بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

نگو ستاره گم شده … تو آسمون تار من!

می‌چرخه
چرخ زمان
می گرده
گِرد جهان
اما دیگه تو
نمی‌آیی …

من و اروند و پدر ... تصویری که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد!

فردا که بیاید، می‌شود 40 روز که دیگه نیامده‌ای تا به من و ما سر بزنی! باورت می‌شود پدر؟
40 روز است که از پیش من و فریبا و اروند و امیر و شقایق رفته‌ای …
من مانده‌ام و شماره‌ای که دیگر در آن‌سویش کسی گوشی را برنمی‌دارد؛ شماره‌ای که سال‌ها بود گوشی‌ام به گرفتنش عادت کرده بود … 44194465 … و حالا دلم بدجوری برای گرفتن دوباره این شماره تنگ شده است …
می‌بینی؟
حتا یک شماره تلفن می‌تواند بزرگترین دل‌خوشی آدم باشد! کاش آن شماره را بیشتر می‌گرفتم …
وای که چه بد رسمیه … این رسم … کاش می‌شد یه بار دیگه گوشی را برمی‌داشتی تا برایت اعتراف کنم که هرگز فکر نمی‌کردم نبودنت چنین حفره‌ی ژرفی در وجودم ایجاد می‌کند … کاش بودی پدر …
درست مثل همین دیروز … با هم حرف زدیم، گفتی بشین تو ماشین تا به کارها برسیم، می‌دانستم که باز هم آمده بودی تا پسرت را یاری دهی … مردمان را دیدم که چگونه برای عزیزان‌شان غذا می‌بردند … با خود گفتم: آنها که دیگر غذا نمی‌خواهند! انگار آن زن تیره‌پوش حرفم را شنید و بشقاب غذا از دستش افتاد و من از خواب بیدار شدم …
یادت هست پدر برایم چه گفتی؟! چه خوابی بود … حتا در خواب هم می‌دانستم که دارم خواب می‌بینم … کاش اشکم در خواب درنمی‌آمد و گریه بیشتر مجالم می‌داد تا در خواب با تو همنشین باشم …
به گریه گفتمش: از بوسه‌ای دریغ مدار
به خنده گفت که: این باده را به خواب بنوش!

اروند در آغوش پدربزرگ ... این روزها با ترانه های روزبه نعمت اللهی برایت بسیار گریسته ام پدر ...

این روزها چندباری به دیدنم آمده‌ای … و چقدر آرام و صبور … انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است …
و من باز در حسرتم که چرا از تو نپرسیدم از مادر چه خبر؟! آیا او را می‌بینی؟ اصلاً چرا با هم به دیدنم نمی‌آیید …
تو و مادر، ستاره‌های گم‌شده‌ی من در آسمون این روزهای زندگیم هستید … دوست دارم بدونید که هیچ وقت مثل امروز دوستتون نداشتم و دلم برای دیدن دوباره‌تون تنگ نشده بود …
افسوس که من دیر فهمیدم: «دم گرم حیات در پرتو خورشید است و دست زندگی در باد …»

 

همیشه یادتان هستم ... پدر و مادر عزیزم ...

امید آنها که این سطور را می‌خوانند، زودتر دریابند و بیشتر از هم‌نشینی با خورشید و هم‌نوایی با باد لذت برند …
هرچند می‌دانم: تلخ‌ترین چیز در اندوه امروزمان، شاید خاطره‌ا‌ی از پای‌کوبان دیروزمان باشد!
10 صبح پنج‌شنبه – 16 مهر 1388 – درکنارت هستیم و نگاهت در جهان راز را گرامی می داریم پدر …

چه ساده می رویم ...

نگاهش در جهان راز در پرواز و دستش
چهره‌پرداز جهانی راز

به ياد همه‌ي پدرهاي دنيا

پسرها همواره بر دوش پدرها و بدون منت رشد يافته اند و قد كشيده اند و به اين بالندگي هم پدرها دلخوش بوده اند ...

همكار عزيز و فرزانه‌ام، عهديه كاليراد، منظومه‌ي روان و دلنشين پيش رو را ، ديروز بعد از بارش دلچسب و فرح‌بخش باران در تهران سروده …
و به حرمت همه‌ي آنهايي كه از موهبت داشتن پدر محروم شده‌اند، تقديمم كرده است … همراهي و غمخوارياش را مي‌ستايم و براي پدر بزرگوارش كه اينك سه سال است از او براي هميشه دور شده است، آرزوي درك روزگاري آرام‌تر و سبكبال‌تر دارم …

آب را گل نكنيم ؛ پدرم در خاك است …

وقتي ديروز باران باريد
“آن مرد در باران آمد” را به ياد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
يادم آمد که ديگر پدرم در باران
با ناني در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
ديروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگي‌اش
با زمين و تنهائيش
با خورشيد و نبودنش
به ياد پدر سخت گريستم
پدرم وقتي رفت سقف اين خانه ترک بر ميداشت
پدرم وقتي رفت دل من سخت شکست
خاطر خاطره ها رخ بنمود
زندگي چرخش يک خاطره است
خاطر خاطره ها را نبريدش از ياد
پدرم وقتي رفت آسمان غمزده بود
و زمين منتظر …..
زندگي چرخش ايام و گذار من و توست
و کسي گفت به من:
آب را گل نکنيد
پدرم در خاک است
زندگي مي‌گذرد
کاش يک فاتحه مهمان شقايق باشيم
و زمين کوچک نيست
دل ما تنگ و نفس سنگين است
کاش ميشد آموخت که سفر نزديک است
خاطر خاطره‌ها را نبريدش از ياد
زندگي مي‌گذرد
کاش يک فاتحه مهمان شقايق باشيم

بياد همه‌ي پدراي دنيا

توت مجنون خانه‌ی پدری …

بدرود، امّا تو خواهی بود
با من، تو خواهی گشت
درون قطره‌ای خون در میان رگ‌های من …
*

دیگر هرگز این خنده ها را نخواهم دید پدر؟!

نام آدام اسمیت را بسیاری از ما شنیده‌ایم، این فیلسوف اسکاتلندی قرن 18 را به حق، پیش‌رو در پندارینه‌ی «اقتصاد سیاسی» جهان می‌دانند و از او با عنوان معمار نظام سرمایه‌داری در غرب یاد می‌کنند. با این وجود، برای نگارنده و در حال و روزی که اینک تجربه می‌کند؛ آدام اسمیت از منظر دیگری هم می‌تواند قابل احترام باشد؛ بخصوص وقتی که از قول او می‌خوانم:

«بازوی پدر و آغوش مادر، امن‌ترین جای آرامش برای هر کس است

پسر در آغوش پدر: تابستان 1345 ... چقدر زود گذشت!

باید اعتراف کنم که یکی از مهیب‌ترین کابوس‌های زندگی من، تجسم روز و لحظه‌ای بود که ناچار بودم با خبر مرگ پدر و مادرم مواجه شوم؛ کابوسی که اغلب ما ناچاریم بر واقعیت تلخش گردن نهیم و آن را به عنوان یکی از رسم‌های خدشه‌ناپذیر و بازی‌های اجباری زندگی در زمین بپذیریم.

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را …
و فردا؟
**

و حالا من هر دو کابوس را به فاصله‌ی شش سال از سر گذراندم … کابوس‌هایی که درست به همان اندازه تلخ و جانکاه بود که می‌پنداشتم … اینک امّا دل‌خوشی‌ام این است که وقتی نوبت خودم فرا رسید و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت گشوده شد … می‌توانم مشتاقانه به سوی عزیزانی پرکشم که دلم برای دیدن‌شان بدجوری تنگ شده است … عزیزانی که هرگز طعم استثنایی محبت و مهر بی‌دریغ و بی‌منتشان از یاد و ذهن و جانم پاک نخواهد شد …

پدربزرگ نظاره گر رفاقت نوه هاست ...

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه‌ها به درآیید … **

برای همین است که می‌اندیشم آن لبخندی که در هنگام مرگ بر گوشه‌ی لب پدرم نشسته بود، شاید نشان از دیدن آشنایی دوست‌داشتنی داشت … آشنایی که دست پدر را گرفت و با خود به آسمان‌ها برد …
البته می‌دانم …

«شهامت انسان در روابط شاد و خرم روزمره رشد نمی‌کند. برای رشد آن باید بتوانی دشواری‌ها و سختی‌ها را با موفقیت از سر بگذرانی و دوام بیاوری***

یک درس دیگر هم – امّا – مرگ به من می‌دهد: این که آنچه که بیشتر سبب پشیمانی و افسوس آدم‌ها را فراهم می‌آورد، کارهایی نیست که انجام داده‌اند؛ بلکه حسرت انجام ندادن کارهایی است که دیگر هرگز نمی‌توانند انجام دهند.

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرف‌های من
افتاد … **

وقتی که پدر رفت ... رفت که رفت ...

حالا دلم به دیدن توت مجنون خانه‌ی پدری خوش است … دلم به دیدن درختی خوش است که بیش از دو دهه‌ی پیش به اتفاق پدرم در باغچه‌ی منزل کاشتیم و با خود عهد بستیم که او را به سوی نور هدایت کنیم …
می‌بینید … پدر رفت … امّا انگار همچنان دل‌خوشی‌ها کم نیست …

یادبرگ سپاس از همکاران و دوستان محل کارم

می‌ماند یک سپاس و حق‌شناسی بزرگ از همه‌ی دوستان و عزیزانی که در طول این 12 روز با محمّد درویش همراهی و همدلی کردند و کوشیدند تا در تحمل این غم بزرگ شراکت ورزند.
می‌خواستم بدانید که نام تک تک شما خوبان  در دل من ماندگار خواهد ماند و هرگز خاک نخواهد خورد …
و می‌خواهم بدانید: این غمخواری ناهمتا را با تمام وجودم حرمت می‌نهم و سپاس می‌گویم.
بخصوص باید از دوست دوران دانشکده – هومان عزیز، همسر و برادرزاده‌ی مهربانش – تشکر کنم که وقتی خبر را شنیدند، از صدها کیلومتر آن سوتر به راه افتادند تا در خاکسپاری پدر در کنارم باشند …
از مژگان جمشیدی، ناصر کرمی، یاسر انصاری، احمد محرابی، عباس محمدی، مرضیه ناظری، سید محمد مجابی، مریم نظری، فرهاد خاکساریان، محمّد آبیاری، شهرام شفیعی و مجتبی مجدیان صمیمانه قدردانی می‌کنم؛ باشد که در خروس خوان زندگی‌هاشان بتوانم جبران کنم.
همچنین از رییس، معاونین و تمامی دوستان و همکاران عزیزم در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور و بسیاری از نهادهای دیگر که حقیقتاً همراهی‌شان برایم تسکین‌دهنده بود، با تمام وجودم قدردانم.

آخرین کاری که پدرم پیش از مرگ خندانش انجام داد، آبیاری این درختان در جلوی منزلش در صبح روز 7 شهریور 1388 بوده است.

می‌ماند یک سفارش!
تا آنجا که می‌توانید به مادر و پدرتان نگاه کنید … تا آنجا که می‌توانید چشم در چشم‌شان بدوزید … تا آنجا که می‌توانید در آغوش‌شان بگیرید … مباد که حسرت یک نگاه … مباد …

نقش هستی ساز باید نقش برجا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را
****

* پابلو نرودا

** قیصر امین پور

*** باربارا دی آنجلیس

**** فریدون مشیری

پدرم رفت … که رفت!

باورم نمی شود که این خنده ها را دیگر نمی بینم ... اما از 8 شهریور 1388 دیگر نخواهم دید ... قدر پدر و مادرتان را بدانید ...

     مطابق معمول هر روز شماره‌اش را گرفتم … اما گوشی را برنمی‌داشت … روز قبل همه فرزندان و نوه‌ها مهمانش بودیم؛ گفتیم و خندیدیم؛ باورم نمی‌شد … رفتم به منزلش … همسایه‌ها می‌گفتند که صبح او را دیده‌اند که درختان باغچه جلوی منزل را آب می‌داده است … امّا وقتی وارد منزل شدم، دیدم که چشمانش را بسته است … طرح لبخندی بر روی صورت دارد و انگار که مدتهاست در خواب است …

      به همین سادگی … پدرم رفت … که رفت …

     آسمان غرید و قطراتی باران بر زمین ریخت؛  اروند درگوشم می‌گفت: «این که وقتی بابابزرگ رفت، باران آمد؛ یعنی خدا او را دوست داشته است. نه؟»

پدرم رفت تا به آب و روشنی بپیوندد ...

دنیا گذرگاهی است
آغاز و پایان ناپدیدار،
راهی،
نه هموار
یک بار از آن خواهی گذشتن
آه یک بار …

 

بزرگداشت یاد و نام پدر - ساعت 17:30 روز 10 شهریور 1388 در سهروردی شمالی - مسجد حجت بن الحسن عسگری

 

مراسم شب هفت آن مرحوم در زادگاه پدری - مسجد انقلاب شهرستان ساوه - 12 شهریور 1388

در ستایش تک درختان چنار درکه و مردمان پاکنهادش

ما شاخه‌ی درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار
هریک تبر به دست چراییم؟

                                                              فریدون مشیری

یک کوچه رؤیایی در تهران! باورتان می شود؟به نظر شما کدامیک به دیگری هویت می دهند؟ کوچه به درخت یا درخت به کوچه؟! - درکه؛ تیر 1388

 

      کوه‌دره‌ی «درکه» را اگر نگویم که همه‌ی ایرانیان، بی شک همه‌ی تهرانیان و یا دست‌کم تمامی کوهنوردان می‌شناسند و بخشی از شیرین‌ترین یا پرشورترین، سرخ‌ترین یا رنگین‌ترین خاطراتشان را در این مسیر جادویی و طرب‌انگیز و از لابلای زمزمه‌ی کوهساران پلنگ‌چال – جایی که هوش درختان را هنوز می‌شود شنید – گذرانده‌اند. افزون بر آن تقریباً اغلب نویسندگان و هنرمندان و سیاستمداران وطنی؛ از علی‌اکبر ولایتی تا مصطفی میرسلیم و هوشنگ مرادی کرمانی و علیرضا خمسه و حسین زمان و … را می‌شود در این مسیر شناسایی کرد؛ مسیری که از هفت حوض تا دو راهی کارا، همه جور آدمی را می‌بینی؛ از کارا تا آزغال‌چال، قدیمی‌ترها را می‌بینی؛ از آنجا تا پلنگ‌چال، حرفه‌ای‌ها رو می‌بینی و از پلنگ‌چال به بالا، تک و توک آدم‌های ماجراجویی را می‌بینی که به دنبال یه جای پرت یا یه نشونه از یه جای بکر یا ایستادن بر بام تهران یا … می‌گردند.

کوچه ای که صدای هوش درختان به گوش می رسد!

      امّا در این یادداشت نمی‌خواهم به اون بالاها بپردازم! دوست دارم کف مسیر درکه یا همان ابتدای آن را بررسی کنم؛ جایی که سرعت ساخت و ساز در آن شتابان است؛ امّا به طرز غریبی احساس می‌شود که معماران می‌کوشند تا در این ساخت و سازها، کمترین آسیب هم به تک درختان کهنسال و مسیرهای تنگ و خیال‌انگیز کوچه پس‌کوچه‌هایش وارد نیاید.

از این تلاطم رنگین چرا کنار روم؟خیال پشت خیال آِد از کرانه دور ...

     همین است که ستایشم را برمی‌انگیزد … این که هنوز هستند آدم‌هایی که حاضرند به خاطر حفظ سبزینه و حرمت معماری کهن این محله‌ی رؤیایی، اندکی از منافع مادی‌شان را چشم‌پوشی کنند.

درختی در محاصره سیمان و آهن! معجزه است قطع نشدن این درخت! نه؟

    امید که بتوانیم با این رویکرد، کاری کنیم که درکه و سامانه‌ی هوش‌ربایش را به نسل آینده برسانیم؛ اگر یادمان بماند که زباله‌هایمان را این گونه رها نسازیم و حرمت خاطره‌ها را پاس داریم …

آقایون، خانوم‌ها: لطفاً زنبورها را وارد انتقام‌گیری‌های شخصی‌تان نکنید!

مردمان گر یک دیگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ‌ها فرمان‌روایی می‌کنند

                                                  (شادروان فریدون مشیری)

مردمی که به زنبورهای سرزمین شان رحم نکنند، به چیز رحم خواهند کرد؟!

      نمی‌دانم آیا شما نیز خبر حیرت‌آوری که در نحس‌ترین روز مرداد، بر روی درگاه واحد مرکزی خبر قرار گرفت را خوانده‌اید یا نه؟ آن خبر روایتی است باورنکردنی از قتل میلیونی یکی از مفید‌ترین حشراتی که جهان تاکنون به خود دیده است؛ آن هم به بهانه‌ی خصومتی شخصی و کدورتی نابخردانه که در بوجود آمدنش بی‌شک آن  سه میلیون زنبور عسل مقتول تویسرکانی هیچ گناهی نداشته‌اند (نمی‌دانم چرا این نام تویسرکان آنقدر آشنا می‌زند؟!).

یکی از مشهورترین سکانسهای تاریخ سینما: سر اسب در رختخواب کارگردان!

     یاد سکانسی مشهور از ساخته‌ی جاودان فرانسیس فورد کاپولا – پدرخوانده – افتادم که در آن دون کورلئونه با بازی ماندگار و تکرارناشدنی مارلون براندوی بزرگ، فرمان قتل یک اسب نجیب و گران قیمت را می‌دهد تا زهر چشم لازم را از حریفش بستاند. براندو البته در آن فیلم نقش یک رهبر مافیایی را بازی می‌کرد که به راحتی فرمان قتل انسان‌ها را صادر می‌کند، بنابراین نباید از کشتن اسب توسط او حیرت کرد. اما در تویسرکان ماجرا فرق می‌کند! نمی‌کند؟
      آخرین برآوردها حکایت از آن دارد که زنبورها به تنهایی مسئولیت فراهم‌کردن یک سوّم غذای بیش از 7 میلیارد انسان روی کره زمین را بردوش می‌کشند و ما اینک برای قدردانی از این زحمت بی‌منت، آنها را اینگونه به مسلخ برده و زنده به گور می‌کنیم!
     آیا کسی هست که هنوز باور نداشته باشد که یک بیماری به جان مردم امروز وطن افتاده است؟
    اگر کسی هست که هنوز شک دارد، می‌تواند به ماجرای رقت‌انگیزی که ژاله فتوره‌چی در تارنمایش نوشته است، دقت کند تا ببیند که چگونه ممکن است دو شهروند ایرانی ساکن پایتخت، یک بانوی هموطن را به جرم غذا دادن به گربه‌های خیابانی کتک بزنند و دشنام دهند؟!

     آمده بودیم تا به دنیا نشان دهیم که این است روش و سلوک رستگاری در جهان! به ما بپیوندید تا خوشبخت شوید. امّا به جای صدور فرهنگ، حالا باید پنهان کنیم همه‌ی آن چیزهایی را که روزی از کابوسش می‌هراسیدیم …
     آیا کسی هست که برایمان بگوید: چرا با وجود آن همه دستگاه‌های عریض و طویل فرهنگی، باید شاهد چنین رفتارهای شرم‌آوری باشیم؟
    یعنی فریدون مشیری دارد حقیقت را می‌سراید؟!

   در همین باره:

در خبرها نیامده بود که مرگ زنبورها ، یعنی : مرگ زندگی ؛ یعنی: بیابان‌زایی!

ديروز، روز ناصر انصاري بود …

ناصر انصاري؛ پژوهشگري سخت كوش از ديار لرستان سرفراز

     ناصر انصاري هم سرانجام پس از 32 سال خدمت در حوزه‌ي پژوهشي منابع طبيعي كشور، بازنشست شد و از پيش ما رفت … ناصر يكي از صميمي‌ترين همكاران ما بود كه نه فقط در حوزه‌ي علمي، كه به عنوان يك دوست و مشاور امين همواره مورد احترام بود و طرف مشورت قرار ميگرفت.

ناصر و سارا انصاري در ميان همكارانش

      به همين مناسبت، ديروز در بيست و سومين روز از تيرماه 1388 براي وي نكوداشتي را با حضور همكارانش در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور برگزار كرديم و از نزديكترين دوستانش خواستم تا به اين بهانه چند كلمه‌اي سخن بگويند.

نگارنده در هنگام قرائت لوح تقدير

     مراسم را اينگونه آغازيدم:
    از اين که ايراني‌ها دنيا را به نام دين يا به نام آزادي به آتش و خون نکشيده‌اند، از اين که مردم سرزمين‌هاي فتح شده را قتل عام نکرده‌اند و دشمنان خود را گروه‌گروه به اسارت نبرده‌اند، از اين که در روزگاران قديم يوناني‌هاي مطرود را پناه داده‌اند؛ ارامنه را در داخل خانه‌ي خويش پذيرفته‌اند؛ جهودان و پيغمبران‌شان را از اسارت بابل نجات داده‌اند؛‌ از اين که در قرن‌هاي گذشته جنگ صليبي بر ضد دنيا راه نينداخته‌اند و محکمه‌ي تفتيش عقايد درست نکرده‌اند؛ از اين که با گيوتين سرهاي مخالفان را درو نکرده‌اند؛ از اين که جنگ گلادياتورها و بازي‌هاي خونين با گاو خشم‌آگين را وسيله‌ي تفريح نشمرده‌اند؛ از اين که سرخ‌پوست‌ها را ريشه‌کن نکرده‌اند و بوئرها را به نابودي نکشانيده‌اند؛ از اين که براي آزار مخالفان ماشين‌هاي شيطاني شکنجه اختراع نکرده‌اند و اگر هم بعضي عقوبت‌هاي هولناک در بين مجازات‌هاي عهد ساسانيان بوده است آن را همواره به چشم يک پديده‌ي اهريمني نگريسته‌‌اند و از اين که روي هم رفته ايراني‌ها به اندازه‌ي ساير اقوام کهنسال دنيا نقطه‌ي ضعف اخلاقي نشان نداده‌اند، احساس آرامش و غرور مي‌کنم.
      و البته اينك به اين جملات نرم و روان استاد عبدالحسين زرين‌كوب عزيز، مي‌خواهم اين را هم  اضافه كنم:
     از اين كه ايرانيان همواره دوستان‌شان را حرمت نهاده و فراموش نكرده و نمي‌كنند و در هر شرايطي زيباترين كوچه‌ي عالم براي ايشان، كوچه‌اي است كه آنها را به سرمنزل دوست برساند، به خود مي‌بالم و مي‌باليم و امروز اينجا در بيست و سومين روز از نخستين ماه تابستان 88 گردهم آمده‌ايم تا نشان دهيم گرمي رابطه‌ها در زيباترين پرديس ايران آنقدر زياد است كه هواي گرم اين روزهاي تهران در برابرش حرفي براي گفتن نخواهد داشت.
    گرمي رابطه‌هايي كه گرانيگاه امروزش ناصر انصاري عزيز و دوست‌داشتني است، همكاري كه جوانيش همچنان زنهارمان مي‌دهد نكند نشاني را اشتباه آمده‌ايم و قرار امروزمان به بهانه‌ي نكوداشت بيش از سه دهه خدمت صادقانه‌ي او در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور نيست! هست؟!

اعترافهاي ناصر!مصطفي خوشنويس مانند هميشه بود و به وسيله يك سوسك همه را به خنده انداخت!اسماعيل رهبر دوست داشتني: او با هديه اش همه را غافلگير كرد!مسعود شكويي عزيزمحمد فياض - رييس بخش تحقيقات مرتعدكتر علي اصغر معصومي نخستين فردي بود كه در ستايش ناصر سخن گفت.

       سپس افراد زير به ترتيب پشت تريبون رفته و از خاطرات و خصال‌هاي نيك ناصر سخن گفتند:
      دكتر علي اصغر معصومي – مهندس مسعود شكويي – مهندس محمد فياض – دكتر مهدي فرح پور – دكتر فرهنگ قصرياني – مهندس اسماعيل رهبر – مهندس محمود معلمي – مهندس محمد حسن قاسمي – دكتر احمد رحماني – سركار خانم كرماني – مهندس مصطفي خوشنويس – دكتر حسن مداح عارفي – مهندس حميدرضا عباسي و آقاي روشني.

دكتر قصرياني از روزهاي سخت جنگ تحميلي خاطره اي ماندگار نقل كرددكتر عارفي ناصر را هفت خط ناميد و همه را خنداند!خانم كرماني ناصر را يك جنتلمن واقعي معرفي كرد.مهدي فرح پور هم به نمايندگي از مديريت موسسه از ناصر قدرداني كرد ... او نزديك بود در اين مراسم بغضش بتركد ... مرد دوست داشتني اداره ماست ...

    همچنين، سارا انصاري، دختر ناصر هم پشت تريبون رفت و از پدرش گفت. او اشاره كرد كه پدرش را فردي منظبط و همراه در خانواده مي‌داند كه نه‌تنها آشپز خوبي است، بلكه هميشه به قول‌هايش هم وفا كرده است … ناصر البته اضافه كرد كه او خياط خوبي هم هست!

ديروز از اين خنده ها زياد ديده شد! البته خود حميد هم خيلي در آن نقش داشت!

     از جمله خصال نيكويي كه براي ناصر برشمردند، مي‌توان به دقيق بودن، بذله گو، زحمت‌كش، پركار، وقت شناس، منظبط، شاد و بانشاط، خوش سفر، مردم‌دار، مرتب و شيك‌پوش و جنتلمن اشاره كرد. حسن مداح عارفي اما او را هفت خط خواند! منتها از نوع عرفاني‌اش (كنايه از اين كه همه مراحل طريقت را پيموده و از هفت خوان عبور كرده و آبديده شده است).
     اما شايد بامزه‌ترين تعريف را حميد از او ارايه داد! حميد گفت: ناصر آنقدر خوب و روشن‌فكر و زن‌ذليل است كه نمي‌تواند لر باشد!
     در انتهاي اين مراسم پرخنده – كه البته در لحظاتي هم چشم‌ها را خيس كرد – يك لوح و هديه‌اي ناقابل را آقاي دكتر معصومي به نمايندگي از حاضران به ناصر تقديم كرد.

عكس دسته جمعي در پايان مراسم

     متن آن لوح چنين است:
 
     براي ناصر انصاري عزيز كه هنوز باورمان نمي‌شود، بيش از سه دهه از حضورش در بين ما مي‌گذرد …
    نوشتن از ناصر، مانند نوشتن از آب، هوا، خاك و آتش مي‌ماند. همه‌ي ما آب را مي‌شناسيم و يكي از لذت‌هامان شناورشدن در آن است؛ همه مي‌دانيم كه اگر هوايي در كار نباشد، آب و خاك و آتشي هم نمي‌توانند به كارآيند؛ همه مي‌دانيم كه اين خاك است كه ريشه‌گاه است و ما را به سوي خود مي‌خواند و قوت‌مان مي‌دهد و همه باور داريم كه زندگي بدون آتش هرگز چنين خوشمزه و گرم و نرم از كار درنمي‌آمد. با اين وجود، همان آب ممكن است ما را غرق كند و يا آتش بسوزاند و يا هوا سمي و خطرناك شود و درنهايت، مانند اين روزهاي تهران، خاك بر سرمان فرود آيد، به جاي آن كه بر زمين‌مان استوارمان سازد.
     و اين‌ها همه ويژگي‌هاي ناصر هم هست! او جمع شيرين‌ترين ناسازه‌هايي است كه تاكنون يكجا متمركز شده‌اند. ناصر انصاري را شايد بتوان خيامي‌ترين كارمند سختكوش و جدي‌اي دانست كه هميشه مي‌تواند هر تعداد آدمي را كه بخواهد از خنده روده‌بر سازد و اين مزيت ناهمتايي است … براي همين است كه حالا از رفتنش دلگيريم و اين پايان را براي خود تلخ مي‌دانيم؛ هرچند كه شايد او براي گريز از يك تلخي بي‌پايان چاره‌اي جز اين نداشته است! مارك فيشر مي‌گويد: «هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز می‌شوند.» و ناصر از اين منظر هميشه پيروز بود، زيرا هرگز نخواست تا رؤياهايش را به بهاي بايدهاي زندگي ذبح كند، او پژوهش‌گري بود كه با دلش زندگي كرد و با دلش تحقيق را ادامه داد.
     نهايت آرزوي ناصر، مانند همه‌ي كوشندگان حوزه‌ي منابع طبيعي وطن، تحقق آرمان ايران سبز بود و ما امروز و اينجا دور هم جمع شده‌ايم تا به بهانه‌ي نكوداشت همه‌ي ثانيه‌ها و همه‌ي دقيقه‌ها و همه‌ي ساعت‌ها و همه‌ي روزها و همه‌ي ماه‌ها و همه‌ي سال‌هايي كه بجايش آورديم و دركش كرديم، بگوييم كه همچنان دوستش داريم و راه سبزش را ادامه خواهيم داد.
آلبرت اينشتين مي‌گويد: «اگر شخصی فکر کند که در زندگی هیچ اشتباهی نکرده است،
به این معنی است که هرگز برای راه تازه‌ای در زندگی سعی نکرده است.» شگفتا كه ناصر راه‌هاي تازه‌ي فراواني را محك زد، بدون آن كه بشود نمره‌ي ديكته‌اش را حتا نوزده داد.
     براي اين دوست و همكار بيست خود، بهترين‌ها را آرزو داريم و از رفيق آسماني مشترك‌‌مان مي‌خواهيم تا روزگاري پرترانه‌تر را در ايام بازنشستگي از آن او و خانواده‌ي عزيزش بگرداند.

                                                     همكارانت در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور

    از همين نوع جشن‌ها:
– امروز، روز اسماعيل رهبر بود.
– تقدير از دو مسعود نازنين!