بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

برای آن مرد و زن شریف سیستانی

    اینجا سیستان است؛ روزگاری انبار غله‌اش می‌نامیدند و در شورمستی‌های هامون پرنعمتش بسیاری از مردمان به همراه میلیون‌ها قطعه پرنده و چرنده پا‌می‌کوبیدند و شادی می‌افروختند و زندگی را جشن می‌گرفتند …
   امروز اما هامون با سیستان قهر کرده! همسایه‌ی شرقی هم دیگر مثل اون‌وقت‌ها شیر آب هیرمند را به سوی سیستان رها نمی‌سازد … نتیجه این شده که می‌بینید: کوه خواجه، برهنه‌تر از همیشه و مردمانی که محرومیت و فقر را از نو معنی می‌کنند … نمی‌کنند؟
    با این وجود، وقتی این زن و مرد سیستانی را می‌بینم که چگونه می‌کوشند تا از آنچه برایشان هنوز باقیمانده، ره‌توشه‌ای برای بقا بیافرینند، دلم گرم می‌شود …
   آنها دارند برگ‌‌های شور درختچه‌ای شورپسند و بیابانی به نام گز (Tamarix) را خشک کرده و می‌شورند تا نمکش کم شده و بتوانند آن را به عنوان علوفه‌ی جایگزین به دام‌هایی دهند که روزگارشان از صاحبان‌شان اگر بدتر نباشد، بهتر هم نیست!

   می‌دانم! شاید بپرسید که خب چه کار کنیم؟
   می‌فهمم … دنبال چه کار کردن نیستم؛ فقط دلواپس بی‌احساسی مردمان در مواجهه با چنین تصاویری هستم!
   به قول ریچارد باخ در یادداشت‌های مرد فرزانه:
   عیبی ندارد عادی رفتار کنی
   به این شرط که عادی احساس نکنی!
   و من دوست ندارم که شما هرگز عادی احساس کنید.
                                                                         همین.

   مؤخره:
   داشتم گزارش محمّد فیاض عزیز  – رییس بخش تحقیقات مرتع – را به نماینده مردم زابل گوش می‌دادم که با این دو تصویر روبرو شدم … ممنون از فیاض عزیز که فیض دیدن این تصاویر را با خوانندکان دریادل کلبه‌ی مجازی درویش به اشتراک نهاد.

  بیشتر بدانید!

   – نامش «زينب» است!

دیدبانان شاخاب پارس

شاخاب پارس را دریابید ...

    شاید این نام در نگاه نخست برایتان عجیب به نظر  برسد؛ اما باورم این است که باید بکوشیم تا این نام را زنده نگه داریم و طراوت و پویایی‌اش را چون کرانه‌های آن نیلگون همیشه پارس، مانا و جاودان سازیم.
   لطفاً گشت و گذاری در این ماهنامه‌ی اینترنتی متفاوت انجام داده و به ویژه ماجرای سنگ نوشته شالوف را بخوانید، از پیشینه‌ی نام ایران آگاه شوید و ببینید که آیا این بوقلمون خوردن دارد یا نه؟!
    توضیح آن که : «شاخاب» یا «شاخابه» در زبان پارسی به آبی می‌گویند که در خشکی پیش رفته است، همان چیزی که در زبان تازی «خلیج» می‌نامند.

    پیوست:
   خوزستان را هم دریابید … کافی است نگاهی به قد و قامت خوش رنگ و هیبت رعنایش بیاندازید تا بفهمید که برای آفرینش این درگاه مجازی ارزشمند، چقدر وقت صرف شده و چه تلاش‌های گرانسنگی به قوع پیوسته است تا من و  تو از قصه‌ی هندیجان و  لالی و دژپل و باغ ملک و … آگاه شویم و بیش از پیش قدر داشته‌های خویش را در این دیار زرخیز بدانیم.
    درود بر آفرینندگان خوزستان.

 

سبب این خنده‌های مستانه در کوره ذغال گلپرآباد ملایر چیست!؟

سبب این خنده های مستانه کودکان کار در کوره ذغال گلپرآباد چیست؟! (عکس از حسین صالحی)

      اینجا یک کوره‌ی ذغال است واقع در روستای گلپرآباد از توابع شهرستان ملایر (استان همدان). از نخستین باری که یکی از هموطنان عزیزم به نام حسین صالحی، این تصویر را از طریق ایمیل برایم فرستاد و خواست تا بازانتشارش دهم، 10 روزی می‌گذرد … ابتدا احساس کردم که شاید، این یک عکس تاریخی و مربوط به دوران رضاخان باشد! بعد با دقت بیشتر در عکس و مشاهده‌ی کلمات انگلیسی حک شده بر روی آن پیرهن‌های مندرس قرمز رنگ دریافتم که موضوع نمی‌تواند مربوط به آن سال‌ها باشد. اما باز هم باورش برایم دشوار بود پذیرفتن حرف حسین! زیرا او در ایمیل بعدی برایم نوشت که این عکس را خودش در تاریخ 5 مهرماه 1388 از این دوپسربچه گرفته است!! آخر ملایر بعد از همدان، پرجاذبه‌ترین شهر استان است و همه ساله به دلیل پذیرش مسافران و گردشگران فراوان و نیز تنوع محصولات کشاورزی خود، از جایگاهی بایسته و ممتاز برخوردار بوده است. اصولاً چرا به رغم آن همه روشنگری و رساندن برق و نفت و مخابرات و گاز باید همچنان کودکان گلپرآبادی اینگونه روزگار بگذرانند و با کمک به تاراج اندوخته‌های چوبی زاگرس، حیات خویش را استمرار بخشند؟ آن هم در منطقه ای که بیش از 8 هزار هکتار آن، به دلیل غنای گیاهی و جانوری ارزنده اش در شمار آثار طبیعی کشور ثبت شده و به عنوان یکی از مناطق حفاظت شده ایران شناخته می شود.
     و حالا من مانده‌ام و سبب این خنده‌های مستانه؟!
 
    از چارلی بزرگ شنیده بودم و شنیده بودیم که «خوشبختي چیزی نیست، جز فاصله‌ی اين بدبختي تا بدبختي ديگر!»
   و من فکر می‌کنم که شاید این خنده‌ها برای این باشد! چون که آن دو پسرک گلپرآبادی می‌دانند از کوره ذغال که دیگر جایی سیاه‌تر و سوزان‌تر و آلوده‌تر که نیست! هست؟ پس حالا که ته بدبختی را چشیده‌اند، می‌توانند خود را برای درک یک خوشبختی آماده کنند! نمی‌توانند؟
    شما چه فکر می‌کنید دوستان؟
   حسین یادم انداخت که شعری وجود دارد از یک کودک سیه‌چرده‌ی آفریقایی که سخت تأمل‌برانگیز است. در اینترنت جستجو کردم و دریافتم که گویا اسپایک لی، کارگردان مشهور آمریکایی و سازنده فیلم تحسین شده مالکوم ایکس ، کمک کرده در انتشار این شعر.
    این شعر که عنوان بهترین شعر جهان در سال 2006 میلادی را نیز از آن خود ساخته است، می‌گوید:

When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you gray
And you calling me colored?

وقتي به دنيا مي‌آم، سياهم
وقتي بزرگ مي‌شم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم
وقتي مي‌ترسم، سياهم
وقتي مريض مي‌شم، سياهم،
و وقتي مي‌ميرم، هنوزم هم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي‌اي
وقتي بزرگ مي‌شي، سفيدي
وقتي مي‌ري زير آفتاب، قرمزي
وقتي سردت ميشه، آبي‌اي
وقتي مي‌ترسي، زردي
وقتي مريض مي‌شي، سبزي
و وقتي مي‌ميري، خاکستري‌اي
و تو به من مي‌گي: رنگين پوست!؟

    خواستم به آن کودک آفریقایی بگویم:
    در گلپرآباد به کودکان “سیاه صورت” هرگز نمی‌گویند: رنگین پوست! می‌گویند؟

یک تصویر کم‌نظیر از فضاپیمای غول‌پیکر آتلانتیس!

Using a telescope with a special solar filter, photographer Thierry Legault captured the tiny silhouette of the space shuttle Atlantis crossing in front of the sun in May

   

    آیا حقارت فضاپیمای غول پیکر آتلانتیس را در برابر عظمت خورشید می‌توان نسبت داد به حقارت دانایی انسان امروز در برابر آنچه که هنوز نمی‌داند؟
    پاسخ من این است که این حقارت به مراتب بزرگ‌تر از این تصویر ناب است که نشنال جیوگرافیک به عنوان یکی از 10 عکس برتر فضایی سال 2009 انتخاب کرده است!
     نظر شما چیست؟

    مؤخره:
    برای مشاهده‌ی عظمت  فضاپیمای آتلانتیس، این عکس‌ها را نگاه کنید!

یادتان باشد: برای بزرگتر دیدن، حدی وجود ندارد!

 

ما نه می‌توانستیم نغمه‌ی باد بی‌اندام را بشنویم و نه خویشتن بزرگ‌ترمان را که در مِه راه می‌رفت، ببینیم.

 

جبران خلیل جبران

    اول که این مسیر رؤیایی و قطار قرمزرنگش را در پهنه‌ی بی‌انتهای سبز دیدم، از عظمتش حیران شدم، حتا بیشتر از این عکس زیبا و چشم‌انداز خیره‌کننده‌اش
امّا این تازه‌ شروع کار بود! نبود؟

تصویری که 560 متر مربع وسعت دارد!

   شاید خیلی از شما تاکنون این عکس را دیده باشید؛ یک عکس ترکیبی (موزاییک) از دختری که لبخند می‌زند و برای ساختش از 95 هزار تصویر کودک خندان استفاده شده است! می‌دانید حاصل کار چه سطحی را اشغال کرده است؟ سطحی که 40 متر طول و 14 متر عرض دارد (560 متر مربع) و به همین خاطر، در روزگاری نه چندان دور با عنوان بزرگترین عکس جهان در کتاب رکورد‌های گینس ثبت شده بود.

تصویری به وسعت نهصد متر مربع!

 امّا به فاصله‌ی چند سال بعد، هزاران نفر از مردم ناحیه وست میدلند بریتانیا رکورد جدیدی برپای داشتند چرا که سایت The Big Picture  در فاصله ماه‌های ژانویه تا ژوئن 2008 بیش از ۱۱۰ هزار عکس از مردم این ناحیه دریافت کرد. از مجموع این عکس‌ها تصویری به بزرگی نهصد متر مربع درست شد؛ تصویری از یک بوکسور آماتور ۱۷ ساله که در سال ۱۹۲۶ گرفته شده است و به عنوان بزرگترین تصویر موزائیکی جهان از آن یاد شد. اما این نیز همه‌ی ماجرا نبود! چرا که در عرض ۱۷۲ دقیقه از پشت بام روزنامه ساکسون، ۱۶۵۵ عکس ۲۱٫۵ مگاپیکسلی که با هم همپوشانی داشتند، گرفته شد و سپس در طول ۹۴ ساعت آنها به یکدیگر متصل شدند تا نتیجه نه تنها فقط یک اثر زیبای ۲۶ گیگا پیکسلی از نمای شهر درسدن در آلمان شود، بلکه بزرگ‌ترین عکس جهان نیز باشد!
      امّا زهی خیال باطل!

تصویری که 200 هزار سال نوری طول و یکصد هزار سال نوری عرض دارد!

 

      کافی است به این تصویر که توسط تلسکوپ سویفت (ماورای بنفش) گرفت شده دقت کنید؛ تصویری که ابعادی از جهان را به اندازه‌ی دویست هزار سال نوری در صد هزار سال نوری پوشش داده است. به بیانی ساده‌تر، همه‌ی تاریخ پرفراز و نشیب تمدن بشری در طول 5 هزار سال گذشته، حتا به اندازه‌ی قطر یک تار موی کودکی تازه متولد شده هم از این تصویر نمی‌تواند اشغال کند! یعنی همه‌ی آن چیزی که ما – اغلب – با افتخار از آن یاد می‌کنیم و یا گاه فکر می‌کنیم که چقدر تاریخ از ما فاصله دارد …
     حال فرض کنید که ما در مرکز این تصویر 200 هزار ساله قرار داریم؛ در سمت راست ما اجرامی را می‌بینیم که صد هزار سال نوری از ما فاصله دارند، به عبارت دیگر، 100 هزار سال پیش از ما می‌زیسته‌اند! و در سمت چپ هم اجرامی وجود دارند که ما صدهزار سال پیش از آنها زندگی کرده‌ایم و در حقیقت از منظر آنها، ما 100 هزار سال است که مرده‌ایم! نمرده‌ایم؟

ما در کجای این هیچستانیم؟!

     می‌بینید در چه هیچستانی زندگی می‌کنیم؟ از کجا معلوم که واقعاً زنده‌ایم؟ و از کجا معلوم آنها که فکر می‌کنیم مرده‌اند، واقعاً مرده‌اند؟
     و این باز همه‌ی ماجرا نیست! چرا که می‌دانیم آنچه اخیراً تلسکوپ هابل توانسته به عنوان مرز قابل دید جهان به تصویر کشد، بیش از 12 میلیارد سال نوری عمق دارد!
     ما کجای این بازی قرار داریم رفقا؟ انگار حالا می‌فهمم که خلیل چه می‌گوید: «شما فقط پاره‌ای از خویشتن غول‌پیکر خویشید
    اصلاً هیچ فکر کرده‌اید که این بازی می‌تواند هیچ خط پایان یا شروعی نداشته باشد؟! و هیچ می‌دانید که اصولاً فلسفه‌ی بازی چیزی نیست جز لذت بردن از لحظاتی که می‌توانید لذت ببرید.

   به قول ریچارد باخ:

  زندگی چه بی معنا می شود

  اگر بازی را ندانی

 و

  به خاطر نیاوری

  که

  تنها یک بازیگری.

سبز باشید و بازی کنید ... اما بازی را جدی نگیرید!

   یادتان باشد: برای بزرگتر دیدن حدی وجود ندارد! دارد؟

همین و تمام!

در پاسخ به ناصر کرمی: آیا کپنهاگ آغازی بر پایان خاورمیانه است؟

     «بعضی آدم‌ها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس می‌کنی. در روشنایی پرمهرشان غرق می‌شوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشم‌شان بدوزی، به جادویی دچار می‌شوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همه‌ی خواب‌زده‌ها. نور تندشان چنان چشم‌هایت را پر می‌کند که بعد از آن، هرگز هیچ چهره‌ی دیگری را درست نمی‌بینی. و عمرت را به جستجوی چهره‌ای می‌گذرانی که دیگر حتا خودش را هم درست در ذهنت نداری .چهره‌ای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپرده‌ای. با این نشانی، به هیچ مقصدی نمی رسی. در جاده‌ای تاریک، سرگردان خورشیدی می‌مانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگی‌ات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه مانده‌ی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش می‌رود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد، اتکا می‌کند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را می‌بیند. در چاله‌ها نمی‌افتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمی‌کشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده، یک لحظه، فقط یک لحظه، چشم‌انداز وسیع‌تر را می‌بیند. همه‌ی گل‌ها و درخت‌ها و پرنده‌ها و کوه‌ها. همه‌ی راه‌ها و مسیر‌های در هم جهان. راه‌هایی که به تمامی رؤیاها ختم می‌شوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیه‌ی راه را با حسرت تمامی آنچه می‌توانست داشته باشد و ندارد، طی می‌کند. این قصه‌ی مکرر عشق است. با این همه، هر کس خورشیدش را پیدا کند، بی اختیار چشم در چشم آن می‌دوزد و برای ابد در نا‌امیدی غرق می‌شود …»

قسمتی از کتاب فصل آخر اثر گیتا گرگانی

دکتر ناصر کرمی

    ناصر کرمی را همه می‌شناسیم؛ دانش‌آموخته‌ی مکتب آب و هواشناسی که در پیش‌بینی وضعیت نیواری جامعه رو دست ندارد! دارد؟ او هر جا که لازم باشد، برخلاف جهت رود نشان می‌دهد که دارد شنا می‌کند! در حالی که او زیر و بم‌ها و پیچان‌رودها را به درستی و دقت می‌شناسد و از جریان‌های زیرسطحی که گاه در خلاف مسیر اصلی در حرکت هستند، مانند بختگان مرحوم! آگاه است. برای همین است که آب هرگز ناصر کرمی را نبرده است (و امیدوارم که نبرد)؛ چه آن هنگام که در امپراطوری کرباسچی ترکتازی می‌کرد؛ چه بعد‌تر که وارد ماجرای الویری شد؛ چه حتا دیرزمانی که خود را در محاصره‌ی آّبادگران تشنه قدرت در تیم محمود احمدی‌نژاد دید و چه اینک که با قالیباف بند‌بازی خود را ادامه می‌دهد! در تمام طول این سال‌ها، ناصر کرمی آن بالاها ماند و با یادداشت‌های اغلب شیرین و جذابش، خوانندگان پرشمارش را به رغم خشمگین‌کردن یا دلگیر ساختن گاه و بی‌گاه، به تحسین واداشت و البته وامی‌دارد! نمی‌دارد؟
   آخرین دست‌پخت سرآشپز طناز و هوشمند ما که همزمان با چهارمین موج سبز وبلاگستان به مرحله‌ی طبخ و بهره‌برداری رسید؛ «آغازی بر پایان خاورمیانه» بود که به رغم ظاهر بسیار لذیذ و طعم و عطر وسوسه‌برانگیزش، این احتمال را می‌شد داد که سبب سؤهاضمه‌ی برخی از مخاطبان و آدم‌های فرصت‌طلبی را فراهم آورد که یا راه و رسم بازی را نمی‌دانند و یا خوب بلدند مردم را به بازی بگیرند!
   اما به راستی ناصر کرمی چه می‌گوید که درویش را واداشت تا اینگونه واکنش نشان داده و وبلاگنویسان را به عکس‌العمل فراخواند؟ او در انتهایی‌ترین بند از قصه‌ی جذابی که هوش از سر خوانندگانش ربوده و کاملاً تسلیم این نورافشانی خورشیدوارش ساخته، به نرمی می‌نویسد: «تردیدی نیست که اجلاس کپنهاگ فقط برای کاهش دردسر خرس‌های قطبی به واسطه ذوب شماری از کوه‌های یخی بر پا نشده است. غرب می‌خواهد مطمئن شود کسی جای دوردستی – حتا هنگامي كه با آرامش خاطر لم داده است توي صندلی و فوتبال تماشا مي‌كند – نقشه‌ی قتل عام کفار آن سوی آب‌ها را نمي‌كشد
   اندکی قبل‌تر از آن هم نوشته بود: «پیرامون جورج بوش را ژنرال‌های جنگ سالار پرکرده بودند و ابزار او تانک‌هایی بودند که دره به دره در افغانستان و صحرا به صحرا در عراق دنبال تروریست‌ها می‌گشتند. اما در کابینه‌ی اوباما سبزگراها و فیزیک‌دانان متخصص انرژی‌های نو جای ژنرال‌ها را گرفته‌اند و ابزارهای او پره‌های توربین‌های بادی و صفحات آفتاب‌گیر نیروگاه‌های خورشیدی هستند که قرار است راه رهایی از نفت، تروریست‌های نفت فروش و البته … و البته دلنگرانی‌های مربوط به افزایش اثر گلخانه‌ای زمین را به همگان نشان دهند
   و درست اینجاست که ضربه‌ی نهایی را بر سر خواننده‌ی مسحور‌شده‌ی خویش وارد ساخته و فتوای تاریخی‌اش را صادر می‌کند؛ فتوایی که تقریباً همه در نگاه نخست چاره‌ای ندارند جز آن که زبان به تحسین و تمجیدش بردارند و این حکم مطلقه را دربست بپذیرند!
   او قصه‌ی خود را اینگونه به پایان می‌برد: «کپنهاگ، آغاز پایان خاورمیانه است. همین و تمام
   توجه کنید که او حتا نمی‌گوید که کپنهاگ ممکن است آغازی بر پایان خاورمیانه باشد! بلکه با صلابتی کرمی‌وار حجت را تمام کرده و پرچم خویش را در سرزمین کفر و جهل و حماقت و … فرو نموده و زنهار می‌دهد: همین و تمام!

کاری تامل برانگیز از فرهاد بهرامی - جام جم

   ناصر در بخش دوم از سریال جذابش که 3 دقیقه گذشته از بامداد امروز – جمعه 27 آذرماه 1388 – منتشر کرده است؛ با ابراز حیرت فراوان می‌نویسد: «تصور شده جانمايه موضوع، دستاويزي فني يا سياسي خواهد بود قابل استفاده براي دولت‌هاي منطقه. جل‌الخالق! از كجاي مطلب چنان موضوعي مستفاد مي شود؟»
   البته موضوع واقعاً در حد دولت‌های منطقه نیست! هست؟ چون من فکر نکنم آن شیوخ نازنین و ثروتمند و اغلب فارس‌ستیز، حوصله‌ی خواندن یک داستان فارسی – ولو جذاب – را داشته باشند!
   آنچه که ناصر عزیز باید به آن توجه کند – و البته هیچ ربطی هم به انکار یا پذیرش نظریه‌ی جهان‌گرمایی با ریشه‌ی انسانی ندارد – آن است که سالهاست در این دیار طرفداران محیط زیست را با عنوان عناصری معلوم‌الحال با شیفتگی نسبی به جبروت غرب توصیف کرده و آنها را یا به قول وزیر کشور وقت: گروه‌هایی مشکوک لقب داده‌اند؛ یا مانند وزیر ارشاد وقت: به تمسخرشان همت کرده‌اند؛ یا مانند وزیر راه و ترابری وقت: آنها را مشتی رمانتیک هیاهو‌گر برای هیچ پنداشته‌اند؛ یا مانند امام جمعه وقت سمنان، آنها را مانع اجرای احکام الهی معرفی کرده‌اند؛ یا مانند امام جمعه رضوان‌شهر و مدیرکل اوقاف گیلان؛ آنها را نمونه‌ای بارز از خرافه‌پرستان مدرن قلمداد کرده‌اند؛ یا مانند معاون اول رییس‌جمهور که صراحتاً سیاست‌های محیط زیستی و به ویژه کنترل جمعیت را در شمار دسایس و توطئه‌های غرب علیه جهان اسلام دانسته‌اند و یا …
   حال تصور می‌کنید انتشار چنین فرضیه‌هایی که می‌گوید: «يكي از دلايل تغيير رويكرد دولت آمريكا نسبت به موضوع تغيير اقليم عمدتاً با هدف بهره‌گيري از اين پديده (جهان گرمایی) در جهت مقابله با بنيادگرايي است. اين نكته براي دولت ايران تهديد تلقي ميشود يا فرصت؟ غرب مي‌گويد محدود كردن تجارت نفت راهي است براي مقابله با موج فزاينده بنيادگرايي در خاور ميانه. يك جور راه ميان‌بر و كم هزينه‌تر از حمله به برخي از اين كشورها.» چه بازتابی در محافل سنتی نزدیک به حاکمیت دارد که از اساس با تظاهرات محیط زیستی شهروندان به دیده‌ی تردید و شک می‌نگرند؟

   ناصر جان!
   آیا داستان مشهور آن در راه مانده را یادت هست؟ مرد از اسبش پیاده می‌شود تا به مسافری در راه مانده کمک کرده و با دادن آب و غذا، او را از مرگ در بیابان نجات دهد. اما صبح که از خواب برمی‌خیزد، درمی‌یابد که نه آن مسافر مانده و نه اثری از اسب و آذوقه‌اش هست! بسیار ناراحت می‌شود و آنقدر می‌گردد تا سرانجام آن مسافر نمک‌نشناس را می‌یابد … مسافر به التماس می‌افتد و از مرد می‌خواهد که از گناهش درگذرد … اما مرد به آرامی می‌گوید: من نیامده‌ام اینجا تا تو را تنبیه کنم! من فقط کوشیدم تا تو را پیدا کنم و از تو خواهش کنم تا هرگز این داستان را برای هیچ انسانی تعریف نکنی؛ چون در غیر اینصورت دیگر هیچکس به هیچ در راه مانده‌ای کمک نخواهد کرد!
   حالا همه‌ی خواهش من و برخی دیگر از دوستان هم همین است ناصر جان! کاری نکنیم که به قانون گیاه بربخورد و ناخواسته سبب شویم تا دیگر هیچکس فریاد هیچ علاقه‌مند به محیط زیستی را جدی نگیرد و او را یا بازیچه‌ی غرب بداند و یا اجیرشده‌ی او!
   یادت هست وقتی خبرنگار روزنامه خراسان از یک مدیر سدساز در وزارت نیرو پرسید: »آیا قبول دارید كه سدسازی نوعی فعالیت بیابان‌زاست؟» او به صراحت پاسخ ‌داد: «این یك بحث روشنفكرانه است كه منشاء آن هم آمریكاست!

   ناصر جان!
   وقتی ما برخی از بزرگترین و شناخته‌ترین دانشمندان حوزه‌ی محیط زیست جهان را در حد یک ژنرال چهار ستاره و بازیچه‌ی دست سیاستمداران دموکرات در کاخ سفید، پایین می‌آوریم، باید هم حق دهی که اینگونه گستاخانه همه‌ی تلاش‌های صورت گرفته توسط همه‌ی علاقه‌مندان به محیط زیست ایران را با برچسب «پز روشنفکری و جیره‌خوار آمریکا بودن» به تمسخر بگیرند!
   برادر من!
   از ماست که بر ماست.

   این، همه‌ی آن چیزی بود که به نظرم در دیدگاه ناصر کرمی عزیز خطرناک می‌نمود. وگرنه چه خورشیدی از تو بهتر برای نگاه کردن و کورشدن؟ ناصر جان!
                                                                همین و تمام!

   در همین ارتباط:
   – کنفرانس کپنهاگ، ‌آغاز پایان دوران نفت؟ گفتگوی ناصر کرمی با بخش فارسی صدای آلمان (به ویژه این بخش از گفتگویش حرف حساب است: « … هیأت اعزامی از سوی جمهوری اسلامی تلاش خواهد کرد در این کنفرانس انرژی اتمی را در فهرست انرژی‌های پاک قرار دهد و چالش کنونی بر سر برنامه اتمی ایران را ناقض روح کنفرانس کپنهاگ معرفی کند. کرمی به دیدگاه هواداران محیط زیست استناد می‌کند که انرژی اتمی را از جمله به خاطر لاینحل ماندن مسأله دفع زباله‌های خطرناک آن، در زمره‌ی انرژی‌های پاک به حساب نمی‌آورند. او علاوه بر این، بر سطح پایین فرهنگ تکنیک و ایمنی در خاورمیانه نیز تاکید می‌کند و آن را نیز از دغدغه‌ها و نگرانی‌های مربوط به فعالیت نیروگاه‌های اتمی در کشورهایی مانند ایران می‌داند.» می‌بینید چقدر این مرد مخاطب‌شناس است؟
   – طرح اهداف قرمز برای کپنهاگ سبز
   – کپنهاک و بانگ مرغ
   – چگونه موج چهارم را ايجاد كنيم؟
   – پس لرزه هاي نوشته هاي ناصر خان عزيز و محمد خان گرامي
   – گرم شدن زمین و انجماد …
   – مصلحت اندیشی و نگرانی

آمارهایی که مرگ پژوهش در ایران را هشدار می‌دهد!

مهم‌ترین دلیلی که به پاسخ‌ها دست‌نمی‌یابی
این است که
پرسشی
نپرسیده‌ای
                     ریچارد باخ (در یادداشت‌های مرد فرزانه)

دکتر عباس طائب

     عصر امروز، به مناسبت هفته‌ی پژوهش و فناوری – 21 الی 27 آذر – دکتر عباس طائب، رییس سازمان پژوهش‌های علمی و صنعتی ایران مهمان رادیو گفتگو بود و در همان نخستین بخش از سخنانش، آماری را ارایه داد که به قول معروف: «اگر در دنیا کس است، یک حرف بس است.»
    او گفت: نسبت اختراع‌های ثبت شده‌ی جهانی ایران، کمتر از یک اختراع به ازای یک میلیون ایرانی است! یعنی در بهترین حالت تعداد اختراع‌های ثبت شده 70 میلیون ایرانی در جهان به 70 مورد هم نمی‌رسد. این در حالی است که تعداد اختراع‌های ثبت شده در داخل کشور بیش از 17 هزار مورد گزارش شده است! چرا؟!

پوستر هفته پژوهش و فناوری

    نکته‌ی دوم که شاید غم‌بارتر از نکته‌ی نخست هم باشد، این بود که سهم صادرات نرم‌افزاری پیبشرفته از کل صادرات ایران از چیزی در حدود 4 درصد تجاوز نمی‌کند!
     این در حالی است که بیش از یک دهه است که جمهوری اسلامی ایران، شعار محوری: «توسعه‌ی علمی، شرط بقا» را برای خود برگزیده است و اعتقاد دارد (دست کم بر روی کاغذ!) که: «كشوري توسعه يافته تر است كه سهم توليدات نرمافزاري، ثانويه و خدماتي آن بيشتر از توليد مبتني بر منابع پايه يا خام باشد.»
    آیا لازم است تا شرح بیشتر و تحلیل طول و درازتری از این دو آمار ارایه دهم؟ آیا هشداری بیش از این و رساتر از این می‌توان گفت که نشان دهد: مرگ پژوهش در ایران می‌تواند بسیار قریب‌الوقوع باشد!

    یادمان باشد:
    کشوری که نتواند با اتکا به بخش پژوهش خویش، ارزآوری داشته باشد؛ قادر به تحقق آموزه‌های زیست پایدار هم نخواهد بود.