بایگانی دسته: نقش زنان در توسعه

در ستایش یک پیرمرد 79 ساله که هنوز جوان است! نیست؟

    بچه ها ! داستان کیم تیلور را که یادتان هست؟

    این عکس ها را نگاه کنید تا حیرت و شگفتی تان بیشتر شود؛ زیرا خالق این لحظه‌ها و شکارگر این تصاویر یک پیرمرد 79 ساله است! پیرمردی که قدر یک ده هزارم ثانیه را هم می داند و شاید به همین دلیل باشد که اینگونه جوان و سرحال باقی مانده است! نه؟

 

 

و اصلن مگر می‌شود آدمی که قدر لحظه‌ها را اینگونه می‌داند، پیر شود؟

درود بر پانته آ اردانی عزیز که تلنگر لازم را به من زد تا متوجه شوم که هر کیمی کیم نیست! هست؟

 

در ستایش زیست مند، هوش مند و کارمند!

خانم شهناز موسویان را خوانندگان پیگیر مهار بیابان‌زایی می‌شناسند. ایشان که در شهر استکهلم، پایتخت سوئد زندگی می‌کنند؛ به صورت داوطلبانه پذیرفته‌اند کار ویرایش ادبی برگردان انگلیسی مهار بیابان‌زایی را انجام دهند. موسویان که ظاهراً «زبان باز (بخوان دوستدار زبان) » بوده و دستی در ادبیات فارسی هم دارند، اخیراً در ذیل یکی از یادداشت‌هایم در باره‌ی مرگ شتابناک خفاش‌ها در آمریکا، نوشته‌اند: «من قدردان واژه “زیستمند” هستم و اینکه می‌ببنم طوری استفاده می‌شود، گویی همیشه وجود داشته است
یادم هست نخستین باری که زیست مند را به کار بردم، به سال 1371 در مقاله‌ای با عنوان “مردم و آبخیزداری” بازمی‌گردد … و البته از آن زمان تاکنون، این واژه هر روز بیشتر از روز قبل مورد استفاده قرار گرفت …
و این نه فقط صفت، که خاصیت زبان فارسی است …
خاصیتی که سبب آفرینش پاسخ پیش رو به ایشان را فراهم کرد؛ پاسخی در ستایش زبان مادری‌ …
خانم موسویان عزیز که می‌دانم در شمار دردمندانی هستید که علاقه‌مند زندگی در جامعه‌ای قانونمند و ضابطه‌مند، به صورتی آبرومند بوده و همواره گلایه‌مند شرایطی هستید که در آن دانشمندان، هنرمندان، فرهمندان و اندیشمندان جامعه نسبتی با ثروتمندان، توانمندان و قدرتمندان آن جامعه ندارند؛ خواستم بگویم، جامعه‌ای که سامانه‌های مدیریتی‌اش، قانون‌مند، هوشمند، ضابطه‌مند، روشمند و هدفمند شکل نگرفته باشد، هرگز نخواهد توانست به جایی برسد که در آن هیچ یک از زیستمندانش، عزت‌مند زندگی کنند.
و در چنان شرایطی که قاعده‌مند بودن یک آرزوست، آشکار است که رابطه‌مندی، بیشتر از ارزشمندی می‌تواند کارها را به پیش برده و کارمند نیازمند و همواره گله‌مند را بهره‌مند سازد. با این وجود، من هنوز می‌پندارم که می‌توان آینده‌ای سعادت‌مند را برای طبیعت و زیستمندانی که دوستشان داریم، رقم زد؛ اگر همچنان گرایه‌مند یا دغدغه‌مند باقی مانده؛ عایله‌مندی را افسار زده و سودمندی را در ذبح منافع بخشی در پای منافع ملّی و هم‌گرایی فرامنطقه‌ای جستجو کرد.

فرض کنیم در ایران هم یک پروانه بود! با او چه می کردیم؟

پروانه، نامی است که از 30 سال پیش، زمانی که جولیا لورن هیل– Julia Butterfly Hill – یک دختربچه شش ساله بود، برای خود انتخاب کرده است. در آن روز، وقتی که هیل به همراه خانواده خویش مشغول پیاده روی و گشت و گذار در طبیعت بودند، ناگهان یک پروانه روی انگشتانش نشست و در تمام مدت روز از آنجا تکان نخورد!

این حادثه کوچک، اما به قدری برای آن دختربچه شش ساله شگفت آور و پر رمز و راز بود که سبب گردید از آن پس، مسیر زندگیش را تغییر داده و به یک سلحشور و فعال محیط زیستی بدل شود. کاری که بعد از سه دهه هنوز دارد انجام می دهد و نه تنها سبب شده تا بسیاری از مردم دنیا او و خدماتش را دنبال کرده و ارج نهند، بلکه آن پروانه کوچک را هم برای همیشه در تاریخ محیط زیست جهان، جاودان ساخت.
یادتان هست روزی از آن پنجره سبز سخن گفتم که پیامبر من شد؟ فکر کنم این پروانه هم پیامبر هیل بوده است! نبوده است؟

امروز یکی از خوانندگان فرزانه تارنمایم به نام عباس رسول زاده بیدگلی، به خاطرم آورد که 27 آذر مصادف است با سالگرد روزی که یازده سال پیش در 18 دسامبر 1999، پروانه توانست سرانجام طبیعت ستیزان آمریکایی را که قصد داشتند تا رویشگاه بلندترین و تنومندترین درخت دنیا ، موسوم به سرخ چوب غول پیکر یا Sequoia sempervirens را در جنگل هومبولت ایالت کالیفرنیا نابود کنند، از تصمیم خود بازداشته و تضمین دهند که هرگز به این درختان زیبا و یگانه آسیبی نخواهد رساند.
می دانید چگونه پروانه موفق به چنین کاری شد؟
او 738 روز را در بالای یکی از همان درخت ها – که اینک به آن لونا (Luna) می گویند، سپری کرد!

باورتان میشود؟ یک دختر 25 ساله از 10 دسامبر 1997 تا 18 دسامبر 1999 را در در ارتفاع 55 متری از زمین و بر روی یک درخت زندگی کرد و تا تضمین نگرفت، از آن درخت پایین نیامد تا به همه ثابت کند، او پیامبر خود را یافته است و می داند که رسالتش در این دنیا چیست؟
پیش تر از ماجرای بارون درخت نشین برایتان گفته بودم، یادتان هست؟
جولیا هیل نشان داد که آن بارون می تواند مرد هم نباشد! در عین حالی که از مردان چیزی هم کم ندارد! دارد؟

گفتنی آن که خانم هیل، اینک به عنوان یک فعال محیط زیستی شناخته شده در جهان، اقدام های بازدارنده خود را فقط محدود به داخل آمریکا نکرده و برای نجات طبیعت کره زمین، فعالیت های خویش را همچنان ادامه داده و گسترش می دهد که می توانید برای آگاهی از جزییات این برنامه ها و فعالیت ها، به ویژه اثرگذاری اش بر روی رهبران برخی از کشورهای آمریکای لاتین به صفحه مربوط به او در ویکی پدیا مراجعه کنید.
خب، همه چیز را گفتم، جز پاسخ به پرسشی که در پیشانی این یادداشت هنوز می درخشد!

فرض کنیم در وطن عزیز ما، در ایران هم یک پروانه بود! دختری که دلش می خواست برای جلوگیری از قطع درختان در جنگل لویزان یا باغ گیاه شناسی نوشهر، برای مخالفت با احداث جاده ابر؛ برای اعتراض به نحوه مهار آتش در گلستان و زاگرس؛ برای جلوگیری از قطع درختان دنا به بهانه عبور لوله گاز؛ برای مخالفت با احداث سد پانزده خرداد، سیوند و …؛ برای دفاع از حق زیستن حیوانات؛ برای نجات دریاچه ارومیه و نخلستان های اروندکنار و رویشگاه مانگرو در نایبند و دریاچه بختگان و … اعتراض کند!
با او چه می کردیم؟!
تأمل در پاسخ این پرسش، شاید بتواند اندکی از دلیل تشدید بیماری جانفرسای طبیعت وطن و رواج وندالیسم را در جامعه امروز ایران برشما بنمایاند! نمی تواند؟

یادمان باشد:

آن كه می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید: ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی كنند! میکنند؟

پرسش این است: آیا در نظام کنونی آموزش و پرورش مان، ما به کودکان مان – به دختران و پسران مان – ایستادن، راه رفتن، دویدن، پرسیدن، مقلد نبودن و اوج گرفتن را می آموزیم تا اینک از ایشان انتظار پرواز و پروانه بودن داشته باشیم؟

وقتی که دیگر هیچ مردی برای دیدنت، سر برنگرداند!

نامش شانتال است؛ زنی که حوالی پنجمین دهه ی زندگیش را تجربه می کند و به تدریج درمی‌یابد دیگر هیچ مردی تمایلی ندارد تا برای دیدنش مانند گذشته‌ها، سرش را برگرداند! دانایی تلخی که سبب شده، نه‌تنها رفتارش با ژان مارک – همسری که عاشقانه دوستش دارد – تغییر کند، بلکه موجی از افکار سیاه و افسردگی نیز احاطه‌اش سازد … اما ناگهان همه چیز تغییر می‌کند! زیرا شانتال نامه‌های عاشقانه‌ای از یک ناشناس دریافت می‌کند که به ستایشش برخواسته است …
آنچه خواندید برگردان فشرده‌ای است از رمانی به نام هویت (identity) که میلان کوندرا، نویسنده‌ی فرانسوی چک‌تبار در سال 1999 با زیبایی هر چه تمام‌تر به رشته‌ی تحریر درآورده و به جهانیان عرضه داشت.
در فراز ماندگار این رمان شانتال رو به همسرش کرده و با تلخی می‌گوید: «در جهانی زندگی می‌کنیم که مردان دیگر برای دیدن من سر بر نخواهند گرداند».
واقعیتی که البته دیر یا زود سراغ همه‌ی خوانندگان مؤنث این تارنما هم خواهد آمد! نخواهد آمد؟
و یک خبر تسکین‌دهنده – برای خانم‌ها – آن که امروزه روز، پیوسته بر شمار مردانی که از مواجهه با این کابوس رنج می‌برند هم، افزوده می‌شود! نمی‌شود؟
تماشای روزانه‌ی آدم‌هایی که حال و روز تظاهرات دیداری‌ و آرایش بیرونی‌شان در معابر و مجامع عمومی گواه آن است که برای چنین نمایش دلفریبانه‌ای، مجبور شده‌اند تا دقایق پرشماری از لحظه‌های بی‌برگشت زندگی‌شان را در برابر آیینه به هدر دهند؛ بهترین شاهد بر این مدعاست.
در قصه‌ی کوندرا، شانتال ابتدا از حضور کسی که او را می‌شناسد و کارهایش را زیر نظر دارد، احساس خوبی ندارد؛ اما رفته رفته از نامه‌های عاشقانه و دقیق این ناشناس و توجه کهربایی وی متأثر شده و رفتار و طرز لباس پوشیدنش تغییر می‌کند. غافل از این که صاحب آن نوشته‌های سرخ‌رنگ، کسی نبوده جز همسرش ژان مارک! همسری که عاشقانه او را دوست می‌داشت؛ امّا این کار او سبب خلق بزرگترین تراژدی عاشقانه در زندگی هردوشان را فراهم کرد …
پرسش این است که آیا ژان مارک کار بهتری نمی‌توانست انجام دهد؟ یا شانتال نمی‌توانست از چشیدن میوه‌ی دانایی، دهانش تلخ مزه نشود؟!

من پاسخ این پرسش را در دارتالاب‌های محل کارم یافته‌ام! باورتان می‌شود؟
دو اصله درخت سوزنی برگ در ضلع خاوری محوطه‌ی ساختمان اداری باغ گیاه‌شناسی ملّی ایران وجود دارد که سالهاست توجه مرا به خود جلب کرده و هر پاییز که فرا می‌رسد، ناخودآگاه لحظاتی میخکوبم می‌کنند!
دلیلش این است که این درختان بر خلاف اغلب سوزنی‌برگانی که می‌شناسیم، همیشه سبز نیستند و خزان می‌کنند؛ آن هم چه خزان سرخ‌رنگ و پرشکوهی …
نامشان Larix deciduas است و یه جورایی شبیه دارتالاب خودمان عمل کرده و بسیار آب‌دوست هستند.
همیشه با خود می‌گویم: آدم اگر قرار است روزی خزان هم بکند، کاش مانند این دارتالاب‌ها خزان کند و نشان دهد که گرد پیری هم نمی‌تواند جذابیت‌هایش را بکاهد! می‌تواند؟
اونوقت دیگه محسن چاووشی هم لازم نیست تا با دردمندی و حسرت هر چه تمام‌تر بخواند که:
نمونده از جوونیام نشونی ؛ پیر شدم ، پیر تو ای جوونی!
راستی تا حالا به این موضوع اندیشیده‌اید؟ این که چگونه می‌شود کاری کرد که پیرِ جوونی نشده و همیشه یه نشونه‌هایی از جوونی در ما زنده بمونه! و یا این که آن کهن‌سالی‌ای را تجربه کنیم که درش حسرت جوونی که نباشه هیچ، جذابیت هم داشته باشه! مثل قالی کرمون!!
من پاسخم را یافته‌ام! شما چطور؟

توضيح ضروري:

صبح امروز – 3 آبان 1389 – آقاي مهندس محمد سعيد توكل تلفني به نگارنده يادآوري كردند كه از قضا اين سوزني برگان همان دارتالاب يا سرو تالاب – Taxodium distichum – هستند و خودشان شخصاً آن پايه ها را از باغ اكولوژي نوشهر به اينجا انتقال داده اند. به هر حال، نظر ايشان با نظر آقايان دكتر مظفريان و مهندس خوشنويس تفاوت دارد! ندارد؟

طنازانه ترین پارادوکس در دادگاه لاهه!

این تصویر امروز بارها و بارها از صدها شبکه‌ی تلویزیونی و رسانه‌های مجازی بین‌المللی پخش شد، تصویری که نشان می‌دهد پای یکی از ثروتمندترین و مشهورترین مدل‌های زیباروی جهان به نام خانم Naomi Campbell به دادگاه جنایت جنگی در لاهه باز شد تا برای قضات کارکشته‌ی این دادگاه بین‌المللی توضیح دهد که ماجرای هدیه‌ی گرانقیمت و الماس نشانی که از جناب چارلز تیلور، قصاب خونریز لیبریا دریافت کرده است، چه بوده است؟
با این وجود، دلنوشته‌های درویش، کاری به اصل ماجرا ندارد! و اصلاً پیگیری موضوع هدایای دیکتاتورهای جنایت‌کار تاریخ به زیبارویان، هرگز در شمار موضوعات مورد علاقه‌اش قرار نداشته است! داشته است؟

بلکه اینجا می‌خواهم صرفاً از بخت بدِ آن مأمور مسئول سوگند گرفتن از خانم کمپل گفته و از آن کارمند مظلوم دادگاه لاهه دلجویی کنم که شاید به خواب هم نمی‌دید، روزی عدم تناسب حیرت‌انگیز تظاهرات دیداری‌اش در کنار یکی از متناسب‌ترین موجودات روی زمین، اینگونه محکی عدالت‌گریزانه و ناجوانمردانه بخورد! نه؟
راستش گاه می‌اندیشم که شاید قرار گرفتن این کارمند نافرم برای سوگند گرفتن از این ستاره‌ی مشهور خوش فرم، یکی از شروط پذیرش حضور در دادگاه توسط خانم کمپل بوده است تا بدین‌ترتیب، همچنان هیت بیزینسش  – حتا در شرایط لاهه – افزایش یابد!
و در این میان، آنچه که البته در این هیاهوی رسانه‌ای فراموش می‌شود، نام رهبران و بزرگانی است که روزی در کنار این خون‌ریز نسل‌کش و بی‌رحم تاریخ ایستاده و عکس یادگاری گرفته‌اند!

مؤخره:
راستش هر چه گشتم تا یک عکس باحجاب و متناسب از این خانم انگلیسی پیدا و انتشار دهم، چیزی بهتر از این نیافتم! عکسی که نمی‌دانم چرا با وجود آن که کاملاً موازین مرسوم حجاب را رعایت کرده و حتا یک تار مویش هم پیدا نیست، ولی باز هم به نظر مورد دار می‌رسد! نمی‌رسد؟

پیام قدردانی بهناز و علی از خوانندگان این خانه ی مجازی

یکشنبه ی گذشته، بهناز محرم‌زاده و علی عظیمی – آن زوج اوج نشین –  به دفتر کارم در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور آمدند تا مراتب سپاس‌شان را از خوانندگان عزیز و دریادل این تارنما اعلام کرده و بگویند که منتظر دیدارشان هستند.
آنها حتا شماره تلفن‌های‌شان را در اختیار نگارنده قرار دادند تا هر کسی که مایل بود با ایشان گفتگو کند، بتواند توسط کامنت یا ایمیل، خبرم کند تا تلفن آنها را دراختیارش قرار دهم.
یک ویژگی ستایش‌برانگیز بهناز آن است که او در حالی به چکاد پرافتخار دماوند صعود کرده و 2 ساعت هم در آنجا توقف کرد که به مدت شش سال با بیماری ام اس دست به گریبان بود و در حالی که همه انتظار خانه‌نشینی‌اش را داشتند؛ او شروع به پرواز کرد …
راه و رسم این پرواز بسیار شنیدنی است که امیدوارم دوستان در تماس مستقیم با این زوج عاشق، بیشتر در جریانش قرار گیرند.

اینک پیام تشکر بهناز و علی خطاب به شما خوبان:

به نام عشق الهي

سلامي به گرمي و با عشق به شما دوستان بسيار عزيزمان همراه با تشكر و سپاس فراوان از ارسال پيام‌هاي مملو از عشق و صفا و صميميتون و ابراز احساسات بسيار گرم و دوستانتون. آري به راستي كه مراسم جشن ازدواجمان در قله هميشه سرافراز و سرا سر عشق دماوند در يكي از بيادماندني ترين و جاودانه ترين لحظات زندگيمان  ثبت شد كه ايمان داريم براي همنوردان بسيار عزيزمان هم، همين طور بود. چرا كه در آن روز تمام نيروهاي عالم هستي به همراه دماوند سراسر عشق، بهترين و بي‌نظير ترين شرايط جوي را به همراه انرژي و توان و شادي و شعفي بيكران به ما و تمامي همراهان عزيزمان هديه كردند كه توانستيم در بهترين شرايط و در عين لذت و شادي وصف ناپذيري به قله رسيده و حدود 2 ساعت مراسم را اجرا كنيم.

با آرزوي بهترين لحظات همراه با بهترين هاي خداوند براي تمامي شما دوستان بسيار عزيز و ارزشمندمان

خيلي دوستتان داريم
و مشتاقانه آرزوي ديدارتان را داريم
بهناز و علي

خداوند درخواست زن حامله را رد نمی‌کند! می‌کند؟

بزرگ‌ترین عیب انسان این است که به گذشته‌ی خود می‌نگرد و خود را در آن نمی‌بیند.

رامین جهانبگلو در ذهن زمستانی


نگارنده البته فرصت تماشای هیچ یک از سریال‌های تلویزیونی را ندارد. امّا امشب و به هنگام تماشای اتفاقی سکانسی از یک سریال به نام تاوان – که البته اروند چهار چشمی ماجراهایش را دنبال می‌کند! – دریافتم که ظاهراً چیز زیادی را هم بابت این عدم فرصت از دست نداده‌ام! داده‌ام؟
قصه از این قرار بود که خانمی نشسته بر سجاده‌ی نماز، در حال راز و نیاز به درگاه پروردگار بود و از معبودش می‌خواست تا دعایش را برآورده سازد – که البته تا اینجای داستان اشکالی ندارد – امّا  ناگهان، آن خانوم میان‌سال! ‌برای آن که لابد برآورده شدن دعایش را دوقبضه تضمین کرده باشد، به خداوند یادآوری کرد که مادربزرگش همیشه می‌گفته پروردگار دعای زن حامله را هرگز رد نمی‌کند و من الآن حامله هستم!
خواستم بگویم، تشویق‌های رییس‌جمهور و وزیر بهداشتش کم بود، حالا رسانه‌ی ملّی هم آمده وسط تا نرخ رشد جمعیت در ایران‌زمین دوباره شتاب بگیرد! یکی هم نیست این وسط بپرسد: وقتی هم‌اکنون هم در اغلب مناطق ایران، به ویژه سکونتگاه‌های اصلی آن، نشانه‌های کسری موازنه‌ی بوم‌شناختی (اکولوژیکی) آشکار شده است؛ وقتی ایرانیان در طول 30 سال گذشته، ذخیره‌ی هزار ساله‌ی آب زیرزمینی خود را به یغما برده‌اند؛ وقتی سرانه‌ی آب دردسترس برای هر ایرانی به کمتر از 2 هزار متر مکعب (مرز تنش آبی) کاهش یافته است؛ وقتی جنگل‌های زاگرس به عنوان منبع تأمین آب 40 درصد از ایرانیان، با تخریبی بی‌سابقه، هجوم آفت، آتش‌سوزی‌های گسترده و غلظت بی‌امان و پیش‌برنده‌ی عملیات تکنوژنیک و ریزگردهای عربی مواجه شده است؛ وقتی تقریباً تمامی تالاب‌های کشور به عنوان مهم‌ترین عامل تعادل بوم‌شناختی در فلات مرکزی ایران رو به خشکی کامل نهاده و بدل به چشمه‌های تولید گرد و خاک شده‌اند؛ وقتی کابوس خاموشی و اُفت کیفی آب شرب هنوز دست از سر همین هفتاد و پنج میلیون ایرانی برنداشته و وقتی هنوز می‌شود چنین مدارس و کلاس‌هایی را در ایران ردیابی کرد؛ دیگر برای چرا باید بر طبل افزایش جمعیت بکوبیم و آن را در غالب سریال‌های جذاب به خورد مخاطب عام بدهیم؟
آیا بهتر نیست در چنین نمایشنامه‌هایی بکوشیم تا مردمان را با طبیعت آشتی داده و یادشان بیاندازیم که ایرانی که نتواند پذیرای زیستمندان گیاهی و جانوری‌اش باشد؛ نخواهد توانست پذیرای فرزندان آینده‌‌اش هم باشد.
راستی چرا به گذشته‌ی خود نمی‌نگریم و خطاهای خویش را در آن نمی‌بینیم؟!

مؤخره:
این هم یک جمله از سریال زیر هشت در شبکه یک سیما:
زن اجاق کور به درد کوفت هم نمی‌خوره!

نتیجه‌گیری اخلاقی:
خداوند رحم کرد که من وقت ندارم سریال ببینم، وگرنه حتماً یک اشکالاتی پیدا می‌کردم! نمی‌کردم؟

ردپای جمعیت در این تارنما:
تازه‌ترین گام دولت دهم برای افزایش ناپایداری سرزمین!
شمار انسان‌ها یا سلوک انسان‌ها! کدام خطرناک‌تر است؟