بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

خميازه‌ي آن دخترك، دخترك، دخترك …

    برايش مهم نيست كجا نشسته است … همون دختربچه‌اي است كه دوستانش مي‌شناسند، همون دختر عزيز مامان و بابا … اصلاً به او چه كه آن دو نفر بغل دستي‌اش تا همين اواخر آقا و بانوي نخست قدرتمندترين كشور جهان بوده‌اند! بوده‌اند كه باشند؛ به او چه؟ او فقط حوصله‌اش سر رفته است و دلش مي‌خواهد خميازه بكشد! همين.
    نامش Lily Margraret Greenway است؛ يك دختربچه 8 ساله اهل تكزاس. و حالا به بركت اين خميازه و نگاه بي‌خيالانه‌اش، عكس و نامش در بيش از 36700 سايت و روزنامه بازتكرار يافته است!

    خواستم بگويم:
    چقدر خوب است كه آدم در همه جا خودش باشد؛ چه در جبروت رهبران و چه در سكونتگاه حقير مردمان پايين‌دست.
    خواستم بگويم:
    آنها كه هنوز كودك درون‌شان را با عزت و احترام تحويل مي‌گيرند و مشتاقانه هزينه‌هايش را هم مي‌پردازند؛ در چنين روزهايي چقدر حال بهتري را تجربه مي‌كنند! نمي‌كنند؟

    و خواستم بگويم اين كه مي‌گويند:
 برقص

        چنان که گویی کسی تو را نمی‌بیند

عشق بورز

        چنان که گویی هرگز آزرده نشده‌ای

بخوان

        چنان که گویی کسی تو را نمی‌شنود

و زندگی کن

        چنان که گویی بهشت روی زمین است …

    يعني همين دخترك 8 ساله‌ي سبكبال و بي‌خيال از جبروت قدرت! نه؟

برای یک نفر که حالا نیست …

    همیشه و در طول این سال‌ها که می‌شناختمش در یک مناسبت خاص به من زنگ می‌زد … یکی از بی‌ادعا‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم؛ اصلاً کاری نداشت که سراغش را می‌گیرم یا نمی‌گیرم؛ او سراغم را می‌گرفت و احوال من و خانواده‌ام را همواره جویا بود. یک ویژگی کهربایی‌اش هم آن بود که هرگز پرسشی را نمی‌کرد که می‌دانست جوابش ممکن است برای مخاطب دلپذیر نباشد … این روزهای آخر امّا صدایش یه جوری شده بود، حرف زدنش نمی‌آمد و در بیان کلمات نفس کم می‌آورد …
    تا این که دریافتم چیزی را که دوست نداشتم دریابم … عجب روزگار عجیبی است؛ انگار همان بیماری مرگ‌آفرینی که سراغ همسرش آمد، حالا سراغ بهناز هم آمده بود: سرطان! سرطانی که برای درمانش هیچ امیدی وجود ندارد … داشتم خودم را می‌ساختم که بروم ببینمش، امّا هربار که تجسم لحظه‌ی دیدن را می‌کردم؛ اشک مجالم را می‌برید … و فکر می‌کنم برای آدمی که می‌داند روزهایش به شماره افتاده است، دیدن دوستانی با چشمان گریان و غم‌بار فقط یک یادآوری تلخ و شمارش معکوسی پرطنین‌تر خواهد بود و بس …
ساعتی پیش محسن خبرم کرد که بهناز برای همیشه رفت … به همین سادگی … به آرتین (فرزندش) زنگ زدم تا تسلیت بگویم، روحیه‌اش حیرت‌زده‌ام کرد … همانجا بود که دانستم بهناز چه مرد بزرگ و دریادلی را تربیت کرده و به سرزمین و مردمی که دوستشان می‌داشت، تقدیم کرده است.
    کتاب رؤیا زرین را ورق می‌زنم – می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم – پرسیده است:

    چرا هوا
     همیشه پُر از  پَر ِ نوع رو به انقراضی از تبار ِ بازهاست؟

    او راست می‌گوید … هرگاه که عزیزی را از دست می‌دهیم، تازه یادمان می‌افتد که دنیا به فرمان ما نیست! هست؟
    برای او و نیز مادر مهربان کماندار عزیز – خواننده‌ی وفادار دل‌نوشته‌هایم که این روزها در غم عزیزترین آدم زندگیش خاموشی را برگزیده – طلب سبکبالی و آرامشی ربوبی در نزدیک‌ترین فاصله به دوست آسمانی‌ام دارم.

چرا نسبت به سرنوشت سی و سه پل؛ تا این اندازه بی‌تفاوتیم؟!

    شاید هیچ پل دیگری را نتوان در ایران مثال آورد که تا این اندازه در آلبوم‌های خانوادگی ایرانیان حضور داشته باشد …
    سی و سه پل بی شک یکی از کهن‌‌سازه‌های افتخار آمیز ماست؛ سندی گویا بر توانمندی معمارانی که هنوز هم مهارت‌شان در دنیا زبانزد است. پلی که بیش از 4 قرن از ساختش می‌گذرد و همچنان با تاجی 300 متری ، عنوان طولانی‌ترین پل بر روی زاینده‌رود را به خود اختصاص داده است.
    با این وجود، از زمان آغاز احداث قطار شهری اصفهان، بسیاری از علاقه‌مندان به این میراث کهن و یگانه مراتب نگرانی خویش را نسبت به عواقب توسعه‌ی افسارگسیخته بر روی ماندگاری کهن‌زادبوم‌های تاریخی اصفهان، به ویژه چهارباغ و سی و سه پل اعلام داشتند.

    تا جایی که شوربختانه امروز همه می‌دانند که مسیر عبور تونل مترو، اشتباهی طراحی و اجرا شده و به مراتب این تونل عرض بستر زاینده‌رود را از مسافتی کوتاه‌تر به پایه‌های پل عبور داده شده است. رخدادی که سبب شده احتمال تخریب این پل ناهمتا در اثر لرزش ناشی از عبور مترو بسیار محتمل باشد.
    اینک چه باید کرد؟ کافی است مدیریت شهری اصفهان درک کند که تونل مترو را می‌توان از نو طراحی و اجرا کرد، اما سی و سه پل یگانه است و امکان ریسک و آزمون و خطا در مورد آن وجود ندارد. درست مثل ببر مازندران و شیر ارژن و هزاران نسخه کتاب خطی در کتابخانه اسکندریه مصر که به دست نابخردان و آزمندان تاریخ برای همیشه نابود شدند و سوختند. این سازه‌ی کهن هم وقتی رفت، دیگر رفته است …
    پس بیاییم به ائتلاف ملّی حامیان میراث اصفهان ملحق شده و هم‌صدا با هم از تخریب این پل خاطره‌انگیز برای اغلب ایرانیان و جهانیان جلوگیری کنیم.
    اطلاعات بیشتر را از سپهر سلیمی بخواهید.

    مؤخره:
    ماجرای وندالیسم ناصر کرمی را که یادتان هست؟ به نظر می‌رسد بی‌تفاوتی امروز بسیاری از ایرانیان و از جمله وبلاگنویسان نسبت به سرنوشت این پل ارزشمند، یکی از شواهد غیرقابل انکار آن مهار خیلی سفت باشد! نه؟

به نظر شما آرامش مارمولک زیباتر است یا ترس فروخفته‌ی یوزپلنگ در میان دشت!

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

                                     فردوسی

     می‌خواهم شما را به درون پناهگاه حیات وحش میاندشت واقع در استان خراسان شمالی پرتاب کنم؛ آماده هستید؟
     خراسان شمالی به مرکزیت بجنورد، در شمار استان‌هایی است که به نسبت سهمی که از ایران زمین برده‌اند، از غنای گیاهی و جانوری درخورتری برخوردار است. افزون بر آن، 8.6 درصد از مساحت استان در شمار مناطق چهارگانه قرار دارد که بیشتر از میانگین کشوری آن است که هنوز به 8 درصد نرسیده.
     پارك ملي سالوك و ساريگل در اسفراين، مناطق حفاظت شده گليل و سراني در شيروان، پناهگاه حيات وحش مياندشت در جاجرم و همچنين منطقه قورخود در مانه‌سملقان از مهم‌ترين مناطق چهارگانه‌ی تحت حفاظت اين استان به شمار می‌روند.

     افزون بر آن زيستگاه خالص‌ترين نوع قوچ اوريال در جهان و كمياب‌ترين نوع كبك دري در ايران، همین استان است؛ استانی که دارای نادرترين و كهن‌‌سال‌ترين درختان با قدمت بالای هزارسال از جمله صنوبر و اُرس هم هست.
    اینک حسین آبسالان – که معرف حضور خوانندگان عزیز این تارنما هست – تصاویری ناب را از میاندشت برایم ارسال کرده تا در لذت دیداری‌اش، مهمانان گرانقدر کلبه‌ی مجازی درویش هم شریک شوند.
    میان‌دشت قرار است که به امن‌ترین زیستگاه یوزپلنگ ایرانی بدل شود؛ زیستگاهی که سالهاست با معضل وجود دام و دامداران در منطقه دست و پنجه نرم می‌کند؛ رخدادی که سبب شده پوشش گیاهی و جمعیت آهو در منطقه به شدت آسیب ببیند. حضور سگ‌های گله و توسعه‌ی واحدهای دامداری نیز از دیگر تهدیدات پیش روی یوزها در این منطقه به شمار می‌رود که امیدوارم با خروج دام از این منطقه‌ی یگانه و خرید مستثنیات دامداران؛ بتوان نام میاندشت را در صنعت اکوتوریسم جهان هم بلندآوازه کرد. اگر هر شیر کنیایی می‌تواند هزاران دلار درآمد برای سرزمین و مردمش به ارمغان آورد؛ چرا هر یوز ایرانی چنین نکند؟
    لطفاً یکبار دیگر به آن شعر حکیم فرزانه توس و این دو تصویر دقت کنید و ببینید که چه چیزی را می‌توانید در آنها کشف کنید!؟ ببینید فردوسی حکیم در باره رفتار با حیوانات در هزار سال پیش چه گفته است و ما امروز چگونه با این آیه های مام طبیعت رفتار می کنیم!

    بیاییم پیمان بندیم که ما هم از این پس نخوانیم شان جز به آواز نرم … این راز زندگی پرتقالی و پرنشاطی است که فراموشش کرده ایم! نکرده ایم؟

هر چيزي به رنگ سبز زيباتر است؛ حتا اگر آن چيز بزرگترين انفجار جهان باشد!

نشریه‌ي نیوساينتيست را كه يادتان هست؟ سردبيران اين نشريه‌ي ممتاز علمي جهان، به مناسبت پايان يافتن نخستين دهه از قرن بيست و يكم (پسر! مثل برق و باد گذشت … نه؟) اقدام به گزينش و معرفي جالب‌ترين رخدادهاي تصويري سال 2009 در حوزه‌هاي مختلف كرده‌اند كه يكي از آنها اين لحظه‌ي جادويي و سبزرنگ است! تصویری از انفجار عظیم و سبز ابرنواختری – supernova – که به فاصله‌ي اندكي پس از انفجار توسط NNSA ASC شكار شده است.
شايد برايتان جالب باشد كه بدانيد انرژی آزاد شده از این انفجار بزرگ برابر بوده است با 10 به توان 27 بمب هیدروژنی؛ آن هم ابربمب‌هايي كه بمب‌هاي معروف هيروشيما و ناكازاكي در برابرشان، ترقه‌بازي بوده است و هر یک بيش از 10 مگاتن TNT قدرت تخريبي دارند!
پس لطفاً بزن زنگو در برابر عظمت انفجار سبز!

هشدار: در این محشر مستانه رنگی نشوید!

    سید مهدی مصباحی را که یادتان هست! نیست؟ همان هموطن هنرمند مشهدی را می‌گویم که پیش‌تر به معرفی منظری که برای شکار صحنه‌ها برمی‌گزیند، پرداخته بودم.
    او حالا خانه‌ی مجازی استیجاری خود را به قصد یک منزل شش‌دانگ در این نشانی ترک کرده است و با دستی پرتر و رنگ و لعابی سزاوارتر می‌کوشد تا بینندگان عکاسخانه ی مجازی اش را در لذت شکارهای دیداری‌اش شریک سازد.

    به دیدنش بروید و با او از تماشای آن تک درخت نیمه‌برهنه اما سبز بر مزار فردوس لذت ببرید و یا بیایید و ببینید چه محشر مستانه‌ای برپا کرده در این قاب استثنایی رنگی، اصیل و گرم.

    سید مهدی دارد به من و تو می‌گوید: شما شراب می‌نوشید تا مست شوید؛ من اما می‌نوشم تا مستی ِ آن شراب ِ دیگر را از سر به در کنم …
    اما او اشتباه می‌کند! نمی‌کند؟

    ما هم – دست کم در برخی از موارد – ممکن است به دلیل دیگری شراب بنوشیم! نه؟
    و در آن صورت چه باک که رنگی شویم …

   مؤخره:

  داشتم بر روی این عکس ها تمرکز می کردم که اروند چرتم را پاره کرد و مرا از دنیای خودم به دنیای رنگی و دوست داشتنی خودش پرتاب نمود … ببینید اروند چگونه این ماجرا را روایت کرده است! پشیمون نمی شوید … می شوید؟

بچه‌ها باورتان می‌شود؟ اینترنت 40 ساله شد!

    این موجود غریب و اندکی مارموز که گاه می‌بندیمش؛ گاه نفسش را بند می‌آوریم و گاه محدودش می‌کنیم (و تازه آن زمان است که می‌فهمیم بدجوری اهلیش شده‌ایم! نشده‌ایم؟) ؛ دارد چهلمین سال تولدش را در زندگی آدم‌زمینی‌ها جشن می‌گیرد … باورتان می‌شود؟
    شگفتا که بعد از 40 سال از ولادتش – و شاید هم بیشتر! هنوز برخی از ما باورش نکرده‌ایم؛ برخی روحش را می‌آزاریم و برخی حتا می‌خواهیم سر به تنش نباشد! نه؟

    راستی مشکل از کجاست؟

    نه … نگویید! می‌دانم که می‌دانید … بگذارید و بگذریم! وگرنه ممکن است مشمول قانون مصادیق محتوای مجرمانه در فضای مجازی شویم و نفس خودمان هم به لکنت بیافتد! نه؟
    باز هم گلی به جمال بروبچه‌های شریف که اجازه داده‌اند تا در نوزدهم دی ماه نکوداشت این موجود مشکوک را در سالن جابرابن حیان‌شان برپا دارند … کاش دست‌کم در آن روز بشود با ایمیل به دوستان خبر داد که رفیق مجازی‌شان 40 ساله شده است! و کاش بتوان در آن روز پیامکی دریافت کرد با این مضمون: 40 سالگی‌ات مبارک! رفیق بارکش و مفید و مظلوم من که دنیا را بی سر و صدا تکان دادی؛ بدون آن که هنوز قدرت را به درستی بدانند و حرمتت را پاس دارند …
     اطلاعات بیشتر را در درگاه مجازی شیک و پیک شهرام ثبوتی‌پور عزیز بیابید.