قم را دوست دارم … شهر کودکیها و نوجوانیهایم بوده است. خدابیامرز، پدربزرگم که “باباگله” صدایش میزدیم، یک مزرعهی 12 هکتاری داشت به نام حسین آباد در نزدیکی سلفچگان که در کنارش رودخانهای پر از آب و ماهی هم جریان داشت. در بالادستش هم کاریز حسین آباد، همواره از آب لبالب بود و دلخوشی من این که کی تابستان میشود و دوباره میتوانم به مزرعه باباگله و نزد باغبان مهربانش، حاج عبدالله بروم که خدا رحمتش کند … در آنجا باغ انار و انجیر و جالیز خیار و بادمجان و خربزه بود و عشق میکردم از این که اجازه داشتم در آبیاری آن مزرعه کمک کنم و بعدازظهرها هم البته در گرمای سلفچگان، تنی به آب رودخانه بزنیم … برای همین است که هنوز هم، از روی شکل و پیکرهی درختان انار، اغلب میتوانم تشخیص دهم که میوه درخت شیرین است یا ترش یا ملس و یا انار سیاه است …
یادم هست در نزدیکیهای پیروزی انقلاب که مدارس هم در همه جای کشور تعطیل شده بودند؛ از نجف آباد اصفهان آمده و مدت زیادی در منزل باباگله در خیابان صفائیه قم ماندگار شدیم و مثل خیلی از بچههای هم سن و سالم (آنهایی که 12 یا سیزده بهار بیشتر از زندگی را درک نکرده بودند) به خیابانها میریختیم و فریاد میزدیم: اگه خمینی دیر بیاد، سه راهیها از قم میآد! و آنگاه وقتی مأمورین گارد به دنبالمان میدویدند، خود را به رودخانه قمرود در پشت منزل پدربزرگ رسانده و متواری میشدیم … رودخانهای که آن روزها هنوز آب داشت و ما کلی گلبازی میکردیم آنجا با خاک رس ماندگار و شکلپذیرش، اما حالا نهتنها دیگر آبی ندارد، که بدل به یک بلوار دوطرفه هم شده است!
خلاصه این که اینها را نوشتم تا بگویم: چرا قم را دوست دارم و برایم این شهر و مردمانش، یادآور بخشی از شیرینترین خاطرات زندگیم هستند. با این وجود، اینسالها هرگاه به قم میروم، دلم بیشتر از بار قبل و سال قبلترش میگیرد و نگرانتر از آیندهی این شهر و مردمانش میشود.
نوشتار پیشرو، شرح بخشی از دلایل این نگرانی است … ادامهی خواندن