بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

خدمات متقابل شون کانری و غلامعلی بسکی به پژوهش‌های علمی!

    اخیراً – ۲۲ ژانویه ۲۰۱۰ – رخدادی نادر در بریتانیا خبرساز شده است. ماجرا از این قرار است که به دنبال کاهش 600 میلیون پاوندی بودجه‌ی تحقیقاتی توسط دولت انگلستان، انجمن سلطنتی شیمی این کشور تصمیم به مقابله‌ای عجیب گرفته و به منظور تأکید بر اهمیت انجام مطالعات علمی و اعتراض به کاهش بودجه این مطالعات، فراخوانی را برای یافتن مردی 80 ساله مشابه هنرپیشه‌ی مشهور جیمزباند – شان کانری – آغاز کرده است؛ تنها پیرمردی در جهان که هنوز هم جاذبه‌های مردانه‌ی خود را حفظ کرده و مقادیر فراوانی غش و ضعف در اردوگاه طرفداران مؤنث خود می‌آفریند!

    از قضا تقریباً این پیرمرد جذاب انگلیسی زمانی در تابستان 2010 هشتادمین سالگرد تولدش را جشن می‌گیرد که ما هم در ایران یک پیرمرد باحال و سبزاندیش دیگر سراغ داریم که در سال 1309 به دنیا آمده و در همان حوالی وارد هشتاد و یکمین سال زندگیش خواهد شد؛ پیرمردی به نام غلامعلی بسکی که تقریباً به اندازه‌ی سن نگارنده از گرفتن مدرک دکترای تخصصی‌اش در جراحی زنان می‌گذرد!

    انگلیسی‌ها می‌گویند: شان کانری به دلیل داشتن ظاهری که هیچ همخوانی با سن بالای او ندارد، مورد تحسین بین‌المللی قرار دارد. هدف اجرای این فراخوان هم نمایش دادن اهمیت تحقیقات و توسعه علمی بریتانیا در بهبود شاخص سلامتی شهروندان این شبه‌جزیره‌ی تاریخ‌ساز است. انجمن سلطنتی شیمی انگلستان بر این باور است که  ادامه‌ی تحقیقات در حوزه‌هایی که به نحوی بر بهبود کیفیت سلامت بریتانیایی‌ها اثرگذار است، بسیار حایز اهمیت بوده و نباید دولت چنین کاری را انجام دهد؛ زیرا کاهش بودجه به توانمندی‌های علمی انگلستان در تشخیص بیماری‌ها، به ویژه بیماری‌هایی که کهنسالان جامعه را تحت تأثیر قرار می‌دهند، ضربه‌ی شدیدی وارد خواهد آورد.
    خُب، از آنجا که در ایران سالهاست بودجه‌ی پژوهشی حتا نتوانسته به مرز یک درصد از تولید ناخالص داخلی هم برسد، شاید بد نباشد که بگردیم ببینیم رمز سلامتی و نشاط بسکی عزیز چیست و آیا مانند او در ایران وجود دارد؟ بلکه اینجا هم فرجی شد! نه؟
    پس لطفاً آستین‌ها را بالا زده (البته اگر مرد هستید!) و یک خوراک خوب برای روزنامه تلگراف تهیه کنید تا دریابند، اگر آنها دوصفر هفت دارند، ما هم داریم! نداریم؟ تازه بیشترش هم داریم …

چرا ژاپن، ايران نيست؟!

اين تصوير را نگاه كنيد تادريابيد چرا نظم ژاپني‌ها در جهان زبانزد است؛ چرا توليد ناخالص داخلي‌شان از مرز 5 تريليون دلار مي‌گذرد و چرا دومين قدرت بزرگ اقتصادي جهان هستند؟ در حالي كه در كشوري زندگي مي‌كنند كه متجاوز  از 1500 بار در سال مي‌لرزد و مساحتش از دو سوم كشورهاي جهان كوچك‌تر است!

بي ربط:
يك هفته است كه همه چيز در شهرستان فيروزكوه تقريباً فلج شده است؛ زيرا چندين رخداد زلزله با قدرت 2 تا 3.5 ريشتر را تجربه كرده است؛ رخدادي كه براي ژاپني‌ها چيزي شبيه لطيفه يا قلقلك صبحگاهي است!

بي‌ربط‌ تر:
ژاپن حدود يك پنجم ايران مساحت دارد؛ دو برابر ايران جمعيت دارد؛ يك ده هزارم ايران منابع طبيعي و سوخت‌هاي فسيلي دارد و حدود 40 برابر ايران توليد ناخالص داخلي دارد!

و سرانجام رسید … نخستین بهمن ِ بدون «پدر» را می‌گویم!

تنها چیزی که تو را از رسیدن به
رؤیاهایت باز می‌دارد
چشم‌پوشی از آنهاست

                              ریچارد باخ

    امروز دقیقاً 148 روز از رفتن پدر می‌گذرد … امروز که پسرش آخرین وداع را با جفت 4 زندگیش می‌کند … و حالا ناچار است تا نخستین بهمن زندگیش را بدون پدر درک کند …
    چند روز پیش بود که خبر شکسته شدن سرعت نور را خواندم؛ خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم! البته نه به خاطر آن که پوز اینشتین را بزنم و فرمول معروفش را به زباله‌دان بفرستم! نه … فقط به دلیل آن که ایمان دارم روزی خواهیم توانست آنهایی را که دوست داریم، دوباره ببینیم، بدون آن که به انرژی بدل شویم! فقط کافی است بتوانیم سوار بر ارابه‌ای شویم که سرعت حرکتش از سرعت سیر نور بیشتر باشد؛ مثلاً اگر می‌توانستم هم‌اکنون از مکانی که 148 روز نوری با زمین فاصله داشت، دنیا را رصد می‌کردم، بی‌شک در‌می‌یافتم که پدر در آخرین لحظه‌های زندگیش – در آن تنهایی – چه می‌کرده است …
    با این وجود، هنوز هم احساس می‌کنم … نه! ایمان دارم که روح پدر همراه و یاور پسر است …

 

    همین چند هفته‌ی پیش بود که برای دیدن تالاب در آتش سوخته‌ی گندمان با خودرو شخصی‌ام راهی طبیعت بختیاری شدم تا به اتفاق هومان عزیز، سری به منطقه زده و از نزدیک عمق خسارت‌های وارد بر این سرزمین ناب را دریابم … قرارمان با هومان صبح خیلی زود بود، پنج‌شنبه بود و آماده شدیم تا از بروجن به سمت گندمان برانیم … تازه یادم افتاد که روز قبل کارت سوختم را در پمپ‌بنزین میمه (حدود 300 کیلومتر آن سوتر جا گذاشته‌ام!)؛ کارت سوختی که متعلق به پراید گازسوز پدر بود و همیشه به دادم می‌رسید … امّا اینک آن را از دست داده بودم.
    هومان گفت: اشکالی نداره، نمی‌توانند از آن استفاده کنند! گفتم: چرا می‌توانند؛ چون کد رمز ندارد! گفت: پس برویم زودتر باطلش کنیم؛ گفتم: چگونه؟ پدر که رفته است و ما هنوز تشریفات حقوقی «مرگ» را انجام نداده‌ایم!
    خلاصه این که تقریباً همه گفتند که باید بی‌خیال آن کارت هلو شویم! چون خیلی راحت می‌ره توی گلو! نمی‌ره؟
    فردای آن روز … امّا … در پمپ بنزین میمه من آن کارت نیم‌میلیون تومانی را صحیح و سالم از کارگر شریف آنجا تحویل گرفتم و شرط را از آنهایی که می‌گفتند، کارت بی‌کارت! مگر ممکن است دیگر این کارت پیدا شود … بردم!
    می‌دانید چرا؟
    چون فکر می‌کنم روح پدر هنوز هم همین نزدیکی‌هاست و مثل همیشه هوای یگانه پسرش را دارد … چون فکر می‌کنم هنوز هم دلچسب‌ترین تبریک تولد را می‌توانم از پدرم بشنوم … برای همین است که  پند باخ را جدی می‌گیرم و هیچگاه از رؤیاهایم چشم نمی‌پوشم.
     شما هم نپوشید! چشم را می‌گویم … رؤیا را می‌گویم … عشق را می‌گویم …

آن تصویر شادمانه را، آن پایکوبی کودکانه را در طبیعت بختیاری دیده‌اید؟

    یکبار دیگر به آخرین تصویر موجود در این یادداشت هومان خاکپور نگاه کنید! همان تصویری را می‌گویم که در گوشه‌ای از آن یک پانل خورشیدی مجهز به سلول‌های فتوولتاییک نمایان است …

    این ابزار فرامدرن امروزی در یکی از محروم‌ترین روستاهای چهارمحال و بختیاری، یعنی دهکده‌ی «دره رزگه» منطقه‌ی موگویی کوهرنگ مستقر شده است؛ آن هم با هدف تأمین برق برای دکل موبایل ثریا توسط مخابرات استان … دکلی که البته الآن بلااستفاده مانده است، زیرا باتری‌ها و خازن‌های صفحه‌ی خورشیدی را بدون شارژ رها کرده‌اند و رفته‌اند!

     این صفحه خورشیدی بر روی منزل شخصی بنام محمد دادور قرار دارد و مشابه آن در روستای شرمک منطقه‌ی بازفت کوهرنگ هم نصب شده است.
    امّا برای من نکاتی که گفتم، جالب نیست!

    آنچه که مرا شیفته‌ی این تصویر پرناسازه کرده است، مشاهده‌ی هم‌آغوشی و شیطنت کودکان و حیوانات در کنار هم و در آن گوشه‌ی سمت راست پایین کادر است … نگاه کنید که در آن محروم‌ترین پاره‌ی دیار بختیاری، چگونه بازی بچه‌ها و سگ‌ و خروس و مرغ‌ها جریان دارد و نشاط و امید و «آب‌تنی کردن در حوضچه‌ی اکنون» از سر و کول این عکس می‌بارد! نمی‌بارد؟
    خواستم بگویم که گاه برای درک زیبایی‌ها، باید چشم‌ها را بست و گوش‌ها را گرفت … آنگاه از پس این تصاویر جور و واجور و همه یه جورایی ناجور و از فراز صداهای جیر و واجیرِ اطراف‌مان، می‌شود چیزهایی را دید که آدم را از زمین بلند می‌کند … سبک می‌کند و به پرواز در‌می‌آورد …

    به قول خلیل جبران:
زیبایی، نگاره‌ای نیست که ببینیدش یا نوایی که بشنویدش!
زیبایی، نگاره‌ای است که می‌توانیدش دید، گرچه چشمانتان بسته باشد
و نوایی است که می‌توانیدش شنید، گرچه گوش‌هاتان بسته باشد.
زیبایی، شیره‌ی تنه‌ی پرشیار درخت نیست، و نه بالی که به چنگالی بسته باشد،
بلکه باغی است همیشه بهار و فوج فرشتگانی است همیشه در پرواز.

    کاش بتوانیم آنقدر به ذهن و جان‌مان مجال بدهیم که همیشه قادر به صید چنین شکارهای کهربا‌گونه‌ای در اطراف‌مان باشد.
    و کاش یادمان باشد که همیشه «زیبایی» می‌تواند از رگ گردن به ما نزدیک‌تر باشد! نه؟

                                   همین.

نمی‌فهمم تو چه می‌گویی؟!

    اروند تازه‌گی‌ها خیلی کتاب می‌خواند، حتا در هنگام خواب هم ترجیح می‌دهد تا خودش برای خودش کتاب بخواند تا بخوابد … عضو کتابخانه مدرسه شده و تقریباً هر روز یک کتاب با خودش می‌آورد و می‌خواند … گفتن ندارد که برایم دیدن تلاش اروند و عطش کم‌نظیرش برای دانستن، بسیار شیرین است. او انرژی ناب و خالص زندگی من است …
    گاه اما در این میان پرسش‌هایی را هم طرح می‌کند تا پدرش را بیازماید! پدر هم اغلب بازنده است! نیست؟ یکی از آخرین پرسش‌هایش در باره‌ی کانگروها بود …
    آیا می‌دانید چرا به کانگرو، می‌گویند: کانگرو؟!

    ماجرایش را می‌توانید در جلد 14 از مجموعه‌ی قصه‌های رنگارنگ بخوانید …
    وقتی اروند پاسخ پرسشش را و ماجرای کاپیتان کوک را برایم خواند، تکان خوردم! شاید شما هم خورده باشید … «تکان» را می‌گویم!
    این که چگونه می‌شود یک نام، یک دانستگی، یک طریقت، یک مرام، یک اعتراض، یک انقلاب، یک … از یک گاف ساده یا یک رخداد اشتباهی شروع شده باشد؟ نه؟ تازه فهمیدم که مهران مدیری در مرد هزار چهره چه می گوید؟ … من بی گناهم … من فقط اشتباهی بودم! همین.

 

    مؤخره:
    ماجرای پیامبر را که یادتان هست؟
    خواستم بگویم: امروز، اروند و کتاب بی ادعای «قصه‌های رنگارنگش» پیامبر من بود.

برای زیبا و دانش عالی‌پور عزیز

    هفته‌ی گذشته توسط یک هموطن عزیز – که اخیراً از کانادا بازگشته بودند – این بسته‌ی کادوپیچ شده‌ را دریافت کردم. شما خوانندگان عزیز دل‌نوشته‌های درویش هم فرستنده‌ی این بسته را می‌شناسید، همان زوج عزیزی که پیش‌تر به بهانه‌ی زیباترین باغ جهان – بوچارت – در موردشان نوشته بودم.

    اینک امّا آن دو هموطن نادیده‌ی من از فرسنگ‌ها آن سوتر، شرمندگی را بر من تمام کردند … و با ارسال یک یادبرگ صمیمانه، عکسی از خودشان و یک نسخه دی وی دی از مناظر و تاریخچه باغ چشم‌نواز بوچارت، مرا برای همیشه شرمنده بزرگ‌منشی خود ساختند.

    ریچارد باخ، سال‌ها پیش به نرمی گفته بود:

چه آسان است

زندگی مرسوم و قراردادی،

و چه لذت‌بخش خواهد بود زندگی

آنگاه که غیر قابل پیش‌بینی باشد

    خواستم بگویم: ممنون زیبا و دانش عزیز که نوشخند پرمهرتان را اینگونه بی‌منت و ناغافلکی بر من ارزانی داشتید و لحظه‌ای شورانگیز و غیر‌قابل پیش‌بینی بر لحظات ماندگار و فراموش‌نشدنی زندگیم افزودید.

    شما درسی بزرگ به من دادید و من دوست دارم در لذت درک این درس، دیگر هموطنان عزیز مخاطبم را در کلبه‌ی مجازی‌ام شریک سازم.

تازه‌ترین گام دولت دهم برای افزایش ناپایداری سرزمین!

باورکردنی نیست، امّا ما مدتهاست که در این دیار عادت کرده‌ایم تا باورنکردنی‌ها را باور کنیم و باورکردنی‌ها را انکار!
تازه‌ترین مصوبه‌ی هیأت دولت به پيشنهاد وزارت امور اقتصادي و دارايي، وزارت رفاه و تامين اجتماعي، وزارت مسكن و شهرسازي و بانك مركزي جمهوري اسلامي ايران، یکی از همان باورنکردنی‌های باورکردنی است! نیست؟
آن هم در حالی که حتا سازمان حفاظت محیط زیست و وزارت جهاد کشاورزی را آنقدر هم حساب نکرده‌اند که به عنوان دو نهاد متأثر شده از این وضعیت، نظر کارشناسی خود را بدهند.
این که دولت ایران تصمیم گرفته تا به هر نوزاد ایرانی یک میلیون تومان هدیه دهد و مسئولیت این اقدام را نیز به صندوق مهر امام رضا (ع) سپرده است.
یادمان نرفته که با وعده‌ی 70 هزارتومانی آقای کروبی در انتخابات نهم، چند میلیون نفر به کاندیدایی رأی دادند که اصلاً برنامه‌ی مدونی برای دولت خود تدارک ندیده بود! و باز یادمان نرفته که در همین انتخابات بحث‌برانگیز دهم، ماجرای اهدای سود سهام عدالت در شب‌های باقیمانده به انتخابات تا چه اندازه توانست موازنه‌ی قدرت را برهم بزند!
حالا تصور کنید که اعلام شود یک میلیون تومان هم پاداش می‌دهیم به آن گروه از خانم‌ها و آقایونی که دست به کار شوند و بیش از این فرصت‌سوزی نکنند! تصور می‌کنید نتیجه چه خواهد شد؟

تازه‌ترین یافته‌های آماری حکایت از آن دارد که تا پایان سال گذشته، روزانه 5205 کودک جدید در ایران متولد شده است؛ رقمی که نسبت به اواسط دهه‌ی هفتاد که دولت توانسته بود نرخ رشد جمعیت را از مرز نگران‌کننده‌ی 4.1 درصد در اوایل دهه‌ی شصت به حدود 2 درصد کاهش دهد؛ آشکارا افزایشی نگران‌کننده‌تر را نشان می‌دهد. این در حالی است که یکی از پیش‌شرط‌های دستیابی به آرمان‌های بلند سند چشم‌انداز 20 ساله، مهار و ثابت‌نگه‌داشتن نرخ رشد جمعیت در حد همین 2 درصد بوده است. امّا اینک معلوم نیست که سیاست جدید تا چه اندازه ابعاد انفجار بمب جمعیتی ایران را گسترش دهد.

آیا بهتر نبود به جای ان که به هر خانواده‌ی ایرانی اعم از آن که در کدام دهک جامعه قرار می‌گیرد، یک میلیون تومان پاداش برای به رخ کشیدن قدرت زاد و ولد خود اهدا کنیم؛ می‌کوشیدیم تا کیفیت آموزش و پرورش خود را از منجلابی که در آن اسیر شده‌ایم، نجات دهیم؟ آیا بهتر نبود با این پول، کلاس‌های دو شیفته و سه شیفته را تعطیل می‌کردیم، آنها را از این وضعیت غمبار رها می‌ساختیم و به معنای واقعی کلمه آموزش و پرورش و دانشگاه‌ها را مجانی می‌کردیم؟ همان گونه که در قانون اساسی کشور مورد تأکید قرار گرفته است.
ماجرای سیاست‌های جمعیتی دولت نهم بی‌شباهت به قصه‌ی تلخ سدسازی نیست! آنجا هم به جای آن که بکوشیم تا سدهایی را که نیمه ساخته رها کرده‌ایم، تکمیل کنیم، پیوسته و مرتباً اعلام می‌کنیم که عملیات احداث همزمان بیش از 90 سد جدید را آغاز کرده‌ایم! حالا هم همینطور … مردم نوشهر می‌خواهند استان شوند، می‌گوییم: جمعیت‌تان را زیاد کنید تا بشوید! می‌خواهیم فشار وارده بر زنان را در محیط‌های کاری کاهش دهیم، می‌گوییم: فرزند بیشتر، ساعات کار کمتر! می‌خواهیم یارانه مستقیم به خانوارها بپردازیم، می‌گوییم هر چه شمار افراد خانواری به عدد شش نزدیک‌تر شود، پول بیشتری را می‌تواند کاسب شود!

جالب این که همزمان آقای احمدی نژاد از تمایل قلبی‌اش برای این که هر ایرانی صاحب یک ویلا شود، خبر می‌دهد و لابد مردم ساده‌دل ما هم می‌گویند: چه خبر خوبی! بیاییم برای بار سوّم هم به ایشان رأی دهیم! نه؟
واقعاً بر سر نخبگان این مملکت چه آمده است؟ چرا همه سکوت کرده‌اند؟ چرا آن کارشناسان باتجربه در معاونت راهبردی ریاست جمهوری برای ایشان توضیح نمی‌دهند که حتا اگر دولت و مردم چنین امکانی را هم داشتند، ما مجاز نیستیم تا سطح بیشتری از منابع طبیعی خود را به تصرف سکونتگاه‌های کم‌تراکم انسانی درآورده و با این کار ظرفیت گرمایی ویژه‌ی سرزمین را کاهش داده و نرخ خدمات شهری را به طرز معنی‌داری افزایش دهیم.
فقط کافی است تصور کنیم که در تهران همه خانه‌ها ویلایی می‌بود! آنگاه برای آن که از این سو به آن سوی این ابرشهر برسیم، باید چیزی در حدود 200 تا 300 کیلومتر می‌راندیم! یعنی باید تمام مخروط افکنه‌های حاصلخیز البرز جنوبی را با سنگ و سیمان و آسفالت می‌پوشاندیم و ضریب نفوذ‌پذیری آب در خاک را به شدت کاهش می‌دادیم! و شبکه‌ی لوله‌ی آب شهری خود را به اندازه‌ی فاصله‌ی زمین تا مریخ گسترش می‌دادیم!
خواستم بگویم …
ولش کن! دیگر هیچ چیز نمی‌گویم … بگویم؟