بایگانی دسته: ايران

بیاییم از کارهای خوبی که از دست دولت در می‌رود ، حمایت کنیم!

سهميه‌بندي بنزين ؛ چالشي كه مي توان آن را به فرصتي استثنايي بدل  كرد.

       عنوان اين پست را از عباس محمدي عزيز، كش رفتم! كه اميدوارم مرا ببخشد. امّا بايد اعتراف كنم كه هر چه فكر كردم، نتوانستم عنواني بهتر، طناز‌تر و شفاف‌تر از آن براي آنچه كه در اين پست قصد ثبتش را دارم، بيابم.
      روي سخنم، به ويژه با دوستان طبيعت‌گرا و به اصطلاح زيست‌محيطي‌چي است.
     دوستان!
    28 سال از پيروزي انقلاب مي‌گذرد؛ در تمام اين سال‌ها يكي از محوري‌ترين و راهبردي‌ترين شعارهاي دولتمردان در همه‌ي دوران‌ها و دولت‌ها، از ملّي گرا، چپ و توسعه‌‌ي سياسي‌خواه گرفته تا راست و كارگزار و اصول‌گرا و مهرورز و آبادگر و … «كوشش براي كاهش وابستگي به درآمدهاي نفتي و كم‌كردن ميزان صدور محصولات خام» بوده است. امّا شوربختانه هرگاه كه به نظام بودجه‌ريزي كشور نگاه مي‌كنيم و هرگاه كه تراز تجاري اين حكومت را در سال‌هاي ماضي ورق مي‌زنيم، نه‌تنها توفيقي در اين مهم نمي‌يابيم، بلكه روند وابستگي بيشتر به درآمدهاي حاصل از فروش نفت خام را كم و بيش در تمام اين سال‌ها و با شيبي افزاينده حس مي‌كنيم. چرا؟!
     كافي است بدانيم – به گفته‌ي يكي از مديران ارشد وقت دولت (دكتر بهرام اميني‌پوري): درآمد ارزي جمهوري اسلامي ايران، از آغاز پيروزي انقلاب اسلامي تا سال 1380 بيش از 400 ميليارد دلار بوده است، ليكن تنها يك چهارم  از اين مقدار را توانسته‌ايم صرف سرمايه‌گذاري‌هاي ملّي و زيربنايي كنيم و بقيه را صرف امور جاري و هزينه‌هاي خوراكي كرده‌ايم (سخنراني در نخستين كارگاه آموزشي ساده‌سازي شبكه‌هاي فرعي آبياري و زهكشي وزارت جهاد‌كشاورزي، 1380)، تازه از همان سرمايه‌گذاري صورت گرفته در امور زيربنايي هم، ارزش افزوده‌ي درخوري بدست نيامد! چرا كه بسياري از آن پروژه‌ها چيزي شبيه به سد پانزده خرداد، سيوند، نيروگاه حرارتي همدان، جاده‌هاي مخرب و «كوتاه عمر» و … از آب درآمده كه خسارت‌هايش به مراتب بيشتر از عوايدش تخمين زده مي‌شود.
     برخي از منتقدين سهميه‌بندي بنزين مي‌گويند: اين خجالت‌آور است در كشوري كه صاحب يكي از بزرگترين مخازن نفتي و گازي جهان است، بنزين با محدوديت عرضه شود.
      مي‌گويم: درست است، اين موضوع واقعاً مي‌تواند خجالت‌آور باشد! امّا خجالت‌آورتر آن است كه ما براي گريز از سهميه‌بندي و ترس از عواقب حاكميتي و امنيتي آن! چيزي در حدود سالانه 10 ميليارد دلار از سرمايه‌ي ملّي را خرج خريد اين محصول و ورودش به كشور مي‌كنيم و حتا غم‌انگيز‌تر آن كه بخشي از اين پول را از ذخيره‌ي ارزي برداشت مي‌كنيم!
     مي‌گويم: غم‌انگيز‌تر آن است كه در سال گذشته  (1385) دولت – بر خلاف ماده‌ي ۶۰ قانون برنامه‌ي پنج‌ساله‌ بيش از 7/15 ميليارد دلار از موجودي حساب ذخيره ارزي را براي انجام تكاليف بازمانده‌اش (مثل همين خريد بنزين و پرداخت سود وام‌هاي دريافتي‌اش) برداشت كرد كه تقريباً يك‌چهارم كل وجوه واريزي به اين حساب از ابتداي تأسيس آن محسوب مي‌شود!

     مي‌گويم: شرم‌آورتر آن است كه ايرانيان خارج از كشور از سرمايه‌اي بيش از 1300 ميليارد دلار برخوردارند و ما نه‌تنها نمي‌توانيم آن سرمايه‌ها را به درون مرز جلب كنيم، كه كاري كرده و مي‌كنيم تا مجموع سرمايه‌گذاري ايرانيان داخل و خارج كشور در دبي، بيش از داخل كشور شود! آنگاه مي‌كوشيم تا با اهداء امتيازها و رانت‌هاي نامعمول، وام‌هاي خارجي پربهره بگيريم!
     مي‌گويم: غم‌انگيزتر آن است كه براي نخستين‌بار در طول تاريخ، ميزان واردات كشور از مرز 64 ميليارد دلار در سال گذشت!
     و مي‌گويم: غم‌انگيز‌تر و خجالت‌آورتر آن است كه مجموع صادرات سال 2006 در همين كشور همسايه (امارات متحده عربي) كه كمتر از 5 درصد خاك ايران و سه درصد جمعيت ما را دارد، از مرز 157 ميليارد دلار گذشت – كه 34 ميليارد دلار بيش از وارداتش بود – در حالي كه ايران، كشوري كه ادعاي آقايي و سرآمدگي در بين كشورهاي منطقه را در سند چشم‌انداز 20 ساله‌اش فرياد مي‌زند، در همان سال (2006)، حتا نتوانست به ميزان نصف امارات هم صادرات داشته باشد (صادرات ايران در سال 2006 اندكي بيش از 77 ميليارد دلار بود)! كه اين مقدار كمتر از 13 ميليارد دلار از ميزان واردات كشور بيشتر بود! اين در حالي است كه نمي‌خواهم به عربستان سعودي اشاره كنم، كشوري كه يك سوّم ما هم جمعيت ندارد، منابع طبيعي ندارد، طبيعت ندارد، آب ندارد، تاريخ و تمدن و فرهنگ ندارد … امّا 220 ميليارد دلار صادرات در برابر 120 ميليارد دلار واردات، تراز غرورآفرين تجاري آن در سال ميلادي گذشته بوده است!
      آري دوستان! اينهاست كه خجالت‌آورتر است و بالآخره ما براي درمان اين بيمار مغرور امّا رو به زوال، بايد كارد جراحي را برداشته و بي‌رحمانه به جانش بيافتيم و بگذاريم كه حتا فرياد برآورد، درد بكشد و خونش بريزد؛ امّا درعوض، بقيه‌ي عمر را با آرامش و مستقل زندگي كرده و توانايي سرپرستي و پذيرايي از شمار فزاينده‌ي اهالي‌اش را داشته باشد.
     براي همين است كه بايد از اين اقدام دولت احمدي‌نژاد، همه‌ي ما، به ويژه طرفداران محيط زيست دفاع كنند و رنج و درد آن را به جان بخرند.
     مگر نمي‌گوييم كه سالانه ميليون‌ها ساعت از وقت شهروندان در ترافيك فلج‌كننده‌ي شهرهاي بزرگ كشور تلف مي‌شود؟ مگر نمي‌دانيم كه وضعيت هوا در تهران، اصفهان، تبريز، مشهد، اراك و … به مرز بحراني و فلج‌كننده رسيده و از آن تعبير به خودكشي جمعي مي‌كنند (80 درصد خودروهايي كه در سطح معابر پايتخت تردد مي كنند، در سامانه‌ي سوخت و احتراق خود دچار نقص فني بوده و بيش از حد مجاز آلايندگي دارند. اين در حالي است كه بيش از 70 درصد آلودگي هواي پايتخت ناشي از تردد خودروهاست)؟ مگر مجموع تلفات جاده‌اي ما در سال از رقم تلفات در ناامن‌ترين كشور جهان (عراق) فزوني نگرفته و نزديك به 10 درصد از توليد ناخالص ملّي را بدين‌ترتيب از دست نمي‌دهيم و صدها هزار نفر به شمار افسردگان مملكت نمي‌افزاييم؟ مگر اعلام نمي‌كنيم كه به طور متوسط بيش از نيمي از ايرانيان با اضافه وزن و بيماري‌هاي ناشي از آن مواجه هستند؟ و مگر حدود 10 ميليارد دلار از سرمايه‌ي ملّي را ناچار نيستيم تا براي خريد بنزين بسوزانيم؟! چرا؟!
     چون تاكنون هيچ دولت و مجلسي اين جرأت و شهامت را نداشته است تا اين جام زهر را بنوشد، تبعات آن را بپذيرد و يكبار براي هميشه، فكري اصولي و پايدار براي ريشه‌كني بحران تردد در ايران بنمايد. چرا هنوز كه هنوز است از غلامحسين كرباسچي با غرور نام مي‌بريم؟ چون نگذاشت تا پايتخت را منتقل كنند (شهري كه اينك ميزان آلايندگي هوايش 82 برابراستاندارد جهاني است)؛ يعني شايد در بين همه‌ي كارهاي مفيدي كه انجام داد، اين نابخردانه‌ترين اقدامش را به رخ مي‌كشيم!
بياييم از خود شروع كنيم، بياييم از دولت بخواهيم كه تحمل كند و با تقويت هر چه سريع‌تر وسايل تردد عمومي، به ويژه سامانه‌ي قطار زيرزميني در شهرهاي بزرگ، به وقت و جان شهروندان احترام واقعي بگذارد. بياييم فرهنگ استفاده از دوچرخه را تقويت كنيم؛ بياييم از مسئولان و نخبگان خويش بخواهيم كه در اين حوزه پيشقدم شده و با دوچرخه يا وسايل نقليه عمومي به سركار خود بيايند (مشاهده‌ي اين تبعيض‌هاست كه واقعيت‌ها را هم مي‌پوشاند)؛ بياييم مصرف را كم كرده و از خود شروع كنيم (يادمان باشد، تنها در تهران بيش از 57 درصد عامل ايجاد ترافيك متعلق به خودروهاي تك‌سرنشين است)
     ناراحت نشويد! حقيقت تلخ است؛ امّا از مردمي كه ميانگين دانش آنان – به قول دكتر نادرقلي قورچيان، رييس بنياد دانشنامه‌ي فارسي – در سطح كلاس 4 ابتدايي است؛ نبايد بيش از اين انتظار داشت كه در چنين مواقعي چرا به آتش زدن پمپ‌هاي بنزين و اماكن عمومي مي‌پردازند. مي‌دانم، با نوشتن اين سطور، برخي مي‌خواهند تا سر از بدنم جدا كنند، اما تا ياد نگيريم كه واقعيت‌ها را عريان بپذيريم، هميني هستيم كه هستيم!
     چرا فرياد نزديم و به خيابان‌ها نريختيم كه براي چه آموزش رايگان در اين كشور معطل مانده، كيفيت تحصيلي تا اين حد پايين آمده، ميزان ترك تحصيل دانش‌آموزان از مرز يك ميليون نفر در سال گذشته و در مهاجرت مغزها گوي سبقت را از جهانيان ربوده‌ايم؟ چرا فرياد برنياورده و نمي‌آوريم كه تاراج سرمايه‌هاي طبيعي ايران هيچگاه اينگونه نگران‌كننده نبوده و ميزان ناپايداري سرزمين تا اين حد، اسباب شرمندگي را مهيا نكرده است؟ چرا از نابودي بيش از دو هزار گونه‌ي گياهي و جانوري خود اشك نريختيم و رگ گردن‌مان بيرون نزد؟ چرا نمي‌پرسيم: آخر مردم كشوري با اين قدمت غرورآفرين تاريخي و فرهنگي، چرا نبايد در بين 90 كشور برخوردار از مواهب و شاخص‌هاي توسعه‌ي انساني جاي بگيرند؟! چرا داد نمي‌زنيم كه كجاي دنيا را سراغ داريد كه يك جمعيت 70 ميليوني، سالي 9 ميليون شكايت جديد بر عليه هم در دادگاه‌ها بگشايند؟ چرا اعتراض نمي‌كنيم كه يك رئيس جمهور نبايد به خود اجازه دهد در حالي كه در پيش پا افتاده‌ترين موارد، در ساخت كلاس‌هاي مورد نياز مدارس براي كودكان امروز هم درمانده، مردمانش را تشويق كند كه دو فرزند كافي نيست  و بايد برويم به سوي تشكيل خانواده‌هاي شش نفره و بيشتر! در كجاي دنيا سراغ داريد كه كشوري براي كمك به شهرونداني از آن سوي جهان، مردم دردمند خود را از مواهب ابتدايي زندگي محروم سازد؟ مگر نمي‌گوييم و اعتقاد نداريم اين پند حكيمانه را: «چراغي كه به خانه رواست، به مسجد حرام است.»
     آيا اين موارد و موارد پرشمار ديگر، غم‌ناك‌تر، نگران‌كننده‌تر و عذاب‌آورتر از اعلام سهميه‌بندي بنزين و حركت در مسير واقعي‌كردن قيمت همه‌ي حامل‌هاي كارمايه (انرژي) نيست؟ همان اقدامي كه دولت خاتمي با همه‌ي ادعاهايش ترسيد تا آن را به اجرا درآورد.
    براي همين است كه مي‌گويم: ما – اغلب – اولويت‌ها را گم مي‌كنيم و آنجا كه بايد فرياد برآوريم خاموش مي‌نشينيم، و آنجا كه بايد حمايت كرده يا دست‌كم سكوت پيشه كنيم، به خيابان‌ها ريخته و پمپ‌هاي بنزين، بانك‌ها و اتوبوس‌هاي شركت واحد را به آتش مي‌كشيم (ماجراي شرم‌آور قرمز و آبي را يادتان هست).

     فرازناي كلام آن كه
     به جرأت و با شهامت مي‌گويم: اگر دولت احمدي‌نژاد بتواند همين يك معضل را حل كرده و تبعات تورمي‌اش را به خردمندانه‌ترين شيوه‌ي ممكن مهار سازد، نامش تا جاودانه‌ي تاريخ و در كنار بزرگاني چون اميركبير، قائم‌مقام، ميرزا كوچك‌خان و مصدق زينت‌بخش رهبران اين ملك و ملّت خواهد ماند؛ رهبري كه خود و موقعيتش را به خطر انداخت تا زندگي مطمئن‌تر و با كيفيت‌تري براي نسل امروز و فردا به ارمغان آورد.
     يادتان باشد كه اين جمله‌ها متعلق به فردي است كه به شهادت همين تارنما، در طول دو سال گذشته، بيشترين نقد و انتقاد جدي را به اين دولت و مجلس روا داشته و به ثبت رسانده است. امّا باور كنيد همه بايد دست به دست هم دهيم و كمك كنيم تا اين غده‌ي سرطاني را تا بدخيم‌تر و غيرقابل درمان‌تر نشده، از تن جدا سازيم.

   در همين ارتباط
  – سهميه‌بندی بنزين، کاری شجاعانه – عباس محمدي
  – واقعاً یکی از مهمترین انتظارات دوستداران محیط زیست برآورده شد، امّا … – وحيد نوروزي
  – با تكيه بر تعقل و تجربه مي‌توان اثبات كرد كه سهميه‌بندي بنزين تصميم درستي است؛ البته … – معصومه ابتكار
  – براي خودمان متأسفم – فرداد دولتشاهي

  – سیل، گرمایش جهانی، جنگل و بنزین، کدامیک مهم‌تر است؟! – مژگان جمشيدي

ملاقاتي كه انتظارش را نداشتم!

دكتر فاطمه واعظ جوادي

     چند روز پيش مهمان فاطمه‌ واعظ جوادي، در طبقه‌ي نهم از ساختمان شيك امّا اندكي گيج‌كننده‌ي سازمان حفاظت محيط زيست بودم و بايد اعتراف كنم كه او را بسيار مقبول‌تر از آن چيزي يافتم كه در موردش پيش‌تر شنيده يا خوانده بودم! درست مانند نخستين‌باري كه با بازرس ويژه‌ي ايشان، جناب يزداني مواجه شدم و دريافتم كه بسيار منطقي‌تر و هوشمندتر از آن چيزي است كه مي‌پنداشتم.
    به ويژه انتقاد صريح دكتر جوادي از عملكرد طبيعت‌ستيزانه‌ي برخي از نيروهاي نظامي، از جمله در پارك ملّي كوير و نايبند برايم حايز توجه، اميدبخش و البته اندكي غافل‌گير‌كننده بود! ايشان گفتند: در بازديدي كه چندي پيش از مقر تأسيساتي بسيار مجهز نيروهاي سپاه در پارك ملّي كوير داشته‌اند، به صراحت به فرماندهان سپاه مستقر در پارك گفته‌اند: محل استقرار شما غصبي بوده و نماز ندارد و حركت شما در انجام رزمايش در اين محل كاملاً غيرقانوني است. برايش از تجربه‌اي مشابه در منطقه‌ي حفاظت‌شده‌ي دنا گفتم كه بسيار ناراحت شد و خطاب به دلاور نجفي (معاون محيط طبيعي‌اش) يادآور شد: «بررسي كن ببين چرا چنين مواردي را در استان پيگيري نكرده و گزارش نمي‌دهند؟» و آنگاه با لحني نااميدانه و پرافسوس زمزمه كرد: چرا برخي از مديرانم تا اين حد ملاحظه‌كار و … هستند و از گزارش و برخورد با چنين رخدادهايي مي‌گذرند؟
     در هنگام خروج از دفتر عالي‌ترين مقام متوّلي محيط زيست كشور، با خود در اين انديشه بودم كه چرا اين افكار روشن و اين حمايت صريح از طبيعت، از بازخوردي شايسته و اثربخشي درخور در محيط زيست وطن برخوردار نشده و عملاً در ارتقاي پايداري سرزمين اثري ملموس ننهاده است؟ و چرا عملكرد دولتي كه وي يكي از صندلي‌هاي كابينه‌اش را از آن خود دارد، تا اين حد با گرايه‌هاي بنيادين زيست پايدار در تضاد قرار دارد؟ آيا او در نشست‌هاي كابينه و در حين تصويب مصوبات مسأله‌ساز به خوبي از ملاحظات زيست‌محيطي دفاع نمي‌كند؟ يا دفاع مي‌كند و حرفش را هم مي‌زند، امّا قرار نيست كه كسي او را جدي بگيرد؟!

     مؤخره
    – ديدارم با خانم جوادي و مشاهده‌ي گفتار و رفتار ساده و به شدّت طبيعت‌دوستانه‌ي ايشان، مرا ياد مصاحبه‌ي معروف و جنجالي، اينانلوي عزيز با وي در اسفندماه 1384 انداخت؛ در پايان آن مصاحبه، آقاي اينانلو گفت:« … دليل انتخاب شما براي رياست سازمان حفاظت محيط زيست چه بوده است؟ آيا رييس‌جمهور يك زن را انتخاب كردند، چون يك زن مي‌تواند با حس مادرانه و مسئولانه‌ي خود مسايل و مشكلات زمين و محيط‌زيست را بهتر حل كند، يا به اين دليل بوده كه فقط يك زن در كابينه باشد؟» و دكتر جوادي اينگونه پاسخ دادند: «براي اين كه جواب صحيح به شما داده باشم، مستقيماً سخن رييس‌جمهور را نقل مي‌‌كنم. زماني كه من از ايشان پرسيدم چرا من را انتخاب كرديد؟ نگاهي مصمم به من انداختند و گفتند، به خاطر صداقتت
      بايد اعتراف كنم، شايد آن موقع كه براي نخستين‌بار اين مصاحبه را مي‌خواندم، مانند امروز متوجه حقيقت، سادگي و شجاعت پشت اين پاسخ نشده بودم! اينكه به راستي گوهر «صداقت» تا چه اندازه حتا در بين عالي‌رتبه‌هاي سياسي كمياب است، كه جناب رئيس‌جمهور، وجود آن را در يك فرد كافي مي‌داند تا در حد معاون خويش به وي اعتماد نمايد؛ و اينكه آيا به راستي وجود «صداقت» به تنهايي كافي است تا يك فرد بتواند با اتكا به آن مديريت حاكم بر يكي از ناپايدارترين سرزمين‌هاي جهان را از منظر زيست‌محيطي (ايران در بين 146 كشور، از نظر پايداري زيست‌محيطي در رتبه‌ي 138 قرار دارد)، با همه‌ي پيچيدگي‌ها و ظرافت‌هايش سامان بخشد؟!

آيا احمد شاملو «طبيعت‌ستيز» بود؟!

سهراب سپهري

     يكي از نادلپذيرترين خصلت‌هاي زمانه‌ي ما، شايد اين باشد كه كسي حوصله‌ي «شنيدن» ندارد و اغلب اگر گفتگويي هم – به ظاهر – در‌مي‌گيرد، بيشتر از اين باب است كه بتوانيم حرف خود را بزنيم و نه آن كه پاسخ گفتار طرف مقابل را پس از شنيدن سخنش بدهيم! كافي است نگاه كنيد به وضعيت نوشتارهاي امروز در اغلب روزنامه‌ها، هفته‌نامه‌ها، مجلات و كتب؛ كمتر پيش مي‌آيد در بين فوج عظيم و پرشمار دست‌نوشته‌هاي رنگارنگ روي پيشخوان روزنامه‌فروشي يا كتابفروشي‌هاي شهر، پاسخي مستدل و نقدي روشنگر بيابي كه با خواندنش احساس كني، نويسنده واقعاً و عميقاً گفته‌ها و سخنان فردي را كه اينك به نقد افكار و نظرياتش پرداخته، پيش‌تر و با دقت و عاري از تعصب خوانده و شنيده است. و شوربختانه اين مسأله، به ويژه در حوزه‌ي دانش‌هاي فني و پژوهشي هم بسيار مصداق داشته و اغلب، كسي نه حوصله‌ي خواندن مقاله‌ي علمي و پژوهشي را دارد و نه اگر هم مقاله‌اي را ورق مي‌زند، به صرافت قلمي كردن كاغذ و دادن نقدي در تكميل يا اعتراض به ادعاي پيش‌گفته مي‌افتد. انگار همه در خلاء و براي مستمعيني به اندازه‌ي منيت فرد سخن مي‌گويند!
     به كلامي شفاف‌تر، نگارنده بر اين باور است كه در زمانه‌ي ما نه‌تنها، آدم‌ها كمتر و كمتر حوصله‌ي خواندن دارند، بلكه به طريقي اولاتر، اگر هم افرادي پيدا شوند كه حوصله‌ي خواندن داشته باشند، شمار آن گروه كه وقت نهاده و در پي رمزگشايي و پاسخ‌دهي و روشنگري از نظرگاه‌هاي ديگران باشند، بسيار بسيار نادر است.
     و درست از همين منظر است كه خواندن ديدگاه و پاسخ هموطن ناديده‌ام، جناب فرشاد كاميار عزيز كه به بهانه‌ي انتشار دستنوشته‌ي نگارنده  در روزنامه‌ي هم‌ميهن، آفريده شده است، برايم سخت مغتنم و ارزشمند است. حتا اگر ايشان يكسره آن دستنوشته و مسير ارايه شده در آن را نپسنديده باشند.
    ايشان مي‌نويسند: «ديد‌گاه شما در مورد رودرو قرار دادن شاملو و محيط زيست، فقط به واسطه‌ي اينكه شاملو شعر سپهري را نمي‌پسندد؛ آن هم با دلايل ويژه‌ي خودش، كاملاً ناپخته و شتابزده است.»
    و سؤتفاهم  دقيقاً از همين جا آغاز مي‌شود!
    برادر اديب، من كجا شاملو را با محيط زيست روردر رو قرار داده‌ام؟! آيا رودررو قرار دادن شاملو و سهراب سپهري، به معناي رودررو قرار دادن شاملو و محيط زيست است؟! يعني به گمان شما هر كه با سهراب مخالفت كند، لاجرم بايد دشمن طبيعت و محيط زيست هم باشد؟!
      اصلاً چرا نمي‌شود منظري را براي نگريستن به جهان برگزيد كه از قاب آن، حرمت هر يك از آفريدگان شعر و ادب پارسي محفوظ نگه داشته شده باشد؟ چه آن فرد، خالق اثري باشد كه مي‌گويد: «در سياهي جنگل، يك شاخه به سوي نور فرياد مي‌كشد (احمد شاملو).» و يا فرزانه‌اي كه مي‌سرايد: «خوشا به حال درختان كه عاشق نورند و دست منبسط نور، روي شانه‌ي آنهاست (سهراب سپهري).»

    مؤخره:
    فرشاد عزيز! شايد برخي از رفتارها و سلوك شاملوي بزرگ را نپسندم، بخصوص آنجا كه به سرآمدگان ادب پارسي، چون فردوسي، سعدي، مولانا، فروغ، سپهري و … مي‌تازد. امّا هرگز به خود اجازه نمي‌دهم كه به وي انگ طبيعت‌ستيزي بزنم.
     شاملو، شاعر جسور و پراحساسي بود كه عميقاً باور داشت:
    هزار كاكلي شاد در چشمان و هزار قناري خاموش در گلوي ماست … چنين انسان عاشق و دل‌سوخته‌اي مگر مي‌تواند به طبيعت عشق نورزد.
    مشكل ما شايد اين است كه عادت كرده‌ايم، همه چيز را سياه و سفيد ببينيم و هنوز باور نكرده‌ايم كه منطق غالب دوران ما مي‌تواند منطقي فازي باشد؛ منطقي كه بين سياه و سفيد، اجازه‌ي انتخاب طيف گسترده‌اي از رنگ‌ها را به ما مي‌دهد.
    سهراب مي‌گويد:
    «مى دانم، سبزه اى را بكنم خواهم مرد». در هيچستاني كه سهراب راوي آن است، حيات چنان يكپارچه شده كه هر آسيبى به هر جاندارى، مي‌تواند به مرگ راوى حيات منجر شود. چرا كه در شعر او، جهان كتابى است كه بايد خوانده شود:
   و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمى‌آيد،
   و نخوانيم كتابى كه در آن ياخته‌ها بى بعدند.

    جالب است كه بعدها، شاملو تا حد زيادي نظر خويش را در مورد سهراب تعديل كرد و نوشت: «سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقاً و قلباً شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو منظر مختلف نگاه مي‌كرديم، بي اينكه شيله پيله‌اي در كارمان باشد
    همه‌ي حرفم اين است كه كاش شاملوي بزرگ و دوست‌داشتني ما، هيچگاه در شرايط روحي ناپايدار و غمناك، به صرافت نقد فرزانگاني چون فردوسي گرانسنگ نمي‌افتاد تا برخي اين بيت حكيمانه را به رخش نمي‌كشيدند:
   بزرگش نخوانند اهل خرد، كه نام بزرگان به زشتي برد.
   مايلم به نقل از آقاي دكتر ملكي كه در زمان گفتگوهاي هيأت مذاكره‌كننده‌ي ايراني پس از پذيرش قطعنامه‌ي 598 سازمان ملل متحد با همتايان عراقي، حضور داشت، رخدادي عبرت‌آموز را يادآوري كنم: ايشان در خاطرات خود با ويژه‌نامه همشهري (تابستان سال 81) مي‌گويد: «گفت‌وگوي طرفين خطاب به دبير كل سازمان ملل بيان مي‌شد. طارق عزيز سرپرست هيأت عراقي با ادعا بر روي عربي بودن شط‌ ‌العرب، تأكيد داشت. وقتي جواب ما را كه رودخانه ايراني است و نامش اروندرود است شنيد، يكه خورد. و ما با خواندن بيتي از شاهنامه فردوسي آن را اثبات كرديم و…»
    مي‌خواهم بگويم: اگر شاهنامه‌ي فردوسي هيچ خدمت ديگري هم به اين آب و خاك نكرده باشد – كه كرده است – همين يك بازخورد مي‌ارزد كه تا هميشه‌ي تاريخ فردوسي عزيز و حكيم را بزرگ داشته و حرمت نهيم.
    كاري كه متأسفانه شاملو در مقاطعي از زندگي انجام نداد!
   هر چند در روزهاي پاياني عمرش بسيار كوشيد تا به جبران آن خام‌دستي‌ها بپردازد. او مي‌نويسد: «من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي‌كنم كه ” آن كه مي‌خندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است”، چون به اين حقيقت واقف شده‌ام كه تنها انسان است كه مي‌تواند بخندد؛ و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه “در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است”؛  چون به اين اعتقاد رسيده‌ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي‌آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره‌اند و با ياس ها به داس سخن مي‌گويند.»
    و اين همان پاسخي بود كه حدود دو دهه پيش‌تر، سهراب به شاملو داده بود و من آن زنهار هوشمندانه را براي صفار هرندي تكرار كردم.

چرا سيگار‌هاي آمريكايي در شمار كالاهاي تحريم‌شده نیستند؟!

هيولاي سيگار را جدي بگيريم!

چندي پيش، اداره‌ي آمار ايالات متحده‌ي آمريكا در گزارشي كه بخش‌هايي از آن را خبرگزاري ايسنا نيز منتشر كرد، اعلام داشت: «ايران بعد از ژاپن و عربستان، سوّمين مصرف‌کننده‌ي بزرگ سيگارهاي آمريکايي در جهان است.» اين اداره مي‌افزايد: «دست‌كم نيمي از حدود 100 ميليون دلار کالايي که شرکت‌هاي آمريکايي در سال 2005 به ايران صادر کرده‌اند، سيگار بوده است.» گزارش‌ سازمان بهداشت جهاني حاکي از آن است که شرکت‌هاي دخانيات آمريکايي مانند آر جي رينولدز، همواره به كشور ما، همچون يک بازار پر رونق براي محصولات خود نگاه کرده و محصولات دخاني خويش را از طريق واسطه به ايران صادر کرده‌اند.»
اين در حالي است كه به گفته‌‌ي مت مايرز (كارشناس صنعت دخانيات در واشنگتن): «مصرف سيگار در آمريکا و بيشتر کشورهاي توسعه‌يافته سير نزولي را طي مي‌کند و شرکت‌هاي دخانياتي مجبورند محصولات خود را در کشورهاي ديگر بفروشند. از اين رو، ايران براي آينده‌ي شرکت‌هاي توليد‌کننده‌ي سيگار بسيار مهم است.»
اين را گفتم تا يادمان باشد: براي زيرسلطه ‌قراردادن و متأثر كردن يك ملّت و كشور، راه‌هاي فراواني وجود دارد كه تنها يكي از آنها جنگ و اشغال سرزمين است؛ راهي كه به دليل پرهزينه و غيراقتصادي بودن، اغلب به عنوان آخرين گزينه مطرح مي‌شود. دولت و ملّتي كه – به حق – ادعاي استقلال و خودكفايي دارد، بايد نشان دهد كه در گام نخست از اراده‌ي لازم و بالندگي و آگاهي كافي براي پرهيز از استعمال دخانيات و ديگر مواد مخدر برخوردار بوده و دست‌كم روند مصرف آن را با شيبي كاهنده مواجه ساخته است؛ نه اينكه ميزان مصرف سيگار را به 50 ميليارد نخ در سال افزايش دهد.
باور كنيد، اين شايد بزرگترين دستاورد دولت جمهوري اسلامي ايران و خوش‌ترين خبر سال باشد، اگر بتواند در آستانه‌ي دهه‌ي فجر سال پيش رو اعلام كند: مصرف سيگار در كشور را 10 ميليارد نخ در سال كاهش داده‌ايم.
امّا به راستي بر سر مردمان چه آمده است كه تحقق اين آرمان، به مراتب رؤيايي‌تر از شنيدن خبر ساخت بمب اتم در ايران است؟!

جاده‌هايي كه نبودشان بهتر از بودشان است!

     فكر كنم براي همه‌ي افرادي كه هنوز در توان شگفت‌انگيز وزارت راه در ساخت جاده‌‌هايي استاندارد و پايدار و با كمترين فشار و تخريب بر محيط زيست، شك دارند، يك گردش فشرده‌ي دو روزه به استان كهكيلويه و بويراحمد كافي باشد تا دريابند كه چگونه در حيف و ميل بيت‌المال و تخريب شتابناك و حيرت‌انگيز طبيعت به بهانه‌ي احداث جاده، گوي سبقت را از هر كشوري كه تصور كنيم، ربوده‌ايم!
     حقيقت آن است كه عمر برخي از جاده‌هايي كه در بهار امسال، دچار تخريب‌هاي متعدد و تشديد لغزش و ريزش‌هاي دامنه‌اي و حتا تسريع حركت‌هاي توده‌اي (سوليفولكسيون) شده‌اند، به يك سال نمي‌رسد و به گفته‌ي مردم محلي، در طول سال بارها و بارها مورد مرمت قرار مي‌گيرند، امّا به مجرد ريزش نخستين بارندگي، دوباره جاده بسته و خاك شسته مي‌شود.
     البته وضعيت پيش‌آمده كاملاً طبيعي است! وقتي براي ساخت پروژه‌اي چون آزادراه قزوين – رشت، مطالعات ژئوتكنيكي، تازه پس از آغاز عمليات اجرايي انجام شده است! معلوم است كه مطالعات و ارزيابي زيست‌محيطي جاده‌هاي كوهستاني استان كهكيلويه و بويراحمد از چه كيفيتي برخوردار بوده است!
     مطابق گزارش روزنامه‌ي اطلاعات، تنها در يك مورد «به سبب افزايش سرعت لغزش تا حد 56 سانتي‌متر در روز، عمليات راه‌سازي آزادراه قزوين – رشت، متوقف و محل تخليه شد. خطوط انتقال برق فشار قوي قطع شد و در نهايت در همان روز، حدود 8/1 ميليون مترمكعب خاك به سمت آزادراه ريزش و بخشي از مسير سفيدرود را اشغال كرد.»
     دوست عزيزم، عباس محمّدي زماني گفته بود: «وزارت راه، سابقه‌اي ديرين در بريدن غيرفني شيب‌هاي كوهستاني كه موجب رانش دامنه و فرسايش خاك و از ميان رفتن پوشش گياهي مي‌شود، دارد. امّا، طرح آزادراه قزوين_رشت «شاهكاري» است در اين زمينه كه اثر مخرب آن براي هميشه ماندگار خواهد بود
      در سفرهايي كه در طول يكسال گذشته به استان‌هاي‌ كهكيلويه و بويراحمد و چهارمحال و بختياري داشتم، بيش از پيش به درستي اين اظهار نظر كارشناسانه ايمان آوردم.
      8 تصوير زير كه مربوط مي‌شود به مرداد و آبان 1385 و فروردين 1386 گواهي است بر مدعاي فوق:

تصوير ۱- شمال غرب سي سخت – آبان ماه ۸5

تصوير ۲- همان از زاويه اي ديگر – ۳۰ فروردين ۸۶

تصوير ۳- همان از زاويه اي ديگر

تصوير ۴- به سمت ميمند – ۳۱ فروردين ۸۶

تصوير ۵- به سمت پادنا – ۳۱ فروردين ۸۶

تصوير ۶- محور دشتك ميمند به سمت آب ملخ

تصوير ۷ – محور ترانزيت اهواز – ياسوج

تصوير ۸ – محور معدن به دورك اناري – مرداد ۸۵ – چهارمحال بختياري – جاده اي كه تاكنون بارها مرمت شده است!(در كنار سرشاخه كارون)

      مي‌ماند يك نكته و چند تبصره!
      نكته‌ي نخست آن كه يك ضرب‌المثل انگليسي مي‌گويد: «ما آنقدر پولدار نيستيم، تا پوشاك ارزان قيمت بخريم.» اين پند هوشمندانه، به درستي در مورد صنعت جاده‌سازي ما هم مصداق دارد! چه اگر ثروتمند نبوده و از پول مجاني نفت بي‌بهره بوديم، به صرافت استفاده از مهندساني خبره مي‌افتاديم تا بديهي‌ترين اصول راه‌سازي را اينگونه حيرت‌آور فراموش نكرده و چنين هزينه‌اي بر دوش مردم و دولت تحميل نمي‌كرديم. فقط كافي است تصور كنيد كه اگر قرار بود چنين اشتباهاتي در صنعت هسته‌اي يا پزشكي كشور رخ دهد، چه فاجعه‌اي انتظار ايرانيان را مي‌كشيد! حالا باز هم بگوييد: ما خيلي بدشانسيم!

     و امّا چند تبصره:
     لابد از آخرين آمارهايي كه دكتر عليرضا مغيثي، رئيس اداره‌ي پيشگيري از حوادث و سوانح وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكي اعلام كرده، آگاهي داريد؟ ايشان در گفتگو با خبرنگار واحد مركزي خبر گفته‌اند: قربانيان حوادث كشور به رقم 50 هزار نفر در سال رسيده كه بيشترين سهم آن را كماكان حوادث ترافيكي با 28 هزار كشته در سال، از آن خود كرده است؛ همان حوادثي كه افزون بر تلفات مزبور، سالي 600 هزار مجروح و شش ميليارد دلار خسارت (معادل 5 درصد توليد ناخالص ملّي) به اقتصاد كشور تحميل مي‌كند. به سخني ساده‌تر و با احتساب خانواده‌هايي كه همه‌ ساله از شوك حوادث و سوانح رخ داده در كشور آسيب ديده و متأثر مي‌شوند، دست‌كم به رقم نگران‌كننده‌ي حدود يك درصد جمعيت كشور مي‌رسيم. اگر به اين رخداد غم‌بار، اين خبر تأمل‌برانگيز را هم اضافه كنيم كه ايرانيان سالي 8 ميليون پرونده‌ِ قضايي و طرح دعاوي جديد بر عليه يكديگر در محاكم قضايي داخلي مي‌گشايند (يعني به ازاي هر 9 ايراني – از كودك يك روزه گرفته تا پيرمرد 120 ساله –  دست‌كم يك پرونده‌ي دعاوي در دادگستري (آن هم فقط در طول يك سال گذشته) مفتوح شده است!!)؛ و باز اگر يادمان بيافتد كه مصرف سرانه‌ي دارو در ايران، سه برابر استاندارد جهاني است، درمي‌يابيم كه چرا آمار تلفات ناشي از حوادث در كشور، بيش از دو برابر تلفاتي است كه سال گذشته در ناامن‌ترين كشور جهان – عراق – به وقوع پيوسته و 22 هزار نفر از شهروندان اين كشور در اثر جنگ داخلي به قتل رسيدند.  
     مي‌خواهم بگويم: درست است كه عدم تمركز و حواس پرتي شخص در بروز حوادث منجر به قتل و جرح، به ويژه در رانندگي، سهمي پررنگ را برعهده دارد؛ امّا اين واقعيت نبايد چشمان‌مان را بر روي حقايق مشهود ديگر، از جمله عدم اعتناي وزارت راه در ارزيابي زيست‌محيطي پروژه‌هاي راه‌سازي و كاربست اصول علمي پذيرفته‌شده در طراحي، ساخت، نگهداري و مرمت جاده‌هاي كشور بربندد.

چرا به تكرار پيوسته‌ي حادثه‌ي شرم‌آور ورزشگاه آزادي عادت كرده‌ايم؟!

خسارت هاي پي در پي به اموال عمومي! چرا؟!!!

هر زمان كه به ايراني بودن خود بيش از پيش غره شديد و در اين ناسازه‌ي (پارادوكس) غريب غوطه خورديد كه پس چرا آني نيستيم كه بايد باشيم؟ چرا در بين 100 كشور نخست جهان از منظر شاخص‌هاي توسعه‌ي انساني، پايداري محيط زيست، كيفيت زندگي، امنيت جاده‌اي و … قرار نمي‌گيريم؛ نگاهي به حواشي بزرگترين رويداد ورزشي پايتخت كه معمولاً طرفداران يكي از دو تيم آبي و قرمز در آن دخيل هستند، بياندازيد تا دريابيد از مردمي كه حاضرند به دليل شكست تيم محبوب‌شان، حدود 200 ميليون تومان به اتوبوس‌هاي شركت واحد صدمه زده و ده‌ها تن از يكديگر را وحشيانه مجروح كرده و بي‌مهابا به جد و آبادشان دشنام دهند، آن هم در محيطي كه قرار است درس اخلاق و جوانمردي و پهلواني به جوان امروز داده شود، نبايد بيش از اين انتظار داشت! و نبايد حيرت كرد كه چرا اين جوانان پرشور و خوش غيرت كه در باخت آبي و قرمز اينگونه خون گريسته و جامه مي‌درند، در دفاع از ميراث‌هاي طبيعي و ملّي و تاريخي خويش در توس، تنگه‌ي بلاغي، بوكان، نقش جهان، چهارباغ، بجنورد، گلستان، لاكان، لار، اروميه، دنا، ميانكاله، لفور و … تا بدين حد بي‌تفاوت و خاموش عمل كرده و مي‌كنند.
نگارنده هيچگاه از ياد نمي‌برد كه يكي از دانش‌آموختگان دانشگاه تهران – كه از قضا در شمار دانشجويان نخبه نيز رده‌بندي شده است – پس از مشاهده‌ي تصوير منتشر شده بر روي تارنمايم، در حالي كه دلايل خاموشي‌ام را در دنياي مجازي جويا مي‌شد، با تعجب پرسيد: اين تصوير متعلق به چه جايي است؟!!
من كه از شدّت حيرت و غم و خشم نمي‌دانستم كه بايد چه پاسخي به او بدهم، از يكي از همكاران نسبتاً قديمي‌ترم كه اينك صاحب مسئوليت بوده و در شمار اعضاي هيأت علمي مؤسسه‌ي متبوع قرار دارد، خواستم تا برايش بگويد كه اين مكان كجاست!
مي‌دانيد چه پاسخي شنيدم؟!
او گفت: من هم نمي‌دانم! راستي اينجا كجاست؟!!
اين بلايي است كه بر سر نسل دوّم و سوّم بعد از انقلاب آورده‌ايم؛ جواني كه تا به اين حد از تاريخ و گذشته‌ي خويش به دور افتاده و احساس مي‌كند كه از شجره‌اي برخوردار نيست. جواني كه ممكن نيست نام اين فوتباليست را از ياد ببرد يا آن هنرپيشه و خواننده‌ي غربي را اشتباه بگيرد.

مؤخره:

محمد نوري‌زاد، نويسنده و كارگردان چهل سرباز

دو هفته است كه محمّد نوري‌زاد عزيز، ايرانيان را در ساعت 21 روز پنج‌شنبه به ضيافت رستم و شاهنامه و فردوسي مي‌برد … دوهفته است كه با مجموعه‌اي تلويزيوني مواجه هستيم كه قهرمانان ايراني‌اش را با نام‌هايي چون فرامرز، سودابه، بهمن، بيژن، اسفنديار، زال، رودابه، رستم، سهراب، منيژه، اميد، پژوه‌تن، خشايار و … خطاب مي‌كنند؛ همان نام‌هايي كه در طول دو دهه‌‌ي گذشته در اغلب مجموعه‌هاي تلويزيوني و آثار سينمايي، آشكارا يا مورد هجو و تمسخر قرار مي‌گرفتند و يا نقش مخوف و تيره‌ي فيلم را برعهده داشتند!
خواستم بگويم: از ماست كه بر ماست …
همين.

و سرانجام ايران به آمريكا رسيد!

 

     واحد تحقيقات مجله‌ي نامدار اكونوميست، اخيراً دست به پژوهش جالبي زده و ميزان اشتياق واقعي كشورهاي جهان را به صلح‌طلبي فاش ساخته است. بر بنياد ستاده‌هاي حاصل از اين مطالعه كه مبتني بر اطلاعات سازمان ملل متحد، بانک جهانی، گروه‌های هوادار صلح و بررسی‌های مستقل خود نشریه‌ي اکونومیست بوده و در شماره 31 مي 2007 اين نشريه منتشر شده است (ديروز)، پنج كشور نروژ، زلاند نو، دانمارك، ايرلند و ژاپن «صلح‌خواه‌ترين» كشورهاي جهان و درعوض، عراق، سودان، اسرائيل، روسيه و نيجريه «صلح‌گريزترين» ممالك دنيا معرفي شده‌اند. امّا آنچه كه جالب‌تر به نظر مي‌رسد، رتبه‌ي تقريباً مشابه ايران و آمريكا در اين سياهه است كه هر دو در جايگاهي نسبتاً نااميد‌كننده قرار داشته و به ترتيب حايز رتبه‌ي 96 و 97 – دربين 121 كشور مورد بررسي – هستند! به ديگر سخن، كشوري كه به بهانه‌ي پايان‌دادن به تروريسم و افزايش امنيت خاطر شهروندان جهاني، دست‌كم شش سال است كه از تمامي ابزارهاي نظامي، اقتصادي و ديپلماتيك خود سود برده تا نظم جهاني مد نظر خويش را به همه ديكته كند، همان قدر جايگاه دارد كه كشوري چون ايران كه از او با عنوان رأس محور شرارت نام برده است!

روي جلد آخرين شماره اكونوميست 

     راست اين است كه نمي‌توان و نبايد بر اين پندار باطل كوبيد كه مي‌توان با تكيه بر قدرت نظامي و اعمال خشونت، از رواج خشونت جلوگيري كرد. اين نخستين آموزه‌ي ابتدايي است كه در هر كلاس اجتماعي و روانشناسي تدريس مي‌شود، با اين وجود، مدعيان اعمال نظم نوين جهاني همان قدر نابخردانه بر اين طبل مي‌كوبند كه متأسفانه بايد اعتراف كنيم برخي از دولتمردان ما اين منش را براي خود برگزيده‌اند! روي سخنم به ويژه با طراحان طرح افزايش امنيت اجتماعي شهروندان و نوع برخورد حيرت‌انگيز و تأسف‌باري است كه از سوي برخي از مأمورين نيروي انتظامي با به اصطلاح «اراذل و اوباش» شهر صورت گرفته و مي‌گيرد! برادران عزيز، هيچ انديشيده‌ايد كه وقتي فردي را اينگونه در نزد اقوام و كسان و همسايه‌هايش خوار و ذليل مي‌سازيد و تصوير خون‌آلود و حقارت‌بارش را با آفتابه‌ي كذايي! بارها و بارها از جرايد و رسانه‌هاي ديداري پخش مي‌كنيد، ديگر چه انتظاري داريد كه او متنبه شده و در بازگشت از زندان از ترويج خشونت دست بردارد؟ اصولاً او ديگر چه چيزي و آبرو و حرمتي دارد كه بخواهد نگران از دست دادنش باشد؟! درحقيقت، آنها چنان عقده‌ي اين حقارت را با خود حمل مي‌كنند كه به مجرد آزادي، ديگر به صغير و كبير رحم نكرده و دقيقاً نتيجه‌اي برعكس و واژگونه عايد جامعه خواهد شد.

 چنين تحقير و خشونتي نمي تواند مهاركننده خشونت در جامعه باشد.

    باور كنيد راه مبارزه و مهار خشونت، كاربرد و ترويج خشونت نيست؛ اين درسي است كه در نخستين سال‌هاي هزاره‌ي سوّم از لشكر شكست‌خورده و تحقير‌شده‌ي آمريكا در عراق و افغانستان گرفته‌ايم. ارزش اين درس گرانسنگ را بدانيم و درصدد محك دوباره و پرهزينه‌ي آن برنياييم.