بایگانی دسته: محیط زیست

110 سبز!

این شماره را به خاطر بسپارید: ۳۰۰۰۰۱۳۸۶
تمامی علاقه‌مندان به محیط زیست می‌توانند با ارسال پیامک‌های خود به این شماره ی همراه؛ دیدگاه‌ها، طرح‌ها، انتقادها، حمایت‌ها، شکایت‌ها، پیشنهادها، خبرها و خلاصه درد دل‌های خود را در حوزه محیط زیست به گردانندگان برنامه گفتگوی داغ سبز انتقال دهند تا شاهد درج آنها از این تریبون و انشاالله شنیدن پاسخ مسئولین مرتبط باشند.
در دوازدهمین برنامه از این سری، فردا – ۶ آبان – قرار است به بحران تخریب زیستگاه‌ها و چشم‌اندازهای کوهستانی کشور با حضور چهره نام آشنای این حوزه – عباس محمدی، دبیر انجمن کوه نوردان ایران– بپردازیم.
همچنین فایل شنیداری برنامه هفته گذشته در این نشانی قابل دسترس است و ماجراهایش را مطابق معمول در تارنمای گفتگوی داغ سبز می‌توانید پی بگیرید.
امیدوارم از این پس شاهد مشارکت فعالانه‌تر هموطنان عزیز در بهبود کیفی گفتگوی داغ سبز باشیم.

راستی! علاوه بر ارسال پیامک، شما می‌توانید از طریق شماره تلفن ۲۲۰۱۳۷۶۶ با گفتگوی داغ سبز تماس گرفته و دیدگاه‌های خویش یا هر نوع خبر و اظهار نظری که در باره محیط زیست یا کیفیت این برنامه دارید، مطرح کنید.
پس لطفاً گفتگوی داغ سبز را از خودتان بدانید و بیشتر مشارکت فرمایید.

ممنون از علیرضا مبینی عزیز – تهیه کننده علاقه مند و سبز اندیش ایران صدا – که می کوشد برنامه ای متفاوت ارایه دهد.


پرنده‌ای که در تالاب شادگان آزادی را نمی‌فهمید!

سه‌شنبه‌ی هفته گذشته – در بیست و هفتمین روز از مهر ماه 1389 – مجالی دست داد تا چند ساعتی را در تالاب شادگان سپری کنم؛ تالابی که از آن با عنوان بزرگ‌ترین تالاب ایران و سی و چهارمین تالاب جهان یاد می‌کنند … یا بهتر است گفته شود که یاد می‌کردند!
حقیقت داستان این است که تالاب دارد ذره ذره جان می‌دهد، آن هم به سه دلیل:
1-    افزایش ورود پساب‌های آلوده شهری، کشاورزی، روستایی و صنعتی به آن؛ به ویژه پساب آلوده و شور کشت و صنعت نیشکر؛
2-    سدسازی در بالادست و عدم رعایت حق‌آبه‌ی طبیعی تالاب؛
3-    افزایش صید و شکار بدون مجوز.

نگارنده به همراه چند تن از کارشناسان پتروشیمی بندر امام با قایق، بیش از دو ساعت از محل روستای سراخیه (که می‌توانست ونیز ایران باشد) به سمت جنوب در تالاب به گشت‌زنی پرداخته و تنها توانستیم یک ماهی کوچک را در آب زلال تالاب مشاهده کنیم! راهنمای محلی‌مان هم اذعان داشت که به دلیل افزایش شوری و آلودگی آب و نیز صید غیرمجاز تعداد جانداران آبزی تالاب به شدت کاهش یافته است. پرندگان موجود در تالاب هم به دلیل شکار بی‌رویه، زنده‌گیری و مشکلات پیش‌گفته بسیار کمتر از انتظار به چشم می‌آمدند.

در یک مورد با پسرکی از اهالی سراخیه برخوردیم که در کنار جاده مشغول فروش پرنده‌ای به رهگذران و مسافران عبوری بود … پسرک، پرنده را به زبان محلی “برهان” – barhan –  می‌نامید و به قیمت 5 هزار تومان آن را می‌فروخت …
از او خواستم تا پرنده را در تالاب آزاد کند و درعوض بهایش را پرداختم … برهان اندکی در آب شناور شد، اما معلوم بود که شوکه شده است … او حتا توانایی شناکردن و حرکت در آب را هم از دست داده بود، به نحوی که ممکن بود خود را به کنار جاده رسانده و در اثر برخورد با خودروهای عبوری به کشتن دهد!

برای همین از پسرک خواستم تا دوباره او را بگیرد …
زیرا آزادی برای پرنده‌ای که ظرفیت پذیرش و زیستن آزادانه را ندارد، مساوی با مرگی جانخراش خواهد بود …
داشتم فکر می‌کردم که این فقط برهان نیست که راه و رسم زیستن در آزادی کامل را از یاد برده است؛ سرنوشت غم‌انگیز برهان برای افراد جامعه‌ای که به انحصار و تبعیض و محدودیت خوگرفته‌اند هم می‌تواند تکرار شود! نمی‌تواند؟

توضيح ضروري:

كوشان مهران عزيز – معروف به اشكار  – برايم نوشته است كه نام علمي اين پرنده Porphyrio porphyrio بوده و طاووسك Purple Swamphen صدايش مي زنند؛ پرنده اي كه نسلش در بسياري از زيستگاه هاي تالابي در حال انقراض است و بنابراين، بسيار بيشتر از 5 هزار تومان مي ارزد! نمي ارزد؟

گاوی که دوستش دارم!

سه شنبه‌ی گذشته یک رخداد بی‌نظیر در صحنه‌ی مراسم گاوبازی (بخوان گاوکشی!) در استادیوم مرکزی شهر مادرید رخ داد که سبب شد تا بار دیگر توجه جهانی به این آیین قرون وسطایی و خون‌ریز در قلب اروپای متمدن جلب شود! زیرا یک گاو 500 کیلویی به جای آن که با ماتادورها بجنگد، تصمیم می‌گیرد با یک پرش حیرت‌انگیز که در تصاویر ملاحظه می‌کنید، بیش از 10 متر به بالا جهیده و پس از گذشتن از موانع امنیتی وارد سکوی تماشاچیان شده و در اثر ترس و وحشت، 40 نفر زیر دست و پا مانده و مجروح شوند.

وقتی این ماجرا را شخصاً از بخش‌های خبری تلویزیون تماشا نموده و ابعاد رسانه‌ای حیرت‌انگیزش را در اینترنت ردیابی کردم؛ دریافتم که شاید آن گاو می‌خواسته است با این حرکت هنجارشکنانه، صدای مظلومیت هم‌نوعان خود را به گوش مردمان نیک‌اندیش اسپانیا و وجدان‌های بیدار در سراسر جهان برساند تا هر چه سریع‌تر و به تبعیت از اقدام پارلمان کاتالونیا، بکوشند تا برای همیشه پایان این آیین شرم‌آور و ضد انسانی در سراسر خاک اسپانیا اعلام شود.

راستش حرکت این گاو خشمگین از سلوک انسان‌های بی‌خبر از انسانیت، مرا پرتاب کرد به تاریخ و رفتم تا زمان اسپارتاکوس … آن روزها هم گروهی از گلادیاتورها، به جای آن که بایکدیگر جنگیده و در حضور امپراطور و تماشاچیان دیوصفت، خون هم‌نوعان‌شان را بریزند تا بالانشینان تفریح کرده و اوقات فراغت‌شان پرشود، تصمیم گرفتند به امپراطور حمله کنند و او را مورد هدف قرار دهند تا از آن پس دیگر هیچ پادشاهی در روم نتواند با خیال راحت از این مراسم لذت برد و سرانجام هم مجبور به پایان این آدم‌کشی وحشیانه شدند.

برای همین است که محمّد درویش این گاو مادریدی را بیشتر از هر گاو دیگری دوست ‌می‌دارد و در برابر خشمش کلاه از سربرمی‌دارد … زیرا یقین دارد که او روح بزرگ و آزاده‌ای داشته و دلش نمی‌خواسته همچنان در قفس طلایی به سربرد … آنقدر كه حاضر شد جانش را براي آرمانش بدهد.
به نظرم، این گاو می‌خواسته به دیگر هم نوعان خود  – که اغلب مانند غوک نیزاران لای و لوش رفتار می‌کنند – هم بگوید که اگر می‌خواهید از چنین فرجام شومی برای همیشه رها شوید، به جای آن که ماتادورها را نشانه روید، آن ابلهان عافیت‌طلبی را نشانه بگیرید که آن بالا نشسته و با خوردن چیپس و آب جو از تماشای ریختن خون ما لذت می‌برند …

دست آخر آن که خواستم بگویم:
اثری که تماشای رفتار این حیوان عصیانگر در برابر فرهنگ گلادیاتور پروری، در نگارنده ایجاد کرد؛ مشابه اثری بود که آن روز، صاحب آن گلدان در من آفرید … انگار هر دو دارای روح بلندی هستند! نیستند؟

حتا مرگ هم می تواند پدرسوخته باشد! نمی تواند؟

فلسفه‌ی مرگ چیست؟ چرا باید بیاییم که برویم؟ اگر نمی‌آمدیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ کجای این جهان بی در و پیکر کج و معوج‌تر می‌شد اگر نمی‌آمدیم؟
چند هزار سال است که آدم‌ها دارند می‌کوشند تا پاسخ‌هایی قانع کننده برای این پرسش‌های کلیدی بیابند؛ پاسخ‌هایی که باید اعتراف کرد، هرگز نتوانسته‌اند از منظر دانشی که به آن دست یافته‌اند، خویشتن خویش را قانع کنند! توانسته‌اند؟
این که هر از چند گاه پدیده‌ای مانند هشت پای مشهور آکواریوم اوبرهاوزن آلمان می‌تواند اینگونه عالم‌‌تاب شود؛ یکی از مهم‌ترین شناسه‌های تأییدکننده‌ی این مدعاست …
هرچند البته هستند افرادی که به آرامش رسیده و خود را بی‌نیاز از طرح چنین پرسش‌هایی یافته‌اند یا پاسخ‌هایی “دل” ‌پسند برایش آفریده‌اند … منتها نه هر دلی!

یه روزی که زیاد هم دور نیست، سهراب با حیرت پرسیده بود:
چرا مردم نمی‌دانند که در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟

به نظرم این می‌تواند کلید ِ در گنج حکیم باشد! نمی‌تواند؟
مرگ‌ها می‌آیند تا زندگی‌ها استمرار یابند … به همین سادگی …
می‌گویید نه؟ دوباره به این مرگ‌های پدرسوخته بنگرید تا دریابید که چرا باید باور کنیم که نه‌تنها مرگ ترسناک نیست، بلکه در ییلاقی‌ترین بخش اندیشه نشیمن دارد …
زیرا فقط این مرگ است که در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید …
مرگی که می‌تواند برای همه‌ی ما همچنان “پدرسوخته” باشد و زندگی‌ساز

برای ماندگاری این بهشت چقدر باید هزینه داد؟

انسان هنر را آفرید، زیرا به زیبایی نیاز داشت و نیازمند زیبایی بود، زیرا معنای خود و جهان را جست و جو می‌کرد.
رامین جهانبگلو

فقط کافی است یک لحظه چشمانتان را بربندید و دوباره زمین زیرپایتان را از منظر این طوطی پدرسوخته! نگاه کنید …
ببینید چه حس نابی دارد پهلو زدن به باد مخالف و پرواز کردن بر فراز آبی‌ترین سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی …
نگاه کنید که چه هارمونی شگفت‌آوری در برابر دیدگانتان به ثبت رسیده است … آیا رنگی از قلم افتاده است در این پرواز شکوهمند؟
اینجا آمازون است؛ قلب سبز و تپنده‌ی کره زمین در کشور سامباهای لغزان …
آیا می‌توان این ضیافت پرشکوه رنگ‌ها را خرید؟ چقدر باید هزینه کنیم تا بشود چنین بهشت مسحورکننده‌ای را به صورت دست‌ساز دوباره آفرید؟
رقمی که در ذهن به آن می‌رسید، ارزش واقعی زیستن در سرزمینی است که طبیعتی شاد و رنگین دارد …
و تنها آن هنگام است که درک می‌کنیم: چرا باید از طبیعت حراست کرده و برای ماندگاری‌اش هزینه بپردازیم؟
طبیعتی که هر آیینه یادمان می‌اندازد، می‌شود سبز اندیشید، صورتی رفتار کرد، پرتقالی زندگی کرد و  در آبی دریاها عشق را مزه مزه کرد …
و طبیعتی که تنها نگریستن ژرف به آن است که می‌تواند عطش سیری‌ناپذیر آدمی برای جستجوی معنای خود و جهان را ارضاء کرده و او را وادارد تا مشتاقانه در افسون این دانستگی شناور گردد …

چه رنگی دارند این پدرسوخته‌ها! ندارند؟

معجزه‌ها در لحظه‌ها پدید می‌ایند، آماده باش و بخواه که آنها را ببینی.

وین دابلیو دایر

پدرسوخته، البته کلمه‌ی قشنگی برای به تصویر درآوردن ارادت آدم به معشوقش نیست! امّا اگر عشق، عشق باشد و با معشوق ندار باشی، گاه می‌توانی او را در اوج طنازی‌ها و عشوه‌گری‌هایش، پدرسوخته هم خطاب کنی! نمی‌توانی؟
به نظر من این پروانه‌های شیشه‌ای هم که انگار مانند گبه‌های وطنی رنگ‌آمیزی شده‌اند یا آن مرغابی هفت‌رنگ، مصداق بارزی از پدرسوخته می‌توانند باشند … به خصوص اگر توجه کنیم که در پس‌زمینه‌ی این مرغابی خوش خط و خال، یک درخت مشکوک سوزنی‌برگ و غیر مثمر خودنمایی می‌کند! نه؟
خواستم بگویم: من فکر می‌کنم شکارگر ِ این لحظه‌ها، آماده‌ی دیدن این معجزه‌ها بوده است، وگرنه مثل خیلی از ما ممکن است روزش را به شب برساند، بدون آن که پروانه‌ای در برابر چشمانش به رقص درآید …

راستی! گفتم که آدم می‌تواند به معشوقش “پدرسوخته” هم بگوید؛ امّا نگفتم که این پروانه‌ها و مرغابی‌ها معشوق من هستند! گفتم؟
حال می‌گویم …

پاکستان ؛ کشوری که کلکسیونی از مرگبارترین‌ها را در خود جای داده است!

انگار پس از ترور تأسف‌بار بی‌نظیر بوتو، بختکی از منفی‌ترین و مرگبار‌ترین “ترین” ها افتاده بر سر مردم و سرزمین پاکستان و رهایش نمی‌کند.
کافی است به تیترهای این چند وقت نگاهی بیاندازید:
فاجعه‌بار‌ترین سیل در طول یکصد سال اخیر در پاکستان
مرگبارترین حادثه‌ی هوایی در طول تاریخ پاکستان
بزرگترین عملیات انتحاری در پاکستان
دهشتناک‌ترین زلزله در پاکستان
بزرگترین ریزش کوه در پاکستان
وقوع خشکسالی و بیابان‌زایی بی‌سابقه در بخش‌های بزرگی از پاکستان
و به همه‌ی این‌ها اضافه کنید گردن‌کشی‌های تندروهای طالبان در این کشور که امنیت و آرامش را به کیمیایی سخت نایاب بدل ساخته‌اند.

راستی! حکمت این همه درد و رنج تؤامان برای یک ملت چیست؟
راست این است که پاکستان 100 میلیون نفر بیشتر از ایران جمعیت دارد، در حالی که وسعتش اندکی بیش از نیمی از مساحت ایران است! خود همین موضوع به تنهایی کفایت می‌کند تا سرزمینی را به شدت ناپایدار کرده و تمامی زیستمندان و محیط طبیعی‌‌اش را با چالشی بنیان‌کن مواجه کند.
همین!