میچرخه
چرخ زمان
می گرده
گِرد جهان
اما دیگه تو
نمیآیی …
فردا که بیاید، میشود 40 روز که دیگه نیامدهای تا به من و ما سر بزنی! باورت میشود پدر؟
40 روز است که از پیش من و فریبا و اروند و امیر و شقایق رفتهای …
من ماندهام و شمارهای که دیگر در آنسویش کسی گوشی را برنمیدارد؛ شمارهای که سالها بود گوشیام به گرفتنش عادت کرده بود … 44194465 … و حالا دلم بدجوری برای گرفتن دوباره این شماره تنگ شده است …
میبینی؟
حتا یک شماره تلفن میتواند بزرگترین دلخوشی آدم باشد! کاش آن شماره را بیشتر میگرفتم …
وای که چه بد رسمیه … این رسم … کاش میشد یه بار دیگه گوشی را برمیداشتی تا برایت اعتراف کنم که هرگز فکر نمیکردم نبودنت چنین حفرهی ژرفی در وجودم ایجاد میکند … کاش بودی پدر …
درست مثل همین دیروز … با هم حرف زدیم، گفتی بشین تو ماشین تا به کارها برسیم، میدانستم که باز هم آمده بودی تا پسرت را یاری دهی … مردمان را دیدم که چگونه برای عزیزانشان غذا میبردند … با خود گفتم: آنها که دیگر غذا نمیخواهند! انگار آن زن تیرهپوش حرفم را شنید و بشقاب غذا از دستش افتاد و من از خواب بیدار شدم …
یادت هست پدر برایم چه گفتی؟! چه خوابی بود … حتا در خواب هم میدانستم که دارم خواب میبینم … کاش اشکم در خواب درنمیآمد و گریه بیشتر مجالم میداد تا در خواب با تو همنشین باشم …
به گریه گفتمش: از بوسهای دریغ مدار
به خنده گفت که: این باده را به خواب بنوش!
این روزها چندباری به دیدنم آمدهای … و چقدر آرام و صبور … انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است …
و من باز در حسرتم که چرا از تو نپرسیدم از مادر چه خبر؟! آیا او را میبینی؟ اصلاً چرا با هم به دیدنم نمیآیید …
تو و مادر، ستارههای گمشدهی من در آسمون این روزهای زندگیم هستید … دوست دارم بدونید که هیچ وقت مثل امروز دوستتون نداشتم و دلم برای دیدن دوبارهتون تنگ نشده بود …
افسوس که من دیر فهمیدم: «دم گرم حیات در پرتو خورشید است و دست زندگی در باد …»
امید آنها که این سطور را میخوانند، زودتر دریابند و بیشتر از همنشینی با خورشید و همنوایی با باد لذت برند …
هرچند میدانم: تلخترین چیز در اندوه امروزمان، شاید خاطرهای از پایکوبان دیروزمان باشد!
10 صبح پنجشنبه – 16 مهر 1388 – درکنارت هستیم و نگاهت در جهان راز را گرامی می داریم پدر …
نگاهش در جهان راز در پرواز و دستش
چهرهپرداز جهانی راز