بایگانی دسته: دنياي وبلاگستان

تصويري از بوشهر كه اميد مي‌افشاند و شور مي‌آفريند!

درود بر این سه جوان بوشهری

همه‌ي ما روزي چشم باز كرده و خود را در دنياي آدم‌زميني‌ها ديده‌ايم؛ اون هم اغلب ناغافلكي!
و همه‌ي ما روزي هم چشم بر اين دنيا خواهيم بست كه اتفاقاً آن هم اغلب ناغافلكي است!
در بين اين آمدن و رفتن، اما مي‌تواند اتفاقي رخ دهد كه احساسي ناب از رضايت‌مندي و سرخوشي را تجربه كني و تا آخرين لحظه‌ي حضورت در واژه‌ي اكنون شناور باشي و سرمستانه از آب‌تني كردن منتهاي لذت را ببري …
مي‌داني آن اتفاق چيست؟
اين كه هر يك از ما بكوشيم تا دنيا را در وضعيتي بهتر نسبت به زماني كه در آن وارد شديم، ترك كنيم.
به همين راحتي!
برای همین است که وقتي اين دو تصوير را در كلبه‌ي مجازي ابوحنانه‌ي عزيز ديدم، دلم به شوق آمد، چشمانم خيس شد، تنم لرزيد و سراپاي وجودم را غروري ناب فراگرفت؛ غرور از داشتن چنين هموطنان عاشقي، كه حاضرند خود را به زحمت اندازند تا هم‌نوعان خويش و نيز ديگر زيستمندان دريايي و كنارآبزي در وضعيتي بهتر زندگي كنند.
و مگر عشق جز اين است؟
عشق يعني:
گرم يادآوري يا نه
من از يادت نمي‌كاهم
و آن سه هموطن بوشهري عميقاً نشان دادند كه عاشق طبيعت و زيستمندان آن هستند. آنها نشان دادند که ترجیح می‌دهند به جای آن که فقط نام خود را در آغوش گرفته و بغل گیرند، نام آنهایی را به آغوش کشند که نمی‌شناسند و شاید هرگز هم نبینند … و این یعنی: عشق واقعی به انسانیت.

آري …
آن چند جوان بي‌ادعاي بوشهري به من و تو درس بزرگي دادند؛ اين كه مي‌شود همواره با كمترين امكانات هم كاري كرد كارستان و دنيايي ساخت شبيه هيچستان … همان هيچستاني كه مي‌شود سراغ سهراب را آنجا گرفت.
هیچستانی که
تا نسیم اتشی در بن برگی بوزد
زنگ باران به صدا در می‌آید

بیاییم از امروز پیمان بندیم که در به صدا درآوردن زنگ باران امساک نخواهیم کرد
بیاییم قول دهیم در گفتن جمله‌ی دوستت دارم، مصلحت‌سنجی نخواهیم کرد
و بیاییم عهد ببندیم که نکته‌های شیرین زندگی را که در‌می‌یابیم با دیگران به اشتراک خواهیم نهاد.
روايت مصور و دلنشين ابوحنانه‌ي عزيز را از اين ماجراي دلپذير اينجا بخوانيد و دعا كنيد و دعا كنيم كه بر شمار اين گونه هموطنان در دور و برمان افزوده شود.

باور كنيد:
دنيا در حال فرياد است كه به شما بگويد: بله!
چرا صداي مهرباني‌هايش را گاه نمي‌شنويم يا جدي نمي‌گيريم؟

در ستایش بانویی که هنوز صدای گریه بچه گربه‌ها را می‌شنود …

ژاله فتوره چی: متولد 9 آبان 1336

     ژاله فتوره‌چی یکی از زنان نیک‌اندیش و پاک‌نهاد عضو گرین بلاگ است که بی‌شک بیشتر از خیلی از ما نبض زمین را می‌شناسد و با ضربان زیستمندان بی‌پناهش آشناست … این بانوی پاک‌نهاد، در این وانفسای ازدحام آهن و دود و سیمان و بوق در شهر غبارگرفته‌مان – تهران – هنوز دلش برای جانداران بی‌ آزار شهر می‌سوزد و عمیقاً باور دارد که همه مخلوقات خدا هستند و باید که حرمت نهاده شوند …
    سری به آخرین یادداشت بانو بزنید و ببینید که چگونه هستند انسان‌های دریادلی که همچنان می‌توانند صدای گریه‌ی بچه گربه‌های شهر را بشنوند و با درد فراقشان اشک ریزند …
    از خدای مهربون می‌خواهم که روح بلند و نگاه آسمانی و قلب مهربان ژاله‌ی عزیز را همچنان پرفروغ و امیدوار داشته و مانند او را در سرزمین مقدس کوروش بیشتر و بیشتر نمایاند.

دو عکس و دو نگاه از سید مهدی مصباحی!

آیا دوربین لحظه را شکار کرده است یا برعکس؟!

    عکس نخست آزارم می دهد، نگرانم می‌کند و پژمرده‌ام می‌سازد … اما دوّمی روشنم می‌دارد، بال و پرم می‌کشد، امیدم می‌بخشد …

زندگی زیباست ... نه؟!

    راستی چرا عکس‌هایی را نگیریم که زندگی را نشان دهند نه این که حبس کنند؟
قفسی می‌سازم از رنگ
می‌فروشم به شما
که به آواز قناری که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود …

                                     سهراب سپهری

مدیریت کوروش بزرگ ؛ کتابی که هر ایرانی باید بخواند

«با ایزدان پیمان بسته بودم در امپراطوری پارس ستم و دروغ نباشد
کوروش بزرگ

روی جلد مدیریت کوروش بزرگ

حسن احمد پور عزیز در بزنگاه مهمترین رویداد فرهنگی کشور، یعنی برپایی نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، دست به ابتکار جالبی زده و یک بازی وبلاگی جدید را عرضه داشته است. او ضمن معرفی یک کتاب به خوانندگانش، از آنها نیز خواسته است تا بهترین کتابی را که اخیراً خوانده‌اند به خوانندگان وبلاگستان فارسی معرفی کنند.
اینک ضمن سپاس از این دوست فرهنگ‌ دوست که نگارنده را نیز به این بازی دعوت کرده است، از خوانندگان عزیز این سطور تقاضا دارم اگر تاکنون هنوز موفق به خرید و مطالعه شاهکار گزنفون، مورخ بزرگ یونان نشده‌اند، زمان را از دست نداده و هر چه سریع‌تر بکوشند تا نسخه‌ای از کتاب ارزشمند «مدیریت کوروش بزرگ» که توسط دکتر محمّدابراهیم محجوب به فارسی برگردانده شده است تهیه کنند؛ کتابی که در 194 صفحه توسط انتشارات فرا و به قیمت 4300 تومان هم‌اکنون در اختیار فارسی‌زبانان قرار دارد.
کتابی که به قول پیتر دراکر، پدر دانش مدیریت نوین جهان: «نخستین و هنوز بهترین کتاب در زمینه‌ی رهبری است
کتابی که در آن از زبان این ایرانی وارسته و فرزانه می‌خوانیم: «شما باید چشم از من برندارید تا ببینید آیا به آن چه می‌گویم عمل می‌کنم یا نه. من نیز شما را زیر نظر دارم تا هرکدام را که شایسته‌ی بزرگداشت بودید، گرامی بدارم.»

پشت جلد کتاب

آیا مفهومی از این رساتر، ساده‌تر و دیرینه‌تر برای مردم‌سالاری و دیکتاتورگریزی سراغ دارید؟! آیا شایسته‌سالاری می‌تواند چیزی جز این باشد؟ کوروش کبیر افزون بر 2500 سال پیش می‌گوید: «من با کوشش خود گیتی را چنان که می‌خواستم سامان دادم، نه با زور بازو، که به نیروی خرد.» و هم او می‌گوید: «بردگی شایسته انسان نیست، آزادی، سربلندی و بی‌نیازی سه خواسته بزرگ انسان است.»
آری من و تو فرزندان چنین مرد آزادمنشی هستیم، مردی که صدها سال قبل از منشور حقوق بشر غرب، برده‌داری را نفی کرد و برای خرد‌مندان ارزشی بالاتر از جنگ‌سالاران قایل شد.
بکوشیم تا لایق چنین پدر فرزانه‌ای باشیم.
از خانم‌ها دکتر معصومه ابتکار، دکتر کتایون ربیعی، صفورا زواران حسینی، الهه موسوی و آقایان استاد هرمز ممیزی، محمد افراسیابی، دکتر سیامک  معطری، حمیدرضا بی تقصیر، سام خسروی فرد، آرمین منتظری و حسین نوروزی عزیز می‌خواهم تا آنها نیز بهترین کتابی را که  خوانده‌اند به مخاطبین خود معرفی کنند.

در همین باره:

معرفی یک کتاب

چند کتاب

اکنون مرد فریب خورده است!

اردیبهشت : ماه بازی با کتاب

دعوت به یک بازی جذاب

بیاییم اعتراف‌های سبز خود را به اشتراک نهیم!

شهروندی سبزانديش، دست به ابتكار جالبي زده و در قالب یک بازی وبلاگی از شهروندان جامعه‌ي مجازي مخاطب خويش خواسته تا هر يك به نوبه‌ي خويش از اعترافات سبز خود سخن بگويند و به ترتيب اهميت از 5 جفاي بزرگي كه در حق طبيعت روا داشته‌اند، رمزگشايي كنند! و آنگاه به 5 خدمتي كه براي محيط زيست انجام داده‌اند نيز اشاره نمايند.
به باور نگارنده، چنين حركت‌هاي فرهنگي در فضاي وبلاگستان فارسي مي‌تواند به پراكنش هر چه بيشتر اندیشه‌ی سبز كمك كرده و بارشي مجازي از گرایه‌ها و ارزش‌های محيط زيستي را بر سر ساكنان فارسي‌زبان و پرشمار اين دهكده‌ي وبلاگي پويا و با نشاط سرازير كند.
اینک، ضمن قبول دعوت صاحب گرامي تارنماي شهر سالم، از خوانندگان عزيز این سطور، به ويژه از مينو صابري، نیک آهنگ کوثر، سید محمّد مجابی، ناصر کرمی، حميدرضا عباسي، فرهاد خاكساريان و سپهر سلیمی عزیز می‌خواهم تا به این بازی بپیوندند و اعتراف‌های سبز خود را با اهالی وبلاگستان به اشتراک نهند.

و امّا 5 اعتراف سبز محمّد درویش!
حقیقتش این است که شاید اولین اعترافی که باید بکنم، آن است که تعداد خطاهای محیط زیستی‌ام به مراتب بیشتر از «پنج» است! با این وجود، شاید مهمترین‌ها عبارت باشند از:

1- تیرکمون مگسی! این وسیله – که البته فکر کنم سال‌هاست از حوزه‌ی اسباب‌بازی‌های کودکان این سرزمین رخت بربسته باشد – یکی از سرگرمی‌های دوران کودکی من و نسل من بود! برای ساختن آن هم، فقط مقداری سیم مسی نرم و 10 سانتی‌متر کش نازک سفید‌رنگ لازم بود. کش را به مفتول مسی بسته و با تیرهای کوچکی به شکل نعل اسب – که آن هم از جنس مس یا آلومینیوم بود – وسیله‌ای به شدت آزاردهنده برای دشمن می‌ساختیم! یادم می‌آید یک پسر همسایه داشتیم به نام جعفر جنی که عجیب همچنان در ذهن من مانده و خاطراتش رسوب کرده است. آن روزها در فلکه‌ی دوّم نیروی هوایی (خیابان پیروزی کنونی) روزگار می‌گذراندیم و با هدف قرار دادن اشیاء مختلف (مثل جعبه چوب کبریت و نظایر آن) از فواصل مختلف، تبحر خویش را در استفاده از تیرکمون مگسی به رخ حریفان می‌کشیدیم و لواشک و آلوچه 5 ریالی برنده می‌شدیم! اما یک روز جعفر جنی گفت: بچه‌ها! هدف قرار دادن اهداف ثابت که هنر نداره، اگر راست می‌گویید، بیایید به اهداف متحرک شلیک کنیم! و یکی از آن اهداف متحرک پرندگانی چون کلاغ و گنجشک بودند که آن روزها بسیار فراوان‌تر از این روزها می‌شد حضورشان را در کوچه پس کوچه‌های تهران احساس کرد … خلاصه باید اعتراف کنم که چند تا از مفتول‌های نازک مسی تیرکمون مگسی من به چند پرنده اصابت کرد و منجر به ترسیدن و فرارکردن آن زبون بسته‌ها شد! گناهی که بسیار کوشیده‌ام تا اروند را از آن منع کنم و البته هرگز برایش تا امروز اعتراف نکرده‌ام که پدرش در کودکی، خود چنین آزارهایی به پرندگان زبون بسته می‌رسانده است!

2- یادمه یه روزی رفته بودیم به حوالی چشمه مرغاب در اطراف شهرستان داران اصفهان؛ یکی از مناطق بسیار زیبا و جذابی که در سال‌های نخستین دهه‌ی 1350 شمسی بسیاری از خانواده‌های اصفهانی از شهرهای همجوار به خصوص اصفهان و نجف‌آباد و تیران خود را به آنجا رسانده و روز تعطیل خود را در کنار خانواده سپری می‌کردند. ما نیز در یکی از این گردش‌های هفتگی به اتفاق خانواده یکی دیگر از دوستان‌مان به چشمه مرغاب رفته بودیم و یادم هست که پدر آن خانواده داشت با چه شور و حرارتی از ویژگی‌های خودرو سواری‌ای که تازه خریده بود سخن می‌گفت و اشاره می‌کرد که چون بر خلاف پیکان (ماشین ما) دیفرانسیلش در چرخ‌های جلو است، هرگز در گل گیر نکرده و درجا نمی‌زند! خلاصه همان لحظه یک فکر شیطانی از ذهنم گذشت و تصمیم گرفتم به هر ترتیبی که هست، ماشینش را در گل فرو کنم! بنابراین، بعداز ناهار وقتی که آدم‌بزرگ‌ها در حال چرت بودند، شروع کردم به آوردن آب از چشمه و ریختن اطرف چرخ جلوی ماشینش! اما دیدم با این روش تا شب هم موفق به اجرای نقشه‌ی خود نخواهم شد! این بود که تصمیم گرفتم یک انشعاب باریک از جوی آب زده و با ساخت نهری کوچک، آب را به زیر چرخ ماشین آ« بنده خدا هدایت کنم! خلاصه دردسرتان ندهم، چنان بلایی بر سر ماشینش آوردم که نه‌تنها نتوانست از گل درآید، بلکه با هول دادن هم بیشتر در باتلاق فرو رفت و در نهایت مجبور به بگسل کردن ماشین شدند! اما به خاطر کار من، آب بسیاری که باید به مصرف باغ‌های کشاورزی منطقه می‌رسید، هدر رفت و البته یک گوشمالی حسابی هم از طرف پدر به ارمغان بردم!

3- دوران سربازی من (1364 تا 1366) به آخرین سال‌های جنگ خورده بود. یادم هست، هنگامی که در گروه 11 توپخانه پادگان امام رضا (ع) – بین مراغه و بناب – مشغول انجام دوران آموزشی خود بودیم، یکی از ابتکاراتی که برای گریز از شستشوی ظروف غذا (معروف به یغلوی) به کار می‌بردیم، آن بود که ابتدا یغلوی‌ها را در درون یک کیسه فریزر کرده و سپس در آن غذا می‌خوردیم. پس از پایان ناهار یا شام نیز، کیسه زباله چرب و آغشته به ته مانده غذا را درآورده و معدوم می‌ساختیم و بدین‌ترتیب دیگر زحمت شستن ظرف غذا از ما سلب می‌شد و می‌توانستیم در اندک فرصت‌هایی که داریم، بیشتر بخوابیم؛ چیزی که در یگان آموزشی گروه 11 توپخانه حقیقتاً کیمیا بود! اما کار من و دیگر سربازان هم سبب افزایش بی رویه مصرف کیسه‌زباله‌هایی شد که بعد‌ها فهمیدم یکی از دشمنان طبیعت به حساب می‌آیند و تا ده‌ها و صدها سال بدون تجزیه در خاک باقی خواهند ماند.

4- اعتراف می‌کنم که تاکنون چندین و چند بار شاهد پرتاب زباله از درون خودروهای عبوری بوده‌ام، امّآ هر بار برای خودم مصلحت‌اندیشی کرده و حاضر نشدم تا به راننده خودرو – از ترس عواقب بعدی! – تذکر دهم. در صورتی که به نظرم یکی از کاربردی‌ترین شگردها برای مهار این رفتار شرم‌آور در بین ایرانیان، آن است که هر یک از ما در نقش پلیس محیط زیست به وظایف شهروندی خود عمل کند.

5- برخی مواقع و این روزها بیشتر، کمتر توانسته‌ام به پرسش‌ها و درخواست‌های دانشجویان رشته‌های محیط زیست و منابع طبیعی، آن گونه که سزاوار بوده پاسخ دهم و می‌دانم که در برخی موارد، این کندی من در پاسخگویی سبب کدورت و ناخشنودی یا خدای ناکرده دلسردی یک جوان طرفدار محیط زیست را فراهم آورده است.

و امّا پنج اقدام مفید نگارنده در راستای حفظ محیط زیست:
1- کوشش برای انتشار تجربیاتم در حوزه محیط زیست و منابع طبیعی که تاکنون منجر به چاپ ده‌ها کتاب و مقاله و نیز انتشار بیش از 3 هزار صفحه مطلب در تارنمای مهاربیابان‌زایی شده است؛ تارنمایی که تاکنون بیش از یک میلیون بار دیده شده است.

2- تا آنجا که امکان دارد، می‌کوشم تا فرزندم – اروند – را با طبیعت وطن و مواهب آن آشنا کنم و به او بیاموزم که حفظ درختان و حمایت از حیوانات یک ارزش بزرگ محسوب می‌شود. از همین رو، تلاش کرده‌ام تا اروند را در اغلب سفرها و مأموریت‌ها با خود ببرم و به همین دلیل، بسیاری از مناطق کشور از جمله شهداد، شهر افسانه‌ای لوت، مناطق حفاظت شده تنگ صیاد، دنا، نایبند، سبزکوه، کویر مرنجاب، کوه سیاه و … را از نزدیک دیده است. شاید یکی از دلپذیرترین صحنه‌های زندگیم، تماشای آن لحظه‌ای بود که اروند داشت به پسر همسایه تذکر می‌داد: نباید دنبال گربه بیاندازی و او را اذیت کنی …

3- تلاش برای افزایش کیفیت زندگی محیط‌بانان و کمک به صدور چند حکم قضایی در حمایت از محیط زیست، همچنین جلوگیری از تصرف چند عرصه‌ی جنگلی توسط طبیعت‌ستیزان و روشنگری در باره‌ی عقوبت‌های سدسازی بی‌رویه در کشور.

4- تشویق مستقیم و غیرمستقیم علاقه‌مندان به محیط زیست برای ثبت اندیشه‌های خویش و کمک به رونق وبلاگستان سبز فارسی.

5- تدوین برنامه 20 ساله راهبردی بیابان – افق ایران 1404 و گنجاندن تمامی ملاحظات مسلم محیط زیستی که سرانجام پس از سه سال کار و تعامل گروهی از تأیید عالی‌ترین مقام وزارتی گذشته و در آخرین روزهای سال گذشته به تمام نهادهای پژوهشی و اجرایی کشور ابلاغ شد.

بار دیگر از بانی این ابتکار سبز قدردانی کرده و امیدوارم دوستان عزیز و سبزاندیشم به آن بپیوندند.

چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!

«حقيقت آدم‌ها آن چيزي نيست كه بر شما آشكار مي‌كنند، بلكه آن است كه از آشكار كردنش بر شما عاجزند.»
جبران خليل جبران

لبخند زندگي فراوان است … نمي دانم چرا اشكش هويداتر؟!

حسين عزيز
سلام … نديدمت، امّا انگار سالهاست كه مي‌شناسمت. چقدر حضور داري، چقدر واقعي هستي و چقدر دوست داري كه آريا شهر ما، رنگ صادقيه نگيرد … بوي صادقيه بگيرد.
راستش يه جاهايي فكر كردم دوباره اون بامرام پيداش شده، همون بامرامي كه دكتر شريعتي وقتي براي نخستين بار بر پرده‌ي سينما ديدش، رفت تا يه جفت از جوراب‌هاي شيشه‌اي او را بپوشد! مي‌داني از كه مي‌گويم؟
از قيصري كه حالا حتا رو پرده‌ي سينماي ديجيتال دالبي خانوادگي هم باوركردني به نظر نمي‌رسه! اونقدر كه مسعود هم نتونست ديگه تكرارش كنه …

انديشه كاهي بود، در آخور ما كردند
تنهايي: آبشخور ما كردند
اين آب روان، ما ساده‌تريم
اين سايه، افتاده‌تريم

حسين جان!
مي‌خواهم برايت اعتراف كنم … سوم دبستان بودم و در مدرسه پهلوي نجف‌آباد اصفهان درس مي‌خواندم، پدرم نظامي بود و ما تا آن زمان چندين شهر (از آبادان و خرمشهر و بروجرد و اصفهان و سردشت) عوض كرده بوديم و از آبان ماه 1355 رسيده بوديم به نجف‌آباد … خوب يادم هست كه معلمم، فردي بود به نام آقاي آيت … چون از ابتداي سال در مدرسه نبودم، از من خواست تا شعري از كتاب فارسي را بخوانم … يادم نيست چه شعري بود، ولي خواندم. وقتي تمام شد، رو كرد به كلاس و به همه‌ي بچه‌ها گفت: برپا! تشويقش كنيد!! … من هاج و واج مانده بودم … و دليل اين تشويق را درنيافتم تا اينكه ديگر بچه‌ها شروع به خواندن همان شعر كردند و متوجه شدم، دانش‌آموزان آن كلاس حتا نمي‌توانند از «رو» فارسي بخوانند. به همين دليل من تشويق شده بودم؛ در حالي كه پيش از اين، در دبستان هراتي اصفهان، من شاگردي كاملاً معمولي بودم!
حسين جان، اون روز براي اولين بار بود كه تفاوت را فهميدم و احساس كردم كه چقدر در بوجود اومدن اين تفاوت‌ها بي‌تقصيريم.
نمي‌دانم «جاودانگي» ميلان كوندرا را خوانده‌اي يا نه؟ او نيز در اين كتاب همين را مي‌گويد و اينكه تا چه اندازه رخدادهاي تصادفي و وقايعي كه در آفرينش آنها كوچكترين نقشي نداشته و نداريم، مي‌تواند مسير زندگي ما را تغيير دهد و آينده‌اي ديگر برايمان به ارمغان آورد.
براي همين است كه به نظرم، دستنوشته‌ي ظاهراً تلخ تو و تأييديه‌ي سزاوارانه‌ي استاد محمّد آقازاده‌ي عزيز بر آن، يكي از روشن‌ترين و درخشان‌ترين و صادقانه‌ترين دستنوشته‌هايي بود كه در اين سال‌ها خوانده بودم.
يادت هست در واپسين جمله‌ي آن «پست اسكناس» چه نوشته‌ام؟ «زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند.»
حسين جان!
سراسر دستنوشته‌ي تو و يكايك واژه‌هاي غمناكي كه براي بيان احساس واقعي امروزت از آن بهره برده بودي (دنیای غیر درویشی ِ من، همین‌قدر حقیر است. باشد! ولی، تو به «او»ی خودت بگو. یا تمام خوبی‌های خوش!)، نشان مي‌دهد كه «او» در وجود تو بسيار باورپذيرتر، درخشان‌تر و نزديك‌تر است تا مني كه فكر مي‌كني در چشمانم «او» را مي‌بيني. در حالي كه اين سراسر وجود توست كه مشتاق زيبايي است …
يادم نمي‌رود، روزي با چشمان گريان به خانه برگشتم … درست نمي‌دونم چندساله بودم … ولي يادم هست كه آن روز براي نخستين‌بار بود كه از معني «درويش» آگاهي يافته بودم! پدرم گفت: چي شده پسر؟ چرا گريه مي‌كني؟! گفتم: بابا! چرا فاميل ما درويش است؟! مي‌دوني درويش يعني: «گدا»؟ بچه‌هاي مدرسه كلي امروز منو مسخره كردند!!
خوب يادم هست كه اون روز چقدر پدرم ناراحت شد … راستش هنوز هم به خاطر كاري كه اون روز با او كردم، خودم را نمي‌بخشم و منتظرم تا روزي «اروند» هم همين بلا را سرم بياورد!
حالا اما به نام فاميلم افتخار مي‌كنم … سالها بعد … پدرم برايم گفت كه پدربزرگش، كه از پارچه‌فروشان بازار ساوه بوده است، صاحب فرزند نمي‌شده و اين مسأله او را بسيار ناراحت و پريشان كرده بود … روزي درويشي به در خانه‌ي او مي‌آيد و مي‌گويد: حاجي! ناراحت نباش و به «او» توكل كن. پدربزرگ هم آن درويش را پناه داده و از او پذيرايي مي‌كند و هنگام وداع با درويش، مي‌گويد: «اگر او، آرزوي مرا برآورده كند، مردم ساوه بايد از آن به بعد مرا با نام فاميل درويش خطاب كنند و نه بزاز!»
و فكر كنم بتواني حدس بزني كه پايان اين داستان چگونه رقم خورد، وگرنه الآن چه كسي بود تا برايت از پيام اسكناس 200 توماني فرسوده بگويد؟! و تو را وادارد كه در آريا‌شهر به دنبال پاكت سيگار بگردي!!
اين‌ها را گفتم تا بداني، وقتي نوشتي: « … دوست داشتم نام فامیل ِ من هم «درویش» بود …» ناخودآگاه چه حسي كهنه ي نمناكي را در من زنده كردي و من يقين دارم كه اين جمله، فقط جمله‌ي تو نبود! جمله‌ي «او» هم بود … به همين سادگي.

این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یک روز بی گمان سر می‌زند به جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌اَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونه‌ي هم می‌چکد ز مهر

حسين جان!
باور كن هر روز كه مي‌گذرد … به هر سوي اين خاك مقدس كه مي‌روم … آبشار عشق را كه مي‌بينم … برفراز بردبلند در آلوني كه مي‌ايستم؛ در گندم بريان و پاي شورترين رود عالم كه گام برمي‌دارم؛ زيبايي پوتك و آب ملخ را كه حس مي‌كنم؛ در اعماق غار چال نخجير نراق و غار يخي زردكوه كه پاي مي‌نهم، پرواز فلامينگوهاي نايبند را برفراز مانگروهاي سواحل فيروزه‌اي بوشهر كه نظاره مي‌كنم؛ رقص نرم گاندو را در باهو كلات كه مي‌بينم؛ بر بلنداي كوه خواجه در هموارترين دشت ايران – سيستان – كه مي‌ايستم؛ به كنار يكي از رفيع‌ترين درياچه‌هاي شيرين ايران، نئور، كه مي‌رسم؛ تپه‌هاي مواج و استثنايي مصر و كوير حاج علي قلي دامغان را كه مي‌بينم و در جنگل ابر شاهرود كه پا مي‌نهم … همه جا «او» را مي‌بينم و بيشتر از هر زمان ديگري اين سخن سهراب را درك مي‌كنم كه: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ …»
واسه همينه كه هميشه سعي كردم لابه لاي اشك‌هاي فراواني كه مي‌ريزم، مشتي برف هم بردارم و به دوستان هم بگويم: بردارند!

من به روشنی فردا ایمان دارم
و بهار را انتظار می کشم
گرچه هنوز فضا
آغشته به سرمای زمستانی ست
من به سبزی برگ
به آواز بلبلان
به رقص شکوفه بر درخت
من به بهار ایمان دارم
و تو ای نسیم
با من بیا
آرام و سبک بال
از سردی روزهای پایان
به لطافت آغاز برس
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفه‌ها تشنه باشند!

پيام يك اسكناس فرسوده‌ي 200 توماني!

آيه اي از نور - طرح مرتعداري حدفاصل قم به ساوه - آبان ماه ۱۳۸۶ - نام گونه: stipa hohenackerina

«آدم گاهي از درونِ چيزي كوچك، مي‌تواند چيزهاي بزرگي براي زندگي كشف كند، در اين مواقع هيچ نيازي به توضيح نيست، آدم فقط بايد نگاه كند.»
اونجاكي

يكي از روزهاي مهرماه بود، درست يادم نيست چند شنبه بود و اصلاً چه فرقي مي‌كند كه كي بود و كجا بود؟! مهم اين است كه آن روز، يك اسكناس 200 توماني كهنه و مستعمل كه نمي‌دانستم چگونه بايد از شرش خلاص شوم، درسي بزرگ به من داد و از خيلي دورها مرا به همين نزديكي‌ها كشاند و يكبار ديگر يادم انداخت كه گاهي وقت‌ها بايد به آسمان نگاه كرد … آنقدر كه احساس كردم: «او» در همين اطراف است … در كنار من روبروي باجه‌ي بانك ملي شعبه‌ي خيايان فرصت تهران!
ماجرا بسيار ساده آغاز شد! رفته بودم تا از يكي از مراكز خدماتي تلفن همراه، يك فيش تلفن بگيرم؛ كارمند مربوطه در برابر خدمتي كه ارايه داد، 200 تومان مطالبه كرد … دست در جيبم كردم و يك اسكناس 200 توماني درآوردم … امّا اسكناس آنقدر رنگ و رو رفته و مستعمل بود كه احساس كردم كار درستي نيست كه به جاي حل مشكل، صورت مسأله را پاك كرده و مشكل را به شهروندي ديگر منتقل كنم (يعني درست همان كاري كه شهروند عزيز ديگري با من كرده بود!). اين بود كه بلافاصله دو تا اسكناس نسبتاً نو يكصدتوماني را به وي داده و به سوي نزديك‌ترين بانك در حوالي ميدان انقلاب تهران روان شدم تا وجه مربوط به فيش تلفن همراه را بپردازم. هنگامي كه مبلغ فيش را پرداختم، متصدي باجه‌ي بانك براي پرداخت سيصد تومان مانده‌ي پول گفت: آقا اگر يك دويست توماني داري، بده تا 500 تومان به شما بدهم! و من تازه يادم افتاد كه اينجا بانك ملّي است و مي‌توانم به راحتي و كاملاً قانوني و پذيرفته شده، هم خودم و هم ديگر هموطنان عزيزم را از شر آن اسكناس فرسوده خلاص كرده و از چرخه‌ي پولي كشور خارج سازم! امّا من فراموش كرده بودم تا از اين فرصت استفاده كنم، آنقدر كه «او» مجبور شد به من يادآوري كند!
مي‌دانم، ممكن است بگوييد اين يك اتفاق ساده و يا كاملاً تصادفي است و نبايد يا نمي‌توان از آن تعابيري فرامادي كرد.
مي‌گويم: شايد حق با شما باشد! اما مگر نمی گوییم: زندگی یافتن سکه ۱۰ شاهی در جوی خیابان است؟ برای همین است که ترجيح مي‌دهم در دنيايي زيست كنم كه بتوانم با «او» – به بهانه‌هايي چنين ساده – در همين نزديكي‌ها ملاقات كنم و سيگنال بفرستم و بگيرم!
براي همين است كه اونجاكي، آن انديشمند سيه چرده‌ي آنگولايي را تحسين مي‌كنم كه در پس عبارت ساده‌اي كه بيان كرده است، حقيقت شگرفي را بازمي‌نماياند … اينكه «كوچك زيباست» و براي كشف رازهاي بزرگ زندگي، نيازي به تجربه‌ يا مشاهده‌ي رخدادهاي شگرف و باورنكردني يا معجزات تكرارناشدني نيست.

چنين است كه از خوانندگان عزيز اين سطور خواهش مي‌كنم تا به اين نگاه بپيوندند و از تجربه‌هاي مشابه و فضيلت‌هاي ظاهراً ناچيزي سخن گويند كه مي‌تواند زندگي را زيباتر و ايمن‌تر و پوياتر سازد … از خاطراتي سخن برانند كه اهل وبلاگستان فارسي‌زبان را يادآور مي‌شود كه «او» را مي‌شود در هر جايي، هر زماني، هر موقعيتي و به هر زبان و مرام و مسلكي فراخواند … ديد و از حضورش نشاط گرفت و اميدوارانه‌تر به آينده چشم دوخت و در افسونش شناور شد …
اگر خداي سهراب در همين نزديكي است
لاي اين شب‌بوها، پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب، روي قانون گياه …
خداي من و تو چرا نباشد؟

پس از لحظاتي كه احساس كرده‌ايد: «او» در همين نزديكي است، بنويسيد و با دعوتي مشابه از دوستان خود، نشاط و شور دوباره‌اي در دنياي وبلاگستان به راه اندازيد.

به ويژه مايلم از نويسندگان عزيز و فرهيخته‌ي ده وبلاگ‌ زير درخواست كنم تا از لحظاتي بنويسند كه «او» را در همين نزديكي احساس كرده‌ و مستي ِ آن شراب ِ ديگر را از سر به در ساخته‌اند.

آونگ خاطره‌هاي ما ِ

يك تبعيدي عصباني

نقطه ته خط

گاوخوني

يك پزشك

دور روزگاران

واژه نويس

باباي فردا

عمو اروند

و استاد محمّد آقازاده

يادمان باشد:

«زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند

 

آنها كه تاكنون «او» را ديده‌اند:
ضامن آهو – عليرضا نظريان
لای این شب بوها – سيامك معطري
سپاه صلح در الوند! – محمد افراسيابي

Maluch / دعای ملوچّ – مينو صابري

یک بازی – اودراین نزدیکی است – سيامك معطري

درویش‌ها می‌روند در گناباد بمیرند – حسين نوروزي

و سرداران جهان مجازی محمد درویش مهربانم – محمد آقازاده

از حضرت او برای یک عزیز – قصه سه اسكناس پانصد توماني! – حميدرضا بي‌تقصير

گر نگهدار من آنست كه من مي دانم – جواد رمضاني

من، تو، او، بازی!

عمليات والفجر ۸ – فرزند ايران

–  درباره او

آيا «او» در همين نزديكي است؟!

–  از او گفتن / اين بازي وبلاگي نيست ( ماجراي بالشت نجات بخش )

–  – خدا می آید

   –  پسرم بار دگر مي پرسد : تو چرا مي جنگي؟!

   –  آخ كه من عاشق دوچرخه بودم!

   – من “او” را دوست دارم

   – مهم اين است كه روزهاي‌مان را نفروشيم! – باباي فردا

    – پشتم به اوست… 

   – وظیفه اون اسکناس فقط یاد آوری او به یک آدم نبود!

   – امروز بهار است و من نمي‌توانم آن را ببينم!

   –  من به خدا نمي گويم او! صدايش مي زنم تو …

   – وقتي “او” هست چه كم داريم؟

   – او – کتاب – عشق!  

   – گاهی باید به او اعتماد کرد و طناب را برید!

   – او اینجاست!

   – روايت گرگ خاكستري از او …

   –  روايت  ليلا رستگار و شهريار رحماني از او …

    آنها كه اين پست را لينك داده‌اند:
بلاگ نيوز

فرشته توانگر

فرداد دولتشاهي

نگارک ها

خبرگزاري ايسنا