در حالی که عالیترین مقام اجرایی کشور، به راحتی آب خوردن تمامی سیاستهای انقباضی چند دههی اخیر را در حوزهی مهار رشد جمعیت به چالش گرفته و بیمهابا آنها را رد میکند، کامبیز بهرام سلطانی در هفتمین بخش از رسالهی تفکربرانگیزش، آشکارا نظر دکتر احمدی نژاد را رد میکند:
با هم این نوشتار را در هفتمین منزل پی میگیریم:
يكي از پيامدهاي اسكان اجباري عشاير (تخته قاپو)، افزايش تعداد مراكز روستايي، گسترش افقي شهرها (كه به اشتباه توسعه شهري ناميده میشود) و تبديل روستاها به شهر، تخريب طبيعت در تمامی ابعاد آن بوده و همچنان نيز هست. اين همه در شرايطي رخ میدهد كه در ايران هيچ نهادي مسئول برنامهريزي و سازماندهي يكپارچه سرزمين نبوده و به همين ترتيب، هيچ نهادي نيز براي مديريت يكپارچه طبيعت سرزمين وجود ندارد. تفكر بخشي يا sectoral و برنامهريزي بخشي متكي بر تفكر بخشي و محصولات اصطلاحاً عمراني اين دو به آواري تبديل شدند كه بر سرِ طبيعت سرزمين فرود آمد. بدين سان اراضي زراعي، باغات و پهنههاي طبيعي كه لابلاي آنها باقي مانده بود، آرام آرام رو به عقب نشيني نهاد و جاي خود را به كاربريهاي شهري بيش و كم برنامهريزي شده و نيز سكونتگاهها و شهركهاي خودجوش سپرد. در اين ميان تمايل به شهرنشيني، علي رغم وضعيت نابسامان شهرها، نه تنها فروكش نكرد، كه به مرور زمان رو بهافزايش نيز نهاد. سرشماري سال 1365 نشان داد، براي اولين بار در تاريخ ايران، تعداد جمعيت شهري نسبت به جمعيت روستايي افزايش يافتهاست؛ روندي كه تا بهامروز ادامه يافته و فعلاً خاتمهاي بر آن متصور نيست. برمبناي دادههاي سرشماري سال 1385 وضعيت جمعيت شهري و روستايي كشور به شرح جدول شماره 2 میباشد.
اگر اقدامات صحيح و حساب شده در جهت كنترل جمعيت نمیبود، با احتساب جمعيت 49445010 نفري سال 1365 و نرخ رشد 3.9 %، جمعيت كنوني ايران میبايست چيزي در حدود 100 ميليون نفر باشد و اين در حالي است كه توان محيط طبيعي سرزمين، يا به بيان ديگر توان جمعيت پذيري طبيعت سرزمين نسبت به دهههاي شصت و هفتاد خورشيدي دچار اُفت بسيار شديد شده است.
در همينجا آناً بايد بر اين نكته تأكيد جدي شود كه موضوع بحث حاضر به هيچ وجه مخالفت با شهرنشيني نيست ؛ شهرنشيني تابع روندي تاريخي است و در سراسر جهان جريان دارد. نقد حاضر بر دو نكته تكيه دارد ؛ اول شيوه شهرسازي و شهرنشيني در ايران و دوم نياز انسان به طبيعت.
نكته نخست بر اين واقعيت تأكيد دارد كه دشتها و پهنههاي قابل سكونت سرزمين ايران ظرفيت پذيرش شهرهاي گسترده و وسيع را ندارد. به ويژه زماني كه با استفادها ز روشهاي فني، ظرفيت شهر و جمعيت پذيري آن افزايش داده شده و از اين طريق بار و فشار بيشتري بر محيط وارد آورده شود؛ امروزه روز تعداد شهرهايي كه ظرفيت خودپالايي هواي خود را از دست داده، براي تأمين آب مورد نياز خود بايد به ديگر حوضههاي آبخیز دست اندازي كنند، در دفع زباله، فاضلاب، آلودگي صوتي و ساير آلودگيهاي محيطي، در مفهوم واقعي كلمه درمانده شدهاند كم نيست. چگونه میتوان انتظار داشت، انساني كه در يك چنين محيط شهري اي زندگي میكند، انساني سالم باشد؟ بخشي از تكامل بيولوژيك انسان در كنش متقابل با محيطي كه در آن زندگي میكند، به وقوع میپيوندد. اطلاعات محيطي كه انسان دريافت میدارد، واكنش بيولوژيك انسان را بر میانگيزد و از اين طريق سازگاري انسان با محيط ميسر میگردد. نكته دوم عبارت است از اينكه در شهرهاي كنوني چه عوامل برانگيزنده ارزشمندي وجود دارد كه سيستم بيولوژيك انسان بتواند نسبت به آن واكنش نشان دهد و سپس اينكه آيا واكنش به محركهاي موجود در شهرهاي ما، میتواند به تكامل سالم انسان منتهي شود؟ آيا قرار است انسان امروز نسبت به آلودگي هوا، آلودگي صوتي، وجود زباله در گوشه و كنار شهر و لجن در نهرهاي شهري، سيماي آشفته شهرها و همچنين در شرايط دوري از طبيعتي كه در طول هزاران سال انسان را به جايي رسانيده است كه امروز قرار دارد، تكامل يابد؟ يعني درست مانند گياهان و جانوراني كه در توليد محصولات غذايي مورد استفاده قرار گرفته و از طريق دستكاريهاي ژنتيك، در برابر اين يا آن آفت مقاوم میشوند؟ آيا قرار است با تكيه بر دانش نوين بيوتكنولوژي انسان مقاوم در برابر آلودگي هوا، آلودگي صوتي، آلودگي الكترومغناطيسي، آلودگي سيماي شهر و مهم تر از همه انسان بي نياز به طبيعت توليد كنيم؟ چطور است، كوشش شود انساني عاري از معنويات، حس ترحم، زيبايي شناسي، دوستي، عشق، محبت، عاطفه، رفاقت، دلبستگي، نوع دوستي و غيره توليد كنيم و به جاي اتلاف وقت در توليد گوسفندهاي شبيه سازي شده، مستقيما” وارد عرصه شبيه سازي انسانهايي شويم كه به آنها نياز داريم؟ رودربايستي را كنار بگذاريم ؛ مگر هدف نهايي شبيهسازيهاي كنوني، شبيه سازي موجودي انسان نما نيست؟
سالها پيش كُنراد لورنتس، پدر رفتار شناسي مدرن نوشت : « از ميان علتهاي همه تكاملهاي جهان آلي، گذشته از فرآيند جهش و نو تركيبي ژنها recombination of Gens، مهم ترين نقش بر عهده انتخاب طبيعي است. انتخاب طبيعي چيزي را به بار میآورد كه آن را سازگاري میناميم، و سازگاري فرآيندي به راستي شناساننده است. زيرا جاندار به وسيله آن اطلاعاتي را كه در محيط موجود است و براي بقايش اهميت دارد در اختيار میگيرد. به عبارت ديگر درباره محيط خود كسب دانش میكند. وجود ساختها و كنشها، كه محصول سازگاري اند، از مشخصات موجودات زنده است و در جهان غير آلي چيزي را نظير آن نمیتوان يافت. شكلهاي پيچيده و عموما” بعيد ساخت بدني و رفتار، اصولا” به هيچ طريقي جز از راه انتخاب طبيعي و سازگاري به وجود نمیآيند » . كنراد لورنتس در ادامه از ديدگاه رفتار شناسي برجسته، به تبيين علل رفتارهاي نه چندان منطقي انسان اصطلاحا” متمدن میپردازد و مینويسد « توليد مثل بي حساب نوع آدمي، شتابي كه انسان تا به حد جنون در رقابت نشان میدهد، توليد سلاحهاي هرچه مرگبارتر، بدعادتيهاي روزافزون مردم شهر زده و مانند اينها، چه حاصلي براي بشريت دارند؟ اما اگر در مشاهدات خود دقيق تر شويم خواهيم ديد كهاين كنشهاي نادرست، اختلالهايي هستند كه در مكانيسمهاي كاملا” معيني از رفتار، كه در اصل ارزش ابقاي نوع داشتهاند، پيش آمدهاند ؛ به عبارت ديگر اختلالهايي هستند كه میتوان آنها را بيمارگونه دانست » .
نبايد فراموش كرد كه روند تكامل – يا در حقيقت تطور انسان، چرا كه ديگر نمیدانيم اين فرآيند واقعا” به سمت كمال ادامه حركت خواهد داد يا خير – مانند هر موجود زنده ديگري هنوز متوقف نشده است! انسان بخش اعظم تكامل خود را مديون واكنش نسبت به محيط طبيعي و مجموعه عوامل سازنده آن است. پس زماني كه او بيشتر اوقات خود را در محيطي كاملا” انسان ساخت كه خود آفريننده آن است زندگي كند و تنها گاه و بي گاه تماسي سطحي با طبيعتي مخروبه برقرار كند، ديگر فرآيند تكامل او نيز نمیتواند همانند آن فرآيندي باشد كه مثلا” تا صد سال پيش در جريان بوده است.
ضمن اينكه باز هم نبايد فراموش كرد كه انسان علي رغم شهر نشين شدن و احساس بي نيازي ظاهري نسبت به طبيعت، هنوز پديدهاي بيولوژيك به حساب میآيد و آن گونه كه تاريخ طبيعت نشان میدهد، فرآيندهاي بيولوژيك هرگز با سرعتي كه محيطهاي انسان ساخت تغيير میيابند، حركت نكرده و از اين رو انسان عملا” فاقد توانايي انطباق خود با محيطهاي مصنوعي است. در نتيجه پي آمدهاي بيولوژيك ناشي از گسترش محيطهاي انسان ساخت، يا هنوز خود را نشان ندادهاند و يا ما از آن بي اطلاع هستيم. قطعا” برخي از اين پي آمدها در همان اختلالهاي رفتاري تظاهر میيابند كه مورد نظر كنراد لورنتس میباشند !
حال كه شهر نشيني بهاجباري تاريخي بدل شدهاست، بايد امكان دسترسي به طبيعت آزاد نيز – براي آنكه انسان بتواند موازنهاي در روند تكامل خود ايجاد نمايد – فرآهم باشد. اساسا” فلسفه حفاظت از طبيعت نيز از همين نقطهاغاز میگردد. انسان زاده طبيعت است و براي آنكه بتواند قواي روحي و جسمیخود را تقويت نمايد، بايد هر از چندگاهي خود را در معرض عوامل طبيعي قرار دهد ؛ انساني كه تابستان را با استفاده از وسايل سرمايشي و زمستان را با استفاده از وسايل گرمايشي میگذراند، انساني كمتر راه میرود و بيشتر از وسايل نقليه موتوري استفاده میكند، انساني كه كم كم فراموش میكند مواد غذايي كه به مصرف میرساند چگونه و از كجا تأمين میشود، انساني كه ديگر قادر نيست عظمت پرواز يك گنجشك يا قمري را درك كند، ولي در عوض پرواز يك هواپيما را غرور آفرين میداند، انساني كه سرعت شتاب گيري يك يوزپلنگ را نمیبيند، ولي سرعت اين يا آن خودروي ورزشي را تحسين میكند، انساني كه عظمت تاريخ بيولوژيك يك فيل ماهي، يك لاكپشت دريايي يا يك بزمجه را ناديده میگيرد، ولي در عوض فصلهايي از تاريخچه ناچيز خود را برجسته ساخته و بدان میبالد، انساني كه آب مینوشد، نان گرم میخورد، سبزي، ميوه، شير، كره، پنير، عسل و بسياري ديگر از خوردنيها را در فهرست غذايي خود دارد، ولي نسبت به آلودگي آبهاي سطحي و زير زميني، اُفت سطح سفرههاي آب زير زميني و خشك شدن چشمهها و قناتها، فرسايش، شوري ثانويه و آلودگي خاك، تخريب جنگلها و مراتع بي تفاوت است و يا اصولا”درباره روابط موجود ميان اين همه به خود زحمت تعمق نمیدهد ، دقيقاً همان انساني است كه به گفته كنراد لورنتس دچار اختلال رفتاري است. براي انسان دوري از طبيعت میتواند فاجعهافرين باشد، ضمن اينكهان لكههاي سبزي كه در شهرها زير عنوان سطوح سبز يا فضاي سبز احداث گرديدهاند، به هيچ وجه نمیتواند جاي خالي تماس مستقيم با طبيعت سالم را پر كند.
ادامه دارد …