بایگانی دسته: محیط زیست

و دیروز آسمان دماوند از همیشه آبی‌تر بود …

جهان به یک شب می‌ماند، هرکس باید خود چراغ خود را بیافروزد.

ماکسیم گورکی

بی‌شک دماوند خاطره‌ی نوزدهمین روز از تیرماه 1389 را هرگز از یاد نخواهد برد؛ روز طربناک و پاکوبان شادمانه‌ای که در خاطره‌ی این دیو سپید پای دربند برای همیشه‌ی تاریخ خواهد ماند.
دیروز بهناز محرم زاده و علی عظیمی، چراغ خود را به درخشان‌ترین شکل ممکن افروختند و به همه ایرانیان نشان دادند که غیرممکن وجود ندارد و مهم‌تر آن که ثابت کردند: وقتی عشق، عشق باشد؛ پیش‌بینی هواشناسی هم می‌تواند کار عبثی باشد! نمی‌تواند؟

بار دیگر این پیوند آسمانی را در آسمانی‌ترین پاره‌ی این کهن بوم و بر مقدس، در چکاد شورانگیز دماوند، به این زوج ورزشکار و به تمامی جامعه‌ی کوهنوردان ایران تبریک گفته و از خدای دماوند می‌خواهم تا آرام‌ترین و دل‌نوازترین لحظه‌ها و روزها و سال‌ها را برای بهناز و علی و فرزندان ایشان بیافریند.
یادمان باشد که آنها به عشق دماوند و برای پاسداشت طبیعت ارزشمند وطن، چنین تالار بدون سقف و یخ‌زده‌ای را برای فراموش‌نشدنی‌ترین رخداد زندگی‌شان انتخاب کردند و آن شعار سبز را با خود به بام فلات ایران بردند؛ کمترین دین ما به این همه عشق ناب و زلال باید فرستادن بیشترین انرژی ممکن برای آن دو عزیز عاشق باشد تا هرگز نتوان آستانه‌ای برای مرز دنیای پرطراوت‌شان قایل شد.

این بار زنگ عشق در کاکل سپید دماوند به صدا درخواهد آمد!

امروز میزبان بهناز محرم‌زاده بودم؛ یک هموطن اسطوره‌ای که نه‌تنها با کلام و سلوک متفاوتش، بلکه با عمل به آنچه که می‌گوید، نشان‌مان داده که “غیرممکن” در این جهان وجود ندارد.
از بهناز قول گرفته‌ام که روزی خاطراتش را از همه‌ی رنج‌ها و مرارت‌ها و دردهایی که در طول زندگی چشیده، نقل کرده و به رشته تحریر درآورد تا برای امثال من و ما، همواره نمادی پرصلابت از “خواستن، توانستن است” باشد.
بهناز می‌خواهد روز جمعه – 18 تیر 1389 – به سوی رفیع‌ترین چکاد ایران – دماوند –  حرکت کند. امّا در این صعود تنها نیست! زیرا در کنار خود، شریف‌ترین و عزیزترین انسانی را که تاکنون در زندگی‌اش به جا آورده، می‌بیند … علی عظیمی، جوانی که قرار است در پیش از ظهر روز شنبه، 19 تیر و همزمان با مبعث رسول اکرم (ص) در کاکل سپید و دوست‌داشتنی دماوند، رسماً بهناز را با تن‌پوش سپیدرنگش به خانه‌ی بخت دعوت کند و آسمانی‌ترین پیوند ازدواج در ایران را شکل دهد.
شعار این زوج هنجارشکن و طبیعت دوست: “احترام به دماوند؛ احترام به طبیعت ایران” است. باشد که حرکت این دو پرنده‌ی عاشق و سبکبال وطن، بتواند بار دیگر موجی از شور و شوق در بین جوانان سلحشور هم‌میهنم بیافروزد و نشان دهد که دماوند، چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. در ضمن آن دو اعلام کرده‌اند که پذیرای هموطنان‌شان در پای دماوند هستند تا در شادمانه‌ترین روز زندگی‌شان، خوشی‌هاشان را با هموطنان بیشتری به اشتراک نهند و پاکوبانی بیادماندنی بیافرینند.
چنین است که از دوستان مطبوعاتی و نویسندگان دنیای مجازی می‌خواهم تا به شیواترین و شورانگیزترین و گسترده‌ترین شکل ممکن، این حرکت عاشقانه و سبزمدارانه را پوشش دهند.

درنگ!

از بهناز می‌پرسم: آیا با سایت های هواشناسی اطلاعات آن روز صعود را چک کرده‌ای و خبر از وضعیت اقلیمی شنبه داری؟
خنده‌ای معنی‌دار تحویلم می‌دهد و می‌گوید: ایمان دارم که در آن روز همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا من و علی بهترین روز زندگی‌مان را تجربه کنیم!
خواستم بگویم:
خوش به حالش و حالشان …

این زندگی است که به من و تو لبخند می‌زند! نمی‌زند؟

این قورباغه و پروانه را که بر روی این شاخه‌ی نی در تارنمای مجله فوکوس دیدم، یادم افتاد که چقدر بهانه‌های دلپذیر در این دنیای پردود هنوز می‌توان یافت تا به واسطه‌اش احساس کنیم در چه جهان زیبایی زیست می‌کنیم؛ جهانی که اگر نمی‌توانیم زیبایی‌هایش را ببینیم و درک کنیم، اشکال از ماست، لطفاً به فرستنده‌ بد نگویید!

زندگي زيباست،
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله‌اش از هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.

زنده یاد سیاوش کسرایی

برای لک لکی که یادمان می‌اندازد ؛ زندگی زیباست!

این تصویر را که رامیار عزیز از روستای زیبای خورینج یا خرنج پیران‌شهر (استان آذربایجان غربی) در وبلاگش منتشر کرده ، ساعتی است که مرا به فکر فرو برده است …
این که شاید آن لک لک نداند که با آرامشش، با انتخاب چنین جایگاهی برای زیستن و با حضورش در این روستا، تا چه اندازه بینندگانش را به وجد آورده و سرمست کرده است؛
این که شاید آن پرنده نداند که برای اهالی اندک خرنج (به معنی پر از سنگ) تا چه اندازه پیام‌آور لطافت و مهربانی بوده است؛
و این که شاید آن پرنده نداند که این گونه بی‌دغدغه آشیان ساختن بر فراز چنین سنگی در جوار یک روستا، تا چه اندازه روح بزرگ مردم آبادی را نشان می‌دهد؛ روح بزرگ مردمی که هنوز پرنده را می‌فهمند و حرمتش را گرامی می‌دارند و به نحوی رفتار می‌کنند که او همچنان در کنار ایشان احساس امنیت کرده و به زندگی ادامه دهد … بی شک این مردم از جنس مردم بالادست هستند، مردمی که آب را می‌فهمند و مانند اغلب بالادست‌نشینان امروز، حقابه‌ی طبیعی پایین‌دستی‌ها را تصرف نمی‌کنند و فجایعی چون مرگ تالاب‌ها را به ارمغان نمی‌آورند.
خواستم بگویم که دیدن این لک لک – Ciconia boyciana – دوباره یادم انداخت که زندگی زیباست … و خواستم بگویم: کاش ما آدم‌ها هم به نحوی زندگی کنیم که حضورمان اینگونه برای اهل آبادی و محل، آرامبخش و شادی‌آفرین باشد … آنچنان که وقتی رفتیم، احساس شود که محله چیزی کم دارد … کسی که مثل باد، هرگز با بلوط‌های تنومند، شیرین‌تر از علف‌های خرد سخن نمی‌گفت!

مؤخره:

ماجرای این لک لک هم خواندنی است …

یک تبریک چسبناک به مناسبت روز جهانی محیط زیست!

امروز برابر است با پنجم ژوئن 2010، روزی که جهانیان 38 است به بهانه‌اش می‌کوشند تا از محیط زیست بگویند و در نکوداشت حرمت و عظمتش آیین‌های شادمانی برپاکنند.
به همین بهانه دو یادداشت در مهار بیابان‌زایی منتشر کرده‌ام که می‌توانید آنها را در اینجا و آنجا مطالعه فرمایید. امّا امروز این یادبرگ سبز نم‌دار هم از سوی یکی از خوانندگان گرامی مهار بیابان‌زایی به دستم رسید که به خصوص رونوشت انتهایی نامه  به آن چهار عنصر محبوب و حیاتی زندگی (آب، باد، آتش و خاک) دلم را لرزاند و وجودم را آکنده از امید و شور کرد.
خواستم اینجا با انتشارش، هم ادای دینی از این هموطن طبیعت‌دوست کرده باشم و هم شما را در لذت خواندن یکان یکان واژگانش که با سادگی‌ای سهراب‌وار در کنار هم چیده شده‌اند، شریک کنم.
باید اعتراف کنم: خواندن این یادبرگ کوتاه برای محمّد درویش غنیمتی بزرگ بود و غبار خستگی را از تن و جانش زدود … هرچند آدم اگر آدم باشد و اهل طبیعت هم باشد، نباید که در این حوزه کم بیاورد و خسته شود! نه؟

یک روزهایی در تقویم جهانی هست که باید به آدم‌ها تبریک گفت، مثلا روز پدر رو به شما.

یک روزهایی هم در تقویم شخصی‌ات هست که تو رو میبرن به روزهای دور، به خاطرات خوب … این روزها توی تقویم دلت ثبت میشن، نه تبریک می‌گی و نه تبریک می‌شنوی؛ اما به اندازه‌ی تمام روزهای تقویم با اون روز حال می‌کنی! نمی‌کنی؟

توی تقویم جهانی نوشته: امروز روز جهانی محیط زیست است.
من امروز می‌خوام به همه‌ی اون درختان کهنسال، به آب‌ها  و رودخونه‌ها و دریاچه‌ها، به لاک پشت‌ها و قورباغه‌های عاشق، به ماهی‌ها، به بیابان‌ها و جنگل‌ها، خصوصاً به بیابان‌ها، و به همه‌ی عناصر طبیعت بدون در نظر گرفتن هیچ مرز جغرافیایی  بگم : آهای ! یکی هست که خیلی دوستتون داره …، عاشقتونه  ِ… واسه جاری موندن حیات شما کلی زحمت کشیده … سال‌هاست که داره زحمت می‌کشه، حتا بیشتر از سن من که دارم اینا رو میگم الان …
اون برای نوشتن از شماها خیلی فرصت‌ها رو، خیلی باهم بودن‌ها رو از دست داده، فقط واسه این که عاشقتون بوده … فقط  واسه این که به طبیعت، به شماها، ایمان داره، واسه این که به فرداهای سبز ایمان داره … . می‌خوام روز جهانی محیط زیست رو به گردنه‌ی حیران، به کویر لوت، به دریاچه ارومیه، به دریای خزر و خلیج فارس، به جنگل ابر، به زاینده رود، به همه‌ی درختان کهنسال و … تبریک بگم.
برای داشتنِ عاشقی مثل شما … تبریک بگم.
همین.

رونوشت به : آب، باد، آتش، خاک.

آیا برای این پرسش اروند پاسخی دارید؟!

به اتفاق اروند و بابابزرگ رفته بودیم به کوهستان کارا در مسیر پلنگ‌چال.
در راه توجه فرزندم به این تابلو جلب شد (در حالی که من فکر می کردم، آن یکی برایش جالب تر باشد!)  و از من پرسید:
پدر! چرا اون چیزی که بیشتر اهمیت داره رو آخر نوشتند؟!
فکر کنم جوابی که من به اروند دادم، نه تنها او را قانع نکرد! بلکه فاصله‌اش را هم از من بیشتر کرد!
خواستم بدانم پاسخ شما چیست؟

برای آنها که باور ندارند، بهشت را می‌توان در جنگل‌های فومن هم دید!

دوستش دارم؛ انگار یه جورایی درختانش با آدم حرف می‌زنند! انگار می‌خواهند بگویند: آنقدر سریع از کنار ما عبور نکنید، تأمل کنید و دریابید رازی را که با تمام وجودمان اینجا در پایین‌دست بزرگترین دژ تاریخی ایران – قلعه رودخان – فریاد می‌زنیم … انگار آنها بهتر از هر کسی می‌دانند: آنچه بگذشت، نمی‌آید باز! می‌آید؟

دارم از جنگل فومن سخن می‌گویم، از جنگلی که بخش عمده‌ی آن در شمار جنگل‌های کوهستانی و میان بند طبقه‌بندی می‌شود و دارای چشم‌اندازی اهورایی و طبیعتی افسون‌گر است؛ طبیعتی که مجاورت آن با قلعه‌ی 500 ساله‌ی رودخان، به آن اصالتی دوچندان و حال و هوایی استثنایی و رازآلود بخشیده است.

همزاد این اسوه های مقاومت را پیش تر در تنگه سماع لردگان و نیز در جنگل خیرود مازندران و هم در بافق یزد نشان تان داده بودم! یادتان هست؟

پس اگر روزی روزگاری تصمیم گرفتید تا آن پله‌های بی‌پایان را پیموده و در 20 کیلومتری جنوب باختری شهرستان فومن تا ارتفاع 715 متری به آسمان آبی هیرکانی نزدیک‌تر شوید، یادتان باشد که آرایش این درختان و چیدمان آبراهه‌ها، سرخس‌ها و خزه‌ها را با دقت بیشتری بنگرید و بیشتر از هر زمان دیگری به آواز پرندگان خوش‌نشینش گوش فرا دهید … شاید آنها با شما پیامی خصوصی داشته باشند که فقط دوست داشته باشند به شما بگویند! به شمایی که برایشان حرمت قایل شده و درنگ کرده‌اید … شاید این بار آن بزنگاه جادویی را درک کرده و “خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده از چشمان” را کشف کنید! نه؟

پس خوب تماشا کنید و گوش جان بسپارید و به دیوار همین لحظه بیاویزید …

دنگ … دنگ …
لحظه‌ها می‌گذرد
آنچه بگذشت، نمی‌آید باز
قصه‌ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند برمی‌خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم
آنچه می‌ماند از این جهد به جای؛
خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می‌ماند:
نقش انگشتانم.

سهراب سپهری در نخستین کتابش (مرگ رنگ)