بایگانی دسته: فرهنگ

سبب این خنده‌های مستانه در کوره ذغال گلپرآباد ملایر چیست!؟

سبب این خنده های مستانه کودکان کار در کوره ذغال گلپرآباد چیست؟! (عکس از حسین صالحی)

      اینجا یک کوره‌ی ذغال است واقع در روستای گلپرآباد از توابع شهرستان ملایر (استان همدان). از نخستین باری که یکی از هموطنان عزیزم به نام حسین صالحی، این تصویر را از طریق ایمیل برایم فرستاد و خواست تا بازانتشارش دهم، 10 روزی می‌گذرد … ابتدا احساس کردم که شاید، این یک عکس تاریخی و مربوط به دوران رضاخان باشد! بعد با دقت بیشتر در عکس و مشاهده‌ی کلمات انگلیسی حک شده بر روی آن پیرهن‌های مندرس قرمز رنگ دریافتم که موضوع نمی‌تواند مربوط به آن سال‌ها باشد. اما باز هم باورش برایم دشوار بود پذیرفتن حرف حسین! زیرا او در ایمیل بعدی برایم نوشت که این عکس را خودش در تاریخ 5 مهرماه 1388 از این دوپسربچه گرفته است!! آخر ملایر بعد از همدان، پرجاذبه‌ترین شهر استان است و همه ساله به دلیل پذیرش مسافران و گردشگران فراوان و نیز تنوع محصولات کشاورزی خود، از جایگاهی بایسته و ممتاز برخوردار بوده است. اصولاً چرا به رغم آن همه روشنگری و رساندن برق و نفت و مخابرات و گاز باید همچنان کودکان گلپرآبادی اینگونه روزگار بگذرانند و با کمک به تاراج اندوخته‌های چوبی زاگرس، حیات خویش را استمرار بخشند؟ آن هم در منطقه ای که بیش از 8 هزار هکتار آن، به دلیل غنای گیاهی و جانوری ارزنده اش در شمار آثار طبیعی کشور ثبت شده و به عنوان یکی از مناطق حفاظت شده ایران شناخته می شود.
     و حالا من مانده‌ام و سبب این خنده‌های مستانه؟!
 
    از چارلی بزرگ شنیده بودم و شنیده بودیم که «خوشبختي چیزی نیست، جز فاصله‌ی اين بدبختي تا بدبختي ديگر!»
   و من فکر می‌کنم که شاید این خنده‌ها برای این باشد! چون که آن دو پسرک گلپرآبادی می‌دانند از کوره ذغال که دیگر جایی سیاه‌تر و سوزان‌تر و آلوده‌تر که نیست! هست؟ پس حالا که ته بدبختی را چشیده‌اند، می‌توانند خود را برای درک یک خوشبختی آماده کنند! نمی‌توانند؟
    شما چه فکر می‌کنید دوستان؟
   حسین یادم انداخت که شعری وجود دارد از یک کودک سیه‌چرده‌ی آفریقایی که سخت تأمل‌برانگیز است. در اینترنت جستجو کردم و دریافتم که گویا اسپایک لی، کارگردان مشهور آمریکایی و سازنده فیلم تحسین شده مالکوم ایکس ، کمک کرده در انتشار این شعر.
    این شعر که عنوان بهترین شعر جهان در سال 2006 میلادی را نیز از آن خود ساخته است، می‌گوید:

When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you gray
And you calling me colored?

وقتي به دنيا مي‌آم، سياهم
وقتي بزرگ مي‌شم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم
وقتي مي‌ترسم، سياهم
وقتي مريض مي‌شم، سياهم،
و وقتي مي‌ميرم، هنوزم هم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي‌اي
وقتي بزرگ مي‌شي، سفيدي
وقتي مي‌ري زير آفتاب، قرمزي
وقتي سردت ميشه، آبي‌اي
وقتي مي‌ترسي، زردي
وقتي مريض مي‌شي، سبزي
و وقتي مي‌ميري، خاکستري‌اي
و تو به من مي‌گي: رنگين پوست!؟

    خواستم به آن کودک آفریقایی بگویم:
    در گلپرآباد به کودکان “سیاه صورت” هرگز نمی‌گویند: رنگین پوست! می‌گویند؟

یادتان باشد: برای بزرگتر دیدن، حدی وجود ندارد!

 

ما نه می‌توانستیم نغمه‌ی باد بی‌اندام را بشنویم و نه خویشتن بزرگ‌ترمان را که در مِه راه می‌رفت، ببینیم.

 

جبران خلیل جبران

    اول که این مسیر رؤیایی و قطار قرمزرنگش را در پهنه‌ی بی‌انتهای سبز دیدم، از عظمتش حیران شدم، حتا بیشتر از این عکس زیبا و چشم‌انداز خیره‌کننده‌اش
امّا این تازه‌ شروع کار بود! نبود؟

تصویری که 560 متر مربع وسعت دارد!

   شاید خیلی از شما تاکنون این عکس را دیده باشید؛ یک عکس ترکیبی (موزاییک) از دختری که لبخند می‌زند و برای ساختش از 95 هزار تصویر کودک خندان استفاده شده است! می‌دانید حاصل کار چه سطحی را اشغال کرده است؟ سطحی که 40 متر طول و 14 متر عرض دارد (560 متر مربع) و به همین خاطر، در روزگاری نه چندان دور با عنوان بزرگترین عکس جهان در کتاب رکورد‌های گینس ثبت شده بود.

تصویری به وسعت نهصد متر مربع!

 امّا به فاصله‌ی چند سال بعد، هزاران نفر از مردم ناحیه وست میدلند بریتانیا رکورد جدیدی برپای داشتند چرا که سایت The Big Picture  در فاصله ماه‌های ژانویه تا ژوئن 2008 بیش از ۱۱۰ هزار عکس از مردم این ناحیه دریافت کرد. از مجموع این عکس‌ها تصویری به بزرگی نهصد متر مربع درست شد؛ تصویری از یک بوکسور آماتور ۱۷ ساله که در سال ۱۹۲۶ گرفته شده است و به عنوان بزرگترین تصویر موزائیکی جهان از آن یاد شد. اما این نیز همه‌ی ماجرا نبود! چرا که در عرض ۱۷۲ دقیقه از پشت بام روزنامه ساکسون، ۱۶۵۵ عکس ۲۱٫۵ مگاپیکسلی که با هم همپوشانی داشتند، گرفته شد و سپس در طول ۹۴ ساعت آنها به یکدیگر متصل شدند تا نتیجه نه تنها فقط یک اثر زیبای ۲۶ گیگا پیکسلی از نمای شهر درسدن در آلمان شود، بلکه بزرگ‌ترین عکس جهان نیز باشد!
      امّا زهی خیال باطل!

تصویری که 200 هزار سال نوری طول و یکصد هزار سال نوری عرض دارد!

 

      کافی است به این تصویر که توسط تلسکوپ سویفت (ماورای بنفش) گرفت شده دقت کنید؛ تصویری که ابعادی از جهان را به اندازه‌ی دویست هزار سال نوری در صد هزار سال نوری پوشش داده است. به بیانی ساده‌تر، همه‌ی تاریخ پرفراز و نشیب تمدن بشری در طول 5 هزار سال گذشته، حتا به اندازه‌ی قطر یک تار موی کودکی تازه متولد شده هم از این تصویر نمی‌تواند اشغال کند! یعنی همه‌ی آن چیزی که ما – اغلب – با افتخار از آن یاد می‌کنیم و یا گاه فکر می‌کنیم که چقدر تاریخ از ما فاصله دارد …
     حال فرض کنید که ما در مرکز این تصویر 200 هزار ساله قرار داریم؛ در سمت راست ما اجرامی را می‌بینیم که صد هزار سال نوری از ما فاصله دارند، به عبارت دیگر، 100 هزار سال پیش از ما می‌زیسته‌اند! و در سمت چپ هم اجرامی وجود دارند که ما صدهزار سال پیش از آنها زندگی کرده‌ایم و در حقیقت از منظر آنها، ما 100 هزار سال است که مرده‌ایم! نمرده‌ایم؟

ما در کجای این هیچستانیم؟!

     می‌بینید در چه هیچستانی زندگی می‌کنیم؟ از کجا معلوم که واقعاً زنده‌ایم؟ و از کجا معلوم آنها که فکر می‌کنیم مرده‌اند، واقعاً مرده‌اند؟
     و این باز همه‌ی ماجرا نیست! چرا که می‌دانیم آنچه اخیراً تلسکوپ هابل توانسته به عنوان مرز قابل دید جهان به تصویر کشد، بیش از 12 میلیارد سال نوری عمق دارد!
     ما کجای این بازی قرار داریم رفقا؟ انگار حالا می‌فهمم که خلیل چه می‌گوید: «شما فقط پاره‌ای از خویشتن غول‌پیکر خویشید
    اصلاً هیچ فکر کرده‌اید که این بازی می‌تواند هیچ خط پایان یا شروعی نداشته باشد؟! و هیچ می‌دانید که اصولاً فلسفه‌ی بازی چیزی نیست جز لذت بردن از لحظاتی که می‌توانید لذت ببرید.

   به قول ریچارد باخ:

  زندگی چه بی معنا می شود

  اگر بازی را ندانی

 و

  به خاطر نیاوری

  که

  تنها یک بازیگری.

سبز باشید و بازی کنید ... اما بازی را جدی نگیرید!

   یادتان باشد: برای بزرگتر دیدن حدی وجود ندارد! دارد؟

همین و تمام!

در پاسخ به ناصر کرمی: آیا کپنهاگ آغازی بر پایان خاورمیانه است؟

     «بعضی آدم‌ها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس می‌کنی. در روشنایی پرمهرشان غرق می‌شوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشم‌شان بدوزی، به جادویی دچار می‌شوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همه‌ی خواب‌زده‌ها. نور تندشان چنان چشم‌هایت را پر می‌کند که بعد از آن، هرگز هیچ چهره‌ی دیگری را درست نمی‌بینی. و عمرت را به جستجوی چهره‌ای می‌گذرانی که دیگر حتا خودش را هم درست در ذهنت نداری .چهره‌ای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپرده‌ای. با این نشانی، به هیچ مقصدی نمی رسی. در جاده‌ای تاریک، سرگردان خورشیدی می‌مانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگی‌ات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه مانده‌ی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش می‌رود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد، اتکا می‌کند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را می‌بیند. در چاله‌ها نمی‌افتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمی‌کشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده، یک لحظه، فقط یک لحظه، چشم‌انداز وسیع‌تر را می‌بیند. همه‌ی گل‌ها و درخت‌ها و پرنده‌ها و کوه‌ها. همه‌ی راه‌ها و مسیر‌های در هم جهان. راه‌هایی که به تمامی رؤیاها ختم می‌شوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیه‌ی راه را با حسرت تمامی آنچه می‌توانست داشته باشد و ندارد، طی می‌کند. این قصه‌ی مکرر عشق است. با این همه، هر کس خورشیدش را پیدا کند، بی اختیار چشم در چشم آن می‌دوزد و برای ابد در نا‌امیدی غرق می‌شود …»

قسمتی از کتاب فصل آخر اثر گیتا گرگانی

دکتر ناصر کرمی

    ناصر کرمی را همه می‌شناسیم؛ دانش‌آموخته‌ی مکتب آب و هواشناسی که در پیش‌بینی وضعیت نیواری جامعه رو دست ندارد! دارد؟ او هر جا که لازم باشد، برخلاف جهت رود نشان می‌دهد که دارد شنا می‌کند! در حالی که او زیر و بم‌ها و پیچان‌رودها را به درستی و دقت می‌شناسد و از جریان‌های زیرسطحی که گاه در خلاف مسیر اصلی در حرکت هستند، مانند بختگان مرحوم! آگاه است. برای همین است که آب هرگز ناصر کرمی را نبرده است (و امیدوارم که نبرد)؛ چه آن هنگام که در امپراطوری کرباسچی ترکتازی می‌کرد؛ چه بعد‌تر که وارد ماجرای الویری شد؛ چه حتا دیرزمانی که خود را در محاصره‌ی آّبادگران تشنه قدرت در تیم محمود احمدی‌نژاد دید و چه اینک که با قالیباف بند‌بازی خود را ادامه می‌دهد! در تمام طول این سال‌ها، ناصر کرمی آن بالاها ماند و با یادداشت‌های اغلب شیرین و جذابش، خوانندگان پرشمارش را به رغم خشمگین‌کردن یا دلگیر ساختن گاه و بی‌گاه، به تحسین واداشت و البته وامی‌دارد! نمی‌دارد؟
   آخرین دست‌پخت سرآشپز طناز و هوشمند ما که همزمان با چهارمین موج سبز وبلاگستان به مرحله‌ی طبخ و بهره‌برداری رسید؛ «آغازی بر پایان خاورمیانه» بود که به رغم ظاهر بسیار لذیذ و طعم و عطر وسوسه‌برانگیزش، این احتمال را می‌شد داد که سبب سؤهاضمه‌ی برخی از مخاطبان و آدم‌های فرصت‌طلبی را فراهم آورد که یا راه و رسم بازی را نمی‌دانند و یا خوب بلدند مردم را به بازی بگیرند!
   اما به راستی ناصر کرمی چه می‌گوید که درویش را واداشت تا اینگونه واکنش نشان داده و وبلاگنویسان را به عکس‌العمل فراخواند؟ او در انتهایی‌ترین بند از قصه‌ی جذابی که هوش از سر خوانندگانش ربوده و کاملاً تسلیم این نورافشانی خورشیدوارش ساخته، به نرمی می‌نویسد: «تردیدی نیست که اجلاس کپنهاگ فقط برای کاهش دردسر خرس‌های قطبی به واسطه ذوب شماری از کوه‌های یخی بر پا نشده است. غرب می‌خواهد مطمئن شود کسی جای دوردستی – حتا هنگامي كه با آرامش خاطر لم داده است توي صندلی و فوتبال تماشا مي‌كند – نقشه‌ی قتل عام کفار آن سوی آب‌ها را نمي‌كشد
   اندکی قبل‌تر از آن هم نوشته بود: «پیرامون جورج بوش را ژنرال‌های جنگ سالار پرکرده بودند و ابزار او تانک‌هایی بودند که دره به دره در افغانستان و صحرا به صحرا در عراق دنبال تروریست‌ها می‌گشتند. اما در کابینه‌ی اوباما سبزگراها و فیزیک‌دانان متخصص انرژی‌های نو جای ژنرال‌ها را گرفته‌اند و ابزارهای او پره‌های توربین‌های بادی و صفحات آفتاب‌گیر نیروگاه‌های خورشیدی هستند که قرار است راه رهایی از نفت، تروریست‌های نفت فروش و البته … و البته دلنگرانی‌های مربوط به افزایش اثر گلخانه‌ای زمین را به همگان نشان دهند
   و درست اینجاست که ضربه‌ی نهایی را بر سر خواننده‌ی مسحور‌شده‌ی خویش وارد ساخته و فتوای تاریخی‌اش را صادر می‌کند؛ فتوایی که تقریباً همه در نگاه نخست چاره‌ای ندارند جز آن که زبان به تحسین و تمجیدش بردارند و این حکم مطلقه را دربست بپذیرند!
   او قصه‌ی خود را اینگونه به پایان می‌برد: «کپنهاگ، آغاز پایان خاورمیانه است. همین و تمام
   توجه کنید که او حتا نمی‌گوید که کپنهاگ ممکن است آغازی بر پایان خاورمیانه باشد! بلکه با صلابتی کرمی‌وار حجت را تمام کرده و پرچم خویش را در سرزمین کفر و جهل و حماقت و … فرو نموده و زنهار می‌دهد: همین و تمام!

کاری تامل برانگیز از فرهاد بهرامی - جام جم

   ناصر در بخش دوم از سریال جذابش که 3 دقیقه گذشته از بامداد امروز – جمعه 27 آذرماه 1388 – منتشر کرده است؛ با ابراز حیرت فراوان می‌نویسد: «تصور شده جانمايه موضوع، دستاويزي فني يا سياسي خواهد بود قابل استفاده براي دولت‌هاي منطقه. جل‌الخالق! از كجاي مطلب چنان موضوعي مستفاد مي شود؟»
   البته موضوع واقعاً در حد دولت‌های منطقه نیست! هست؟ چون من فکر نکنم آن شیوخ نازنین و ثروتمند و اغلب فارس‌ستیز، حوصله‌ی خواندن یک داستان فارسی – ولو جذاب – را داشته باشند!
   آنچه که ناصر عزیز باید به آن توجه کند – و البته هیچ ربطی هم به انکار یا پذیرش نظریه‌ی جهان‌گرمایی با ریشه‌ی انسانی ندارد – آن است که سالهاست در این دیار طرفداران محیط زیست را با عنوان عناصری معلوم‌الحال با شیفتگی نسبی به جبروت غرب توصیف کرده و آنها را یا به قول وزیر کشور وقت: گروه‌هایی مشکوک لقب داده‌اند؛ یا مانند وزیر ارشاد وقت: به تمسخرشان همت کرده‌اند؛ یا مانند وزیر راه و ترابری وقت: آنها را مشتی رمانتیک هیاهو‌گر برای هیچ پنداشته‌اند؛ یا مانند امام جمعه وقت سمنان، آنها را مانع اجرای احکام الهی معرفی کرده‌اند؛ یا مانند امام جمعه رضوان‌شهر و مدیرکل اوقاف گیلان؛ آنها را نمونه‌ای بارز از خرافه‌پرستان مدرن قلمداد کرده‌اند؛ یا مانند معاون اول رییس‌جمهور که صراحتاً سیاست‌های محیط زیستی و به ویژه کنترل جمعیت را در شمار دسایس و توطئه‌های غرب علیه جهان اسلام دانسته‌اند و یا …
   حال تصور می‌کنید انتشار چنین فرضیه‌هایی که می‌گوید: «يكي از دلايل تغيير رويكرد دولت آمريكا نسبت به موضوع تغيير اقليم عمدتاً با هدف بهره‌گيري از اين پديده (جهان گرمایی) در جهت مقابله با بنيادگرايي است. اين نكته براي دولت ايران تهديد تلقي ميشود يا فرصت؟ غرب مي‌گويد محدود كردن تجارت نفت راهي است براي مقابله با موج فزاينده بنيادگرايي در خاور ميانه. يك جور راه ميان‌بر و كم هزينه‌تر از حمله به برخي از اين كشورها.» چه بازتابی در محافل سنتی نزدیک به حاکمیت دارد که از اساس با تظاهرات محیط زیستی شهروندان به دیده‌ی تردید و شک می‌نگرند؟

   ناصر جان!
   آیا داستان مشهور آن در راه مانده را یادت هست؟ مرد از اسبش پیاده می‌شود تا به مسافری در راه مانده کمک کرده و با دادن آب و غذا، او را از مرگ در بیابان نجات دهد. اما صبح که از خواب برمی‌خیزد، درمی‌یابد که نه آن مسافر مانده و نه اثری از اسب و آذوقه‌اش هست! بسیار ناراحت می‌شود و آنقدر می‌گردد تا سرانجام آن مسافر نمک‌نشناس را می‌یابد … مسافر به التماس می‌افتد و از مرد می‌خواهد که از گناهش درگذرد … اما مرد به آرامی می‌گوید: من نیامده‌ام اینجا تا تو را تنبیه کنم! من فقط کوشیدم تا تو را پیدا کنم و از تو خواهش کنم تا هرگز این داستان را برای هیچ انسانی تعریف نکنی؛ چون در غیر اینصورت دیگر هیچکس به هیچ در راه مانده‌ای کمک نخواهد کرد!
   حالا همه‌ی خواهش من و برخی دیگر از دوستان هم همین است ناصر جان! کاری نکنیم که به قانون گیاه بربخورد و ناخواسته سبب شویم تا دیگر هیچکس فریاد هیچ علاقه‌مند به محیط زیستی را جدی نگیرد و او را یا بازیچه‌ی غرب بداند و یا اجیرشده‌ی او!
   یادت هست وقتی خبرنگار روزنامه خراسان از یک مدیر سدساز در وزارت نیرو پرسید: »آیا قبول دارید كه سدسازی نوعی فعالیت بیابان‌زاست؟» او به صراحت پاسخ ‌داد: «این یك بحث روشنفكرانه است كه منشاء آن هم آمریكاست!

   ناصر جان!
   وقتی ما برخی از بزرگترین و شناخته‌ترین دانشمندان حوزه‌ی محیط زیست جهان را در حد یک ژنرال چهار ستاره و بازیچه‌ی دست سیاستمداران دموکرات در کاخ سفید، پایین می‌آوریم، باید هم حق دهی که اینگونه گستاخانه همه‌ی تلاش‌های صورت گرفته توسط همه‌ی علاقه‌مندان به محیط زیست ایران را با برچسب «پز روشنفکری و جیره‌خوار آمریکا بودن» به تمسخر بگیرند!
   برادر من!
   از ماست که بر ماست.

   این، همه‌ی آن چیزی بود که به نظرم در دیدگاه ناصر کرمی عزیز خطرناک می‌نمود. وگرنه چه خورشیدی از تو بهتر برای نگاه کردن و کورشدن؟ ناصر جان!
                                                                همین و تمام!

   در همین ارتباط:
   – کنفرانس کپنهاگ، ‌آغاز پایان دوران نفت؟ گفتگوی ناصر کرمی با بخش فارسی صدای آلمان (به ویژه این بخش از گفتگویش حرف حساب است: « … هیأت اعزامی از سوی جمهوری اسلامی تلاش خواهد کرد در این کنفرانس انرژی اتمی را در فهرست انرژی‌های پاک قرار دهد و چالش کنونی بر سر برنامه اتمی ایران را ناقض روح کنفرانس کپنهاگ معرفی کند. کرمی به دیدگاه هواداران محیط زیست استناد می‌کند که انرژی اتمی را از جمله به خاطر لاینحل ماندن مسأله دفع زباله‌های خطرناک آن، در زمره‌ی انرژی‌های پاک به حساب نمی‌آورند. او علاوه بر این، بر سطح پایین فرهنگ تکنیک و ایمنی در خاورمیانه نیز تاکید می‌کند و آن را نیز از دغدغه‌ها و نگرانی‌های مربوط به فعالیت نیروگاه‌های اتمی در کشورهایی مانند ایران می‌داند.» می‌بینید چقدر این مرد مخاطب‌شناس است؟
   – طرح اهداف قرمز برای کپنهاگ سبز
   – کپنهاک و بانگ مرغ
   – چگونه موج چهارم را ايجاد كنيم؟
   – پس لرزه هاي نوشته هاي ناصر خان عزيز و محمد خان گرامي
   – گرم شدن زمین و انجماد …
   – مصلحت اندیشی و نگرانی

رمز بازگشت نشاط به محیط زیست وطن همین است!

     16 سال پیش، یکی از برندگان نوبل گفته بود: «برای فهم اين که کشوری توسعه‌يافته يا در حال توسعه است، نيازی به اندازه‌گيری درآمد ملّی يا سرانه نيست. کافي است به دبستان‌ها برويم و به روانشناسی آموزش کودکان توجه کنيم. نطفه‌های توسعه در دبستان‌ها بسته می‌شود، نه در آزمايشگاه‌ها. اين انسان‌ها هستند که سرمايه را بارور، فناوری را ابداع و طبيعت را تسخير می‌کنند. لذا انسانی قدرت نوآوری و خلاقيت دارد که شخصيت او در دوران کودکی با اين مفاهيم خو گرفته باشد. کودکی که فقط آموخته است تقليد کند، چشم بگويد، منفعل باشد، ساکت بماند و خطوط قرمز را رعايت کند، چگونه می‌تواند در عرصه‌ي توليد، دانش و فناوری، پيشتاز، خلاق، نوآور و مرزشکن باشد؟ سرمايه‌های ما در چاه‌های نفت و يا در بانک‌ها نيست، سرمايه‌های ما در دبستان‌ها نشسته‌اند، با آنان چه می‌کنيم؟»

اقدامی از این کوبنده تر و شعاری از این کارسازتر هم سراغ دارید؟

    راستش این تصویر را که دیدم، خستگی 900 کیلومتر راندن در کمتر از 9 ساعت را فراموش کردم …
    واقعاً اگر ما برسیم به روزی که همه‌ی فرزندان پاک‌نهاد این بوم و بر، این گونه بیاندیشند و باور کنند که : «هر کسی درخت قطع کنه، آدم بدیه.»
    آنگاه هیچ شک ندارم که ایران فردا، ایرانی سبزتر با طبیعتی شادابتر و مردمانی صبورتر و مهربان‌تر خواهد بود.
     درود بر پدر و مادر این کودک عزیز شاهرودی که چنین فرزندی را به جامعه تقدیم کرده‌اند و می کوشند تا زیباترین جنگل ایران در ابر نابود نشود و به کام طبیعت ستیزان جاده کش فرو نرود!

 

     در باره جنگل ابر:

   – كابوسي به نام جاده ؛ ناقوسي كه اينبار با «جنگل ابر» به صدا در‌مي‌آيد!

   – جنگل «ابر» را دريابيد!

   – پست جدید دکتر پیمان یوسفی آذر!

   – یک پیروزی دیگر برای طرفداران محیط زیست در ابر!

گام‌های روحانیت در مسیر پایداری توسعه

عنوان سخنرانی امروز محمد درویش - 22 آذر 1388 - میانه

     تا ساعتی دیگر قرار است راهی دیار خالق حیدربابا – شهریار فرزانه وطن – شوم تا در همایش نقش روحانیت در توسعه‌ پایدار سخنرانی کنم. برگزاری چنین همایشی بی‌شک در کشور بی‌نظیر است و می‌تواند خود موجی سبز را در آن بخش از جامعه به راه اندازد که تریبون همه‌گیر و پرقدرتی چون مساجد، حسینیه‌ها و تکایا را در اختیار دارند.
طبیعت وطن، روزگار رنجور و زخم‌خورده‌ای را می‌گذراند؛ حال سرزمین مادری اصلاً خوب نیست و باید از هر تمهید و ابزاری سود برد تا خود، این بیمار را رنجورتر نسازیم. باید قبول کنیم که فقر فرهنگی و دانایی گریزی – به ویژه در سطح عوام – یکی از مهم‌ترین دلایل رخداد فرواُفت شتابناک کارمایه‌ها در ایران است.

محمد درویش در حال سخنرانی در همایش - 22 آذر 1388 - میانه

     چنین است که اگر بتوان رهبران مذهبی را در سکونت‌گاه‌های کوچک و بزرگ شهری و روستایی با آموزه‌های زیست پایدار آشنا و همراه ساخت؛ آنگاه می‌توان امیدوار بود که از حاصل این هم‌افزایی؛ طبیعت وطن و زیستمندان گران‌سنگش سود خواهند برد.
    بر بنیاد دریافت‌های پیش گفته است که می‌خواهم امروز در حضور فرماندار، ائمه جمعه، جماعت، طلاب و دیگر مقامات روحانی و کشوری استان آذربایجان شرقی و شهرستان میانه از گام‌هایی سخن گویم که روحانیت می‌تواند برای پایداری توسعه در ایران عزیز ما بردارد.

مؤخره:
می‌دانم … شاید برخی از خوانندگان این سطور در دل بگویند: چه خیالی؟!
با این وجود من ترجیح می‌دهم که همواره به خیالم بال و پر دهم و از آن، خلوتگاهی در بیابان بسازم، پیش از آن که خانه‌ای در میان دیوارهاي پرازدحام  شهر بنا کنم؛ زیرا من دوست دارم، خانه‌ام یک دکل باشد تا یک لنگر! من دوست ندارم بال و پر خویش را جمع کنم تا از در بگذرم؛ دوست ندارم سر خم کنم تا به سقف نگیرم … و دوست ندارم از نفس کشیدن و آزاداندیشیدن بهراسم، مبادا دیوارها شکاف بردارند و فرو ریزند!
شما هم دوست نداشته باشید لطفاً …

میخ‌ها و آدم‌ها!

فقط کافی است آنجا که نباید از میخ استفاده نکنیم. همین!

      پسرك بداخلاق بود، اصلاً نمي‌شد با او حرف زد، انگار كلام هيچ كس را نمي‌فهميد، مدام فرياد مي‌كشيد و با خشم به هر كه و هر چه مي‌رسيد، دشنام مي‌داد. پدرش عاقبت تصميم گرفت تا از شيوه‌اي ديگر براي مهار خشم و عصبانيت روبه تزايدش بهره گيرد.
    او با نرمي و ملاطفت رو كرد به فرزندش و گفت: هر چقدر دوست داري فرياد بكش و عصباني شو! بهتر است خشم خود را بيرون دهي و در دل حبس نسازي. فقط از تو خواهش مي‌كنم اين كيسه پر از ميخ و چكش را بگير و هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

هر قیافه ای با خشم بی ریخت تر است! نیست؟

    روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته‌هاي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخ‌هايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسان‌تر آن است كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آن كه ميخ‌ها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
     پدر ضمن تحسين و تشويق فرزندش، به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخ‌هايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر – كه حالا ديگه پسرك نبود – به پدرش روكرد و گفت: همه ميخ‌ها را از ديوار درآورده است .
    پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخ‌ها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد و گفت: «دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي فرزندم؛ امّا به سوراخ‌هايي كه در ديوار به وجود آورده‌اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود! پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي‌گويي، مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي‌كوبي، تو مي‌تواني چاقويي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت: معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده‌ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزیكي به همان بدي يك زخم معنوي است. دوست‌ها واقعاً جواهرهاي كميابي هستند (درست مثل تاكسي در روزهاي باراني)، آنها مي‌توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت كنند. آنها گوش جان به تو مي‌سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

می شود تنها نماند! ... ورنه خاموش است خاموشی گناه ماست!

      مؤخره:
   آنچه را كه خوانديد، محتواي ايميلي بود كه از سوي يك دوست برايم ارسال شده بود و من با اندکی تغییر و تخلیص و تلخیص! آن را منتشر کردم. او از من خواسته بود تا در تكثير اين يادبرگ مهرورزانه بكوشم تا به سهم خويش كاري كنيم دل‌هاي كمتري را با ميخ و نيش زبان و سلوك‌مان بيازاريم. بياييم دوستان‌مان را از هر چه بند است رها كنيم. بگذاريم آزادانه و رها از سر گل‌ها بپرند و زير هر بوته كه مي‌خواهند بيتوته كنند!
    آنگاه شايد يكي از آن بوته‌ها ما باشيم.

در توصيف يك زيباچشم فومني!

 

يك سنجاقك زيبارو اهل فومن

طفل پاورچين پاورچين ،  دور شد كم كم در كوچه سنجاقك‌ها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر …

 

    اين تصوير را كه مي‌بينيد، يك نفر درست لحظاتي قبل از رفتن برايم فرستاد … سنجاقكي زيبارو و خوش قد و قامت با چشماني درشت و رنگ قهوه‌اي مليح كه از نوعي لنز خاكستري هم در پايين دست بهره برده است!
    نگاه كنيد كه چقدر يك موجود مي‌تواند زيبا آفريده شود؛ آن هم با آن بال‌هاي تورتوري نارنجي‌رنگ كه كمكش كرده تا عنوان سريع‌ترين حشره جهان را با سرعت 56 كيلومتر در ساعت از آن خود كند! و تازه در آن سرعت و به مدد قدرت بينايي اعجاب‌برانگيزش مي‌تواند شكار هم بكند!
     در حقيقت آن اصطلاحي كه مي‌گويند:
     فلاني در هوا مي‌زنه! را نخستين بار براي سنجاقك‌ گفته‌اند! نگفته‌اند؟ تازه او علاوه بر آن كه در هوا خوب مي‌زنه، زيرآبيش هم حرف نداره! و از همه جالب‌تر اين كه تخصص اصليش سوراخ كردنه!
     پيش‌تر از توماس شاهان و قاب پنجره‌اي سخن گفتم كه او دست و دلبازانه به روي ما گشوده است.
     حالا با ديدن اين هم‌وطن فومني زيبارو، بيشتر دريافتم كه براي ديدن زيبايي‌ها و غرق شدن در خلسه‌ي خيال‌انگيز چشم‌اندازهاي ديداري پرجاذبه و سحرانگيز زمين، نيازي به اخذ ويزا و تهيه پاسپورت و خرج‌هاي آنچناني نيست.
     فقط كافي است منظر ديدمان را تغيير دهيم و دلمان را از غربت سنجاقك‌هاي ديارمان پر كنيم.