یه موقعهایی، یه عکسهایی، یه آدمایی را میتونه ببره تا اوج سرخوشی، تا منتهای کودکی، تا انتهای زندگی …
این عکس، اون بچهها، آن دامنههای پرهیبت سنگی در کنار صنوبرهایی که هرگز با هم دشمن نیستند و اردک هایی که از آدم ها نمی ترسند … همه ی آن چیزی است که برای زندگی به آن نیاز داریم! نداریم؟
به خصوص اگر آن بند ِ رخت ِ رنگی هم باشد! نه؟
درود بر خالق هنرمند این شکار رؤیایی … شکاری که از پس آن، چهره ی رنگی زندگی به آدم چشمک میزند! نمیزند؟
بایگانی دسته: فرهنگ
در آخرین روز تیر 89، دماوند سه مهمان ارزنده ی دیگر دارد!
سه هموطن طبیعتگرا و ورزشکار، عزمشان را جزم کردهاند تا در واپسین پنجشنبهی تیرماه 1389، به سوی چکاد دماوند اوج بگیرند تا پیام سال جهانی گونه گونی زیستی را به آسمان ایران نزدیکتر کنند.
محمد جواد محسنپور، بهمن عظیمی و مرتضی علی اشرفی نام این سه عزیز است که در راستای معرفی و پاسداشت سال 2010 – میکوشند تا ارزشهای تنوع زیستی طبیعت ایران را به مردم محلی و کوهنوردانی که از مسیر جنوبی به سوی دماوند حرکت میکنند، یادآوری کرده و با نصب بنر و پخش بروشورهای مربوط به تنوع زیستی نسبت به آگاهیرسانی و ظرفیتسازی فرهنگی در بین کوهنوردان اقدام کنند.
جالب این که آقای مرتضی علی اشرفی، خود پزشکی طبیعتگرا بوده که همواره کوشیده است تا بیمارانش را به وسیله غذاهای طبیعی و طبیعت درمان کند.
همچنین پیشتر هم بهمن و محمدجواد برنامهی موفق دیگری را با همین هدف سامان داده و با دوچرخه از پهنای کویر مرکزی ایران عبور کردند.
برای این سه عزیز طبیعت دوست وطن بهترینها را آرزو دارم …
نامه به الهه البرز برای نجات پلنگ دره!
پس به خانه ی ساسان عزیز بروید و همراه با او برای نجات پلنگ دره به الههی البرز نامه بنویسید … شاید از گناه هم نوعان ما درگذشت و پلنگ دره را از گزند دشمنان نابخرد و پولسالاران جنگلستیزش مصون داشت.
نگذارید تا پلنگ دره هم به سرنوشت پارک ملّی خبر، خجیر، دریاچه پریشان، دنا، تالاب گندمان، دماوند، تالاب انزلی، کاظم داشی ارومیه، مرجانهای خلیج فارس، بیشههای مارون، جنگلهای سه هزار تنکابن، حسین آباد میش مست، نایبند، سفیدکوه لرستان، گاوخونی و …
و دیروز آسمان دماوند از همیشه آبیتر بود …
جهان به یک شب میماند، هرکس باید خود چراغ خود را بیافروزد.
ماکسیم گورکی
بیشک دماوند خاطرهی نوزدهمین روز از تیرماه 1389 را هرگز از یاد نخواهد برد؛ روز طربناک و پاکوبان شادمانهای که در خاطرهی این دیو سپید پای دربند برای همیشهی تاریخ خواهد ماند.
دیروز بهناز محرم زاده و علی عظیمی، چراغ خود را به درخشانترین شکل ممکن افروختند و به همه ایرانیان نشان دادند که غیرممکن وجود ندارد و مهمتر آن که ثابت کردند: وقتی عشق، عشق باشد؛ پیشبینی هواشناسی هم میتواند کار عبثی باشد! نمیتواند؟
بار دیگر این پیوند آسمانی را در آسمانیترین پارهی این کهن بوم و بر مقدس، در چکاد شورانگیز دماوند، به این زوج ورزشکار و به تمامی جامعهی کوهنوردان ایران تبریک گفته و از خدای دماوند میخواهم تا آرامترین و دلنوازترین لحظهها و روزها و سالها را برای بهناز و علی و فرزندان ایشان بیافریند.
یادمان باشد که آنها به عشق دماوند و برای پاسداشت طبیعت ارزشمند وطن، چنین تالار بدون سقف و یخزدهای را برای فراموشنشدنیترین رخداد زندگیشان انتخاب کردند و آن شعار سبز را با خود به بام فلات ایران بردند؛ کمترین دین ما به این همه عشق ناب و زلال باید فرستادن بیشترین انرژی ممکن برای آن دو عزیز عاشق باشد تا هرگز نتوان آستانهای برای مرز دنیای پرطراوتشان قایل شد.
این بار زنگ عشق در کاکل سپید دماوند به صدا درخواهد آمد!
امروز میزبان بهناز محرمزاده بودم؛ یک هموطن اسطورهای که نهتنها با کلام و سلوک متفاوتش، بلکه با عمل به آنچه که میگوید، نشانمان داده که “غیرممکن” در این جهان وجود ندارد.
از بهناز قول گرفتهام که روزی خاطراتش را از همهی رنجها و مرارتها و دردهایی که در طول زندگی چشیده، نقل کرده و به رشته تحریر درآورد تا برای امثال من و ما، همواره نمادی پرصلابت از “خواستن، توانستن است” باشد.
بهناز میخواهد روز جمعه – 18 تیر 1389 – به سوی رفیعترین چکاد ایران – دماوند – حرکت کند. امّا در این صعود تنها نیست! زیرا در کنار خود، شریفترین و عزیزترین انسانی را که تاکنون در زندگیاش به جا آورده، میبیند … علی عظیمی، جوانی که قرار است در پیش از ظهر روز شنبه، 19 تیر و همزمان با مبعث رسول اکرم (ص) در کاکل سپید و دوستداشتنی دماوند، رسماً بهناز را با تنپوش سپیدرنگش به خانهی بخت دعوت کند و آسمانیترین پیوند ازدواج در ایران را شکل دهد.
شعار این زوج هنجارشکن و طبیعت دوست: “احترام به دماوند؛ احترام به طبیعت ایران” است. باشد که حرکت این دو پرندهی عاشق و سبکبال وطن، بتواند بار دیگر موجی از شور و شوق در بین جوانان سلحشور هممیهنم بیافروزد و نشان دهد که دماوند، چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. در ضمن آن دو اعلام کردهاند که پذیرای هموطنانشان در پای دماوند هستند تا در شادمانهترین روز زندگیشان، خوشیهاشان را با هموطنان بیشتری به اشتراک نهند و پاکوبانی بیادماندنی بیافرینند.
چنین است که از دوستان مطبوعاتی و نویسندگان دنیای مجازی میخواهم تا به شیواترین و شورانگیزترین و گستردهترین شکل ممکن، این حرکت عاشقانه و سبزمدارانه را پوشش دهند.
درنگ!
از بهناز میپرسم: آیا با سایت های هواشناسی اطلاعات آن روز صعود را چک کردهای و خبر از وضعیت اقلیمی شنبه داری؟
خندهای معنیدار تحویلم میدهد و میگوید: ایمان دارم که در آن روز همه چیز دست به دست هم میدهد تا من و علی بهترین روز زندگیمان را تجربه کنیم!
خواستم بگویم:
خوش به حالش و حالشان …
این زندگی است که به من و تو لبخند میزند! نمیزند؟
این قورباغه و پروانه را که بر روی این شاخهی نی در تارنمای مجله فوکوس دیدم، یادم افتاد که چقدر بهانههای دلپذیر در این دنیای پردود هنوز میتوان یافت تا به واسطهاش احساس کنیم در چه جهان زیبایی زیست میکنیم؛ جهانی که اگر نمیتوانیم زیباییهایش را ببینیم و درک کنیم، اشکال از ماست، لطفاً به فرستنده بد نگویید!
زندگي زيباست،
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعلهاش از هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.
زنده یاد سیاوش کسرایی
برای لک لکی که یادمان میاندازد ؛ زندگی زیباست!
این تصویر را که رامیار عزیز از روستای زیبای خورینج یا خرنج پیرانشهر (استان آذربایجان غربی) در وبلاگش منتشر کرده ، ساعتی است که مرا به فکر فرو برده است …
این که شاید آن لک لک نداند که با آرامشش، با انتخاب چنین جایگاهی برای زیستن و با حضورش در این روستا، تا چه اندازه بینندگانش را به وجد آورده و سرمست کرده است؛
این که شاید آن پرنده نداند که برای اهالی اندک خرنج (به معنی پر از سنگ) تا چه اندازه پیامآور لطافت و مهربانی بوده است؛
و این که شاید آن پرنده نداند که این گونه بیدغدغه آشیان ساختن بر فراز چنین سنگی در جوار یک روستا، تا چه اندازه روح بزرگ مردم آبادی را نشان میدهد؛ روح بزرگ مردمی که هنوز پرنده را میفهمند و حرمتش را گرامی میدارند و به نحوی رفتار میکنند که او همچنان در کنار ایشان احساس امنیت کرده و به زندگی ادامه دهد … بی شک این مردم از جنس مردم بالادست هستند، مردمی که آب را میفهمند و مانند اغلب بالادستنشینان امروز، حقابهی طبیعی پاییندستیها را تصرف نمیکنند و فجایعی چون مرگ تالابها را به ارمغان نمیآورند.
خواستم بگویم که دیدن این لک لک – Ciconia boyciana – دوباره یادم انداخت که زندگی زیباست … و خواستم بگویم: کاش ما آدمها هم به نحوی زندگی کنیم که حضورمان اینگونه برای اهل آبادی و محل، آرامبخش و شادیآفرین باشد … آنچنان که وقتی رفتیم، احساس شود که محله چیزی کم دارد … کسی که مثل باد، هرگز با بلوطهای تنومند، شیرینتر از علفهای خرد سخن نمیگفت!
مؤخره:
ماجرای این لک لک هم خواندنی است …