بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

آهاي توفان، دست نگه‌دار؛ ما هنوز ايستاده‌ايم!

مهندس اسماعيل پور و دانايي - 27 خرداد 87 - ميزان جابجايي خاك كاملاً مشخص است.

درختاني كه از دشواري‌هاي سرزمين مادري در خوزستان حكايت‌ها دارد …

در آغازين روزهاي آخرين هفته‌ي بهار ۸۷ (۲۵ الي ۲۷ خردادماه ۸۷)، چند روزي را به بهانه‌ي شركت در آيين‌هاي بزرگداشت روز جهاني مقابله با بيابان‌زايي مهمان ديار زرخيز خوزستان و مردمان پاكنهاد و خونگرمش بودم.
يكي از برنامه‌هاي اين سفر بازديد از مناطق جنگل‌كاري‌شده در غرب رودخانه‌ي كرخه بود؛ عرصه‌اي ۵۰ هزارهكتاري كه به عنوان يكي از كانون‌هاي عمده‌ي فرسايش بادي و توليد رسوب شناخته شده و اينك به مدد تلاش شبانه‌روزي و شايان تقدير همكاران سخت‌كوشم در اداره كل منابع طبيعي استان خوزستان (آقايان صابرپور، دانايي، محمّدعلي جعفري، البرز اسماعيل‌پور، شهريار بذركار، اُرشم، هويزه، روحي‌پور و …) به پهنه‌اي جنگلي و آشياني دلپذير براي پرندگان و جانداران منطقه بدل شده است.

p۶۰۶۰۱۱۲.JPGوضعيت ريشه‌ها و خاك رفته كاملاً وضعيت فرسايش بادي را در منطقه نشان مي دهدكليك كنيد تا بزرگتر ببينيد

البته به زودي از اين سفر در «مهار بيابان‌زايي» بيشتر خواهم نوشت … امّا تا آن زمان مي‌خواستم توجه خوانندگان عزيز مهار بيابان‌زايي را به اين تصاوير تأمل‌برانگيز جلب كنم؛ تصاويري كه در بيست و هفتمين‌روز از خردادماه ۱۳۸۷ و در اراضي شن‌زار جنب حميديه، مگران و منطقه‌ي خُسرج گرفته شده و دو اصله درخت كُنار (konar) نسبتاً ديرينه را نشان مي‌دهد كه دليرانه در برابر شرايط دشوار محيطي و ضربات سهمناك ذرات شن دوام آورده و به استادي نمايشي غرورآميز از مقاومت و سازگاري با طبيعت را – آن هم در گرماي سوزان حميديه – به ثبت رسانده‌اند.

p۶۰۶۰۱۱۱.JPGمحمد درويش در كنار كُنار!

فقط كافي است به يقه‌ي نخستين درخت و نحوه‌ي رشد و حركت ريشه‌هاي پيشين آن – كه اينك به تنه‌ها و اندام هوايي‌اش بدل شده‌اند – بنگريد  تا دريابيد كه نرخ فرسايش بادي و شدّت آن تا چه اندازه در اين منطقه شتابناك بوده و چه حجم عظيمي از خاك را در طول يكي دو دهه‌ي اخير جابه جا كرده و با خود به يغما برده است؛ آن هم خاكي كه براي توليد هر سانتيمتر مكعب آن ۵۰۰ سال زمان لازم است. امّا كُنار قصه‌ي ما همچنان باقيمانده و سايه‌اي خنك و لذت‌بخش را در گرماي ۴۵ درجه‌اي آن روز به نگارنده و همراهانش هديه داد؛ درختي كه اين توان را داشته تا گرمايي سوزان‌تر و روزگاري خشك‌تر و غبارآلود‌تر از آن روز را هم تحمل كند و خم به ابرو نياورد … هر چند كه خميده قامت شود !

كُنارها در لانگ شات!

اين را هم بگويم كه درجه‌ي داغي شن‌زارهاي اطراف منطقه چنان بود كه احساس مي‌كردم كف كفش‌هايم در حال ذوب شدن است، اتفاقي كه عملاً رخ داد! و پاشنه‌هاي كفشم در اثر شدت حرارت زمين كاملاً از هم وارفت و جدا شد.
بياييم همه براي اين آيه‌هاي مقاومت كلاه از سربرداريم و بار ديگر به آن فرزانه‌ي هنرمندي (بتهون) كه بيش از يكصد سال پيش گفته بود: «براي من جان يك درخت به اندازه جان يك انسان ارزش دارد.» اداي احترام كنيم. درختاني چون كُنار منطقه‌ي خسرج حميديه كه با حضورش در آن شرايط طاقت‌فرسا و پايداري‌اش نه‌تنها زيستمندان فراواني را آشيان و پناه داده است (شايد بيش از ۲۵ پرنده در لابلاي شاخه‌هاي اين درخت لانه داشتند)، بلكه درسي بزرگ و فراموش نشدني به رهگذران كويري و مسافران گذري‌اي و مردمان  روستاهاي عبدالخان، بيت موزان، كاظم حمد، فاي، صنديحه و … داده و مي‌دهد كه از كنارش عبور كرده يا خواهند كرد

براي پاسداشت هويت ايراني سرزمين مادري

ايران چك جديد ۵۰ هزارتوماني كه واتر مارک آن تصوير شاعر بنام ايراني «فردوسي» است و براي اين چک از دو نخ امنيتي در ساخت کاغذ آن استفاده شده است.

  آرمين منتظري عزيز، در تازه‌ترين يادداشت خانه‌ي مجازي‌اش، پيشنهاد سازنده‌اي را مطرح كرده و از همه‌ي نويسندگان وبلاگ‌نويس درخواست كرده تا از اين پيشنهاد حمايت كنند.
    به باور من، پيشنهاد آرمين، مي‌تواند كاملاً عملي و مؤثر باشد؛ به ويژه در شرايطي كه هر روز با هجمه‌اي جديد و شگردي نوين براي «ايران‌زدايي» از مواهب و ميراث‌هاي ملّي اين بوم و بر مقدس مواجه هستيم.
    يك روز ابن سينا را از ما مي‌گيرند، روز ديگر رازي را … روزي مولانا و ديگر روز ملا نصرالدين را …
   بنابراين، محمّد درويش هم مشتاقانه به پيشنهاد آرمين عزيز مي‌پيوندد و صميمانه از مسئولين امر در وزارت اقتصاد و دارايي و بانك مركزي مي‌خواهد – تا در ادامه اقدام مثبت خویش – از نقش برجستگان ادب و دانش پارسي در سيماي واحد پول  ايران (چه به صورت اسكناس، سكه يا چك مسافرتي) استفاده كنند و افزون بر آن، نام جاودان خليج فارس و جزاير ايراني هفت گانه‌ي موجود در آن را بر اين نقوش اعتباري حك كنند.

مولاناابوريحان بيرونيفردوسي

    يادمان باشد، مولانا، فردوسي، خيام، نظامي، ابوريحان بيروني، حافظ، سعدي، ابن سينا … نيما، سپهري، شاملو و … از سرآمدگان ادب و دانش ايران‌زمين هستند كه نه فقط در محدوده‌ي جغرافيايي زادگاه‌شان، كه در سراسر گيتي نقشي از فرزانگي برجاي نهاده و ميراثي جهاني به شمار مي‌روند؛ ميراثي كه بايد سزاوارانه نشان دهيم كه قدرشان را مي‌دانيم و خاك پاي‌شان را تا ابد در اين آب و خاك حرمت مي‌نهيم.

خيام

    از همين رو، از يكايك خوانندگان گرامي اين سطور تقاضا مي‌كنم تا از اين طرح حمايت كرده و با اختصاص يك يادداشت، به اين موضوع در وبلاگشان و يا ارسال آن از طريق ايميل براي دوستان، نشان دهيم كه ايرانيان، به رغم برخورداري از فرهنگ‌ها، مذهب‌ها، قوميت‌ها، زبان‌ها و منش‌هاي رفتاري متنوع، همواره بر گرادگرد هويت ملّي و ارزش‌هاي ديرينه‌ي فرهنگي‌شان متحد و يكپارچه عمل كرده و اين گرانيگاه فاخر و اصيل «ايراني» را هرگز براي هيچ مصلحت قومي و بخشي فدا نمي‌كنند.

روز ملّي «خليج فارس» را چگونه بايد پاس داشت؟!

      در واپسين روزهاي حضور سيد محمّد خاتمي بر صدر شوراي عالي انقلاب فرهنگي، يعني در 22 تيرماه 1384، رييس جمهور وقت ايران، بر پاي مصوبه‌اي مهر تأييد زد كه به موجب آن، دهم ارديبهشت ماه هر سال، آيين‌هاي نكوداشت «روز ملّي خليج فارس» برگزار خواهد شد؛ روزي كه يادآور فرار اشغال‌گران پرتقالي بعد از 117 سال تسلط جابرانه‌ي سواحل جنوبي كشور (21 آوريل 1622 ميلادي) و در پي رشادت‌هاي سپاه ايران به رهبري اميرالامراي فارس (امام قلي‌خان) بود.
    و فردا، سوّمين سالي است كه اين مناسبت را بزرگ داشته و گرامي مي‌داريم.
   خليج فارس، هرچند بزرگترين خليج جهان نيست (دو خليج مكزيك و هودسن در آمريكا، بزرگ‌تر از خليج فارس هستند)، امّا بي‌شك يكي از مهم‌ترين خليج‌هاي گيتي از منظر ملاحظات جغرافياي سياسي (ژئوپلتيك) و حقوق بين‌الملل است. خليجي كه اينك بيشترين محموله‌هاي گران‌قيمت نفتي را از خود عبور داده و از همين رو، داراي كلكسيوني از مرگبارترين سلاح‌هاي فرامدرن دريايي است.

عكس از ويكي پديا

     آنقدر كه اگر مي‌توانستيم فرض كنيم ممكن است روزي زيستمندان ارزشمند خليج فارس به سخن آيند و كليله و دمنه‌اي ديگر آفريده شود، بي‌شك، دل پردردي از آدم‌زميني‌هاي خودخواه و آزمند داشته و آنها را هرگز به دليل جاه‌طلبي‌ها و تماميت‌خواهي‌هاي كوته‌نظرانه‌اشان نخواهند بخشيد. فقط كافي است ببينيم، اغلب شيخ‌نشين‌هاي آن سوي اين خليج نيلگون به بهانه‌ي توسعه و جذب گردشگر، چه تجاوزها و نابخردي‌ها كه نمي‌كنند و چه بلاها كه بر سر اين محيط آبي استثنايي نمي‌آورند، تا آنجا كه با افتخار از ساخت جزاير اقماري مصنوعي به شكل نخل دفاع مي‌كنند. ناوشكن‌هاي ريز و درشت قدرت‌هاي جهاني نيز آنچنان بلايي بر سر موجودات اين خليج يگانه آورده‌اند كه احتمالاً بر سامانه‌ي جهت‌يابي بسياري از ماهي‌ها (بخصوص دلفين‌ها) آثار منفي برجاي نهاده است.

    اين درحالي است كه ايرانيان نيز، كم پساب و فاضلاب سمي و مواد نفتي به اين زيست‌بوم دريايي بي‌نظير نريخته و به بهانه‌ي سدسازي و تأمين آب و پتروشيمي و … كم از حجم آب‌هاي شيرين وارد شده به آن نكاستند يا كيفيتش را كاهش ندادند.
    و ناسازه يا پارادوكس ماجرا در همين نكته نهفته است. موضوع مهمي كه عموماً در چنين مناسبت‌هايي مغفول مي‌ماند.

نقشه‌ای که توسط استخری جغرافیدان ایرانی در قرن ۹ میلادی در کتاب الاقالیم رسم شده است، و در آن نام «دریای فارس» (بحر فارس) برای خلیج فارس بکار رفته است.

     راست آن است، خليج فارس به شهادت اسنادي كه از سفرنامه‌ي فيثاغورث در 570 سال پيش از ميلاد مسيح بدست آمده تا نقشه‌هاي جغرافيايي استرابن در 2 هزار سال پيش و استخري در قرن نهم ميلادي و … با همين نام و صفت فارس يا پارس خطاب مي‌شده است؛ در حالي كه قدمت موج معترضين به نام اين خليج، حداكثر به سال‌هاي ظهور پان‌عربيسم توسط قاسم در عراق و ناصر در مصر مي‌رسد.
امّا براي بزرگداشت و اهميت بخشيدن به نام فارسي اين خليج راهبردي، بايد نشان دهيم كه علاوه بر پاسداري از نامش، توانايي حفاظت از كيفيت آب و حيات زيستمندانش را هم داريم و نخواهيم گذاشت تا توان زيست‌پالايي آن دچار خدشه شود.

    فرازناي كلام آن كه:
    يادمان باشد، روز ملّي خليج فارس فرا مي‌رسد، امّا بلنداي اين روز را نبايد محدود به بامدادان تا شامگاهان دهم ارديبهشت كرد؛ بلنداي اين روز، همپاي حيات 5 هزارساله‌ي تمدّن يك ملّت و ديرينگي تاريخ است. بلنداي اين روز، حرمتي برابر با خون تمام شهيدان و اشك تمام مادران و شيون تمام كودكاني دارد كه براي ماندگاري اين بوم و بر مقدس از شيرين‌ترين و عزيزترين بخش زندگي‌شان گذشتند و رنج آوارگي و غم فراغ بهترين كسان‌شان را با خويش حمل كردند.
    خليج فارس مي‌تواند و بايد كه نشانه‌ي اقتدار و شوكت و اميد ايران و ايراني باشد و بماند.
    پس در آيين‌هاي گرامي‌داشتش، نه فقط براي نام زيباي ايراني‌اش كه براي حفظ توان بوم‌شناختي و حيات زيستمندانش هم پيمان ‌شويم.

براي ريحانه‌هاي معصوم و پاك‌نهاد سرزمين مادري

اين دستهاي چروكيده و خشك‌شده نبايد دستهاي ريحانه باشد! دختربچه‌اي كه فقط شش سال دارد …

      در هنگامه‌ي اعتلاي خورشيدي، در موسم پراكنش عطر سنبل‌ها و بهارنارنج‌ها و در جشن رويش دوباره‌ي جوانه‌ها و لبخند سپيد شكوفه‌هاي بادام و سيب، ايرانيان در هر جاي اين كره‌ي خاكي كه باشند، دوباره برمي‌خيزند، خاك كهنگي مي‌زدايند، تن‌پوش نو بر تن مي‌كنند و با سمنو و سنجد و سيب و … سبزه به استقبال اين ديرينه‌ترين، واقعي‌ترين و طبيعي‌ترين جشن زمين مي‌روند؛ جشني كه هيچ قدرتي، هيچ ايدئولوژي‌اي و هيچ مصلحتي تاكنون نتوانسته دربرابرش قدعلم كند و اين آيين را به حاشيه راند.

ريحانه

بياييم تعارف را كنار بگذاريم و براي لحظاتي كوتاه هم كه شده حقيقت را ببينيم. به راستي در بين تمام آيين‌هاي متعددي كه در طول سال و به ضرب حضور در برگ‌هاي تقويم رسمي، پاس داشته مي‌شوند، كداميك مي‌توانند با نوروز، چهارشنبه‌سوري و سيزده‌بدر برابري كنند؟! مگر جز اين است كه مفهوم جشن ملي و نكوداشت خودجوش را فقط و فقط در هنگامه‌ي بهار است كه مي‌بينيم و درك مي‌كنيم؟

ريحانه

قدر اين موهبت را بدانيم، اين‌ها يگانه و شايد تنها زنجيرهاي مستحكمي باشند كه هويت ايراني را، فارغ از هر قوميت و زبان و مذهبي كه دارد، قوام و دوام مي‌بخشد. اين‌ها قوي‌ترين پادزهرهايي است كه در طول همه‌ي سده‌هاي پرشمار گذشته، اين بوم و بر مقدس را از گزند شوكران افراط‌گرايي و تجزيه‌طلبي مصون داشته است.
قدر اين ستاره‌هاي درخشنده‌ي فرهنگي را بدانيم و سهواً يا عمداً كاري نكنيم تا پيوندهاي ايرانيت ما سست شود.

دختري جوان از اهالي فارسان بختياري - شهريور ۱۳۸۶دوستان ريحانهسيماي زندگي ييلاقي در دامنه‌هاي زردكوه

    و امّا بعد …
    سال 1386 هم به پايان رسيد؛ سالي كه در شش‌ماهه‌ي نخستش، اغلب نقاط ايران، طعم يك ترسالي دلچسب را چشيدند و پس از سال‌ها، بيشتر آبخوان‌ها و تالاب‌هاي ما با صداي آب و رطوبت زندگي‌سازش آشتي كردند … و البته در شش‌ماهه‌ي پاياني‌اش به جز ديار سيستان و بلوچستان و تاحدودي، برخي از نواحي مركزي، بيشتر مناطق كشور، به رغم تحمل بي‌سابقه‌ترين سرما و برودت قرن، از ريزش‌هاي آسماني درخوري بهره‌مند نشدند.
در هزار و سيصد و هشتاد و شش، زخم‌هاي طبيعت وطن، نه‌تنها التيامي نيافت، بلكه در اغلب حوزه‌ها بر وخامت و جراحتش افزوده شد؛
در هزار و سيصد و هشتاد و شش، شاهد مرگ خاموش و غم‌انگيز هشت‌هزار درخت پانصد‌ساله در تنگه‌ي بلاغي بوديم؛ شاهد خشكيدگي طشك و بختگان و مرگ چندين هزار فلامينگو؛
در هزار و سيصد و هشتاد و شش، به نخستين كشور تخريب‌كننده‌ي خاك در جهان ارتقاء يافتيم و به قول ناصر كرمي عزيز، به اندازه‌ي حجم آن سه جزيزه خاك بر باد داديم؛
در هزار و سيصد و هشتاد و شش، يكي از فرزندان فرهيخته‌ي خود – دكتر هرمز اسدي – را از دست داديم؛ دانشمند عاشقي كه شايد تا سال‌ها نتوان جايگزيني برايش يافت؛
در هزار و سيصد و هشتاد و شش، درياچه‌ي اروميه را در كمترين سطح و حجم خود تجربه كرديم و در همان حال براي افتتاح پل معروفش سر و دست شكستيم. همان گونه كه براي ويراني جنگل زيباي ابر به بهانه احداث جاده و مجوز برپايي كارخانه پتروشيمي در ميانكاله هم چنين كرديم و در برابر ويراني عرصه‌هاي طبيعي و ايستگاه‌هاي پژوهش منابع طبيعي خويش در زردكوه بختياري، كام‌فيروز فارس و مارگون ياسوج هم سكوت كرديم و خاموش مانديم.
و البته همه‌ي خبرها هم بد نبود، اينكه هنوز مديراني وجود دارند كه حتا در برابر فرمان وزير و استاندار مي‌ايستند تا طبيعت را حفظ كنند، آنگونه كه در ماجراي جنگل لاكان گيلان و تايباد خراسان رخ داد، جاي اميدواري فراوان دارد؛ اينكه سرانجام يك كانديدا براي نمايندگي مجلس اعلام موجوديت كرد، آن هم فقط با شعار حفظ محيط زيست (هر چند رأي نياورد)؛ اينكه كماكان بر شمار وبلاگ‌هاي سبز در دنياي وبلاگستان افزوده مي‌شود و به همت مهدي اشراقي عزيز، اين جمع سبز از هويتي ممتاز نيز برخوردار شده و حتا اجتماعاتي را در سطح تهران و شهرستان‌ها برپاكردند و اينكه فعاليت قلم‌به دستان سبز در عرصه مطبوعات كشور نيز از چنان اعتنايي برخوردار مي‌شود كه مورد تشويق و تقدير قرار مي‌گيرند، جاي اميدواري فراوان دارد و بخصوص بايد از حضور صفحات سبز در روزنامه‌هاي جام‌جم، اعتماد، اعتماد ملي، تهران امروز، كارگزاران، همشهري و نيز خبرگزاري ايسنا و فارس ياد كرد كه به ويژه در روزنامه همشهري، به همت اسدالله افلاكي و ناصر كرمي عزيز، همچنان بيشترين حجم از صفحات ثابت به محيط زيست اختصاص دارد؛ روزنامه‌اي كه كماكان عنوان سبزترين روزنامه‌ي كشور را مي‌تواند براي نزديك به دو دهه فعاليت، از آن خويش سازد. در همين جا نيز، موفقيت برون‌مرزي اخير اسدالله افلاكي عزيز را به او و روزنامه همشهري تبريك مي‌گويم.

يك زمين فوتبال استثنايي در دامنه زردكوه بختياري - شهريور ۸۶

     و امّا بعدتر …
     در آخرين روزهاي تابستان سال 86 مهمان مردم خونگرم و صميمي زردكوه بختياري بودم و در ديار امام‌زاده سر آقا سيد، آبشار عليخان و غار يخي (از توابع شهرستان فارسان)، دختركاني را ديدم كه با فروش گونه‌هاي دارويي و خوش‌عطر دامنه‌هاي زردكوه روزگار مي‌گذراندند … دستان ريحانه را ببينيد تا دريابيد كه روزگار سرزمين مادري‌مان، حتا در پرآب ترين و زيباترين و بهشتي‌ترين مناطقش، روزگار چندان مناسبي نيست.

بند رخت در دامنه‌هاي زردكوه!

      بياييم در آستانه‌ي نوروز 1387 با خود پيمان بنديم كه براي كودكان پاك‌نهاد اين سرزمين و براي آفرينش لبخند بر صورت معصوم و زيباي‌شان هرچه در توان داريم، به كار بنديم.

اهالي غار يخيسيماي زندگي ييلاقي در دامنه‌هاي زردكوه- كليك كنيد


    اي ايران من! در واپسين ساعات از سال 1386 خورشيدي، از پروردگار مهربان مي‌خواهم تا روزگاراني آبي، طبيعتي شاداب، رودخانه‌هايي پرآب و مردماني پويا، كوشنده، هنجارشكن و جمودناپذير ارزاني‌ات دارد كه بي‌شك سزاوارش هستي.

 نوروزتان پيروز باد …

    سالي به دور از غم و درد و رنج براي همه‌ي هموطنان عزيزم آرزو دارم.

انارهاي برفي!

با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.

     به شهادت آمارهاي موجود ثبت شده در سامانه‌ي هواشناسي كشور، سرما و برف اين روزهاي اغلب نقاط ايران، به ويژه پايتخت را در 60 سال اخير بي‌سابقه دانسته‌اند.

با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.

      اين برودت در حالي ايران‌زمين را دربرگرفته كه مردمان اغلب نقاط كانادا و آمريكا (از جمله واشنگتن دي سي)، بهاري‌ترين روزهاي ژانويه‌ي خود را در زمستان 2008 مي‌گذرانند. رخدادهايي كه نشان مي‌دهد پديده‌ي تغيير اقليم (Climate change) به مرزهاي كاملاً محسوس و قابل باورتري رسيده است …

كلبه برفي - ۱۶ دي ماه ۸۶ با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.باغ يخ زده ژاپني - ۱۹ دي ماه ۸۶

     اما … و اما فارغ از دغدغه‌هاي اقليم‌شناختي، چهره‌ي اين روزهاي زيست‌گاه‌مان، سپيد‌تر و روشن‌تر از هر زمان ديگري به نظر مي‌آيد و نگارگر آسماني ما، مناظري شورانگيز و بيادماندني را به تصوير كشيده است كه دريغم آمد در خانه‌ي مجازي‌ام به آن اشاره نشود.

با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.

آبشار برفي!با كليك بر روي تصاوير مي توانيد آنها را در ابعادي بزرگتر مشاهده كنيد.قنديلهاي يخ زده!

پس اين انارهاي برفي به همراه تصاوير زيباي ديگري از سيماي برفي باغ ملي گياه‌شناسي ايران پيش‌كش شما باد …

مهار بيابان زايي بر روي درياچه يخ زده باغ ملي گياه شناسي! - ۱۹ دي ماه ۸۶

تصاوير بيشتر را در فوتوبلاگ ببينيد.

 

– از جناب حميد تهراني عزيز بابت مهرباني‌هايش سپاسگزارم.

چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!

«حقيقت آدم‌ها آن چيزي نيست كه بر شما آشكار مي‌كنند، بلكه آن است كه از آشكار كردنش بر شما عاجزند.»
جبران خليل جبران

لبخند زندگي فراوان است … نمي دانم چرا اشكش هويداتر؟!

حسين عزيز
سلام … نديدمت، امّا انگار سالهاست كه مي‌شناسمت. چقدر حضور داري، چقدر واقعي هستي و چقدر دوست داري كه آريا شهر ما، رنگ صادقيه نگيرد … بوي صادقيه بگيرد.
راستش يه جاهايي فكر كردم دوباره اون بامرام پيداش شده، همون بامرامي كه دكتر شريعتي وقتي براي نخستين بار بر پرده‌ي سينما ديدش، رفت تا يه جفت از جوراب‌هاي شيشه‌اي او را بپوشد! مي‌داني از كه مي‌گويم؟
از قيصري كه حالا حتا رو پرده‌ي سينماي ديجيتال دالبي خانوادگي هم باوركردني به نظر نمي‌رسه! اونقدر كه مسعود هم نتونست ديگه تكرارش كنه …

انديشه كاهي بود، در آخور ما كردند
تنهايي: آبشخور ما كردند
اين آب روان، ما ساده‌تريم
اين سايه، افتاده‌تريم

حسين جان!
مي‌خواهم برايت اعتراف كنم … سوم دبستان بودم و در مدرسه پهلوي نجف‌آباد اصفهان درس مي‌خواندم، پدرم نظامي بود و ما تا آن زمان چندين شهر (از آبادان و خرمشهر و بروجرد و اصفهان و سردشت) عوض كرده بوديم و از آبان ماه 1355 رسيده بوديم به نجف‌آباد … خوب يادم هست كه معلمم، فردي بود به نام آقاي آيت … چون از ابتداي سال در مدرسه نبودم، از من خواست تا شعري از كتاب فارسي را بخوانم … يادم نيست چه شعري بود، ولي خواندم. وقتي تمام شد، رو كرد به كلاس و به همه‌ي بچه‌ها گفت: برپا! تشويقش كنيد!! … من هاج و واج مانده بودم … و دليل اين تشويق را درنيافتم تا اينكه ديگر بچه‌ها شروع به خواندن همان شعر كردند و متوجه شدم، دانش‌آموزان آن كلاس حتا نمي‌توانند از «رو» فارسي بخوانند. به همين دليل من تشويق شده بودم؛ در حالي كه پيش از اين، در دبستان هراتي اصفهان، من شاگردي كاملاً معمولي بودم!
حسين جان، اون روز براي اولين بار بود كه تفاوت را فهميدم و احساس كردم كه چقدر در بوجود اومدن اين تفاوت‌ها بي‌تقصيريم.
نمي‌دانم «جاودانگي» ميلان كوندرا را خوانده‌اي يا نه؟ او نيز در اين كتاب همين را مي‌گويد و اينكه تا چه اندازه رخدادهاي تصادفي و وقايعي كه در آفرينش آنها كوچكترين نقشي نداشته و نداريم، مي‌تواند مسير زندگي ما را تغيير دهد و آينده‌اي ديگر برايمان به ارمغان آورد.
براي همين است كه به نظرم، دستنوشته‌ي ظاهراً تلخ تو و تأييديه‌ي سزاوارانه‌ي استاد محمّد آقازاده‌ي عزيز بر آن، يكي از روشن‌ترين و درخشان‌ترين و صادقانه‌ترين دستنوشته‌هايي بود كه در اين سال‌ها خوانده بودم.
يادت هست در واپسين جمله‌ي آن «پست اسكناس» چه نوشته‌ام؟ «زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند.»
حسين جان!
سراسر دستنوشته‌ي تو و يكايك واژه‌هاي غمناكي كه براي بيان احساس واقعي امروزت از آن بهره برده بودي (دنیای غیر درویشی ِ من، همین‌قدر حقیر است. باشد! ولی، تو به «او»ی خودت بگو. یا تمام خوبی‌های خوش!)، نشان مي‌دهد كه «او» در وجود تو بسيار باورپذيرتر، درخشان‌تر و نزديك‌تر است تا مني كه فكر مي‌كني در چشمانم «او» را مي‌بيني. در حالي كه اين سراسر وجود توست كه مشتاق زيبايي است …
يادم نمي‌رود، روزي با چشمان گريان به خانه برگشتم … درست نمي‌دونم چندساله بودم … ولي يادم هست كه آن روز براي نخستين‌بار بود كه از معني «درويش» آگاهي يافته بودم! پدرم گفت: چي شده پسر؟ چرا گريه مي‌كني؟! گفتم: بابا! چرا فاميل ما درويش است؟! مي‌دوني درويش يعني: «گدا»؟ بچه‌هاي مدرسه كلي امروز منو مسخره كردند!!
خوب يادم هست كه اون روز چقدر پدرم ناراحت شد … راستش هنوز هم به خاطر كاري كه اون روز با او كردم، خودم را نمي‌بخشم و منتظرم تا روزي «اروند» هم همين بلا را سرم بياورد!
حالا اما به نام فاميلم افتخار مي‌كنم … سالها بعد … پدرم برايم گفت كه پدربزرگش، كه از پارچه‌فروشان بازار ساوه بوده است، صاحب فرزند نمي‌شده و اين مسأله او را بسيار ناراحت و پريشان كرده بود … روزي درويشي به در خانه‌ي او مي‌آيد و مي‌گويد: حاجي! ناراحت نباش و به «او» توكل كن. پدربزرگ هم آن درويش را پناه داده و از او پذيرايي مي‌كند و هنگام وداع با درويش، مي‌گويد: «اگر او، آرزوي مرا برآورده كند، مردم ساوه بايد از آن به بعد مرا با نام فاميل درويش خطاب كنند و نه بزاز!»
و فكر كنم بتواني حدس بزني كه پايان اين داستان چگونه رقم خورد، وگرنه الآن چه كسي بود تا برايت از پيام اسكناس 200 توماني فرسوده بگويد؟! و تو را وادارد كه در آريا‌شهر به دنبال پاكت سيگار بگردي!!
اين‌ها را گفتم تا بداني، وقتي نوشتي: « … دوست داشتم نام فامیل ِ من هم «درویش» بود …» ناخودآگاه چه حسي كهنه ي نمناكي را در من زنده كردي و من يقين دارم كه اين جمله، فقط جمله‌ي تو نبود! جمله‌ي «او» هم بود … به همين سادگي.

این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یک روز بی گمان سر می‌زند به جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌اَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونه‌ي هم می‌چکد ز مهر

حسين جان!
باور كن هر روز كه مي‌گذرد … به هر سوي اين خاك مقدس كه مي‌روم … آبشار عشق را كه مي‌بينم … برفراز بردبلند در آلوني كه مي‌ايستم؛ در گندم بريان و پاي شورترين رود عالم كه گام برمي‌دارم؛ زيبايي پوتك و آب ملخ را كه حس مي‌كنم؛ در اعماق غار چال نخجير نراق و غار يخي زردكوه كه پاي مي‌نهم، پرواز فلامينگوهاي نايبند را برفراز مانگروهاي سواحل فيروزه‌اي بوشهر كه نظاره مي‌كنم؛ رقص نرم گاندو را در باهو كلات كه مي‌بينم؛ بر بلنداي كوه خواجه در هموارترين دشت ايران – سيستان – كه مي‌ايستم؛ به كنار يكي از رفيع‌ترين درياچه‌هاي شيرين ايران، نئور، كه مي‌رسم؛ تپه‌هاي مواج و استثنايي مصر و كوير حاج علي قلي دامغان را كه مي‌بينم و در جنگل ابر شاهرود كه پا مي‌نهم … همه جا «او» را مي‌بينم و بيشتر از هر زمان ديگري اين سخن سهراب را درك مي‌كنم كه: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ …»
واسه همينه كه هميشه سعي كردم لابه لاي اشك‌هاي فراواني كه مي‌ريزم، مشتي برف هم بردارم و به دوستان هم بگويم: بردارند!

من به روشنی فردا ایمان دارم
و بهار را انتظار می کشم
گرچه هنوز فضا
آغشته به سرمای زمستانی ست
من به سبزی برگ
به آواز بلبلان
به رقص شکوفه بر درخت
من به بهار ایمان دارم
و تو ای نسیم
با من بیا
آرام و سبک بال
از سردی روزهای پایان
به لطافت آغاز برس
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفه‌ها تشنه باشند!

پيام يك اسكناس فرسوده‌ي 200 توماني!

آيه اي از نور - طرح مرتعداري حدفاصل قم به ساوه - آبان ماه ۱۳۸۶ - نام گونه: stipa hohenackerina

«آدم گاهي از درونِ چيزي كوچك، مي‌تواند چيزهاي بزرگي براي زندگي كشف كند، در اين مواقع هيچ نيازي به توضيح نيست، آدم فقط بايد نگاه كند.»
اونجاكي

يكي از روزهاي مهرماه بود، درست يادم نيست چند شنبه بود و اصلاً چه فرقي مي‌كند كه كي بود و كجا بود؟! مهم اين است كه آن روز، يك اسكناس 200 توماني كهنه و مستعمل كه نمي‌دانستم چگونه بايد از شرش خلاص شوم، درسي بزرگ به من داد و از خيلي دورها مرا به همين نزديكي‌ها كشاند و يكبار ديگر يادم انداخت كه گاهي وقت‌ها بايد به آسمان نگاه كرد … آنقدر كه احساس كردم: «او» در همين اطراف است … در كنار من روبروي باجه‌ي بانك ملي شعبه‌ي خيايان فرصت تهران!
ماجرا بسيار ساده آغاز شد! رفته بودم تا از يكي از مراكز خدماتي تلفن همراه، يك فيش تلفن بگيرم؛ كارمند مربوطه در برابر خدمتي كه ارايه داد، 200 تومان مطالبه كرد … دست در جيبم كردم و يك اسكناس 200 توماني درآوردم … امّا اسكناس آنقدر رنگ و رو رفته و مستعمل بود كه احساس كردم كار درستي نيست كه به جاي حل مشكل، صورت مسأله را پاك كرده و مشكل را به شهروندي ديگر منتقل كنم (يعني درست همان كاري كه شهروند عزيز ديگري با من كرده بود!). اين بود كه بلافاصله دو تا اسكناس نسبتاً نو يكصدتوماني را به وي داده و به سوي نزديك‌ترين بانك در حوالي ميدان انقلاب تهران روان شدم تا وجه مربوط به فيش تلفن همراه را بپردازم. هنگامي كه مبلغ فيش را پرداختم، متصدي باجه‌ي بانك براي پرداخت سيصد تومان مانده‌ي پول گفت: آقا اگر يك دويست توماني داري، بده تا 500 تومان به شما بدهم! و من تازه يادم افتاد كه اينجا بانك ملّي است و مي‌توانم به راحتي و كاملاً قانوني و پذيرفته شده، هم خودم و هم ديگر هموطنان عزيزم را از شر آن اسكناس فرسوده خلاص كرده و از چرخه‌ي پولي كشور خارج سازم! امّا من فراموش كرده بودم تا از اين فرصت استفاده كنم، آنقدر كه «او» مجبور شد به من يادآوري كند!
مي‌دانم، ممكن است بگوييد اين يك اتفاق ساده و يا كاملاً تصادفي است و نبايد يا نمي‌توان از آن تعابيري فرامادي كرد.
مي‌گويم: شايد حق با شما باشد! اما مگر نمی گوییم: زندگی یافتن سکه ۱۰ شاهی در جوی خیابان است؟ برای همین است که ترجيح مي‌دهم در دنيايي زيست كنم كه بتوانم با «او» – به بهانه‌هايي چنين ساده – در همين نزديكي‌ها ملاقات كنم و سيگنال بفرستم و بگيرم!
براي همين است كه اونجاكي، آن انديشمند سيه چرده‌ي آنگولايي را تحسين مي‌كنم كه در پس عبارت ساده‌اي كه بيان كرده است، حقيقت شگرفي را بازمي‌نماياند … اينكه «كوچك زيباست» و براي كشف رازهاي بزرگ زندگي، نيازي به تجربه‌ يا مشاهده‌ي رخدادهاي شگرف و باورنكردني يا معجزات تكرارناشدني نيست.

چنين است كه از خوانندگان عزيز اين سطور خواهش مي‌كنم تا به اين نگاه بپيوندند و از تجربه‌هاي مشابه و فضيلت‌هاي ظاهراً ناچيزي سخن گويند كه مي‌تواند زندگي را زيباتر و ايمن‌تر و پوياتر سازد … از خاطراتي سخن برانند كه اهل وبلاگستان فارسي‌زبان را يادآور مي‌شود كه «او» را مي‌شود در هر جايي، هر زماني، هر موقعيتي و به هر زبان و مرام و مسلكي فراخواند … ديد و از حضورش نشاط گرفت و اميدوارانه‌تر به آينده چشم دوخت و در افسونش شناور شد …
اگر خداي سهراب در همين نزديكي است
لاي اين شب‌بوها، پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب، روي قانون گياه …
خداي من و تو چرا نباشد؟

پس از لحظاتي كه احساس كرده‌ايد: «او» در همين نزديكي است، بنويسيد و با دعوتي مشابه از دوستان خود، نشاط و شور دوباره‌اي در دنياي وبلاگستان به راه اندازيد.

به ويژه مايلم از نويسندگان عزيز و فرهيخته‌ي ده وبلاگ‌ زير درخواست كنم تا از لحظاتي بنويسند كه «او» را در همين نزديكي احساس كرده‌ و مستي ِ آن شراب ِ ديگر را از سر به در ساخته‌اند.

آونگ خاطره‌هاي ما ِ

يك تبعيدي عصباني

نقطه ته خط

گاوخوني

يك پزشك

دور روزگاران

واژه نويس

باباي فردا

عمو اروند

و استاد محمّد آقازاده

يادمان باشد:

«زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند

 

آنها كه تاكنون «او» را ديده‌اند:
ضامن آهو – عليرضا نظريان
لای این شب بوها – سيامك معطري
سپاه صلح در الوند! – محمد افراسيابي

Maluch / دعای ملوچّ – مينو صابري

یک بازی – اودراین نزدیکی است – سيامك معطري

درویش‌ها می‌روند در گناباد بمیرند – حسين نوروزي

و سرداران جهان مجازی محمد درویش مهربانم – محمد آقازاده

از حضرت او برای یک عزیز – قصه سه اسكناس پانصد توماني! – حميدرضا بي‌تقصير

گر نگهدار من آنست كه من مي دانم – جواد رمضاني

من، تو، او، بازی!

عمليات والفجر ۸ – فرزند ايران

–  درباره او

آيا «او» در همين نزديكي است؟!

–  از او گفتن / اين بازي وبلاگي نيست ( ماجراي بالشت نجات بخش )

–  – خدا می آید

   –  پسرم بار دگر مي پرسد : تو چرا مي جنگي؟!

   –  آخ كه من عاشق دوچرخه بودم!

   – من “او” را دوست دارم

   – مهم اين است كه روزهاي‌مان را نفروشيم! – باباي فردا

    – پشتم به اوست… 

   – وظیفه اون اسکناس فقط یاد آوری او به یک آدم نبود!

   – امروز بهار است و من نمي‌توانم آن را ببينم!

   –  من به خدا نمي گويم او! صدايش مي زنم تو …

   – وقتي “او” هست چه كم داريم؟

   – او – کتاب – عشق!  

   – گاهی باید به او اعتماد کرد و طناب را برید!

   – او اینجاست!

   – روايت گرگ خاكستري از او …

   –  روايت  ليلا رستگار و شهريار رحماني از او …

    آنها كه اين پست را لينك داده‌اند:
بلاگ نيوز

فرشته توانگر

فرداد دولتشاهي

نگارک ها

خبرگزاري ايسنا