من از زبان آب، پرنده، نسیم و ماه
با مردم زمانه سخنها سرودهام
من از زبان برگ، درد درخت را
در زیر تازیانه بیداد برق و باد
در پیش چشم مردم عالم گشودهام
فریدون مشیری
بعد از گذشتن از البرز بزرگ و سلام به کاکل سپید دماوند عزیز، عبور از شهرهای شرقی مازندران و گذشتن از گرگان و آزادشهر و گنبد کاووس و رودخانه گرگان رود، میتوانی خودت را در نزدیکی های مرز ایران و ترکمنستان – زادگاه محتوم قلی بزرگ – سرزمین ترکمنصحرا احساس کنی؛ سرزمینی که هنوز رد پای گلن اوجای افسانه ای در آن قابل لمس است و در آن گلههای بزرگ اسب، گاو و شتر در کنار هم در حال جولان دادن هستند و گمان نبرم چنین خصلتی را جز در داشلی برون و مناطق همجوارش، بتوان در جای دیگری از ایرانزمین مشاهده کرد … آنقدر که با انرژی حاصل از تماشای این مناظر دلفریب و غرق در شقایق و نور، متوجه نمیشوی که چگونه بعد از 9 ساعت رانندگی، 650 کیلومتر از پایتخت فاصله گرفتهای و در ساعت 11 صبح 26 فروردین 1389 دوباره وارد دشت چالقرب و فضای آشنای آن مدرسهی جادویی شدهای؛ مدرسهای که دانشآموزانش هنوز پای برهنه و با سنگ، هفتسنگ بازی میکنند؛ توپ فوتبالشان اینگونه نخ نما است و طناببازی و وسطی را در دستور کار خود دارند و شاید بیشتر از هر دانشآموز دیگری در وطن میخندند و پا میکوبند. آن هم در حالی که به گفتهی اسحاق و یونس – دو معلم سختکوش مدرسه که روزی 260 کیلومتر را میپیمایند تا به 26 دانش آموز دبستان خرد، علم بیاموزند – میانگین معدل این دانشآموزان همواره بالاتر از 16 بوده و به خصوص در درس ریاضی استعداد فراوانی دارند.
با این وجود، من از بین همهی رخدادهای زیبا و چشماندازهای بی نظیر و محیط خاص دبستان خرد، بیشتر از همه تحت تأثیر این دختر پاکنهاد ترکمن قرار گرفتم که برایمان انشایش را قرائت کرد …
نامش آيناز بود … و نشانش «همخيال» … و من هنوز هم در خيالِ خويش، او را ميبينم كه مانند آن پنجشنبهي رؤيايي و در كنار آن اتوبوس مشهور و آن دعاي مشهورتر دارد آخرين انشايش را برايمان ميخواند … ميدانيد موضوع انشايش چه بود؟
«در مدرسه جديد خود چه احساسي داريد؟»
و آن دختر ترکمن به سادهترين و دلنشينترين شكل ممكن برايمان نوشته است كه بعد از رفتن آن اتوبوسهاي فرسوده و آمدن كانكسهاي جديد، چگونه لبخند زندگي را در دشت چالگرد داشلي برون باور كرده است. اين كه حالا ديگه از باد و توفان و باران درامان هستند و وقتي كه گرمشان ميشود، پنكهها خواهند چرخيد تا هواي كلاس را خنك كنند.
و شما نميدانيد كه آيناز، تا چه اندازه آي ناز بود … ناز بود … ناز بود …
برايش دعا كردم … دعا كردم تا همچنان صدايش به “او” برسد و همچنان نعمتهايي را ببيند كه من و تو نميتوانيم ببينيم و نواهايي را بشنود كه گوشهاي عادت كردهي ما به زندگي شهري، از شنيدن آنها عاجز است.
آيناز دختر شادي بود، درست مثل همهي آن 25 دانش دختر و پسر ديگر مدرسه خرد که پاکوبیدنها و شلیک خندههای بیمهابایشان را هرگز در پای نگرانیهای فردا قربانی نمیکنند.
هر چند من همچنان در حیرتم که چرا باید روزگار مردمی که در دشتهای زرخیز و سبزفام ترکمن صحرا، هنوز شاهد خرامیدن اسبهایی بسیار گرانبها هستند، اینگونه باشد؟ یادمان باشد حجم سرمایهگذاریهای صورت گرفته در مسابقات اسبدوانی گنبدکاووس، به عنوان بزرگترین و هیجانانگیزترین و پرتماشاچیترین مسابقات اسبدوانی کشور، حقیقتاً چشمگیر و حیرتانگیز است و تعداد اسبهایی که قیمتی بالاتر از یکصد میلیون تومان دارند، قابل توجه است. اما چگونه است که در سرزمینی که از چنین پتانسیلی برخوردار است و افزون بر آن، درآمد حاصل از پرورش گاو و شتر و برخی از اقلام کشاورزیاش همیشه زبانزد بوده، سیمای فقر اینگونه عالمتاب است و برخی از دانشآموزانش هنوز با چنین بیماریهای قارچی روبرو هستند؟
یادمان باشد:
گاه برای مهار بیابانزایی، لازم نیست تا فرمان عملیات مالچپاشی، یا تثبیت زیستشناختی خاک (بیولوژیک) یا حفر کنتورفارو و احداث سازههایی چون گابیون و تراست و دایک و اپی و سدهای کوچک و بزرگ مخزنی را صادر کنیم؛ فقط کافی است مزیتهای سرزمین را بشناسیم و بر بنیاد آن مزیتها، نشاط را به مردمانش هدیه کنیم.
باورم این است که بیابانزایی هرگز در سرزمینی که صاحب مردمانی با نشاط و امیدوار باشد، شتاب نخواهد گرفت.
برای همین است که آیناز را، خندههای نمکینش را و چهرهی پرمهر و معصومش را هرگز فراموش نمیکنم و فکر میکنم که توی این دنیای درهم و برهم، با این آب و هوای مبهم، احتمال دیدن آینازها چقدر داره کم و کم و کمتر میشه! نمیشه؟
در حالی که هنوز دارم با ابوطالب از آیناز حرف میزنم، به سوی گنبد بازمیگردیم و در چشمانداز کوچکشدهی آن اتوبوسهای فرسوده، ترانهی سعید قاسمی فضای اتومبیل را پر میکند …
توی این دنیا که توهم تو همه
توی خیابونای دنیا آدمه
توی این آب و هوا که مبهمه
احتمال دیدنت خیلی کمه
.
فکر نکنم دیگه تو را پیدات کنم … فکر نکنم … نکنم …
.
مؤخره:
1- وقتی داشتم برمیگشتم، پسرک به من نزدیک شد و گفت: آقا! اسم شما چیه؟ گفتم: درویش … یه مقداری نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد، گفت: خیلی ممنون آقا که اومدید … راستش باید اعتراف کنم که تا حالا چنین خیلی ممنون دلچسبی از هیچ انسان دیگری نشنیده بودم …
2- ساعت 2 بامداد پنج شنبه به سوی داشلی برون حرکت کردم تا بتوانم خود را پیش از تعطیلی دبستان خرد به بچهها برسانم، بین راه گرگان – آزادشهر ناگهان خوابم برد … همه چیز میتوانست در آن لحظه تمام شود، اما نشد! من فکر میکنم یک بار دیگر آن رفیق آسمانی، آن اوی دوستداشتنیام، هوایم را داشت – مثل آن دفعه – و به من باوراند که نیتهای سپید و مهرورزیهای سبز هرگز در پای هیچ واقعیتی ذبح نخواهند شد.
3- یکی از بختیاریهای من در این سفر، آشنایی نزدیکم با عکاس علاقهمند و سختکوش خبرگزاری مهر در استان گلستان – ابوطالب ندری – عزیز بود. نوع ارتباط ابوطالب با دوربین برایم سخت جالب بود، انگار در هنگام عکاسی با دوربینش یکی میشد و هیچ خطری را نمیدید. برایش احترام فراوانی قایل هستم و البته به کلبهی روستایی و دلنوازش در آهنگر محله سخت غبطه میخورم …