یعنی می‌شود در گلستان هیچ شاپرکی احساس تنهایی نکند!

    دست‌نوشته‌ی زیر را صاحب پایگاه اطلاع‌رسانی سروی و به مناسبت 5 سالگی مهار بیابان‌زایی ارسال کرده است. آنچه که در جای جای این یادبرگ متفاوت موج می‌زند، دقت نظر و مطالعه‌ی کامل محتوای کلبه‌ی مجازی درویش در طول یک سال گذشته بوده است که برایم بسیار شوق‌آفرین است.
    خوشحالم که چنین خوانندگان جدی و مسئولیت‌شناسی، یادداشت‌های سرای مجازی درویش را پی می‌گیرند و بذر امید را برای آینده‌ی سبز وطن در دلم روشن نگه می‌دارند. با هم این یادداشت نرم و لغزان را می‌خوانیم:

به نام خدای طبیعت

    هر جور که حساب کنی، این تاریخ است که دارد ورق می‌خورد …

    جای کلاغ زاغی‌ها خالی، امسال خبر تولدت را نیاوردند، آخر غصه‌دار برادران مقتولشان بودند، همان‌ها که می‌گویند مسموم شده‌اند .
    باد خبرش را برایم آورد … تولدت را می‌گویم،
    باد خبرش را برایم آورد … که 5 ساله شدی … که داری بزرگ می‌شوی … که قد می‌کشی … که داری قد می‌کشی …
باد خبرش را برایم آورد …
خبرهای دیگری هم آورد … از زنده رود … زنده رود … زنده رود …
باد، سر راهش به زنده رود هم سر زده بود، باد می‌گفت: زنده رود راه نفسش بسته شده، می‌گفت: می‌ترسد از روزی که زنده رود، دیگر زنده نباشد …
می‌گفت: خشکسالی دامن طبیعت را گرفته، می‌گفت: خشکسالی می‌توانست یک فرصت باشد، نه تهدید … می‌گفت: دیگر حتی “صدای طبیعت ” هم درآمده …
باد خبرش را برایم آورد …
عزیز 5 ساله‌ام ،
باد می‌گفت: الوند و هلن، عزادار فرزندان رشیدشان هستند که بی گناه به خاک افتادند و در خون سبزشان غلتیدند …
می‌گفت: تازگی‌ها به جای درخت، ویلا می‌کارند،
می‌گفت: تازگی ها ، برای درخت های باغ فین ، قفس سیمانی ساخته اند ،
می‌گفت: درخت‌ها به اسارت ” انسان ” و “سیمان” درآمده‌اند …
وای که این روزها … این باد ناموافق … چقدر بدخبر شده …

می‌گفت …
ناله می‌کرد و می‌گفت:
به خودش می‌پیچید و می‌گفت …
می‌گفت: این روزها ، گندمان خیلی پریشان است.
می‌گفت: با چشم خودش تابوت‌های کوچک سوخته‌ای دیده، بی جسد …
به باد سپردم که خبرش را به گوش بیژن فرهنگ دره شوری نرساند …
می‌گفت این روزها، شازده کوچولو را دیده که در به در به دنبال یک مار می‌گردد،
شازده کوچولو به باد گفته بود: ” انگار مارها غیبشان زده، انگار کسی نمی‌داند که بدون یک مار، قصه‌ی من بی پایان می‌ماند… ”
باد می‌گفت: این روزها، شازده کوچولو را دیده که در به در به دنبال یک مار می گردد تا قصه‌اش را تمام کند.
خیلی چیزهای دیگر هم گفت … از حرف آخرش، فقط یک کلمه را شنیدم … “سیوند ” …
مطمئنم که گفت:  “سیوند” …
گفت و رفت …
باد رفت با همه‌ی خبرهای تلخش …
اما ،
تو بمان ،
استوار بمان .
بمان و بگو می‌شود در گلستان، آنقدر گل‌های رنگارنگ باشد که هیچ شاپرکی احساس تنهایی نکند، بگو که می‌شود در گلستان تنها نبود.
بمان و بگو که می‌شود .
بمان و از قامت بلند یک اُرس بگو.
بمان و بگو که فرزندان سرزمین مظلوم‌مان، وارثان رودهای همیشه روان، بلدند از درخت زندگی، ” سیب طلایی ” بچینند.
بمان و بگو هنوز هستند آدم‌هایی که از سرخی لاله‌ها، دلشان می‌لرزد، خم می‌شوند و با عشق آن را می‌بوسند.
بگو که میراث داران کوروش، می‌دانند که ” هرکی درخت قطع کنه، آدم بدیه ”
بگو … بگو از زنی که امروز بوی مادرم را می‌دهد …
بگو از پدر که به سفر رفته است … سفر زندگی … مثل پرنده‌ها …
بگو که پنگوئن‌ها هم بلدند، سرخوشانه و زنجیروار، زندگی را برقصند .
بگو که عباث، یک رودخانه بود که “حتما” به دریا رسیده است .
بمان،
بمان و از مردان خوش آهنگ روزگارمان بگو، همان‌ها که می‌دانند ” اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت … ”
نازنین 5 ساله‌ام ،
داری قد می‌کشی، بزرگ می‌شوی، داری برای خودت وبلاگ با کمالاتی می‌شوی،
اما ،
یادت نرود که :
” زندگی ، ضرب زمین در ضربان دل ماست … ”
این، یادت نرود …
حالا ،
تو بگو 5 سال ، 50 سال یا 500 سال …
الهی 1000 ساله شوی ،
اما … هر جور که حساب کنی ، این تاریخ است که دارد ورق می‌خورد …

راستی ،

من این دو حرف نوشتم ، چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت ، چنان بخوان که تو دانی

شناسنامه ی عکس :
نام عکس : گنجشکی نشسته بر آرامگاه کوروش بزرگ
نام عکاس : محمد درویش  لینک به http://mohammaddarvish.com
منبع : http://photoblog.mohammaddarvish.com 

 لینک به  http://photoblog.mohammaddarvish.com/archives/258

 

 

 

13 فکر می‌کنند “یعنی می‌شود در گلستان هیچ شاپرکی احساس تنهایی نکند!

  1. امير سررشته داري

    محمد جان جسارت كردم و بالاخره براي 5 سالگي مهار بيابانزايي نوشتم. در اين متن (http://amirsar.blogfa.com/post-85.aspx)به تو تبريك نگفتم زيرا مي خواستم نقدت كنم. اما اينجا به تو تبريك مي گويم. تبريك مي گويم براي آنچه داري و براي آنچه كه ديگران را براي داشتن آن ترغيب مي كني و در اين داشتنها همه را شريك مي داني.

  2. محمد کماسی

    در این ساعت شب بیدار شدم و این جملات زیبا همجون آواز خوش طبیعت جان و دلم را جلا داد احساس کردم با چشمانی بسته در وسط گلستان هستم و نسیم صبح را حس میکنم وخش خش برگهایی که زیر پای مرال صدا میکند را می شنوم،
    واقعا چه صفایی دارد قبل از طلوع آفتاب انجا باشید، البته کلمه زیبا برایش ناجوان مردانست هیچ کلامی آن را تو صیف نمی کند امیدوارم باز هم آن لحطات را ببینم در همین فصل بهار،

  3. ضحي روستا

    با درود بر سبزترين درويش وبلاگستان.خوشحالم که درويش نازنين به سلامت با دست پر از سفر برگشته اند…
    استاد عزيزم. من تبريکم را با ايميل خدمتتان ارسال نمودم.
    اماهنوز قادر نيستم به زيبايي شما و دوستان سبزانديشتان بنويسم. اما اين نوشته هاي با احساس را مي خوانم و بهره مي برم و ارادتمند شما مي مانم.
    درود…

  4. جواد مفرد کهلان

    گفتید به نام خداوند طبیعت. از نظر اینکه خواستید از دیدگاه دینی طبیعت را مقامی والا ببخشید. از سوی دیگر خداوندان این طبیعت در واقع دارندگان و ساکنین ایران هستند. ایرانی که در میانه قاره ها واقع شده و از نعمت طبیعی ریزشهای جوی منظم و متوالی بر خوردار نیست و فلات خشک سر به فلک کشیده ای است. با نعمت نفتی که فعلاً این مردم را تغذیه میکند و ملیتهای مختلف و دارندگان ادیان و مذاهب مختلف آن را کنار هم نگهداشته است. مهار بیابان زایی شعاری تدافعی است. ما ناگزیر به حمله به دیو خشکی هستیم. در عهد علم و تکنولولوژی این غیر ممکن نیست. باید به طریقی یا طریقه هایی منظم آبهای سمت تنگه هرمز به باتلاق جزموریان و کویر لوت برسانیم تا رطوبتی برای محیط مرده و نیمه جان شرق کشور فراهم گردد. این در عهد علوم و تکنولوژی کاملاً میسر هست. کاشکی حریصان نیروی نظامی به حریصان نبرد با دیو خشکی بدل میشدند که این از نان شب واجبتر و واجبترین عبادت ماست. و در این راه باید سرمایه ای کلان گذاشت و عقل مجموع دانشگاهیان ایران و حتی دانشگاهیان ممالک دیگر را به تعاون و یاری گرفت.

    پاسخ:

    جواد عزیز: ما هرگز ناگزیر از حمله به هیچ رخداد طبیعی نیستیم. فقط کافی است بر اساس توانمندی های بوم شناختی خود، اولویت ها را دوباره رتبه بندی کنیم.
    زنده باشید.

  5. جواد مفرد کهلان

    با درود بر آقا مرتضی
    در این گفته که”ما هرگز ناگزیر از حمله به هیچ رخداد طبیعی نیستیم. فقط کافی است بر اساس توانمندی های بوم شناختی خود،اولویت ها را دوباره رتبه بندی کنیم.”هم محق هستید و هم نه. محق از آن جهت که در حال حاضر هزار و یک درد اقتصادی و فرهنگی و سیاسی داریم دیگر جای نبرد اساسی با دیو خشکی نمی ماند. محق نیستید از این نظر این نسل مااست ثروت رخداد منابع زیر زمینی را چوب غارت زده است؛ لذا به جای دست بلند کردن بر سوی آسمان و لمیدن و رفتن به خواب زمستانی در روی زمین با نیروهای انسانی و مکانیکی بی کران خود باغی بر نسلهای بی نفت نسل آتی خود تحویل دهد.در سرزمین ما نبرداهورامزدای ملت و اهریمن خشکی و جهالت و سستی و کسالت و بی عدالتی را نباید وقفه و پایانی باشد. چنانکه در عرصه هستی هم حرکت مطلق است و سکون نسبی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تائید دیدگاه فعال است. دیدگاه شما ممکن است کمی طول بکشد تا ظاهر شود.