بایگانی دسته: بهترین عکس سال

از ديدن اين كاميون چه حالي به شما دست مي‌دهد؟!

وقتي اين كاميون را در حين تماشاي اين فيلم ديدم، دريغم آمد تا خوانندگان گرامي اين سطور را از تماشايش محروم كنم …
منتها پيش از آن كه حس و حال خودم را از تماشاي اين كاميون برايتان بگويم، ترجيح مي‌دهم كه خواننده‌ي نظرات شمايان باشم.
ممنون از جليل نوذري عزيز كه اين فيلم را برايم فرستاد.

برای کدامیک از این سه دختربچه باید بیشتر نگران بود؟!

ابوطالب ندری را همه‌ی خوانندگان سرای مجازی درویش می‌شناسند؛ او در شمار معدود عکاس‌های خبری ایران است که شهامتش در شکار موضوعات داغ بیشتر از هنرش در شکار زوایای ناب، است.

آخرین شاهکار او، رونمایی از کهن‌زادبومی تاریخی در گرگان است موسوم به قلعه خندان. قلعه‌ای که گویا قرار است ساماندهی هم شده و بدل به موزه گردد (قلعه خندان یکی از مهمترین محوطه های باستانی است که در محدوده شهر گرگان – استرآباد قدیم – قرار دارد و نخستین بار دمرگان در سال 1269 خورشیدی از آن بازدید و نقشه آن را تهیه کرد).

اما همان گونه که در تصاویر تلخ ابوطالب می‌بینید، در قلعه خندان ظاهراً کسی خیال خندیدن ندارد و اصلاً مدتهاست که این قلعه رنگ خنده را ندیده … برعکس این سرنگ‌های خونی و چرک‌های متعفن است که سر و روی قلعه را پر کرده و مهم‌تر از همه حضور چنین تماشاچی‌های معصوم و پاکی که معلوم نیست به کدامین گناه باید شاهد صحنه‌هایی اینگونه سیاه باشند …

اینک می‌خواهم از شما خواننده‌ی گرامی بپرسم:

برای آینده‌ی کدامیک از این سه دختربچه پاک و معصوم باید بیشتر نگران بود و گناه کدام پدر و مادر سنگین‌تر است؟

دخترکی که در کنار معتادین تا مفرق آلوده به مواد مخدر روزگار می‌گذراند؛

دخترکی که در میان چکمه‌ها و اسلحه‌ها  دست پدرش را سخت فشرده است؛

و یا دخترکی که شاهد مراسم اعدام و طناب دار در معبری عمومی است؟!

یا شاید باید برای آن جامعه‌ای نگران بود که اجازه می‌دهد تا چنین صحنه‌هایی رخ دهد؟!

گاوی که دوستش دارم!

سه شنبه‌ی گذشته یک رخداد بی‌نظیر در صحنه‌ی مراسم گاوبازی (بخوان گاوکشی!) در استادیوم مرکزی شهر مادرید رخ داد که سبب شد تا بار دیگر توجه جهانی به این آیین قرون وسطایی و خون‌ریز در قلب اروپای متمدن جلب شود! زیرا یک گاو 500 کیلویی به جای آن که با ماتادورها بجنگد، تصمیم می‌گیرد با یک پرش حیرت‌انگیز که در تصاویر ملاحظه می‌کنید، بیش از 10 متر به بالا جهیده و پس از گذشتن از موانع امنیتی وارد سکوی تماشاچیان شده و در اثر ترس و وحشت، 40 نفر زیر دست و پا مانده و مجروح شوند.

وقتی این ماجرا را شخصاً از بخش‌های خبری تلویزیون تماشا نموده و ابعاد رسانه‌ای حیرت‌انگیزش را در اینترنت ردیابی کردم؛ دریافتم که شاید آن گاو می‌خواسته است با این حرکت هنجارشکنانه، صدای مظلومیت هم‌نوعان خود را به گوش مردمان نیک‌اندیش اسپانیا و وجدان‌های بیدار در سراسر جهان برساند تا هر چه سریع‌تر و به تبعیت از اقدام پارلمان کاتالونیا، بکوشند تا برای همیشه پایان این آیین شرم‌آور و ضد انسانی در سراسر خاک اسپانیا اعلام شود.

راستش حرکت این گاو خشمگین از سلوک انسان‌های بی‌خبر از انسانیت، مرا پرتاب کرد به تاریخ و رفتم تا زمان اسپارتاکوس … آن روزها هم گروهی از گلادیاتورها، به جای آن که بایکدیگر جنگیده و در حضور امپراطور و تماشاچیان دیوصفت، خون هم‌نوعان‌شان را بریزند تا بالانشینان تفریح کرده و اوقات فراغت‌شان پرشود، تصمیم گرفتند به امپراطور حمله کنند و او را مورد هدف قرار دهند تا از آن پس دیگر هیچ پادشاهی در روم نتواند با خیال راحت از این مراسم لذت برد و سرانجام هم مجبور به پایان این آدم‌کشی وحشیانه شدند.

برای همین است که محمّد درویش این گاو مادریدی را بیشتر از هر گاو دیگری دوست ‌می‌دارد و در برابر خشمش کلاه از سربرمی‌دارد … زیرا یقین دارد که او روح بزرگ و آزاده‌ای داشته و دلش نمی‌خواسته همچنان در قفس طلایی به سربرد … آنقدر كه حاضر شد جانش را براي آرمانش بدهد.
به نظرم، این گاو می‌خواسته به دیگر هم نوعان خود  – که اغلب مانند غوک نیزاران لای و لوش رفتار می‌کنند – هم بگوید که اگر می‌خواهید از چنین فرجام شومی برای همیشه رها شوید، به جای آن که ماتادورها را نشانه روید، آن ابلهان عافیت‌طلبی را نشانه بگیرید که آن بالا نشسته و با خوردن چیپس و آب جو از تماشای ریختن خون ما لذت می‌برند …

دست آخر آن که خواستم بگویم:
اثری که تماشای رفتار این حیوان عصیانگر در برابر فرهنگ گلادیاتور پروری، در نگارنده ایجاد کرد؛ مشابه اثری بود که آن روز، صاحب آن گلدان در من آفرید … انگار هر دو دارای روح بلندی هستند! نیستند؟

حتا مرگ هم می تواند پدرسوخته باشد! نمی تواند؟

فلسفه‌ی مرگ چیست؟ چرا باید بیاییم که برویم؟ اگر نمی‌آمدیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ کجای این جهان بی در و پیکر کج و معوج‌تر می‌شد اگر نمی‌آمدیم؟
چند هزار سال است که آدم‌ها دارند می‌کوشند تا پاسخ‌هایی قانع کننده برای این پرسش‌های کلیدی بیابند؛ پاسخ‌هایی که باید اعتراف کرد، هرگز نتوانسته‌اند از منظر دانشی که به آن دست یافته‌اند، خویشتن خویش را قانع کنند! توانسته‌اند؟
این که هر از چند گاه پدیده‌ای مانند هشت پای مشهور آکواریوم اوبرهاوزن آلمان می‌تواند اینگونه عالم‌‌تاب شود؛ یکی از مهم‌ترین شناسه‌های تأییدکننده‌ی این مدعاست …
هرچند البته هستند افرادی که به آرامش رسیده و خود را بی‌نیاز از طرح چنین پرسش‌هایی یافته‌اند یا پاسخ‌هایی “دل” ‌پسند برایش آفریده‌اند … منتها نه هر دلی!

یه روزی که زیاد هم دور نیست، سهراب با حیرت پرسیده بود:
چرا مردم نمی‌دانند که در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟

به نظرم این می‌تواند کلید ِ در گنج حکیم باشد! نمی‌تواند؟
مرگ‌ها می‌آیند تا زندگی‌ها استمرار یابند … به همین سادگی …
می‌گویید نه؟ دوباره به این مرگ‌های پدرسوخته بنگرید تا دریابید که چرا باید باور کنیم که نه‌تنها مرگ ترسناک نیست، بلکه در ییلاقی‌ترین بخش اندیشه نشیمن دارد …
زیرا فقط این مرگ است که در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید …
مرگی که می‌تواند برای همه‌ی ما همچنان “پدرسوخته” باشد و زندگی‌ساز

برای ماندگاری این بهشت چقدر باید هزینه داد؟

انسان هنر را آفرید، زیرا به زیبایی نیاز داشت و نیازمند زیبایی بود، زیرا معنای خود و جهان را جست و جو می‌کرد.
رامین جهانبگلو

فقط کافی است یک لحظه چشمانتان را بربندید و دوباره زمین زیرپایتان را از منظر این طوطی پدرسوخته! نگاه کنید …
ببینید چه حس نابی دارد پهلو زدن به باد مخالف و پرواز کردن بر فراز آبی‌ترین سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی …
نگاه کنید که چه هارمونی شگفت‌آوری در برابر دیدگانتان به ثبت رسیده است … آیا رنگی از قلم افتاده است در این پرواز شکوهمند؟
اینجا آمازون است؛ قلب سبز و تپنده‌ی کره زمین در کشور سامباهای لغزان …
آیا می‌توان این ضیافت پرشکوه رنگ‌ها را خرید؟ چقدر باید هزینه کنیم تا بشود چنین بهشت مسحورکننده‌ای را به صورت دست‌ساز دوباره آفرید؟
رقمی که در ذهن به آن می‌رسید، ارزش واقعی زیستن در سرزمینی است که طبیعتی شاد و رنگین دارد …
و تنها آن هنگام است که درک می‌کنیم: چرا باید از طبیعت حراست کرده و برای ماندگاری‌اش هزینه بپردازیم؟
طبیعتی که هر آیینه یادمان می‌اندازد، می‌شود سبز اندیشید، صورتی رفتار کرد، پرتقالی زندگی کرد و  در آبی دریاها عشق را مزه مزه کرد …
و طبیعتی که تنها نگریستن ژرف به آن است که می‌تواند عطش سیری‌ناپذیر آدمی برای جستجوی معنای خود و جهان را ارضاء کرده و او را وادارد تا مشتاقانه در افسون این دانستگی شناور گردد …

طنازانه ترین پارادوکس در دادگاه لاهه!

این تصویر امروز بارها و بارها از صدها شبکه‌ی تلویزیونی و رسانه‌های مجازی بین‌المللی پخش شد، تصویری که نشان می‌دهد پای یکی از ثروتمندترین و مشهورترین مدل‌های زیباروی جهان به نام خانم Naomi Campbell به دادگاه جنایت جنگی در لاهه باز شد تا برای قضات کارکشته‌ی این دادگاه بین‌المللی توضیح دهد که ماجرای هدیه‌ی گرانقیمت و الماس نشانی که از جناب چارلز تیلور، قصاب خونریز لیبریا دریافت کرده است، چه بوده است؟
با این وجود، دلنوشته‌های درویش، کاری به اصل ماجرا ندارد! و اصلاً پیگیری موضوع هدایای دیکتاتورهای جنایت‌کار تاریخ به زیبارویان، هرگز در شمار موضوعات مورد علاقه‌اش قرار نداشته است! داشته است؟

بلکه اینجا می‌خواهم صرفاً از بخت بدِ آن مأمور مسئول سوگند گرفتن از خانم کمپل گفته و از آن کارمند مظلوم دادگاه لاهه دلجویی کنم که شاید به خواب هم نمی‌دید، روزی عدم تناسب حیرت‌انگیز تظاهرات دیداری‌اش در کنار یکی از متناسب‌ترین موجودات روی زمین، اینگونه محکی عدالت‌گریزانه و ناجوانمردانه بخورد! نه؟
راستش گاه می‌اندیشم که شاید قرار گرفتن این کارمند نافرم برای سوگند گرفتن از این ستاره‌ی مشهور خوش فرم، یکی از شروط پذیرش حضور در دادگاه توسط خانم کمپل بوده است تا بدین‌ترتیب، همچنان هیت بیزینسش  – حتا در شرایط لاهه – افزایش یابد!
و در این میان، آنچه که البته در این هیاهوی رسانه‌ای فراموش می‌شود، نام رهبران و بزرگانی است که روزی در کنار این خون‌ریز نسل‌کش و بی‌رحم تاریخ ایستاده و عکس یادگاری گرفته‌اند!

مؤخره:
راستش هر چه گشتم تا یک عکس باحجاب و متناسب از این خانم انگلیسی پیدا و انتشار دهم، چیزی بهتر از این نیافتم! عکسی که نمی‌دانم چرا با وجود آن که کاملاً موازین مرسوم حجاب را رعایت کرده و حتا یک تار مویش هم پیدا نیست، ولی باز هم به نظر مورد دار می‌رسد! نمی‌رسد؟

چه رنگی دارند این پدرسوخته‌ها! ندارند؟

معجزه‌ها در لحظه‌ها پدید می‌ایند، آماده باش و بخواه که آنها را ببینی.

وین دابلیو دایر

پدرسوخته، البته کلمه‌ی قشنگی برای به تصویر درآوردن ارادت آدم به معشوقش نیست! امّا اگر عشق، عشق باشد و با معشوق ندار باشی، گاه می‌توانی او را در اوج طنازی‌ها و عشوه‌گری‌هایش، پدرسوخته هم خطاب کنی! نمی‌توانی؟
به نظر من این پروانه‌های شیشه‌ای هم که انگار مانند گبه‌های وطنی رنگ‌آمیزی شده‌اند یا آن مرغابی هفت‌رنگ، مصداق بارزی از پدرسوخته می‌توانند باشند … به خصوص اگر توجه کنیم که در پس‌زمینه‌ی این مرغابی خوش خط و خال، یک درخت مشکوک سوزنی‌برگ و غیر مثمر خودنمایی می‌کند! نه؟
خواستم بگویم: من فکر می‌کنم شکارگر ِ این لحظه‌ها، آماده‌ی دیدن این معجزه‌ها بوده است، وگرنه مثل خیلی از ما ممکن است روزش را به شب برساند، بدون آن که پروانه‌ای در برابر چشمانش به رقص درآید …

راستی! گفتم که آدم می‌تواند به معشوقش “پدرسوخته” هم بگوید؛ امّا نگفتم که این پروانه‌ها و مرغابی‌ها معشوق من هستند! گفتم؟
حال می‌گویم …