بایگانی دسته: محیط زیست

بهترين مكان براي تولد يك درخت بنه!

درخت بنه روييده بر گنبدي در جوار قبرستان متروكه پير ونكي

    اگر روزي روزگاري گذرتان به جاده‌ي قديم و خاكي كازرون – شيراز افتاد، حتماً سري هم به روستاي متروكه‌ي پير بنكي در جوار كتل دختر (20 كيلومتري خاور كازرون) بزنيد و در آنجا با چشمان خود ببينيد كه يك درخت بنه – Pistacia – چگونه ايستادن و ماندن در اوج را به بينندگانش آموزش مي‌دهد!

عكس ها از آقاي مهندس فرهاد فخريان

    شايد اگر اين درخت هم در جايي مثل ديگر هم جنسانش مستقر شده بود، به همان بلايي دچار مي‌شد كه ديگران؛ يعني يا فراموش مي‌شد و يا درو!

كلوزآپ نماي نزديك! ياد مخملباف به خير ...

    امّا حالا نه تنها مردم محلي او را عزيز مي‌دارند و كرامت مي‌بخشند؛ بلكه شايد به دليل همين جانمايي استثنايي‌اش، روزگاري به مشهورترين و پربازديدترين درخت بنه‌ي ايران تبديل شده و بسياري در كنارش عكسي به يادگار بگيرند.

خوشبختانه مسير دسترسي اش بسيار صعب العبور است!

    از فرهاد فخري عزيز – معاون برنامه ریزی مركز تحقيقات كشاورزي و منابع طبيعي استان بوشهر – كه اين تصاوير را دراختيارم قرار داد تا در لذت ديداري‌اش با خوانندگان گرامي «مهار بيابان‌زايي» سهيم شوم؛ قدرداني مي‌كنم و البته مژده مي‌دهم كه فرهاد تصاوير ديگري هم از طبيعت ناب خطه‌ي عزيز رييس علي دلواري دراختيارم قرار داده كه به تدريج منتشر خواهم كرد. به خصوص وقتي كه احساس كنم هواي اينجا بيش از حد سنگين شده و ديگر نمي‌شود در آن شناور شد …

به قول اوشو:

كمي سبك‌سري لازم است تا از زندگي لذت ببري و كمي شعور، تا مشكلي برايت پيش نيايد.

گورستان پير ونكي در جوار درخت بنه قصه ما

مؤخره 1:
نخست آن كه مردم محلي در ديار كازرون به بنه (پسته وحشي) بنك مي‌گويند. دوّم آن كه كتل دختر قبلاً نامش «كتل دو خطر» (kotal-e do khatar) بوده است كه به مرور، دو خطر تبديل شده به دختر! كه البته همچين بي مسمّا هم نيست! هست؟

مؤخره 2:
يك پيام زيرسطحي – و البته انحرافي – هم اين درخت بنه دارد؛ اين كه آدم فقط بايد شانس بياورد و جاي خوبي متولد شود يا به كار گرفته شود؛ بقيه‌اش خودش درست مي‌شود!

مؤخره 3:
واضح است كه مؤخره 2 نظر شخصي نگارنده بوده كه البته مسئوليتش را هم برعهده نمي‌گيرد!

در ستایش تک درختان چنار درکه و مردمان پاکنهادش

ما شاخه‌ی درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار
هریک تبر به دست چراییم؟

                                                              فریدون مشیری

یک کوچه رؤیایی در تهران! باورتان می شود؟به نظر شما کدامیک به دیگری هویت می دهند؟ کوچه به درخت یا درخت به کوچه؟! - درکه؛ تیر 1388

 

      کوه‌دره‌ی «درکه» را اگر نگویم که همه‌ی ایرانیان، بی شک همه‌ی تهرانیان و یا دست‌کم تمامی کوهنوردان می‌شناسند و بخشی از شیرین‌ترین یا پرشورترین، سرخ‌ترین یا رنگین‌ترین خاطراتشان را در این مسیر جادویی و طرب‌انگیز و از لابلای زمزمه‌ی کوهساران پلنگ‌چال – جایی که هوش درختان را هنوز می‌شود شنید – گذرانده‌اند. افزون بر آن تقریباً اغلب نویسندگان و هنرمندان و سیاستمداران وطنی؛ از علی‌اکبر ولایتی تا مصطفی میرسلیم و هوشنگ مرادی کرمانی و علیرضا خمسه و حسین زمان و … را می‌شود در این مسیر شناسایی کرد؛ مسیری که از هفت حوض تا دو راهی کارا، همه جور آدمی را می‌بینی؛ از کارا تا آزغال‌چال، قدیمی‌ترها را می‌بینی؛ از آنجا تا پلنگ‌چال، حرفه‌ای‌ها رو می‌بینی و از پلنگ‌چال به بالا، تک و توک آدم‌های ماجراجویی را می‌بینی که به دنبال یه جای پرت یا یه نشونه از یه جای بکر یا ایستادن بر بام تهران یا … می‌گردند.

کوچه ای که صدای هوش درختان به گوش می رسد!

      امّا در این یادداشت نمی‌خواهم به اون بالاها بپردازم! دوست دارم کف مسیر درکه یا همان ابتدای آن را بررسی کنم؛ جایی که سرعت ساخت و ساز در آن شتابان است؛ امّا به طرز غریبی احساس می‌شود که معماران می‌کوشند تا در این ساخت و سازها، کمترین آسیب هم به تک درختان کهنسال و مسیرهای تنگ و خیال‌انگیز کوچه پس‌کوچه‌هایش وارد نیاید.

از این تلاطم رنگین چرا کنار روم؟خیال پشت خیال آِد از کرانه دور ...

     همین است که ستایشم را برمی‌انگیزد … این که هنوز هستند آدم‌هایی که حاضرند به خاطر حفظ سبزینه و حرمت معماری کهن این محله‌ی رؤیایی، اندکی از منافع مادی‌شان را چشم‌پوشی کنند.

درختی در محاصره سیمان و آهن! معجزه است قطع نشدن این درخت! نه؟

    امید که بتوانیم با این رویکرد، کاری کنیم که درکه و سامانه‌ی هوش‌ربایش را به نسل آینده برسانیم؛ اگر یادمان بماند که زباله‌هایمان را این گونه رها نسازیم و حرمت خاطره‌ها را پاس داریم …

آقایون، خانوم‌ها: لطفاً زنبورها را وارد انتقام‌گیری‌های شخصی‌تان نکنید!

مردمان گر یک دیگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ‌ها فرمان‌روایی می‌کنند

                                                  (شادروان فریدون مشیری)

مردمی که به زنبورهای سرزمین شان رحم نکنند، به چیز رحم خواهند کرد؟!

      نمی‌دانم آیا شما نیز خبر حیرت‌آوری که در نحس‌ترین روز مرداد، بر روی درگاه واحد مرکزی خبر قرار گرفت را خوانده‌اید یا نه؟ آن خبر روایتی است باورنکردنی از قتل میلیونی یکی از مفید‌ترین حشراتی که جهان تاکنون به خود دیده است؛ آن هم به بهانه‌ی خصومتی شخصی و کدورتی نابخردانه که در بوجود آمدنش بی‌شک آن  سه میلیون زنبور عسل مقتول تویسرکانی هیچ گناهی نداشته‌اند (نمی‌دانم چرا این نام تویسرکان آنقدر آشنا می‌زند؟!).

یکی از مشهورترین سکانسهای تاریخ سینما: سر اسب در رختخواب کارگردان!

     یاد سکانسی مشهور از ساخته‌ی جاودان فرانسیس فورد کاپولا – پدرخوانده – افتادم که در آن دون کورلئونه با بازی ماندگار و تکرارناشدنی مارلون براندوی بزرگ، فرمان قتل یک اسب نجیب و گران قیمت را می‌دهد تا زهر چشم لازم را از حریفش بستاند. براندو البته در آن فیلم نقش یک رهبر مافیایی را بازی می‌کرد که به راحتی فرمان قتل انسان‌ها را صادر می‌کند، بنابراین نباید از کشتن اسب توسط او حیرت کرد. اما در تویسرکان ماجرا فرق می‌کند! نمی‌کند؟
      آخرین برآوردها حکایت از آن دارد که زنبورها به تنهایی مسئولیت فراهم‌کردن یک سوّم غذای بیش از 7 میلیارد انسان روی کره زمین را بردوش می‌کشند و ما اینک برای قدردانی از این زحمت بی‌منت، آنها را اینگونه به مسلخ برده و زنده به گور می‌کنیم!
     آیا کسی هست که هنوز باور نداشته باشد که یک بیماری به جان مردم امروز وطن افتاده است؟
    اگر کسی هست که هنوز شک دارد، می‌تواند به ماجرای رقت‌انگیزی که ژاله فتوره‌چی در تارنمایش نوشته است، دقت کند تا ببیند که چگونه ممکن است دو شهروند ایرانی ساکن پایتخت، یک بانوی هموطن را به جرم غذا دادن به گربه‌های خیابانی کتک بزنند و دشنام دهند؟!

     آمده بودیم تا به دنیا نشان دهیم که این است روش و سلوک رستگاری در جهان! به ما بپیوندید تا خوشبخت شوید. امّا به جای صدور فرهنگ، حالا باید پنهان کنیم همه‌ی آن چیزهایی را که روزی از کابوسش می‌هراسیدیم …
     آیا کسی هست که برایمان بگوید: چرا با وجود آن همه دستگاه‌های عریض و طویل فرهنگی، باید شاهد چنین رفتارهای شرم‌آوری باشیم؟
    یعنی فریدون مشیری دارد حقیقت را می‌سراید؟!

   در همین باره:

در خبرها نیامده بود که مرگ زنبورها ، یعنی : مرگ زندگی ؛ یعنی: بیابان‌زایی!

این بار اگر سرخی لاله‌ای دلت را لرزاند، خم شو و با عشق آن را ببوس …

 

     یادبرگ پیش رو را خبرنگار سبزاندیش ایسنا در دیار پرمهر و فرزانه‌پرور خراسان برایم ارسال کرده است … از خواندنش برق امید در چشمانم درخشید و ایمان آوردم به آینده‌ی سبز وطن.
     این جوانان، ناهمتاترین ثروت این آب و خاک مقدس هستند و افتخارم این است که برای چنین جوانانی می‌کوشم و قلم می‌زنم …
     و راستی در برابر این دریای سپهرگونه چه می توان کرد؟ جز آن که دل را به او سپرد و وا داد …

باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد

    

    پس بیاییم با یکدیگر پیمان بندیم که نترسیم و دل را به دریا زنیم … مگر صدایش را نمی‌شنویم؟ یک نفر دارد مرا و تو را و ما را خطاب می‌کند؛ کسی که از عشق سخن می‌گوید … بیا برویم به مهمانی‌اش و نترسیم … نترسیم …

مونتسکیو

    یادتان باشد که به قول شارل دو مونتسکیو بزرگ:

    «آبادی یک کشور از روی نسبت آزادیش سنجیده می‌شود، نه از روی حاصلخیزی زمین‌هایش

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
چه دور ساحلش … از دور پیدا نیست
یه عمری راهه و در قدرت ما نیست
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
به امیدی که ساحل داره این دریا
به امیدی که آروم می‌شی تا فردا

    مرضیه ناظری، کلامش را – خطاب به نگارنده – اینگونه می‌آغازد:
    اینم هدیه‌ای برای شما که به اندازه هزار کیلومتر از من دورین!
      با هم هدیه‌ی ارزشمند مرضیه را بخوانیم و پیمان بندیم که دیگر هرگز چیدن را بر بوسیدن گل ترجیح نخواهیم داد.

این سرخی بی بدیل را باید بوسید؛ نباید چید ...

  
    به خاطر مادرم: زمین
   «گل ها را نچینیم؛ گل بر شاخه زیباست» این جمله‌ای بود که دوران بچگی در پارک‌ها زیاد می‌دیدیم( حالا آنقدر بزرگ شده‌ایم و به قدری سرمان شلوغ شده که تابلوهای کوچک زنگ زده لای گل‌های پارک برایمان اهمیتی ندارد).
   بدون این که دلیل بخواهیم، می‌دانستیم نباید گل‌ها را چید؛ با وجود این وسوسه‌ی چیدن‌شان همیشه با ما بود. انگار می‌خواستیم زیبایی جادویی رنگهاشان فقط مال ما باشد. امروز بزرگ شده‌ایم. خیلی‌ها فهمیده‌اند چرا نباید گل‌ها را قتل عام کرد و از آن انحصاری خویش ساخت؛ اما هنوز هم گل‌های سرزمین‌مان چیده می‌شوند و به اسارت گلدان‌های آب در می‌آیند و بعد از 2-3 روز به سطل آشغال می پیوندند. چرا؟!
 آن روزها اگر دست‌هامان کوچک بود و زورمان فقط به یکی دو تا گل کوچک از باغچه‌ی همسایه یا پارک سر کوچه می‌رسید، امروز قویتر شده‌ایم و با ماشین می‌تازیم به دشت شقایق‌های اطراف مشهد و دسته دسته گل‌های لاله، علف‌های خوراکی و دارویی ( گاهی هم فقط فکر می‌کنیم علف‌های دارویی)، زیره‌های کوهی و کاکوتی‌های معطر را از ریشه درمی‌آوریم …
   می‌دانم … البته که پرسه زدن لابلای علف‌ها و به دنبال گلی خاص گشتن لذت بخش است، اما وقتی به نتیجه کارمان فکر کنیم، شاید سزاوارتر آن باشد که از این لذت بگذریم و اجازه دهیم گل‌های صحرایی هم چند روزی زنده بمانند.
    گیاه باید در دل خاک زمین ریشه بدواند، به آب برسد، گل بدهد، دانه بسازد تا سال بعد نه یکی که 30-40 گیاه جدید جای آن به بار بنشیند و این 40 گیاه با هم خاک را برای ما حفظ کنند، آب باران را به سفره‌های زیرزمینی برسانند و زیبایی ببخشند. این است رسالت واقعی گیاه!
   و این قصه‌ی نابودی گیاهان سرزمین من است: روزگاری جای جای خراسان مملو از درختان معطر و دیرزیست اُرس بود؛ درختانی که فقط در چند جای جهان می‌رویند، بسیار مقاوم و دیرپا هستند و – اگر بگذارند-  کمینه‌ی عمرشان از هزار سال فزونی می‌گیرد. سال‌های سال است که چوپانان و روستاییان و برخی از کوه‌نوردان با تکیه بر انبوهی درختان کهنسال اُرس، آنها را از ریشه درآوردند، آتش زدند و چای درست کردند، خانه ساختند و نان پختند.
   چنین است که امروز به جز قسمت‌‌هایی از تندوره و هزارمسجد، دیگر در کمتر جایی می‌توان انبوهی درختان مقدس و ارزشمند اُرس را شاهد بود. قصه نابودی همه گل‌ها و گیاهان به همین سادگی و تلخی است. فاجعه‌ی انقراض و نابودی به همین آرامی می‌آید. گون‌ها، درمنه‌ها، آویشن‌ها، زیره‌ها و باریجه‌ها هم امروز می روند تا به داستان اُرس‌ها بپیوندند.

     آهای مشهدی‌ها!
     یادتان می‌آید قبلاً چقدر لاله کوهی و شقایق داشتید؟ خراسان! کجاست شکوه اُرس‌های سر به فلک کشیده‌ی هزار ساله‌ات؟
باور کردنش سخت است، اما همان دختری که به ذوق گل‌های سرخ لاله را می‌چیند، همان پیرزنی که علف‌های کوهی را می‌کند تا آش بپزد و همان مردی که بوته‌های 20-30 ساله‌ی گون را می سوزاند تا آتش درست کند – همه‌ی ما – به راستی همه‌ی ما، طبیعت را از جشن رنگ‌های جادویی گل‌های صحرایی و کوهی محروم کرده‌ایم.
پس این بار اگر سرخی لاله‌ای دلت را لرزاند، خم شو و با عشق آن را ببوس … باور کن لذتش کمتر از چیدن نیست.

مرضیه نظری – خبرنگار ایسنا در خراسان

    مؤخره:
    نمی‌دانم قصه‌ی روباه و شازده کوچولو را یادتان هست یا نه؟ اگر نه، حتماً بخوانید. و اگر پاسخ مثبت است، حتماً حتماً دوباره آن را بخوانید … من ده‌ها بار خوانده‌ام و عجیب آن که هنوز برایم اندکی از طراوت و تازگیش کم نشده است:
و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…

تصويري از بوشهر كه اميد مي‌افشاند و شور مي‌آفريند!

درود بر این سه جوان بوشهری

همه‌ي ما روزي چشم باز كرده و خود را در دنياي آدم‌زميني‌ها ديده‌ايم؛ اون هم اغلب ناغافلكي!
و همه‌ي ما روزي هم چشم بر اين دنيا خواهيم بست كه اتفاقاً آن هم اغلب ناغافلكي است!
در بين اين آمدن و رفتن، اما مي‌تواند اتفاقي رخ دهد كه احساسي ناب از رضايت‌مندي و سرخوشي را تجربه كني و تا آخرين لحظه‌ي حضورت در واژه‌ي اكنون شناور باشي و سرمستانه از آب‌تني كردن منتهاي لذت را ببري …
مي‌داني آن اتفاق چيست؟
اين كه هر يك از ما بكوشيم تا دنيا را در وضعيتي بهتر نسبت به زماني كه در آن وارد شديم، ترك كنيم.
به همين راحتي!
برای همین است که وقتي اين دو تصوير را در كلبه‌ي مجازي ابوحنانه‌ي عزيز ديدم، دلم به شوق آمد، چشمانم خيس شد، تنم لرزيد و سراپاي وجودم را غروري ناب فراگرفت؛ غرور از داشتن چنين هموطنان عاشقي، كه حاضرند خود را به زحمت اندازند تا هم‌نوعان خويش و نيز ديگر زيستمندان دريايي و كنارآبزي در وضعيتي بهتر زندگي كنند.
و مگر عشق جز اين است؟
عشق يعني:
گرم يادآوري يا نه
من از يادت نمي‌كاهم
و آن سه هموطن بوشهري عميقاً نشان دادند كه عاشق طبيعت و زيستمندان آن هستند. آنها نشان دادند که ترجیح می‌دهند به جای آن که فقط نام خود را در آغوش گرفته و بغل گیرند، نام آنهایی را به آغوش کشند که نمی‌شناسند و شاید هرگز هم نبینند … و این یعنی: عشق واقعی به انسانیت.

آري …
آن چند جوان بي‌ادعاي بوشهري به من و تو درس بزرگي دادند؛ اين كه مي‌شود همواره با كمترين امكانات هم كاري كرد كارستان و دنيايي ساخت شبيه هيچستان … همان هيچستاني كه مي‌شود سراغ سهراب را آنجا گرفت.
هیچستانی که
تا نسیم اتشی در بن برگی بوزد
زنگ باران به صدا در می‌آید

بیاییم از امروز پیمان بندیم که در به صدا درآوردن زنگ باران امساک نخواهیم کرد
بیاییم قول دهیم در گفتن جمله‌ی دوستت دارم، مصلحت‌سنجی نخواهیم کرد
و بیاییم عهد ببندیم که نکته‌های شیرین زندگی را که در‌می‌یابیم با دیگران به اشتراک خواهیم نهاد.
روايت مصور و دلنشين ابوحنانه‌ي عزيز را از اين ماجراي دلپذير اينجا بخوانيد و دعا كنيد و دعا كنيم كه بر شمار اين گونه هموطنان در دور و برمان افزوده شود.

باور كنيد:
دنيا در حال فرياد است كه به شما بگويد: بله!
چرا صداي مهرباني‌هايش را گاه نمي‌شنويم يا جدي نمي‌گيريم؟

اگر و تنها اگر: بيابان را مي‌شناسي!

بر فراز تپه های مواج مصر - جندق

      يه موقع‌هايي كه روي آخرين يال زرين تپه‌ي ماسه‌اي مصر قدم برمي‌دارم؛ يه وقت‌هايي كه در كنار شورترين رود عالم در جوار گندم بريان شهداد نفس مي‌كشم و يه زمان‌هايي كه از بالاي تپه‌هاي سرخ‌رنگ ميوسن جنوب دامغان به انتهاي ناپيداي دشت كويري مي‌نگرم كه آن سويش، جندق با همه‌ي نجابت و صلابتش ايستاده است … بله  درست در همون برهوت خاموش و اهورايي كوير بر خود مي‌لرزم … بر خود مي‌لرزم كه آيا توانستم رسالتم را در برابر آن بيابان‌زاده‌ي بيابان‌گرد ادا كنم؟ آيا توانستم خطي مثبت از حضورم در اين دنياي فاني، باقي نهم  و آيا توانستم ذره‌اي از آلام سرزمين مقدس مادري‌ام را كم كنم؟

    گوش كنيد!
    ساربانگ صحرا مي‌نوازد … در اين صحرا، نه ترنم شاد جويباري روان است، نه سبزينه‌ي زوهمندي و نه بازي مستانه‌ي رودي … درعوض؛ تنديس‌هاي ماسه‌اي، همان بردنگ‌هاي زرگون، سپيد و خاكستري مدام جابه جا شده تا تازيانه‌ي ناپيداي باد را برملا سازند …
   و بايد اينجا در پيشگاه خوانندگان عزيزي كه دوستشان دارم، اعتراف كنم: محمّد درويش از دريافت اين تازيانه‌ها نفس مي‌گيرد و به اوج بال مي‌گشايد …

    يادداشت زير را همكار عزيزم عهديه كاليراد آفريده است و آن را تقديم كرده به خوانندگان عزیز این کلبه‌ی مجازی … خوشحالم كه چنين همكاراني دارم.

به نام خدايي که همين نزديکي است

بيابان‌زاده‌اي بيابان گرد
کويرنشيني کپرنشين
او که هميشه آسمانش چراغاني است از نوع بي مصرف، حتي نه کم مصرف
کهکشان را زماني يافت که مادرش در راه شيري لالايي کوير را برايش زمزمه کرد
او، فرزند شن زار است و عاشق شترهايش
مي خواهد بداند مديريت سرزمين‌هاي بياباني از نوع علمي او را به کجا خواهد رساند
او نمي خواهد شب چراغ‌هايش را گم کند
فقط مي خواهد فرهنگ کوير را محترم شمارند
مي خواهد ستارگاني در آسمان پر ستاره‌اش باشند
مي خواهد ثقل دايره‌اي باشد که گردش مي‌کنند
مي‌خواهد زادگاهش را پاس بدارند
مي‌خواهد مديريت سرزمينش پايداري بومش باشد
مي خواهد منابع سرزمينش را پاسدار باشند
مي خواهد همچنان بيابانگرد باشد، آن هم از نوع روستايي
او در آينه تو را ميبيند
تجلي آرمان‌هايش در حريم دانش
او را، بومش را، ديارش را و فرهنگ و هويتش را محترم شمار
و به مديريت سرزمينش مفتخر باش
اگر و تنها اگر
بيابان را مي‌شناسي

در ستایش مردی که از خرافات می‌نالد و سبز می‌اندیشد

میرحسین می گوید: گداپروری را تمام کنید، کرامت انسانی ایرانیان را به ایشان بازگردانید

    ساعت 21:45 امشب – نهمین روز از خرداد 1388 – ایرانیان فراوانی در اقصی نقاط جهان شاهد پخش فیلم مستندی بودند که کارگردان نامی سینمای وطن، مجید مجیدی ساخته بود؛ فیلمی با نام «میرحسین موسوی» که اشک بسیاری از بینندگان رسانه‌ی ملّی را درآورد؛ امّا آن اشک، اشک غم و درد و خجالت و شرمندگی نبود … اشک امید و عشق و غرور ملّی بود.
مجید مجیدی فیلمی ساده ساخته بود، درست مثل شخصیت ساده، صمیمی و دوست‌داشتنی میرحسین که به دل می‌نشست. فیلمی بدون ادا و اطوارهای رایج هنر هفتم که مانند شعرهای سهراب می‌شد در رگ بسیاری از نماهای سبزرنگش خیمه زد و ساعت‌ها اندیشید.
میرحسین در این فیلم به من و تو گفت که دلش از این همه تظاهر به خرافه‌‌گرایی گرفته است؛ او به زبان بی‌زبانی گفت: مملکت را نمی‌توان با هاله‌ی نور و چاه جمکران و وزیر سربه زیر اداره کرد. مملکت به وزیر سرافراز نیاز دارد؛ سرافراز در برابر این ملّت بزرگ و قدرشناس.
میر حسین گفت: هر چه می‌توانید نام بلند ایران را بر زبان آورید و از این ریشه‌گاه ملّی سخن بگویید که همه چیز ما از اوست … فریاد ایران ایران طرفداران سبزپوش موسوی در این فیلم مستند، بی‌شک در حافظه‌ی تاریخ خواهد ماند تا ایران‌ستیزان بدانند که نمی‌توان و نباید وطن را از گرانیگاه وحدت این فرهنگ کهن و بوم و بر مقدس حذف کرد.

او تنها کاندیدایی است که برای محیط زیست برنامه دارد

    و میرحسین حتا مهم‌تر از این را گفت:
   او گفت: شاید تعداد خائنین به این کشور و ملّت از تعداد انگشتان دست هم کمتر باشد. و این حرف بسیار بزرگ و مهمی است.
دنیای میرحسین موسوی و نگاه او به ایرانی چنان وسعت و ژرفایی دارد که همه می‌توانند برای آبادی‌اش دست در دست هم دهند؛ فارغ از این که بپرسیم شهروند درجه‌ی یک است یا دو؛ سنی است یا شیعه، کرد است یا لر یا ترکمن یا بلوچ یا عرب یا ترک؛ زرتشتی است یا آشوری یا ارمنی یا …
قطار میرحسین آنقدر ظرفیت دارد که تمام ایرانیان به جز چند نفر که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمی‌رسد، می‌توانند سوارش شوند؛ همان قطاری که ما به ویژه در طول این 4 سال تا توانستیم، مسافرانش را به بیرون پرتاب کردیم.
میرحسین به من و تو می‌گوید: بس است دشمن دشمن کردن. بیایید نشان دهیم که نام ایران و ایرانی می‌تواند با سرافرازی و محبت و شوق در همه جای گیتی بلندآوازه گردد.
آن مرد سبزپوش یادمان انداخت که استقلال یک کشور با بد و بیراه گفتن به کشورهای دیگر به اثبات نمی‌رسد. کشوری می‌تواند خود را مستقل و زنده و بانشاط بداند که به مردمش کرامت داده و بکوشد تا منزلت انسانی را در جهان غلظت بخشد.
در این فیلم صحنه‌ای وجود دارد که پدری را سوار بر موتور نشان می‌دهد که به همراه فرزند کوچکش به دنبال خودرو موسوی در حرکت است. موسوی نگران آن کودک است و دستور توقف خودرو را می‌دهد. سرمایه‌های ما کودکان ما هستند، با کودکان‌مان چه کرده‌ایم؟ موسوی می‌گوید: وقتی آموزگاری که قرار است به کودکان امروز و مدیران فردا، امید را تزریق کند، خود ناامید است، دیگر چه چشم‌انداز سپیدی می توان از آینده ترسیم کرد؟
   و من – محمّد درویش – افتخار می‌کنم که از آخرین روزهای اسفند سال 1387 به همراه چند تن از شریف‌ترین خدمتگزاران عرصه‌ی منابع طبیعی و محیط زیست کشور، از جمله دکتر تقی شامخی، دکتر علی‌اکبر محرابی، دکتر بحرینی، دکتر پیراسته، دکتر محمّد مهدوی و دکتر محمّدرضا مقدم کوشیدیم تا برنامه‌ی محیط زیستی دولت میرحسین موسوی را بنویسیم؛ برنامه‌ای که می‌گوید: برخورداری از هوای پاک، آب سالم، خاک حاصلخیز و کارمایه‌های نو نیز حق مردم ایران است؛ برنامه‌ای که برای تمامی زیستمندانی که مهمان خاک مقدس ایران هستند، حرمت قایل بوده و پاسداری از این میراث طبیعی یگانه و ناهمتا را آرمان خود می‌داند و در شمار اولویت‌های نخستین دولت سبزش معرفی کرده است.
این مرد شریف را که می‌بینم
صداقتش را که لمس می‌کنم
اراده‌اش را که حس می‌کنم
عشقش را به وطن که درک می‌کنم
و رنگ سبزی را که برای خود برگزیده است …
امیدم به آینده دوچندان می‌شود؛ شورم بال و پر می‌گیرد و اشکم سرازیر می‌شود …
    دلم می‌خواهد ایران و ایرانی آباد و بانشاط و دوست خود و همه‌ی ملت‌های جهان باشند. دلم می‌خواهد پاسپورت ایرانی دوباره اعتبار درخور خود را بازیابد؛ دلم می خواهد شاخص زمین شاد در ایران زبانزد ممالک دنیا شود.
    و امشب ایمان آوردم که با میرحسین موسوی می‌شود سرزمین مقدس کوروش بزرگ را دوباره به شادترین سرزمین جهان بدل ساخت.
                                                                           انشاالله

فیلم میرحسین موسوی را اینجا ببینید.