بایگانی دسته: فرهنگ

زشت، زيبا و خاكستري ؛ درست مثل زندگي!

زندگي زيباست …

1)
نقل است كه مي‌گويند: «روزي پدري روحاني وارد كلاس درس مي‌شود تا براي دانشجويان جوانش از زندگي و طبيعت بگويد؛ در همان لحظه، ناگهان پرنده‌اي زيبارو و خوش صدا در كنار پنجره‌ي كلاس مي‌نشيند و شروع به چهچهه زدن و آوازخواندن مي‌كند، پدر روحاني نيز هيچ نمي‌گويد تا پرنده خواندن را تمام كرده و از آنجا پرواز ‌كند و برود. سپس در حالي كه همه‌ي دانشجويان منتظر شروع درس هستند، آن معلم باتجربه مي‌گويد: درس امروز تمام شد! مي‌توانيد كلاس را ترك كنيد.»
او راست مي‌گفت … پدر روحاني آمده بود تا براي فراگيران جوانش بگويد كه جهان زيباست و بايد قدر زندگي در اين جهان زيبا را دانست و به همه‌ي زيستمندان آن حرمت نهاد؛ درست همان كاري كه آن پرنده‌ي خوش صدا در كمتر از دو دقيقه انجام داد و رفت.
بي‌دليل نيست كه آن شاعر مشهور آفريقايي (اونجاكي) مي‌سرايد: گاه با نگريستن به يك چيز كوچك، مي‌توان درس بزرگي براي زندگي توشه كرد.»
اين ها را گفتم تا شما را به ضيافت تماشاي اين منظره‌ي بسيار زيبا دعوت كنم؛ آبگيري بهشت‌گونه در شرق رودخانه چنزو واقع در كشور چين كه توسط يك هنرمند 38 ساله‌ي عكاس، به نام لي مينگ صيد شده است! آيا مي‌توان طراوت را از اين عكس دريافت كرد؟!
لب دريا برويم
تور در آب بياندازيم
و بگيريم
طراوات را از آب …

2)
امّا زندگي روي ديگري هم دارد … ماجراهاي غم‌انگيز و حيرت‌آور گاوبازي، همچنان در اسپانيا قرباني مي‌گيرد و امروز، اين عكس خبرگزاري فرانسه، بيشترين بازديدكننده را در جهان يافت. عكسي كه مربوط به ماجرايي غم‌انگيز در كارناوال سالانه‌‌ي گاوبازي موسوم به: The San Fermin festival بوده و پنج‌شنبه‌ي گذشته 12 جولاي رخ داده است. فستيوالي كه تنها در يك دوره‌ي آن تا 13 نفر هم كشته داده است، امّا همچنان ادامه دارد. اگر دوست داشتيد، مي‌توانيد تصاوير بيشتري از اين رخداد موهن را در سايت روزنامه واشنگتن تايمز و بي بي سي هم ببينيد تا دريابيد كه اين فقط رسم شرم‌آور قمه‌زني و امثال آن نيست كه عملي ضدانساني و نابخردانه به شمار مي‌رود؛ در آن سوي آب، در جهان متمدن و در قلب اروپاي مغرور هم چنين رسم‌هاي بربريت‌گونه‌اي همچنان باقي است …
مانده تا برف زمين آب شود … نه؟!

شايد باوركردني نباشد … اما بسياري از ما اغلب اين كار را انجام مي دهيم!

3)
اين دو اثر هنري هوشمندانه، شايد تبلور ناسازه‌اي باشد كه به غريب‌ترين شكل ممكن در جهان مي‌بينيم و به ديدنش عادت كرده‌ايم!

 

آيا هدف وسيله را توجيه مي كند؟!

پيوست
– اگر مي‌خواهيد بدانيد ميزان مصرف شما و سهمي كه در انتشار دي‌اكسيد كربن بر عهده داريد، چقدر است و نسبت به بقيه مردم جهان در چه طبقه‌اي قرار مي‌گيريد، سري به اين تارنماي زيبا و مفيد بزنيد. نگران نباشيد، بيش از يكي دو دقيقه وقت شما را نخواهد گرفت. براي من كه عدد 175 بدست آمد.

اين مي‌تواند شروع يك تحوّل مثبت باشد!

در خبرها آمده است كه سرانجام يك مدير عالي‌رتبه‌ي دولتي، دست به هنجارشكني زده و تصميم گرفته مسافت 14 كيلومتري منزل تا محل كارش را با دوچرخه بپيمايد. نام اين مدير ارشد، محمّد رئوفي‌نژاد است كه هم‌اكنون در مقام استاندار يكي از بزرگترين استان‌هاي كشور (كرمان) انجام وظيفه مي‌كند. استاندار كرمان، حتا به اين هم بسنده نكرده و گفته: مي‌كوشد تا ديگر همكاران و مديران دولتي استان را نيز تشويق كند تا از دوچرخه استفاده كنند. تصورش را بكنيد فرهنگ استفاده از دوچرخه در اين كشور رواج يابد، باور كنيد اين مي‌تواند مثبت‌ترين تحول زيست‌محيطي قرن براي ايرانيان باشد و اين همه را بايد مديون اعلام سهميه‌بندي بنزين بدانيم. آيا واقعاً عدو شود سبب خير، اگر خدا خواهد؟!

استاندار كرمان

 

كافي است بدانيم، افزون بر ميليون‌ها ساعت وقتي كه شهروندان ايراني در ترافيك از دست مي‌دهند، بيش از 60 درصد خانم‌ها و 40 درصد آقايان نيز از اضافه وزني عذاب‌آور رنج مي‌برند، معضلي كه خود هزينه‌هاي بي‌اماني را در بخش پزشكي بر كشور تحميل مي‌كند. افزون بر آن، عدم نشاط و افسردگي مفرط، يكي ديگر از شناسه‌هاي نگران‌كننده‌ي جامعه‌ي امروز است؛ جامعه‌اي كه كمتر از يك‌دهم درصد از دانشجويانش براي رفتن به كلاس‌هاي درس از دوچرخه استفاده مي‌كنند و آن را دون شأن خود مي‌دانند! چرا؟!! بنابراين، اگر رهبران كشور عميقاً به اين دريافت رسيده و علاوه بر اينكه خود و همكاران ارشدشان را وادارند تا از دوچرخه استفاده كنند، قبح استفاده خانم‌ها از دوچرخه را نيز شكسته و از خانواده خويش نيز بخواهند تا دوچرخه را ترويج كنند، آنگاه بي‌گمان آبي‌ترين آسمان ايراني، كمترين هديه‌اي خواهد بود كه شهروندان اين ديار مزه‌ي گوارايش را مي‌چشند.

دوچرخه سواري بانوان - ۱۶ تيرماه ۸۶

از همين حالا مي‌توان تصوير رييس‌جمهور ايران را در حالي كه با دوچرخه وارد خيابان پاستور مي‌شود، بر روي جلد مجله‌ي تايم ديد، در حالي كه از او با عنوان مرد سال و قهرمان زمين ياد مي‌شود و او با لبخندي غرورآميز مي‌گويد: «حالا آمريكا مي‌تواند فروش بنزين به ايران را هم تحريم كند!» آيا اين آرزويي بزرگ و رؤيايي غيرقابل حصول است؟! تاريخ قضاوت خواهد كرد. با اين وجود، وقتي همزمان با اعلام سهميه‌بندي بنزين، نگارنده از مسئولين نظام خواست تا خود پيشقدم شده و از دوچرخه يا وسايل نقليه عمومي براي رسيدن به محل كار استفاده كنند، حتا نزديكترين دوستان و خوش‌بين‌ترين افراد هم به دشواري مي‌توانستند باور كنند كه رييس مجلس ايران (حداد عادل) و استاندار كرمان به سرعت اين آرزو را عينيت بخشند. اينك به گمانم وقت آن است كه مسئولين بخش منابع طبيعي و محيط زيست كشور نيز به اين ابتكار بپيوندند و به جاي استفاده از پرشياي سياه‌رنگ و ضد گلوله‌ي خويش، دوچرخه را به ميان آورند. شهردار تهران و همكاران ايشان كه ادعاي تشكيل كابينه سبز را دارند، به همراه اعضاي شوراي شهرهاي بزرگ كشور مي‌توانند به سرعت به اين سلوك خردمندانه بپيوندند و عملاً پايبندي خويش را به شعارهايي كه مي‌دهند، نشان دهند.

ترويج دوچرخه نبايد محدود به مردان باقي ماند.

اين سبزترين كاري است كه يك مسئول محيط زيست در اين كشور سنت‌زده و سياست‌بريده مي‌تواندانجام دهد. يادمان باشد كه حتا در اروپا بسياري از وزرا و نخست‌وزيران نيز (اعم از زن يا مرد) با دوچرخه به محل كار خود مي‌روند. به گمانم روحانيت نيز در اين حوزه مي‌تواند بسيار كمك كند و واقعاً و عملاً نشان دهد كه يك روحاني هم مي‌تواند از دوچرخه استفاده كند، بدون آن كه شأن و منزلتش كاهش يابد.

سهميه بندي ؛ بهانه اي براي ترويج دوچرخه سواري

چيزي به انتخابات مجلس هشتم باقي نمانده است، مردم ما اين بار فقط شعار صرفه‌جويي در مصرف كارمايه (انرژي) را از كسي باور خواهند كرد كه واقعاً خود به اين موضوع پايبندي حقيقي خود را نشان داده باشد.

به سهم خود از استاندار كرمان و رييس مجلس ايران قدرداني كرده و اميدوارم كه در اين اقدام خود، پايمردي به خرج داده و پيشگام طلوع يك حركت فرهنگي ارزشمند باشند.

در همين ارتباط

طرح ساخت دوچرخه اسلامي براي بانوان

سهميه بندي ؛ بهانه‌اي براي ترويج دوچرخه سواري

بیاییم از کارهای خوبی که از دست دولت در می‌رود ، حمایت کنیم!

سهميه‌بندي بنزين ؛ چالشي كه مي توان آن را به فرصتي استثنايي بدل  كرد.

       عنوان اين پست را از عباس محمدي عزيز، كش رفتم! كه اميدوارم مرا ببخشد. امّا بايد اعتراف كنم كه هر چه فكر كردم، نتوانستم عنواني بهتر، طناز‌تر و شفاف‌تر از آن براي آنچه كه در اين پست قصد ثبتش را دارم، بيابم.
      روي سخنم، به ويژه با دوستان طبيعت‌گرا و به اصطلاح زيست‌محيطي‌چي است.
     دوستان!
    28 سال از پيروزي انقلاب مي‌گذرد؛ در تمام اين سال‌ها يكي از محوري‌ترين و راهبردي‌ترين شعارهاي دولتمردان در همه‌ي دوران‌ها و دولت‌ها، از ملّي گرا، چپ و توسعه‌‌ي سياسي‌خواه گرفته تا راست و كارگزار و اصول‌گرا و مهرورز و آبادگر و … «كوشش براي كاهش وابستگي به درآمدهاي نفتي و كم‌كردن ميزان صدور محصولات خام» بوده است. امّا شوربختانه هرگاه كه به نظام بودجه‌ريزي كشور نگاه مي‌كنيم و هرگاه كه تراز تجاري اين حكومت را در سال‌هاي ماضي ورق مي‌زنيم، نه‌تنها توفيقي در اين مهم نمي‌يابيم، بلكه روند وابستگي بيشتر به درآمدهاي حاصل از فروش نفت خام را كم و بيش در تمام اين سال‌ها و با شيبي افزاينده حس مي‌كنيم. چرا؟!
     كافي است بدانيم – به گفته‌ي يكي از مديران ارشد وقت دولت (دكتر بهرام اميني‌پوري): درآمد ارزي جمهوري اسلامي ايران، از آغاز پيروزي انقلاب اسلامي تا سال 1380 بيش از 400 ميليارد دلار بوده است، ليكن تنها يك چهارم  از اين مقدار را توانسته‌ايم صرف سرمايه‌گذاري‌هاي ملّي و زيربنايي كنيم و بقيه را صرف امور جاري و هزينه‌هاي خوراكي كرده‌ايم (سخنراني در نخستين كارگاه آموزشي ساده‌سازي شبكه‌هاي فرعي آبياري و زهكشي وزارت جهاد‌كشاورزي، 1380)، تازه از همان سرمايه‌گذاري صورت گرفته در امور زيربنايي هم، ارزش افزوده‌ي درخوري بدست نيامد! چرا كه بسياري از آن پروژه‌ها چيزي شبيه به سد پانزده خرداد، سيوند، نيروگاه حرارتي همدان، جاده‌هاي مخرب و «كوتاه عمر» و … از آب درآمده كه خسارت‌هايش به مراتب بيشتر از عوايدش تخمين زده مي‌شود.
     برخي از منتقدين سهميه‌بندي بنزين مي‌گويند: اين خجالت‌آور است در كشوري كه صاحب يكي از بزرگترين مخازن نفتي و گازي جهان است، بنزين با محدوديت عرضه شود.
      مي‌گويم: درست است، اين موضوع واقعاً مي‌تواند خجالت‌آور باشد! امّا خجالت‌آورتر آن است كه ما براي گريز از سهميه‌بندي و ترس از عواقب حاكميتي و امنيتي آن! چيزي در حدود سالانه 10 ميليارد دلار از سرمايه‌ي ملّي را خرج خريد اين محصول و ورودش به كشور مي‌كنيم و حتا غم‌انگيز‌تر آن كه بخشي از اين پول را از ذخيره‌ي ارزي برداشت مي‌كنيم!
     مي‌گويم: غم‌انگيز‌تر آن است كه در سال گذشته  (1385) دولت – بر خلاف ماده‌ي ۶۰ قانون برنامه‌ي پنج‌ساله‌ بيش از 7/15 ميليارد دلار از موجودي حساب ذخيره ارزي را براي انجام تكاليف بازمانده‌اش (مثل همين خريد بنزين و پرداخت سود وام‌هاي دريافتي‌اش) برداشت كرد كه تقريباً يك‌چهارم كل وجوه واريزي به اين حساب از ابتداي تأسيس آن محسوب مي‌شود!

     مي‌گويم: شرم‌آورتر آن است كه ايرانيان خارج از كشور از سرمايه‌اي بيش از 1300 ميليارد دلار برخوردارند و ما نه‌تنها نمي‌توانيم آن سرمايه‌ها را به درون مرز جلب كنيم، كه كاري كرده و مي‌كنيم تا مجموع سرمايه‌گذاري ايرانيان داخل و خارج كشور در دبي، بيش از داخل كشور شود! آنگاه مي‌كوشيم تا با اهداء امتيازها و رانت‌هاي نامعمول، وام‌هاي خارجي پربهره بگيريم!
     مي‌گويم: غم‌انگيزتر آن است كه براي نخستين‌بار در طول تاريخ، ميزان واردات كشور از مرز 64 ميليارد دلار در سال گذشت!
     و مي‌گويم: غم‌انگيز‌تر و خجالت‌آورتر آن است كه مجموع صادرات سال 2006 در همين كشور همسايه (امارات متحده عربي) كه كمتر از 5 درصد خاك ايران و سه درصد جمعيت ما را دارد، از مرز 157 ميليارد دلار گذشت – كه 34 ميليارد دلار بيش از وارداتش بود – در حالي كه ايران، كشوري كه ادعاي آقايي و سرآمدگي در بين كشورهاي منطقه را در سند چشم‌انداز 20 ساله‌اش فرياد مي‌زند، در همان سال (2006)، حتا نتوانست به ميزان نصف امارات هم صادرات داشته باشد (صادرات ايران در سال 2006 اندكي بيش از 77 ميليارد دلار بود)! كه اين مقدار كمتر از 13 ميليارد دلار از ميزان واردات كشور بيشتر بود! اين در حالي است كه نمي‌خواهم به عربستان سعودي اشاره كنم، كشوري كه يك سوّم ما هم جمعيت ندارد، منابع طبيعي ندارد، طبيعت ندارد، آب ندارد، تاريخ و تمدن و فرهنگ ندارد … امّا 220 ميليارد دلار صادرات در برابر 120 ميليارد دلار واردات، تراز غرورآفرين تجاري آن در سال ميلادي گذشته بوده است!
      آري دوستان! اينهاست كه خجالت‌آورتر است و بالآخره ما براي درمان اين بيمار مغرور امّا رو به زوال، بايد كارد جراحي را برداشته و بي‌رحمانه به جانش بيافتيم و بگذاريم كه حتا فرياد برآورد، درد بكشد و خونش بريزد؛ امّا درعوض، بقيه‌ي عمر را با آرامش و مستقل زندگي كرده و توانايي سرپرستي و پذيرايي از شمار فزاينده‌ي اهالي‌اش را داشته باشد.
     براي همين است كه بايد از اين اقدام دولت احمدي‌نژاد، همه‌ي ما، به ويژه طرفداران محيط زيست دفاع كنند و رنج و درد آن را به جان بخرند.
     مگر نمي‌گوييم كه سالانه ميليون‌ها ساعت از وقت شهروندان در ترافيك فلج‌كننده‌ي شهرهاي بزرگ كشور تلف مي‌شود؟ مگر نمي‌دانيم كه وضعيت هوا در تهران، اصفهان، تبريز، مشهد، اراك و … به مرز بحراني و فلج‌كننده رسيده و از آن تعبير به خودكشي جمعي مي‌كنند (80 درصد خودروهايي كه در سطح معابر پايتخت تردد مي كنند، در سامانه‌ي سوخت و احتراق خود دچار نقص فني بوده و بيش از حد مجاز آلايندگي دارند. اين در حالي است كه بيش از 70 درصد آلودگي هواي پايتخت ناشي از تردد خودروهاست)؟ مگر مجموع تلفات جاده‌اي ما در سال از رقم تلفات در ناامن‌ترين كشور جهان (عراق) فزوني نگرفته و نزديك به 10 درصد از توليد ناخالص ملّي را بدين‌ترتيب از دست نمي‌دهيم و صدها هزار نفر به شمار افسردگان مملكت نمي‌افزاييم؟ مگر اعلام نمي‌كنيم كه به طور متوسط بيش از نيمي از ايرانيان با اضافه وزن و بيماري‌هاي ناشي از آن مواجه هستند؟ و مگر حدود 10 ميليارد دلار از سرمايه‌ي ملّي را ناچار نيستيم تا براي خريد بنزين بسوزانيم؟! چرا؟!
     چون تاكنون هيچ دولت و مجلسي اين جرأت و شهامت را نداشته است تا اين جام زهر را بنوشد، تبعات آن را بپذيرد و يكبار براي هميشه، فكري اصولي و پايدار براي ريشه‌كني بحران تردد در ايران بنمايد. چرا هنوز كه هنوز است از غلامحسين كرباسچي با غرور نام مي‌بريم؟ چون نگذاشت تا پايتخت را منتقل كنند (شهري كه اينك ميزان آلايندگي هوايش 82 برابراستاندارد جهاني است)؛ يعني شايد در بين همه‌ي كارهاي مفيدي كه انجام داد، اين نابخردانه‌ترين اقدامش را به رخ مي‌كشيم!
بياييم از خود شروع كنيم، بياييم از دولت بخواهيم كه تحمل كند و با تقويت هر چه سريع‌تر وسايل تردد عمومي، به ويژه سامانه‌ي قطار زيرزميني در شهرهاي بزرگ، به وقت و جان شهروندان احترام واقعي بگذارد. بياييم فرهنگ استفاده از دوچرخه را تقويت كنيم؛ بياييم از مسئولان و نخبگان خويش بخواهيم كه در اين حوزه پيشقدم شده و با دوچرخه يا وسايل نقليه عمومي به سركار خود بيايند (مشاهده‌ي اين تبعيض‌هاست كه واقعيت‌ها را هم مي‌پوشاند)؛ بياييم مصرف را كم كرده و از خود شروع كنيم (يادمان باشد، تنها در تهران بيش از 57 درصد عامل ايجاد ترافيك متعلق به خودروهاي تك‌سرنشين است)
     ناراحت نشويد! حقيقت تلخ است؛ امّا از مردمي كه ميانگين دانش آنان – به قول دكتر نادرقلي قورچيان، رييس بنياد دانشنامه‌ي فارسي – در سطح كلاس 4 ابتدايي است؛ نبايد بيش از اين انتظار داشت كه در چنين مواقعي چرا به آتش زدن پمپ‌هاي بنزين و اماكن عمومي مي‌پردازند. مي‌دانم، با نوشتن اين سطور، برخي مي‌خواهند تا سر از بدنم جدا كنند، اما تا ياد نگيريم كه واقعيت‌ها را عريان بپذيريم، هميني هستيم كه هستيم!
     چرا فرياد نزديم و به خيابان‌ها نريختيم كه براي چه آموزش رايگان در اين كشور معطل مانده، كيفيت تحصيلي تا اين حد پايين آمده، ميزان ترك تحصيل دانش‌آموزان از مرز يك ميليون نفر در سال گذشته و در مهاجرت مغزها گوي سبقت را از جهانيان ربوده‌ايم؟ چرا فرياد برنياورده و نمي‌آوريم كه تاراج سرمايه‌هاي طبيعي ايران هيچگاه اينگونه نگران‌كننده نبوده و ميزان ناپايداري سرزمين تا اين حد، اسباب شرمندگي را مهيا نكرده است؟ چرا از نابودي بيش از دو هزار گونه‌ي گياهي و جانوري خود اشك نريختيم و رگ گردن‌مان بيرون نزد؟ چرا نمي‌پرسيم: آخر مردم كشوري با اين قدمت غرورآفرين تاريخي و فرهنگي، چرا نبايد در بين 90 كشور برخوردار از مواهب و شاخص‌هاي توسعه‌ي انساني جاي بگيرند؟! چرا داد نمي‌زنيم كه كجاي دنيا را سراغ داريد كه يك جمعيت 70 ميليوني، سالي 9 ميليون شكايت جديد بر عليه هم در دادگاه‌ها بگشايند؟ چرا اعتراض نمي‌كنيم كه يك رئيس جمهور نبايد به خود اجازه دهد در حالي كه در پيش پا افتاده‌ترين موارد، در ساخت كلاس‌هاي مورد نياز مدارس براي كودكان امروز هم درمانده، مردمانش را تشويق كند كه دو فرزند كافي نيست  و بايد برويم به سوي تشكيل خانواده‌هاي شش نفره و بيشتر! در كجاي دنيا سراغ داريد كه كشوري براي كمك به شهرونداني از آن سوي جهان، مردم دردمند خود را از مواهب ابتدايي زندگي محروم سازد؟ مگر نمي‌گوييم و اعتقاد نداريم اين پند حكيمانه را: «چراغي كه به خانه رواست، به مسجد حرام است.»
     آيا اين موارد و موارد پرشمار ديگر، غم‌ناك‌تر، نگران‌كننده‌تر و عذاب‌آورتر از اعلام سهميه‌بندي بنزين و حركت در مسير واقعي‌كردن قيمت همه‌ي حامل‌هاي كارمايه (انرژي) نيست؟ همان اقدامي كه دولت خاتمي با همه‌ي ادعاهايش ترسيد تا آن را به اجرا درآورد.
    براي همين است كه مي‌گويم: ما – اغلب – اولويت‌ها را گم مي‌كنيم و آنجا كه بايد فرياد برآوريم خاموش مي‌نشينيم، و آنجا كه بايد حمايت كرده يا دست‌كم سكوت پيشه كنيم، به خيابان‌ها ريخته و پمپ‌هاي بنزين، بانك‌ها و اتوبوس‌هاي شركت واحد را به آتش مي‌كشيم (ماجراي شرم‌آور قرمز و آبي را يادتان هست).

     فرازناي كلام آن كه
     به جرأت و با شهامت مي‌گويم: اگر دولت احمدي‌نژاد بتواند همين يك معضل را حل كرده و تبعات تورمي‌اش را به خردمندانه‌ترين شيوه‌ي ممكن مهار سازد، نامش تا جاودانه‌ي تاريخ و در كنار بزرگاني چون اميركبير، قائم‌مقام، ميرزا كوچك‌خان و مصدق زينت‌بخش رهبران اين ملك و ملّت خواهد ماند؛ رهبري كه خود و موقعيتش را به خطر انداخت تا زندگي مطمئن‌تر و با كيفيت‌تري براي نسل امروز و فردا به ارمغان آورد.
     يادتان باشد كه اين جمله‌ها متعلق به فردي است كه به شهادت همين تارنما، در طول دو سال گذشته، بيشترين نقد و انتقاد جدي را به اين دولت و مجلس روا داشته و به ثبت رسانده است. امّا باور كنيد همه بايد دست به دست هم دهيم و كمك كنيم تا اين غده‌ي سرطاني را تا بدخيم‌تر و غيرقابل درمان‌تر نشده، از تن جدا سازيم.

   در همين ارتباط
  – سهميه‌بندی بنزين، کاری شجاعانه – عباس محمدي
  – واقعاً یکی از مهمترین انتظارات دوستداران محیط زیست برآورده شد، امّا … – وحيد نوروزي
  – با تكيه بر تعقل و تجربه مي‌توان اثبات كرد كه سهميه‌بندي بنزين تصميم درستي است؛ البته … – معصومه ابتكار
  – براي خودمان متأسفم – فرداد دولتشاهي

  – سیل، گرمایش جهانی، جنگل و بنزین، کدامیک مهم‌تر است؟! – مژگان جمشيدي

آنچه را كه نمي‌داني به تو لطمه نمي‌زند!

All the King’s Men

      شب گذشته در برنامه‌ي سينما يك، اثري تأمل‌برانگيز از فيلمساز 54 ساله‌ي آمريكايي، “Steven Zaillian” به نمايش درآمد با نام :  “All the King’s Men” كه نمي‌دانم چرا با عنوان «همه‌ي مردان دلير» از رسانه‌ي ملّي پخش شد (شايد به دليل نحوست استفاده از نام پادشاه)! فيلمي كه پخش آن به عنوان آخرين اثر كارگردان و محصول 2006 آمريكا، كاملاً غافل‌گير‌كننده بود. توجه كنيد كه چنين فيلم‌هاي جديدي را معمولاً نمي‌توانيد از هيچيك از شبكه‌هاي عمومي تلويزيوني در هيچ كشوري ببينيد، مگر آن كه مشترك يك شبكه‌ي خاص تلويزيون كابلي بوده و حق اشتراك خود را پرداخت كرده باشيد. امّا در سيماي ما، حتا ممكن است آخرين اثر مايكل مور را بتوان همزمان با اكران عمومي آن در سينماهاي جهان به تماشا نشست!
     اين ها را گفتم تا تأكيد كنم: انتخاب و پخش اين فيلم جديد آمريكايي، حتماً به دليل پيام نهفته در آن و تناسبش با حال و هواي سياست‌هاي امروز بوده است! فيلمي كه در آن گروهي از نامداران سينماي هاليوود، از جمله Sean Penn, Jude Law, Kate Winslet, Mark Ruffalo و  Anthony Hopkins به ايفاي نقش مي‌پردازند تا به روايت يك داستان واقعي دهه‌ي 1920 ايالات متحده‌ي آمريكا بپردازند؛ قصه‌ي فراز و فرود ويلي استارك، مرد ساده، اهل خانواده، عدالت‌خواه و عاشق مردمي كه از فروشنده‌اي دوره‌گرد به فرمانداري ايالت لوييزيانا و سناتوري هم رسيد، امّا به تدريج همه‌ي سادگي، صداقت و عدالت‌محوري خود را با قدرت‌طلبي، ديكتاتوري و نيرنگ عوض كرد و سرانجام در سكوت يكي از مريدانش ترور شد و رفت!

بازي Jude Law مانند هميشه عالي بودشون پن و كيت وينسلت در نمايي از فيلم

      و از همين روست كه پخش فيلم استيون زيليان، به باور نگارنده، انتخابي هوشمندانه و اندكي زيركانه بوده است!
      امّا فارغ از پندارينه‌هاي سياسي طنازانه! به يك دليل ديگر هم اين اثر، مي‌تواند تفكربرانگيز باشد؛ اين كه خبرنگار جوان فيلم – كه روايتگر داستان هم هست – چگونه به موازات افزايش دانايي و نزديكي بيشترش به فرماندار، احساس كرد تا چه اندازه همه چيز پوچ و دور از آرمان‌هايي است كه براي تحققش از ويلي استارك حمايت كرده و حتا كارش را نيز به همين دليل در مشهورترين روزنامه‌ي شهر از دست داده است! دانايي غم‌انگيزي كه مي‌رفت خطرناك هم بشود و به قتلش بيانجامد!
     به همين دليل، اين كلام را از او مي‌شنويم: « آنچه را كه نمي‌داني به تو لطمه نمي‌زند!»
     و عجيب آن كه فكر كنم همه‌ي ما مصداق‌هايي انكارناپذير از اين دريافت را تجربه كرده يا شنيده و ديده باشيم!

فرماندار مردمي لوييزيانا در بين مردم و پيش از آلوده شدن به افيون قدرت!

    راست آن است كه ما انسان‌ها، شايد اگر خيلي از خبرها را نمي‌دانستيم و از تحليل بسياري از رخدادها عاجز مي‌بوديم و فهم درك برخي از پژواك‌ها را نداشتيم، الآن تاريخ تمدّن بشري بسيار كمتر از آنچه كه اينك شاهد بوده است، از قتل و اعدام و شكنجه و افسردگي تهي بود!
    راستي! چرا اينگونه است؟ و چرا ميوه‌ي درخت دانايي تا اين حد بايد تلخ و مسموم باشد؟!
    چرا به موازات افزايش آگاهي در حوزه‌ي محيط زيست و درك ارزش‌هاي انكارناپذير طبيعت وطن به تناسب دانستن خبرها و رخدادهاي ناگوار رويداده در سرزمين مادري، بيشتر بر غم و رنج و دردمان افزوده مي‌شود و حتا ديگر مانند سابق نمي‌توانيم از بودن در طبيعت لذت ببريم؟!
    عجيب است؛ امّا بايد اعتراف كرد كه بسياري از متخصصان و علاقه‌مندان راستين محيط زيست، امروز از حضور در طبيعت و گردش در آن به مراتب كمتر از آن مردم عامي لذّت مي‌برند! مردمي كه نمي‌دانند، فرسايش خاك چيست و چرا تشديد مي‌شود؛ نمي‌دانند ترسيب كربن چيست و چرا لازم است؛ نمي‌دانند تنوع زيستي به چه معني است و به كدام دليل براي حفظش بايد همت كرد؛ نمي‌دانند ارزش‌هاي غيرقابل تبادل منابع طبيعي به چه كار مي‌آيد و چرا روند قهقرايي دارد و نمي‌دانند …
     واي كه يه موقع‌هايي چقدر با اين كلام هوشمندانه‌ي خالق آنتيگون (سوفكل)، احساس همذات‌پنداري غريبي مي‌يابم؛ آنجا كه حدود 3 هزار سال پيش مي‌گويد:

«هنگامي كه از خِرد كاري بر نمي‌آيد، خردمندي دردمندي ست.» 

        پس تا دير نشده! برويم پروردگار مهربان را شكر كنيم كه ما را خردمند نيافريد …

سايه‌اي كه باغ ملّي بوستون را تهديد و دل ما را ريش مي‌كند!

پارك عمومي بوستون كه در سال ۱۸۳۷ ميلادي احداث شده است

دكتر سيامك معطري عزيز، در دور روزگارانش كه اين روزها كمتر مهمان مي‌پذيرد و به سختي مي‌توان برايش نظر داد، به رويداد ظريف امّا تأمل‌برانگيزي اشاره كرده است كه متأسفانه در هياهوي خبرها و رخدادهاي اغلب ناجور وطني، به ويژه در حوزه‌ي محيط زيست و منابع طبيعي، توجه سزاوارانه‌اي را جلب نكرد و موج بايسته‌اي نيافريد.
سيامك براي ما نوشته است كه در آن سوي آب، در ولايتي كه بوستون مي‌نامندش و او در آن روزگار مي‌گذراند، گروهي از نمايندگان تشكل‌هاي مردم‌نهاد و هواخواه محيط زيست، در اقدامي هماهنگ و يكپارچه، مخالفت خويش را با ساخت يكي از بلندترين آسمانخراش‌هاي جهان به ارتفاع يك‌هزار پا، در قلب شهر بوستون اعلام داشته‌اند؛ چرا كه اگر بناي آن ساختمان عظيم تا سال 2011 به پايان برسد، اين احتمال هست كه روزي 15 دقيقه از حضور آفتاب در باغ عمومي 10 هكتاري بوستون – كه دقيقاً 170 سال از احداثش مي‌گذرد – كاسته شده و دست منبسط نور به دليل سايه‌ي آفريده شده از سوي آن سازه‌ي غول‌پيكر انسان‌ساخت، 15 دقيقه كمتر مجال مي‌يابد تا روي شانه‌ي درختان، گل‌ها و ساير زيستمندان باغ عمومي بوستون بلغزد و بتابد و آفتاب بگستراند.
راست آن است كه هرگاه چنين پژواك‌هاي ستايش‌آميزي را از مردم آن سوي آب مي‌بينم، مي‌شنوم و يا مي‌خوانم، غمي بزرگ، حسرتي جانكاه و آهي ژرف، دل و جانم را فراگرفته و چنگ مي‌زند و مجدداً مرا در برابر اين پرسش بنيادين قرار مي‌دهد كه راز و رمز اين تفاوت فاحش در نگاه به طبيعت – در آن سو و اين سوي آب – چيست؟!
چرا در آن سوي آب، حتا حرمت فضاي سه بعدي سرزمين در باغ ملّي بوستون چنان والا پنداشته مي‌شود كه كسي جرأت انديشيدن به خلق محدوديت در ساعات آفتابي برخوردار از آن را هم نمي‌يابد؟ و در اين سو، ديرينه‌ترين جنگل‌ها و پارك‌هاي ملّي و شهري و ميراث‌هاي تاريخي و طبيعي در لاكان، گلستان، بجنورد، سرخه‌حصار، لار، لويزان، تنگه‌ي بلاغي، نقش‌جهان، گيلانغرب، اروميه، نايبند، دنا، چهارباغ و … آشكارا به بهانه‌ي احداث جاده، سد، پتروشيمي، كارخانه، فرودگاه، پل، برج، مترو و … از سوي اغلب متوليان دولتي و مردم محلي مورد بي‌توجهي قرار گرفته كه هيچ، برمي‌آشوبند و فرياد برمي‌آورند: كه اين ژست‌هاي سبز و فانتزي و لوكس – از سوي عده‌اي مرفه بدون درد و سانتي‌مانتال!! – چه معنا دارد؟ بگذاريد مشكل اشتغال را حل كنيم و آب كشاورزي را تأمين سازيم و البته رأي لازم براي دور بعد ماندن بر اريكه‌ي قدرت را بياوريم!!
راستي چرا باغ ملّي اكولوژي نوشهر مي‌رود تا سرانجام در برابر فشار توسعه‌سازان كوته‌نظر دولتي، تسليم شده و بخشي از حريم و محدوده‌ي خود را قرباني‌شده ببيند؟ چرا نمايندگان مردم و شوراي شهر كرج براي نابودي و تغيير كاربري يگانه ايستگاه تحقيقاتي شهرستان‌شان در سيراچال البرز، دندان تيز كرده و از هزاران لابي و رانت فراقانوني بهره مي‌برند؟ چرا اغلب مقامات رسمي شهري چون بجنورد، بايد در برابر نابودي بوم‌سازگان كوهستاني ارزشمند منطقه به بهانه‌ي ترميم جانمايي اشتباه فرودگاه شهر، دم فروبندند؟ چرا دشت حاصلخيز و زيستگاه ارزشمند مسيله بايد فداي برنامه‌ريزي ابلهانه‌ي مديريت آب در حوضه‌ي آبخيز درياچه‌ي نمك قم شود؟ و چرا …
آيا يك دليل بزرگ اين نابخردي آشكار در نظام مديريت كلان حاكم بر زيست‌بوم مقدّس مادري به اين دريافت تلخ باز نمي‌گردد كه متوسط سواد جامعه‌ي 70 ميليوني امروز ايران، از آستانه‌ي كلاس 4 ابتدايي عبور نمي‌كند؟! به راستي از جامعه‌اي كه اينگونه در فقر دانايي و اقتصادي غوطه‌ور است – به نحوي كه حدود 70 درصد از برخوردارترين شهروندان ساكن در پايتختش بر اين گمانند كه ثروت بهتر از علم است – چه انتظاري مي‌رود كه دلش براي زيست پايدار تمامي زيستمندان سرزمينش بسوزد و بلرزد؟ وقتي كه به او مجال گشودن منظري فراخ‌تر براي نگريستن نداده‌ايم؟!
و آيا اين همه‌ي ماجراست؟ يا …

وقتي كه شفافيت، گريبان «شب شيشه‌اي» را نيز مي‌گيرد!

احمدرضا درويش - عكس از ايسنا

     بايد قبول كنيم با هر معيار و شاخص و سنجه‌اي هم كه بنگريم، حضور و استمرار برنامه‌ي تلويزيوني«شب شيشه‌اي» يك حادثه و رخداد تأمل‌برانگيز وخط شكن در روند برنامه‌سازي شديداً محافظه‌كارانه و اغلب پاستوريزه‌ي سيماي جمهوري اسلامي ايران بوده است.
     شايد از همين منظر است كه شب شيشه‌اي توانسته در پرمخاطب‌ترين ساعت جذاب تلويزيون‌هاي رنگارنگ اين سو و آن سوي آب، بيننده‌ي پرشماري را براي خود جذب كرده و از همين رو، بيشترين توجه و نقد را در رسانه‌هاي نوشتاري و مجازي از آن خود سازد.
     بي‌گمان حادثه‌ي عجيب پيش‌آمده در برنامه‌ي امشب شب شيشه‌اي و هنجارشكني غريب رخداده در آن، تا مدت‌ها از خاطره‌ي تماشاگر حرفه‌اي سيما، زدوده نخواهد شد. اين كه مجري برنامه (رضا رشيدپور) با قاطعيت اعلام دارد: تنها فردي كه تاكنون و در مواجهه با درخواست‌هاي متعدد اين برنامه، از حضور بر روي صندلي شب شيشه‌اي سرباز زده، استاد محمّد نوري بوده است و در پاسخ از مهمان سرشناس برنامه (احمدرضا درويش) بشنود: «شما در طول يك ماه اخير بارها از من درخواست حضور كرده و من نمي‌پذيرفتم (نوار درخواست‌هاي شما بر روي انسرينگ تلفن منزل من موجود است!)، چرا كه اعتقادم اين است كه نبايد وارد حيطه‌ي خصوصي زندگي هنرمندان شويد!»
    امّا چرا احمدرضا درويش، فيلمساز ظاهراً خودي جمهوري اسلامي، اينگونه برآشفت و برنامه‌سازان شب شيشه‌اي را با جدي‌ترين چالش عمر خويش در طول  تقريباً80 شب گذشته مواجه ساخت؟!
    اين همان فرازي است كه به باور نگارنده، ارج و قرب احمدرضا را در نزد مردم ايران به شكلي ستايش‌آميز و پيش‌برنده افزايش داد – و در صورت پژواك هوشمندانه‌ي مديران سيما، حتا خواهد توانست چنين اثر مثبتي را براي آنها نيز به ارمغان آورد – اين كه يك هنرمند اينگونه برآشوبد كه چرا منت شهادت دو برادرش را در جبهه‌هاي جنگ، به رُخ مردم و هموطنانش كشيديد؛ رازي كه تاكنون با احدي در رسانه‌هاي جمعي در مورد آن سخن نگفته بود!
    فرياد احمدرضا بر نظام تبعيض‌آميز و رانت‌خوارانه و سهم‌گيرانه‌اي بود كه در طول دو دهه‌ي گذشته، نه تنها شوكت و منزلت بسياري از خانواده‌هاي شهدا را حفظ نكرد؛ بلكه ارزش شهيد آنها را تا حد ارزش يك معامله و داد و ستد اقتصادي پايين آورده بود!
    بياييم اميدوار باشيم، برنامه‌سازان و مديران فرهنگي ما از چنان ظرفيتي برخوردار باشند كه بتوانند چنين گفتگوهاي صريح و شيشه‌اي را كماكان در رسانه‌ي ملّي تحمل كرده و ادامه دهند. هرچندكه تقريباً مطمئن هستم، چنين آرزويي به ويژه در شرايط امروز مديريت حاكم بر جامعه، تا چه اندازه رؤيايي و غيرقابل باور مي‌نمايد.
     با اين وجود، قلباً آرزو مي‌كنم عزت‌الله ضرغامي از اين آزمون روسفيد بيرون آيد.

    در همين ارتباط:

    – متن كامل گفتگوها

    – دوئل بر سر حريم خصوصي! تحليل ايسنا

   – همه چيز لو رفت!

   – اي كاش همه ما درويش بوديم!

   – فيلم گفتگوي جنجالي شب شيشه اي

  – دوئل در شب شيشه‌اي

تو روزنامه نمي‌‌خوني نهنگ‌ها خودكشي كردند …

چرا؟!!

نمي‌دانم چند نفر از مخاطبين «مهار بيابان‌زايي» آنقدر بدشانس بوده‌اند كه روز پنج‌شنبه‌ي گذشته، گذرشان به لينكي داغ در تارنماي پربيننده‌ي بالاترين افتاده و از آن طريق به سايتي روسي (احتمالاً) هدايت شده‌اند كه در آن بيش از 30 تصوير از مراحل وحشيانه‌ي صيد ماهي در كشتي‌هاي بزرگ صيادي در معرض ديد كاربران نگون‌بخت دنياي مجازي قرار گرفته است!
در اينجا – البته – قصد برخوردي فرا آرماني با پديده‌ي صيد ماهي را ندارم، بلكه حيرت و افسوسم از اين است كه چگونه ما آدم‌ها مي‌توانيم تا اين درجه افراط‌‌ گر، بي‌ملاحظه و سنگ‌دل بوده و در مهار آزمندي جنون‌آميز خويش ناتوان و عاجز نشان دهيم كه هيچ؛ عكس يادگاري نيز در قتلگاه ماهي‌ها گرفته و چنان به آفرينش درياي خون غره باشيم كه در برابر دوربين، چون فاتحان كليمانجارو لبخند بزنيم؟!
مي‌خواهم با باوري راسخ بگويم: شكارچيان يا صياداني كه اينگونه فاجعه‌بار و شنيع به كشتار جانداران مي‌پردازند، بسيار بسيار بيشتر از آناني مستعد تشديد بي‌عدالتي و ناامني و رواج خون‌ريزي در جهان هستند تا آن مردماني كه هنوز نجوايشان اين است كه: «سبزه‌اي را بكنم، خواهم مُرد … هم آناني كه هنوز باورشان اين است كه نبايد آب را گل كرد، شايد در فرودست كفتري مي‌خورد آب …»
مايلم دوباره از شاملو مدد بگيرم، او كه در آخرين مقطع از عمر دراز خويش و پس از خواندن شعري كوتاه از يك دختربچه‌ي كودكستاني به نام «Genevieve Gerst» چنان منقلب مي‌شود كه مي‌گويد: «من يقين دارم دست‌هاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است.»
آن دختر آمريكايي در وصف گل مي‌گويد:

اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي‌كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
و دوباره سپيد و سياه خواهد شد.

شاملو در جاي ديگري نيز به صراحت بر پندارينه‌ي سهراب سپهري عزيز – كه زماني منتقد وي بود – مهر تأييد زده و مي‌نويسد: «آن كه خنده و (گل) ياس را مي‌شناسد، چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله‌ي منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند؟»
با اين وجود، راست آن است كه شوربختانه هر چه در زمان بيشتر پيش مي‌رويم و در جهان بيشتر مي‌نگريم، بيشتر با جلوه‌هايي نااميد‌كننده و خودخواهانه از زندگي آدم زميني‌ها روبرو مي‌شويم و بيشتر با سهراب هم‌آوا مي‌شويم كه:
مانده تا برف زمين آب شود …

يك اعتراف!
وقتي براي لحظه‌اي … فقط لحظه‌اي در جاي آن آبزيان اسير و درمانده خود را متصور مي‌شوم، چقدر با نهنگ‌هايي كه گزينه‌ي خودكشي را براي خود برمي‌گزينند، احساس همراهي و همدلي مي‌كنم.

پيوست:
اگر آن خون‌آشامان نام خود را صياد و ماهيگير مي‌نهند، اين هموطن عزيز را بايد چه ناميد (با سپاس از مهدي جعفران)؟