکه» را اگر نگویم که همهی ایرانیان، بی شک همهی تهرانیان و یا دستکم تمامی کوهنوردان میشناسند و بخشی از شیرینترین یا پرشورترین، سرخترین یا رنگینترین خاطراتشان را در این مسیر جادویی و طربانگیز و از لابلای زمزمهی کوهساران پلنگچال – جایی که هوش درختان را هنوز میشود شنید – گذراندهاند. افزون بر آن تقریباً اغلب نویسندگان و هنرمندان و سیاستمداران وطنی؛ از علیاکبر ولایتی تا مصطفی میرسلیم و هوشنگ مرادی کرمانی و علیرضا خمسه و حسین زمان و … را میشود در این مسیر شناسایی کرد؛ مسیری که از هفت حوض تا دو راهی کارا، همه جور آدمی را میبینی؛ از کارا تا آزغالچال، قدیمیترها را میبینی؛ از آنجا تا پلنگچال، حرفهایها رو میبینی و از پلنگچال به بالا، تک و توک آدمهای ماجراجویی را میبینی که به دنبال یه جای پرت یا یه نشونه از یه جای بکر یا ایستادن بر بام تهران یا … میگردند.
امّا در این یادداشت نمیخواهم به اون بالاها بپردازم! دوست دارم کف مسیر درکه یا همان ابتدای آن را بررسی کنم؛ جایی که سرعت ساخت و ساز در آن شتابان است؛ امّا به طرز غریبی احساس میشود که معماران میکوشند تا در این ساخت و سازها، کمترین آسیب هم به تک درختان کهنسال و مسیرهای تنگ و خیالانگیز کوچه پسکوچههایش وارد نیاید.
همین است که ستایشم را برمیانگیزد … این که هنوز هستند آدمهایی که حاضرند به خاطر حفظ سبزینه و حرمت معماری کهن این محلهی رؤیایی، اندکی از منافع مادیشان را چشمپوشی کنند.
امید که بتوانیم با این رویکرد، کاری کنیم که درکه و سامانهی هوشربایش را به نسل آینده برسانیم؛ اگر یادمان بماند که زبالههایمان را این گونه رها نسازیم و حرمت خاطرهها را پاس داریم …