بایگانی دسته: مناسبت‌ها

و سرانجام رسید … نخستین بهمن ِ بدون «پدر» را می‌گویم!

تنها چیزی که تو را از رسیدن به
رؤیاهایت باز می‌دارد
چشم‌پوشی از آنهاست

                              ریچارد باخ

    امروز دقیقاً 148 روز از رفتن پدر می‌گذرد … امروز که پسرش آخرین وداع را با جفت 4 زندگیش می‌کند … و حالا ناچار است تا نخستین بهمن زندگیش را بدون پدر درک کند …
    چند روز پیش بود که خبر شکسته شدن سرعت نور را خواندم؛ خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم! البته نه به خاطر آن که پوز اینشتین را بزنم و فرمول معروفش را به زباله‌دان بفرستم! نه … فقط به دلیل آن که ایمان دارم روزی خواهیم توانست آنهایی را که دوست داریم، دوباره ببینیم، بدون آن که به انرژی بدل شویم! فقط کافی است بتوانیم سوار بر ارابه‌ای شویم که سرعت حرکتش از سرعت سیر نور بیشتر باشد؛ مثلاً اگر می‌توانستم هم‌اکنون از مکانی که 148 روز نوری با زمین فاصله داشت، دنیا را رصد می‌کردم، بی‌شک در‌می‌یافتم که پدر در آخرین لحظه‌های زندگیش – در آن تنهایی – چه می‌کرده است …
    با این وجود، هنوز هم احساس می‌کنم … نه! ایمان دارم که روح پدر همراه و یاور پسر است …

 

    همین چند هفته‌ی پیش بود که برای دیدن تالاب در آتش سوخته‌ی گندمان با خودرو شخصی‌ام راهی طبیعت بختیاری شدم تا به اتفاق هومان عزیز، سری به منطقه زده و از نزدیک عمق خسارت‌های وارد بر این سرزمین ناب را دریابم … قرارمان با هومان صبح خیلی زود بود، پنج‌شنبه بود و آماده شدیم تا از بروجن به سمت گندمان برانیم … تازه یادم افتاد که روز قبل کارت سوختم را در پمپ‌بنزین میمه (حدود 300 کیلومتر آن سوتر جا گذاشته‌ام!)؛ کارت سوختی که متعلق به پراید گازسوز پدر بود و همیشه به دادم می‌رسید … امّا اینک آن را از دست داده بودم.
    هومان گفت: اشکالی نداره، نمی‌توانند از آن استفاده کنند! گفتم: چرا می‌توانند؛ چون کد رمز ندارد! گفت: پس برویم زودتر باطلش کنیم؛ گفتم: چگونه؟ پدر که رفته است و ما هنوز تشریفات حقوقی «مرگ» را انجام نداده‌ایم!
    خلاصه این که تقریباً همه گفتند که باید بی‌خیال آن کارت هلو شویم! چون خیلی راحت می‌ره توی گلو! نمی‌ره؟
    فردای آن روز … امّا … در پمپ بنزین میمه من آن کارت نیم‌میلیون تومانی را صحیح و سالم از کارگر شریف آنجا تحویل گرفتم و شرط را از آنهایی که می‌گفتند، کارت بی‌کارت! مگر ممکن است دیگر این کارت پیدا شود … بردم!
    می‌دانید چرا؟
    چون فکر می‌کنم روح پدر هنوز هم همین نزدیکی‌هاست و مثل همیشه هوای یگانه پسرش را دارد … چون فکر می‌کنم هنوز هم دلچسب‌ترین تبریک تولد را می‌توانم از پدرم بشنوم … برای همین است که  پند باخ را جدی می‌گیرم و هیچگاه از رؤیاهایم چشم نمی‌پوشم.
     شما هم نپوشید! چشم را می‌گویم … رؤیا را می‌گویم … عشق را می‌گویم …

برای یک نفر که حالا نیست …

    همیشه و در طول این سال‌ها که می‌شناختمش در یک مناسبت خاص به من زنگ می‌زد … یکی از بی‌ادعا‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم؛ اصلاً کاری نداشت که سراغش را می‌گیرم یا نمی‌گیرم؛ او سراغم را می‌گرفت و احوال من و خانواده‌ام را همواره جویا بود. یک ویژگی کهربایی‌اش هم آن بود که هرگز پرسشی را نمی‌کرد که می‌دانست جوابش ممکن است برای مخاطب دلپذیر نباشد … این روزهای آخر امّا صدایش یه جوری شده بود، حرف زدنش نمی‌آمد و در بیان کلمات نفس کم می‌آورد …
    تا این که دریافتم چیزی را که دوست نداشتم دریابم … عجب روزگار عجیبی است؛ انگار همان بیماری مرگ‌آفرینی که سراغ همسرش آمد، حالا سراغ بهناز هم آمده بود: سرطان! سرطانی که برای درمانش هیچ امیدی وجود ندارد … داشتم خودم را می‌ساختم که بروم ببینمش، امّا هربار که تجسم لحظه‌ی دیدن را می‌کردم؛ اشک مجالم را می‌برید … و فکر می‌کنم برای آدمی که می‌داند روزهایش به شماره افتاده است، دیدن دوستانی با چشمان گریان و غم‌بار فقط یک یادآوری تلخ و شمارش معکوسی پرطنین‌تر خواهد بود و بس …
ساعتی پیش محسن خبرم کرد که بهناز برای همیشه رفت … به همین سادگی … به آرتین (فرزندش) زنگ زدم تا تسلیت بگویم، روحیه‌اش حیرت‌زده‌ام کرد … همانجا بود که دانستم بهناز چه مرد بزرگ و دریادلی را تربیت کرده و به سرزمین و مردمی که دوستشان می‌داشت، تقدیم کرده است.
    کتاب رؤیا زرین را ورق می‌زنم – می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم – پرسیده است:

    چرا هوا
     همیشه پُر از  پَر ِ نوع رو به انقراضی از تبار ِ بازهاست؟

    او راست می‌گوید … هرگاه که عزیزی را از دست می‌دهیم، تازه یادمان می‌افتد که دنیا به فرمان ما نیست! هست؟
    برای او و نیز مادر مهربان کماندار عزیز – خواننده‌ی وفادار دل‌نوشته‌هایم که این روزها در غم عزیزترین آدم زندگیش خاموشی را برگزیده – طلب سبکبالی و آرامشی ربوبی در نزدیک‌ترین فاصله به دوست آسمانی‌ام دارم.

بچه‌ها باورتان می‌شود؟ اینترنت 40 ساله شد!

    این موجود غریب و اندکی مارموز که گاه می‌بندیمش؛ گاه نفسش را بند می‌آوریم و گاه محدودش می‌کنیم (و تازه آن زمان است که می‌فهمیم بدجوری اهلیش شده‌ایم! نشده‌ایم؟) ؛ دارد چهلمین سال تولدش را در زندگی آدم‌زمینی‌ها جشن می‌گیرد … باورتان می‌شود؟
    شگفتا که بعد از 40 سال از ولادتش – و شاید هم بیشتر! هنوز برخی از ما باورش نکرده‌ایم؛ برخی روحش را می‌آزاریم و برخی حتا می‌خواهیم سر به تنش نباشد! نه؟

    راستی مشکل از کجاست؟

    نه … نگویید! می‌دانم که می‌دانید … بگذارید و بگذریم! وگرنه ممکن است مشمول قانون مصادیق محتوای مجرمانه در فضای مجازی شویم و نفس خودمان هم به لکنت بیافتد! نه؟
    باز هم گلی به جمال بروبچه‌های شریف که اجازه داده‌اند تا در نوزدهم دی ماه نکوداشت این موجود مشکوک را در سالن جابرابن حیان‌شان برپا دارند … کاش دست‌کم در آن روز بشود با ایمیل به دوستان خبر داد که رفیق مجازی‌شان 40 ساله شده است! و کاش بتوان در آن روز پیامکی دریافت کرد با این مضمون: 40 سالگی‌ات مبارک! رفیق بارکش و مفید و مظلوم من که دنیا را بی سر و صدا تکان دادی؛ بدون آن که هنوز قدرت را به درستی بدانند و حرمتت را پاس دارند …
     اطلاعات بیشتر را در درگاه مجازی شیک و پیک شهرام ثبوتی‌پور عزیز بیابید.

ديروز، روز ناصر انصاري بود …

ناصر انصاري؛ پژوهشگري سخت كوش از ديار لرستان سرفراز

     ناصر انصاري هم سرانجام پس از 32 سال خدمت در حوزه‌ي پژوهشي منابع طبيعي كشور، بازنشست شد و از پيش ما رفت … ناصر يكي از صميمي‌ترين همكاران ما بود كه نه فقط در حوزه‌ي علمي، كه به عنوان يك دوست و مشاور امين همواره مورد احترام بود و طرف مشورت قرار ميگرفت.

ناصر و سارا انصاري در ميان همكارانش

      به همين مناسبت، ديروز در بيست و سومين روز از تيرماه 1388 براي وي نكوداشتي را با حضور همكارانش در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور برگزار كرديم و از نزديكترين دوستانش خواستم تا به اين بهانه چند كلمه‌اي سخن بگويند.

نگارنده در هنگام قرائت لوح تقدير

     مراسم را اينگونه آغازيدم:
    از اين که ايراني‌ها دنيا را به نام دين يا به نام آزادي به آتش و خون نکشيده‌اند، از اين که مردم سرزمين‌هاي فتح شده را قتل عام نکرده‌اند و دشمنان خود را گروه‌گروه به اسارت نبرده‌اند، از اين که در روزگاران قديم يوناني‌هاي مطرود را پناه داده‌اند؛ ارامنه را در داخل خانه‌ي خويش پذيرفته‌اند؛ جهودان و پيغمبران‌شان را از اسارت بابل نجات داده‌اند؛‌ از اين که در قرن‌هاي گذشته جنگ صليبي بر ضد دنيا راه نينداخته‌اند و محکمه‌ي تفتيش عقايد درست نکرده‌اند؛ از اين که با گيوتين سرهاي مخالفان را درو نکرده‌اند؛ از اين که جنگ گلادياتورها و بازي‌هاي خونين با گاو خشم‌آگين را وسيله‌ي تفريح نشمرده‌اند؛ از اين که سرخ‌پوست‌ها را ريشه‌کن نکرده‌اند و بوئرها را به نابودي نکشانيده‌اند؛ از اين که براي آزار مخالفان ماشين‌هاي شيطاني شکنجه اختراع نکرده‌اند و اگر هم بعضي عقوبت‌هاي هولناک در بين مجازات‌هاي عهد ساسانيان بوده است آن را همواره به چشم يک پديده‌ي اهريمني نگريسته‌‌اند و از اين که روي هم رفته ايراني‌ها به اندازه‌ي ساير اقوام کهنسال دنيا نقطه‌ي ضعف اخلاقي نشان نداده‌اند، احساس آرامش و غرور مي‌کنم.
      و البته اينك به اين جملات نرم و روان استاد عبدالحسين زرين‌كوب عزيز، مي‌خواهم اين را هم  اضافه كنم:
     از اين كه ايرانيان همواره دوستان‌شان را حرمت نهاده و فراموش نكرده و نمي‌كنند و در هر شرايطي زيباترين كوچه‌ي عالم براي ايشان، كوچه‌اي است كه آنها را به سرمنزل دوست برساند، به خود مي‌بالم و مي‌باليم و امروز اينجا در بيست و سومين روز از نخستين ماه تابستان 88 گردهم آمده‌ايم تا نشان دهيم گرمي رابطه‌ها در زيباترين پرديس ايران آنقدر زياد است كه هواي گرم اين روزهاي تهران در برابرش حرفي براي گفتن نخواهد داشت.
    گرمي رابطه‌هايي كه گرانيگاه امروزش ناصر انصاري عزيز و دوست‌داشتني است، همكاري كه جوانيش همچنان زنهارمان مي‌دهد نكند نشاني را اشتباه آمده‌ايم و قرار امروزمان به بهانه‌ي نكوداشت بيش از سه دهه خدمت صادقانه‌ي او در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور نيست! هست؟!

اعترافهاي ناصر!مصطفي خوشنويس مانند هميشه بود و به وسيله يك سوسك همه را به خنده انداخت!اسماعيل رهبر دوست داشتني: او با هديه اش همه را غافلگير كرد!مسعود شكويي عزيزمحمد فياض - رييس بخش تحقيقات مرتعدكتر علي اصغر معصومي نخستين فردي بود كه در ستايش ناصر سخن گفت.

       سپس افراد زير به ترتيب پشت تريبون رفته و از خاطرات و خصال‌هاي نيك ناصر سخن گفتند:
      دكتر علي اصغر معصومي – مهندس مسعود شكويي – مهندس محمد فياض – دكتر مهدي فرح پور – دكتر فرهنگ قصرياني – مهندس اسماعيل رهبر – مهندس محمود معلمي – مهندس محمد حسن قاسمي – دكتر احمد رحماني – سركار خانم كرماني – مهندس مصطفي خوشنويس – دكتر حسن مداح عارفي – مهندس حميدرضا عباسي و آقاي روشني.

دكتر قصرياني از روزهاي سخت جنگ تحميلي خاطره اي ماندگار نقل كرددكتر عارفي ناصر را هفت خط ناميد و همه را خنداند!خانم كرماني ناصر را يك جنتلمن واقعي معرفي كرد.مهدي فرح پور هم به نمايندگي از مديريت موسسه از ناصر قدرداني كرد ... او نزديك بود در اين مراسم بغضش بتركد ... مرد دوست داشتني اداره ماست ...

    همچنين، سارا انصاري، دختر ناصر هم پشت تريبون رفت و از پدرش گفت. او اشاره كرد كه پدرش را فردي منظبط و همراه در خانواده مي‌داند كه نه‌تنها آشپز خوبي است، بلكه هميشه به قول‌هايش هم وفا كرده است … ناصر البته اضافه كرد كه او خياط خوبي هم هست!

ديروز از اين خنده ها زياد ديده شد! البته خود حميد هم خيلي در آن نقش داشت!

     از جمله خصال نيكويي كه براي ناصر برشمردند، مي‌توان به دقيق بودن، بذله گو، زحمت‌كش، پركار، وقت شناس، منظبط، شاد و بانشاط، خوش سفر، مردم‌دار، مرتب و شيك‌پوش و جنتلمن اشاره كرد. حسن مداح عارفي اما او را هفت خط خواند! منتها از نوع عرفاني‌اش (كنايه از اين كه همه مراحل طريقت را پيموده و از هفت خوان عبور كرده و آبديده شده است).
     اما شايد بامزه‌ترين تعريف را حميد از او ارايه داد! حميد گفت: ناصر آنقدر خوب و روشن‌فكر و زن‌ذليل است كه نمي‌تواند لر باشد!
     در انتهاي اين مراسم پرخنده – كه البته در لحظاتي هم چشم‌ها را خيس كرد – يك لوح و هديه‌اي ناقابل را آقاي دكتر معصومي به نمايندگي از حاضران به ناصر تقديم كرد.

عكس دسته جمعي در پايان مراسم

     متن آن لوح چنين است:
 
     براي ناصر انصاري عزيز كه هنوز باورمان نمي‌شود، بيش از سه دهه از حضورش در بين ما مي‌گذرد …
    نوشتن از ناصر، مانند نوشتن از آب، هوا، خاك و آتش مي‌ماند. همه‌ي ما آب را مي‌شناسيم و يكي از لذت‌هامان شناورشدن در آن است؛ همه مي‌دانيم كه اگر هوايي در كار نباشد، آب و خاك و آتشي هم نمي‌توانند به كارآيند؛ همه مي‌دانيم كه اين خاك است كه ريشه‌گاه است و ما را به سوي خود مي‌خواند و قوت‌مان مي‌دهد و همه باور داريم كه زندگي بدون آتش هرگز چنين خوشمزه و گرم و نرم از كار درنمي‌آمد. با اين وجود، همان آب ممكن است ما را غرق كند و يا آتش بسوزاند و يا هوا سمي و خطرناك شود و درنهايت، مانند اين روزهاي تهران، خاك بر سرمان فرود آيد، به جاي آن كه بر زمين‌مان استوارمان سازد.
     و اين‌ها همه ويژگي‌هاي ناصر هم هست! او جمع شيرين‌ترين ناسازه‌هايي است كه تاكنون يكجا متمركز شده‌اند. ناصر انصاري را شايد بتوان خيامي‌ترين كارمند سختكوش و جدي‌اي دانست كه هميشه مي‌تواند هر تعداد آدمي را كه بخواهد از خنده روده‌بر سازد و اين مزيت ناهمتايي است … براي همين است كه حالا از رفتنش دلگيريم و اين پايان را براي خود تلخ مي‌دانيم؛ هرچند كه شايد او براي گريز از يك تلخي بي‌پايان چاره‌اي جز اين نداشته است! مارك فيشر مي‌گويد: «هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز می‌شوند.» و ناصر از اين منظر هميشه پيروز بود، زيرا هرگز نخواست تا رؤياهايش را به بهاي بايدهاي زندگي ذبح كند، او پژوهش‌گري بود كه با دلش زندگي كرد و با دلش تحقيق را ادامه داد.
     نهايت آرزوي ناصر، مانند همه‌ي كوشندگان حوزه‌ي منابع طبيعي وطن، تحقق آرمان ايران سبز بود و ما امروز و اينجا دور هم جمع شده‌ايم تا به بهانه‌ي نكوداشت همه‌ي ثانيه‌ها و همه‌ي دقيقه‌ها و همه‌ي ساعت‌ها و همه‌ي روزها و همه‌ي ماه‌ها و همه‌ي سال‌هايي كه بجايش آورديم و دركش كرديم، بگوييم كه همچنان دوستش داريم و راه سبزش را ادامه خواهيم داد.
آلبرت اينشتين مي‌گويد: «اگر شخصی فکر کند که در زندگی هیچ اشتباهی نکرده است،
به این معنی است که هرگز برای راه تازه‌ای در زندگی سعی نکرده است.» شگفتا كه ناصر راه‌هاي تازه‌ي فراواني را محك زد، بدون آن كه بشود نمره‌ي ديكته‌اش را حتا نوزده داد.
     براي اين دوست و همكار بيست خود، بهترين‌ها را آرزو داريم و از رفيق آسماني مشترك‌‌مان مي‌خواهيم تا روزگاري پرترانه‌تر را در ايام بازنشستگي از آن او و خانواده‌ي عزيزش بگرداند.

                                                     همكارانت در مؤسسه تحقيقات جنگل‌ها و مراتع كشور

    از همين نوع جشن‌ها:
– امروز، روز اسماعيل رهبر بود.
– تقدير از دو مسعود نازنين!

در ستایش مردی که از خرافات می‌نالد و سبز می‌اندیشد

میرحسین می گوید: گداپروری را تمام کنید، کرامت انسانی ایرانیان را به ایشان بازگردانید

    ساعت 21:45 امشب – نهمین روز از خرداد 1388 – ایرانیان فراوانی در اقصی نقاط جهان شاهد پخش فیلم مستندی بودند که کارگردان نامی سینمای وطن، مجید مجیدی ساخته بود؛ فیلمی با نام «میرحسین موسوی» که اشک بسیاری از بینندگان رسانه‌ی ملّی را درآورد؛ امّا آن اشک، اشک غم و درد و خجالت و شرمندگی نبود … اشک امید و عشق و غرور ملّی بود.
مجید مجیدی فیلمی ساده ساخته بود، درست مثل شخصیت ساده، صمیمی و دوست‌داشتنی میرحسین که به دل می‌نشست. فیلمی بدون ادا و اطوارهای رایج هنر هفتم که مانند شعرهای سهراب می‌شد در رگ بسیاری از نماهای سبزرنگش خیمه زد و ساعت‌ها اندیشید.
میرحسین در این فیلم به من و تو گفت که دلش از این همه تظاهر به خرافه‌‌گرایی گرفته است؛ او به زبان بی‌زبانی گفت: مملکت را نمی‌توان با هاله‌ی نور و چاه جمکران و وزیر سربه زیر اداره کرد. مملکت به وزیر سرافراز نیاز دارد؛ سرافراز در برابر این ملّت بزرگ و قدرشناس.
میر حسین گفت: هر چه می‌توانید نام بلند ایران را بر زبان آورید و از این ریشه‌گاه ملّی سخن بگویید که همه چیز ما از اوست … فریاد ایران ایران طرفداران سبزپوش موسوی در این فیلم مستند، بی‌شک در حافظه‌ی تاریخ خواهد ماند تا ایران‌ستیزان بدانند که نمی‌توان و نباید وطن را از گرانیگاه وحدت این فرهنگ کهن و بوم و بر مقدس حذف کرد.

او تنها کاندیدایی است که برای محیط زیست برنامه دارد

    و میرحسین حتا مهم‌تر از این را گفت:
   او گفت: شاید تعداد خائنین به این کشور و ملّت از تعداد انگشتان دست هم کمتر باشد. و این حرف بسیار بزرگ و مهمی است.
دنیای میرحسین موسوی و نگاه او به ایرانی چنان وسعت و ژرفایی دارد که همه می‌توانند برای آبادی‌اش دست در دست هم دهند؛ فارغ از این که بپرسیم شهروند درجه‌ی یک است یا دو؛ سنی است یا شیعه، کرد است یا لر یا ترکمن یا بلوچ یا عرب یا ترک؛ زرتشتی است یا آشوری یا ارمنی یا …
قطار میرحسین آنقدر ظرفیت دارد که تمام ایرانیان به جز چند نفر که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمی‌رسد، می‌توانند سوارش شوند؛ همان قطاری که ما به ویژه در طول این 4 سال تا توانستیم، مسافرانش را به بیرون پرتاب کردیم.
میرحسین به من و تو می‌گوید: بس است دشمن دشمن کردن. بیایید نشان دهیم که نام ایران و ایرانی می‌تواند با سرافرازی و محبت و شوق در همه جای گیتی بلندآوازه گردد.
آن مرد سبزپوش یادمان انداخت که استقلال یک کشور با بد و بیراه گفتن به کشورهای دیگر به اثبات نمی‌رسد. کشوری می‌تواند خود را مستقل و زنده و بانشاط بداند که به مردمش کرامت داده و بکوشد تا منزلت انسانی را در جهان غلظت بخشد.
در این فیلم صحنه‌ای وجود دارد که پدری را سوار بر موتور نشان می‌دهد که به همراه فرزند کوچکش به دنبال خودرو موسوی در حرکت است. موسوی نگران آن کودک است و دستور توقف خودرو را می‌دهد. سرمایه‌های ما کودکان ما هستند، با کودکان‌مان چه کرده‌ایم؟ موسوی می‌گوید: وقتی آموزگاری که قرار است به کودکان امروز و مدیران فردا، امید را تزریق کند، خود ناامید است، دیگر چه چشم‌انداز سپیدی می توان از آینده ترسیم کرد؟
   و من – محمّد درویش – افتخار می‌کنم که از آخرین روزهای اسفند سال 1387 به همراه چند تن از شریف‌ترین خدمتگزاران عرصه‌ی منابع طبیعی و محیط زیست کشور، از جمله دکتر تقی شامخی، دکتر علی‌اکبر محرابی، دکتر بحرینی، دکتر پیراسته، دکتر محمّد مهدوی و دکتر محمّدرضا مقدم کوشیدیم تا برنامه‌ی محیط زیستی دولت میرحسین موسوی را بنویسیم؛ برنامه‌ای که می‌گوید: برخورداری از هوای پاک، آب سالم، خاک حاصلخیز و کارمایه‌های نو نیز حق مردم ایران است؛ برنامه‌ای که برای تمامی زیستمندانی که مهمان خاک مقدس ایران هستند، حرمت قایل بوده و پاسداری از این میراث طبیعی یگانه و ناهمتا را آرمان خود می‌داند و در شمار اولویت‌های نخستین دولت سبزش معرفی کرده است.
این مرد شریف را که می‌بینم
صداقتش را که لمس می‌کنم
اراده‌اش را که حس می‌کنم
عشقش را به وطن که درک می‌کنم
و رنگ سبزی را که برای خود برگزیده است …
امیدم به آینده دوچندان می‌شود؛ شورم بال و پر می‌گیرد و اشکم سرازیر می‌شود …
    دلم می‌خواهد ایران و ایرانی آباد و بانشاط و دوست خود و همه‌ی ملت‌های جهان باشند. دلم می‌خواهد پاسپورت ایرانی دوباره اعتبار درخور خود را بازیابد؛ دلم می خواهد شاخص زمین شاد در ایران زبانزد ممالک دنیا شود.
    و امشب ایمان آوردم که با میرحسین موسوی می‌شود سرزمین مقدس کوروش بزرگ را دوباره به شادترین سرزمین جهان بدل ساخت.
                                                                           انشاالله

فیلم میرحسین موسوی را اینجا ببینید.

 

روي زيبا دوبرابر شده است!

زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است …

 

    در شامگاه سي امين روز از دوّمين ماه بهار، مژگان جمشيدي و ياسر انصاري عزيز شادمانه‌اي را تجربه كردند كه بي شك بازخوردها و پرتوهاي فروزانش دامن طبيعت وطن را هم خواهد گرفت. چرا كه ايمان دارم اين شايد سبزترين پيوندي باشد كه مي‌توانست خبرش در محيط زيست ايران منتشر شود.

مژگان جمشيديياسر انصاري كجوري

    تصورش را بكنيد كه حالا ديده‌بان محيط زيست ايران، يك حامي پرقدرت معنوي هم يافته است به نام سبزپرس كه مي‌تواند هر گاه كه ماشينش در خجير چپ كرد و تنها ماند، به دادش برسد و دستش را بگيرد و يادش آورد كه در راه ارزشمندي كه انتخاب كرده است، تنها نيست و ديگر هرگز تنها نخواهد ماند.
    چقدر دوست داشتم تا در آن شادمانه‌ي فرخنده شركت كنم و از نزديك اين پيوند مقدس را تبريك گويم؛ اما همان گونه كه براي ياسر و مژگان هم توضيح دادم، چاره‌اي نداشتم جز آن كه خود را به ديار زنده رود اين روزها پژمان برسانم.

    مژگان و ياسر عزيز:
    از ديد من هم‌اكنون روي زيبا دوبرابر شده است … و انتظارم از شما اين است كه با تواني مضاعف در خدمت حفظ پايداري طبيعت وطن حركت كنيد، چرا كه ايمان دارم كمتر زوج جواني را بتوان يافت كه تا اين حد به زخم‌هاي موجود بر بستر سرزمين مادري اشراف داشته و بدانند كه اولويت نخست كمك براي درمان اين زخم‌ها و جراحت‌هاي دردآور است. يادتان باشد كه شما فقط به خودتان تعلق نداريد … شما از آن طبيعت ايران‌زمين هستيد و چشم بسياري به عملكرد شما دوخته شده است. دوست دارم حركت نمادين شما نهضتي ماندگار را در ايران بيافريند و براي نخستين بار بتوان از تشكلي كارآمدتر، مبتني بر آموزه‌هاي سياست سخن به ميان آيد؛ نهادي كه قادر است در صحن بهارستان نماينده داشته باشد.
اميد كه همه كمك كنيم تا آب گل نشود … تا ديده‌بان عزيز محيط زيست وطن بتواند در درياي زلال ياسر دوست‌داشتني، خود را شفاف‌تر و بانشاط‌تر و بااراده‌تر از هر زمان ديگري ببيند …

انشاالله

بام بلند زندگاني سبز است … سبزترينش از آن مژگان و ياسر باد …

تبریک به اروند درویش!

اروند درویش - ارتفاعات توچال

     دیروز روز اروند بود … برای همه‌ی ما روزهایی در زندگی وجود دارد که هرگز از یاد نمی‌بریم … یکی از آن روزها، نخستین روز ورود به دبستان است؛ یکی دیگر شاید اولین روز ورود به سربازخانه باشد! یا ورود به دانشگاه یا نخستین نگاهی که منجر به لرزش دل می‌شود و یا روزی که یه نفر با انگشت‌های کوچولوش دستاتو می‌کشه و می‌گه: “پدر! امروز من با وزیر ملاقات کردم و از او یک سیب طلایی جایزه گرفتم!”
    بله دیروز – بی‌شک – روزی فراموش‌نشدنی برای اروند بود … روزی که تا مدت‌ها در خاطرش خواهد ماند و با افتخار و شوق از آن یاد می‌کند.
    و البته از شما چه پنهان، برای من نیز حقیقتاً روزی بیادماندنی شد … فکر نکنم برای هیچ پدر و مادری، هیچ  لحظه‌ای بتواند شورانگیز‌تر و آرام‌بخش‌تر از لحظه‌ای باشد که احساس کنی، فرزندت احساس می‌کند که در اوج ایستاده و مرکز توجه عالم شده است!
    امیدوارم برای همه‌ی پدر و مادرهای خوب سرزمینم، چنین توفیقی حاصل شود.

    اصل ماجرا را می‌توانید در وبلاگ خودش پی بگیرید.