بایگانی دسته: خبرها و رخدادها

برای دو زیباروی وطن ؛ سهره طلایی و فاطیما!

چندی پیش، مأمورین زحمت‌کش اداره کل محیط زیست استان چهارمحال و بختیاری، تعداد زیادی سهره طلایی با نام علمی: caniceps carduelis carduelis را از چند قاچاقجی بی‌وجدان این شاهکار خلقت ایران زمین ، در منطقه حفاظت شده هلن کشف کردند. سهره طلایی پرنده‌ای است که نه فقط به دلیل جلوه‌ی کم نظیر و نمایشگاه هوش‌ربایی که از تنوع رنگ آفریده است، شهرت دارد، بلکه نوای دل‌انگیزش نیز، آدم را می‌برد به حال و هوای داستان‌های عاشقانه هزار و یک شب شهرزاد قصه گو …

     در مراسم آزادسازی این پرندگان، دخترکی زیبارو به نام فاطیما حضور داشت که مشتاقانه این پرندگان را به دل طبیعت زیبای جنگل‌های بلوط در هلن پرواز می‌داد و آدم در مشاهده این صحنه درمی‌ماند که انگار واقعاً اینجا هم روی زیبا دوبرابر شده است …

    بی‌شک تکثیر چنین کودکان طبیعت دوستی است که آینده‌ای روشن برای محیط زیست وطن به ارمغان خواهد آورد.

    دست مریزاد به پدر و مادری که چنین کودکان سبزاندیشی را در دامان خویش پرورش داده و می‌دهند …

 

درسی شیرین از تلخ‌ترین زلزله ایران!

    تا این لحظه، یکی‌از مهیب‌ترین و مرگبارترین زلزله‌های رخداده در ایران، برمی‌گردد به 30 دقیقه بامداد پنج‌شنبه، واپسین روز از آخرین ماه نخستین فصل سال 1369 هجری شمسی؛ رخدادی که ‌می‌دانم اگر مردمان ساکن در نیمه‌‌ی جنوبی و خاوری کشور فراموش کنند، بی‌شک نسل حاضر ایرانیان ساکن در استان‌های گیلان، قزوین، زنجان، البرز، تهران، مازندران، همدان، سمنان، کردستان و آذربایجان شرقی تا زمانی که زنده هستند، فراموش نخواهند کرد …
زلزله‌ای با بزرگی 7.4 ریشتر که در خوشبینانه‌ترین برآوردها، جان بیش از 35 هزار نفر از هموطنان ما را گرفت، 60 هزار نفر را زخمی و معلول کرد، 200 هزار خانه مسکونی را نابود ساخت و نیم میلیون نفر بی‌خانمان برجای نهاد.
نگارنده هم چون میلیون‌ها ایرانی دیگر، آن لحظه را به خوبی به یاد دارد؛ چرا که مشغول تماشای بازی بین دو تیم برزیل و اسکاتلند در جریان جام جهانی فوتبال در سال 1990 بود و ناگهان، چنان لرزشی را حس کرد که تاکنون مشابه‌اش را درک نکرده بود … با خود گفتم: وقتی تهران اینگونه می‌لرزد، اگر مرکز زلزله جای دیگری بوده باشد، چه فاجعه‌ای که رخ نداده است … و وقتی چند روز بعد با چند تن از همکاران و دوستانم، خود را به محل رساندم، دریافتم که حقیقتاً ابعاد فاجعه وصف‌ناپذیر است و به ندرت می‌توان خانواده‌ای را یافت که دست‌کم یکی از اعضا و عزیزان خود را از دست نداده باشد …
از همین رو بود که وقتی، چندی پیش در معیت گروهی از کارشناسان تیم منارید، عازم شهرستان بهاباد در استان یزد بودم، از این که دریافتم، یکی از همسفران من، آقای مهندس شهرام نظامی‌وند چگینی – از کارشناسان خبره در حوزه استحصال انرژی خورشیدی – به همراه خانواده‌اش در زمان زلزله رودبار ساکن منطقه بوده‌اند، کنجکاو شدم تا بدانم، ایشان چگونه با این فاجعه برخورد کرده‌اند؟ روایتی که وقتی برایم شرح داد، حسابی تکان خوردم و یکبار دیگر به قانونی نانوشته در خلقت، ایمان آوردم ؛ به ویژه وقتی دریافتم که برخلاف من و بسیاری از ایرانیان علاقه‌مند به فوتبال، شهرام و 4 برادر و یک خواهر و خواهرزاده و داماد و مادرش همگی خواب بودند و پدر (رحمت‌الله نظامی‌وند چگینی) هم در شیفت کاریش در اداره آب و فاضلاب منجیل بود که حدود 12 کیلومتر با منزل فاصله داشت؛ با این وجود، همه کاملاً سالم بوده و به طرز معجزه‌آسایی نجات یافته بودند! چرا؟
شهرام برایم گفت: در اثر زلزله، منزل مسکونی آنها که قدمتی زیاد داشت و فرسوده بود، کاملاً تخریب شد و از میان رفت … جالب این که به دلیل همین فرسودگی و کهولت ساختمان در آن زمان، آنها مشغول ساختن یک منزل جدید در جنب منزل قدیمی‌شان بودند. در هنگام وقوع زلزله، شهرام بر پشت بام منزل نیمه کاره خوابیده بود، دو برادرش روی سقف پشت بام، در جایی که یک دالان تنگ وجود داشت و دقیقاً یکی از برادرهایش هم، زیر همان دالان خوابیده بود. برادر کوچک و هفت‌ساله‌اش هم در نزد مادرش در داخل یکی از اتاق‌ها خوابیده بود که زلزله رخداد و تنها جایی که از منزل قدیمی تخریب نشد، همان تکه‌ای از دالان بود که دو برادر بر روی آن و دیگری در زیرش خوابیده بودند … آنها پس از وقوع زلزله، سراسیمه به اتاق مادر می‌روند و می‌بینند که او تا گردن در زیر آوار مانده است؛ اما به طرز عجیبی نشسته بود و دراز نکشیده بود! زیرا در لحظه زلزله، ناگهان نگران پسرک کوچکش می‌شود و سراسیمه برمی‌خیزد تا او را در آغوش بگیرد … غافل از این که پسرک، ساعتی قبل محل خواب خود را تغییر داده بود و به نزد برادرش در زیر همان دالان تنگ رفته بود و همه سالم مانده بودند …

    شهرام می‌گوید: در حالی که سعی می‌کردیم تا مادر را از زیر آوار بیرون بیاوریم، چند پس لرزه دیگر هم اتفاق افتاد و مادر مدام فریاد می‌زد که او را رها کنیم و از منزل بیرون رویم و به سراغ دخترش بروند … اما آنها سماجت کرده و به هر کیفیتی بود، مادر را نجات می‌دهند و سپس برای کمک به همسایه‌ها می‌شتابند … در حالی که مطمئن می‌شوند خواهر و خانواده‌اش هم زنده مانده‌اند … خلاصه تا نزدیکی‌های صبح به امدادرسانی خود ادامه می‌دهند تا این که می‌بینند از پدر خبری نیست هنوز! آنگاه با نگرانی به سمت محل کار او دوان می‌شوند، در حالی که هیچ وسیله نقلیه‌ای هم وجود ندارد …
نتوانستم طاقت بیاورم و پرسیدم: پدر زنده بود؟ شهرام جواب داد: بله زنده بود … با شگفتی پرسیدم: پس چرا برای نجات خانواده‌اش خود را به شما نرساند؟ زخمی شده بود؟ گفت خیر!

    و ادامه داد …
وقتی داشتیم به سمت محل کار پدر می‌رفتیم، دیدم در آن هوای نیمه روشن، یک نفر دارد به سرعت برق و باد به سمت ما می‌دود … بله او رحمت‌الله بود که با چهره‌خاک گرفته و تن‌پوشی پاره، مدام با اشک فریاد می‌زد: بچه‌ها حالشون خوبه؟ همه زنده مانده‌اید … به او گفتیم: چرا اینقدر دیر آمدی پدر؟
گفت: دوست داشتم زودتر بیایم، اما هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای کمک و ناله مردم را می‌شنیدم و مجبور شدم تا به آنها کمک کنم …
خیلی تلاش کردم تا خیس شدن گونه‌هایم را در آن لحظه نبیند شهرام … ولی حتا همین الآن هم که به ماجرا فکر می‌کنم و این که چگونه رحمت‌الله خود را و خانواده‌اش را فراموش کرد تا دیگر همنوعان نیازمندش را نجات دهد، اشک امانم نمی‌دهد …
و جالب این که پسران رحمت‌الله هم چنین کردند و به جای آن که به دنبال پدر روان شوند، کوشیدند تا اهل آبادی را نخست دریابند و کمک کنند …
دارم فکر می‌کنم که رحمت‌الله چه نام برازنده‌ای برای این مرد نازنین است؛ مردی که هنوز هم سایه سبزش بر فراز خانواده بزرگ چگینی مستدام است و در کنار همسر و فرزندان و نوه‌هایش در همان رودبار به زندگی ادامه می‌دهند …

    پی نوشت:
چند سال پیش، استیون هاوکینگ، نابغه‌ی فیزیک معاصر گفته بود: حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد سـرنـوشـت هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل تغـیـیـر نیـسـت؛ مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا دو طـرف آن را نگاه می‌کـنـنـد!
و من فکر می‌کنم: شاید شهرام و خانواده عزیزش اینک زنده هستند، زیرا ناخودآگاه همین کار را کردند … آنها به طرف خیابان زندگی نگاه کردند؛ در آن درنگ نمودند و فراموش نکردند که این فقط آنها نیستند که درصدد عبور از خیابان هستند …
آنها بی‌منت مهربانی کردند و رحمت زندگی، شامل حال‌شان شد و هنوز هم رحمت‌الله در کنارشان باقی است …
دوست دارم رحمت‌الله را … دوست دارم.

انعکاس این یادداشت در:
خبرگزاری ایسنا

تارنمای امیر رضاپناه

برای روباه شیدایی که در شیدا سکته کرد و رفت!

    نامش اصغر درخشان است، هفت سالی می‌شود که می‌شناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش … او یکی از محیط‌بان‌های پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیط‌بانی که افتخار می‌کند به رسالتی که برعهده گرفته است … ادامه‌ی خواندن

این خرس‌های بامرام و ما آدم‌های بی‌مرام!

    با قتل فجیع یک قلاده خرس قهوه‌ای دیگر در دامنه‌های سهند واقع در استان آذربایجان شرقی، شمار خرس‌هایی که در طول یک سال اخیر در فلات ایران کشته شده‌اند به عدد هشت رسید. قتل خرس‌ها در ایران‌زمین در حالی افزایش می‌یابد که شمار آنها در طول چند دهه‌ی اخیر به شدت کاهش یافته و در صورت تداوم این روند، ممکن است یکی از بزرگترین پستاندارهای ایران و جهان، در سیاهه‌ی سرخ IUCN قرار گرفته و همان راهی را برود که یوزآسیایی در ایران طی کرده و می‌کند.
یکبار دیگر به این عکس دقت کنید … چه پیامی را دارند این پانداهای دوست‌داشتنی انتقال می‌دهند؟ انگار در حالی که به مرور بر شمار آدم‌هایی که زیر آدم را خالی می‌کنند، افزوده می‌شود، بر شمار خرس‌هایی که زیر هم‌نوع‌شان را پر کرده و تکیه‌گاهی امن برایش می‌شوند، افزوده می‌گردد! آیا این خجلت‌بار نیست؟

    حقیقت این است که دنیای حیوانات هم پر از عشق و معرفت و رفاقت و پای هم ایستادن است، سزاوار نیست تا لذت زندگی را از آنها بگیریم، زیرا دوست داریم به کیفیت زندگی و معاش‌مان با مرگ آنها بیافزاییم.

    به حادثه تلخ شیدا در دیار چهارمحال و بختیاری دقت کنید و از خود بپرسید: چرا همچنان عده‌ای حاضرند ننگ خوردن انگ شکارچی را بر خود بپذیرند و حتی در این راه بر حافظان طبیعت هم شلیک کنند؟!

     آی انسان‌های بامرام! به خدا این عین بی مرامی است! نیست؟

تلخ‌ترین تصویری که در پریشان می‌شود دید!

پریشان و ارژن تا همین 3 سال پیش، در شمار مهم‌ترین و بزرگترین دریاچه‌ها و تالاب‌های آب شیرین ایران محسوب می‌شدند که دست کم یکصد میلیون متر مکعب آب را در خود اندوخته داشتند و به قیمت سال 1387 بیش از 466 میلیارد تومان ارزش اقتصادی آنها محاسبه شده بود. اینک اما از آن شکوه و طراوت و شادابی نه تنها چیزی نمانده است، بلکه سفره‌های آب زیرزمینی منطقه با چنان شتابی در حال فرواُفت هستند که منجر به نشست زمین به میزان 5 سانتی‌متر در سال شده است.

نوروز امسال توفیق دیدار با مردم خونگرم کازرون را یافتم و به همراه عزیزانی چون علی‌اکبر کاظمینی، محمودرضا پولادی، محسن عباسپور و آقایان راسخی و هاشمی بسیاری از مناطق زیبا و کهن‌زادبوم‌های جنوب باختری استان فارس را به همراه خانواده و دوستانم درنوردیدیم.

سفری خاطره‌انگیز و فراموش‌نشدنی که می‌دانم هرگز از یاد همسفرانم پاک نخواهد شد.

در این سفر البته هم تصاویر زیبا و هوش‌ربا فراوان دیدیم و هم گاه مناظری که ترجیح می‌دادیم، هرگز نمی‌دیدیم که شاید یکی از تلخ‌ترین این مناظر، مشاهده بستر کاملاً خشک پریشان بود که آه از نهاد هر بازدیدکننده‌ای درمی‌آورد …

این که چگونه حفر حدود یک هزار حلقه چاه غیرمجاز در منطقه به بهانه‌ی ارتزاق کمتر از 10 درصد از جمعیت حوضه‌ی آبخیز پریشان از راه کشاورزی، سبب شده است تا این موهبت ناهمتا اینگونه پریشان حال شود؟!

و مشاهده‌ی این دیوار نوشته در اطراف پریشان، شاید تیر خلاصی بود که نشان می‌داد:

حتا صیادان منطقه هم باور کرده‌اند که دیگر پریشانی درکار نخواهد بود و بهتر است موتور قایق‌های به خاک نشسته‌شان را بفروشند!

شما چه فکر می‌کنید؟ آیا صاحبان قایق‌های فامور، چاره‌ای جز فروش موتور قایق‌هاشان ندارند؟!

 من که می‌گویم: کاش هرگز امید ِ هیچ ملتی را نشود فروخت! زیرا ممکن است، این آخرین سرمایه‌شان باشد …

برای بزی که از کشتارگاه گریخت و یادمان انداخت زندگی شیرین است!

    نامش آلبی – Albie – است، چندی پیش، یعنی در آگوست سال 2007، او یک اقدام انقلابی کرد؛ از همان نوعی که آن گاو دوست‌داشتنی اسپانیایی کرده بود؛ منتها با این تفاوت که آن گاو اینک در میان ما نیست، ولی این بز هنوز هست؛ هرچند که یک پایش را برای ماندگاری نامش در تاریخ هزینه کرد!

    بله آلبی، یک بز است؛ بزی که می‌توانست مثل میلیون‌ها بزی باشد که ما آدم‌ها برای رفع نیازهامان پروار می‌کنیم و بعد به کشتارگاه می‌فرستیم …

    امّا آلبی تصمیم گرفت تا بر علیه این سرنوشت محتوم و تلخ خود، بپاخیزد و از من و ما بپرسد که چرا باید همواره آخر قصه‌ی من و نسل من و نژاد من اینگونه با خون عجین شود؟!

    در این راه البته زنی به نام دکتر جنی براونJenny Brown – هم به یاری‌اش شتافت، به ویژه زمانی که دامپزشکان چاره‌ای جز قطع پای آلبی نداشته و در نتیجه احتمال کشتنش برای پایان دادن به رنجش افزایش یافته بود. اما جنی که خود در کودکی، در اثر ابتلا به نوعی از سرطان، مجبور شده بود تا پای راستش را از دست بدهد، به خوبی درد این بز را می‌فهمید و حتا نوعی آسایشگاه معلولین برای حیوانات را از سال 2004 در ایالت نیویورک آمریکا بنا نهاده بود که هم‌اکنون در آن بیش از 150 حیوان معلول نگهداری می‌شوند.

    و اینگونه شد که به نوشته‌ی لوسی لانگ – Lucy Laing – در شماره‌ی 27 نوامبر 2011 روزنامه دیلی میل، آلبی شاید خوش‌شانس‌ترین بزی باشد که دنیا تاکنون به خود دیده است!

    می‌دانید دوستان! قصه‌ی آلبی و جنی را که می‌خوانم … فکر می‌کنم که هنوز چقدر زیبایی کشف نشده، چقدر صداقت ناپیدا، چقدر مرام ناهمتا و چقدر انسانیت بی همتا در اطراف‌مان موج می‌زند؛ آنقدر که حق نداریم هرگز دنیای امروز را با دشنام، زخم زنیم و با عینکی به تفسیرش بپردازیم که در آن مجالی برای دیدن آلبی‌ها و جنی‌ها وجود ندارد …

    نگاه کنید به این تصاویر و درود بفرستید به انسان‌هایی که اینگونه برای تداوم حیات این حیوانات هزینه کرده و می‌کنند …

سگی که هنوز به زندگی لبخند می‌زند؛ با وجود آن که دو پایش را از دست داده است …

اسبی که می‌توانست اینک زنده نباشد …

و فیلی که هنوز هست …

بچه‌ها! بیاییم همه به افتخار انسانیت، کلاه از سربرداریم …

سگی که پنج سال است، چشم ندارد؛ اما می بیند!

    یادتان هست از ماجرای آن مارمولک‌های ژاپنی برایتان نوشتم؟ یادتان هست قصه‌ی آن گنجشک را در محله‌ی پدری اشاره کردم؟ یادتان هست ماجرای جانفشانی گاومیش‌ها و اتحادشان در برابر شیرها را پاس داشتم و یادتان هست از مشاهده‌ام در باراندوز گفتم و از یک سگ گله وظیفه‌شناس در حوالی روستای ممکان؟

    حالا می‌خواهم به رویداد دیگری اشاره کنم که در شماره 22 اکتبر 2011 روزنامه دیلی میل به آن پرداخته شد؛ قصه‌ی سگی به نام Lily که به دلیل یک بیماری نادر، هر دو چشمش را پنج سال پیش از دست داد، اما به واسطه داشتن یک دوست بامعرفت به نام Maddison، همچنان می‌بیند! زیرا این رفیق بامرام یک لحظه دوست نابینایش را ترک نکرده است.

    و شاید به واسطه‌ی همین مرام باشد که حالا یک زوج بریتانیایی حاضر شده‌اند تا هر دو سگ را با هم نگهداری کنند و روزگاری خوش برایشان بیافرینند.

    ماجرای آن مارمولک‌ها البته برایم بازخوردهایی بس شیرین داشت؛ امیدوارم نقل روایت این دو دوست واقعی هم برای شما بتواند سبب ساز رخدادهایی دلنشین باشد، زیرا دنیا مهربان‌تر از آن است که می‌پنداریم؛ اگر یاد بگیریم که با او مهربان باشیم.

    و شاید یک راه یاد گرفتن مهربانی آن باشد که به دنیای شگفت‌انگیز حیوانات بیشتر توجه کنیم و رسم داد و دهش را از آنها تقلید کنیم! نه؟