روزگاری نامش پادشاه صخره ها بود … امروز اما انگار به “قلندر” بیشتر میماند تا سلطان یا پادشاه؛ قلندری که هر روز دارد از شمارش بیشتر و بیشتر هم کاسته میشود … همان گونه که از شمار قلندرها و لوتیهای زمان در دنیای آدم بزرگها هم دارد کاسته میشود! نمیشود؟ ادامهی خواندن
بایگانی دسته: لحظهها و نكتهها
هر زیبایی ، زیبا نیست! همان طور که هر زشتی هم زشت نیست!
نامش Thierry Bornier است؛ عکاس نشریه نشنال جیوگرافیک. تصاویری شکار کرده است از مزارع رنگی و تراسبندی شده در Yunnan، جایی در کشور چین. تصاویری که بیشک از منظر افزایش جذابیتها در حوزه توریسم کشاورزی و روستایی میتواند بسیار حایز توجه باشد.
اما از منظرتوجه به آموزهها و ملاحظات محیط زیستی، میتواند مصداقی بارز از بیابانزایی به شمار رود!
کافی است اندکی دقیق تر در اجزای آن دقت کنیم تا دریابیم که این نوع کاربری فشرده و نامنظم از زمین، آشکارا به افت شتابناکتر حاصلخیزی خاک، افزایش فرسایش خاک، شورشدن و ماندابی شدن زمین، تزریق مواد آلاینده، کودها و سموم شیمیایی و مرگ میکروارگانیسم های مفید موجود در این عرصه منجر میشود؛ عرصه ای که آشکارا درجه آسیب پذیریاش در برابر رخداد سیلهای حادثه خیز هم افزایش یافته است.
خلاصه این که دوستان من!
انگار هر آنچه که در زندگی و محیط پیرامونیمان زیبا میبینیم، ممکن است نقش، بازخورد و اثر زیبایی بر کیفیت زندگی مان برجای ننهد! و حتا شگفتآورتر آن که ممکن است همان ابلیس باشد در داستان شام آخر!
هر چند که البته همچنان میشود توشهی دیداری (حظ بصری!) مان را از چنین نگارههایی ببریم! زیرا یکی از رازهای دلفریب این دنیا همین است که نه هیچ زیبایی مطلقی وجود دارد و نه هیچ زشتی مطلقی!
و خبر خوش، شاید همین باشد! نه؟
در همین باره:
– دو تابلوی زشت و زیبای دیگر که میتوان به راحتی آنها را زیبا و زشت هم نامید!
کجا رفته اند ماه بانوها و ستاره های شهر؟!
فراخنای آسمانی که از همه سو ما را احاطه کرده و عجیب تاریک، مرعوب کننده و رازآلود به نظر میرسد؛ شاید خیلی هم چیز بدی نباشد! وگرنه چگونه ممکن بود در این پردهی تماماً سیاه، بتوانیم آن همه شعرهای جورواجور و زیبا را در ستایش درخشش ستارگان و نوازش ماه در طول هزاران سال گذشته تا امروز بسراییم؟
و عجیب آن که انگار همزمان با افزایش دانایی ما از دنیای پیرامونمان و عظمت سیاهچالههایی که ما را در بر گرفتهاند، کمتر مجال یافتهایم تا بال خیال را چون پدران و مادرانمان رها کرده و در ستایش ماه و درخشش ستارگان و چشمکهای الهامبخششان بنویسیم و بسراییم و بخوانیم و پای بکوبیم! چرا؟
چرا دیگر کمتر نام زیباترین دخترکانمان را “ستاره” مینهیم؟ و چرا ماه بانو، مدتهاست که به افسانهها پیوسته است؟
من دلم میگیرد اگر روزی تعداد ستارههای زمین کم و کمتر شود؛ در حالی که آن بالا بالاها، همچنان ستارهها دارند به ما چشمک میزنند و با طنازی و دلبری، یادمان میاندازند که زندگی زیباست …
برای همین است که از تماشای این کادر هوشربا و پرواز این زوج عاشق در پناه نور ماه لذت میبرم و فکر میکنم که اگر ماه نبود، آن زیبایی وصفناپذیر را چگونه میشد اینک با همنوعانم به اشتراک نهم؟
پسین گفتار:
و ای کاش نام شکارگر این صحنه را میدانستم؛ هنرمندی که بیشک او هم عاشق سیاهی شب است و میداند فروغ عشق و جبروت بیمثال زیبایی مطلق را همچنان باید مدیون این تاریکی و سیاهی پیور دانست.
زیباترین پاییز تهران در زیباترین پردیس ایران!
امروز دوباره باران بارید و چون همیشه، روسیاهی این روزهای آسمان تهران را با خود شست و برد تا ما همچنان بتوانیم از این زیباییهای ناهمتای پادشاه فصلها در آخرین روزهای حضورش در تقویم 1391 بهره برده و در نقاشیهای بیمانند و رنگارنگش شناور شویم.
ببینید تازه ترین تصاویر از باغ گیاهشناسی ملی ایران، بزرگترین باغ اکولوژی جهان و زیباترین پردیس وطن را در آستانهآغاز ششمین دهه از زندگیش در یک روز خیس از سومین ماه ِ سومین فصل سال.
سنگفرشها را رها کنید؛ برگفرشها را بنگرید!
پایان تلخ یوز پلنگ آسیایی در ایران به روایت یک ایرانی 12 ساله
نامش سپهر عیدیوند است؛ زادهی دیار خوزستان. 12 بهار از زندگیش را گذرانده و سالهاست در ماهشهر، در ساحل فیروزهای خلیج فارس زندگی میکند؛ جایی که شاید هرگز گذر هیچ یوزی به آنجا نیافتاده باشد؛ با این وجود، وقتی داستان اندک یوزهای باقیمانده را در اینجا و آنجا خواند و وقتی فهمید که سگهای گله در سمنان، یکی از 50 یوز باقیمانده را هم کشتند، آنقدر متأثر شد که این یادداشت را نوشت …
با خود میاندیشم که اگر نسل گذشته ایرانیان، میتوانستند، سپهرهای بیشتری را تربیت کنند، بی شک فرزندان سپهر و سپهرها این بخت را داشتند تا شاهد خرامیدن نماد حیات وحش وطن بر این بوم و بر مقدس باشند. اما اینک متأسفم که بگویم: ما آخرین نسلی هستیم که یوزپلنگهای آسیایی را در ایران میبینیم و تمام.
با هم یادداشت سپهر را بخوانیم و در مظلومیت یوز در ایران، آرام آرام اشک بریزیم …
آخرین لحظههای زندگی یک یوزپلنگ در سمنان!
ناامید بود. پریشان بود. گرسنه بود. این دیگر پسر بچهای نیست که اشتباهی به جنگل آمده و گرسنه است. این کسی نیست جز یوز ایرانی. بله. سرش را به چپ و راست میچرخاند. دنبال غذا میگشت. کلی، بزی، چیزی، هیچ چیز نبود، هیچ چیز. انسانها تمامشان را غارت کرده بودند. یوز در حالی که لب پائینی اش را می گزید با خود گفت: آخر آنها این همه گوسفند دارند، این همه مرغ دارند، به مقدار فراوان، چرا می آیند و غذای ما را می کشند. فقط یک دلیل می تواند داشته باشد: تفریح و خوشگذرانی. آهی کشید. در حالی که پیش میرفت و دنبال چیزی می گشت، گرچه میدانست چیزی پیدا نمیکند. با خود گفت: این موجود دوپای خونخوار حتی به آن حیوانهایی مانند گاوها و بزها و غیره که برای او زحمت میکشند و مزد آنها یک ضربه شلاق و چوب است هم وقتی پیر می شوند، رحم نمی کند و آنها را میکشد. یاد بچههایش افتاد. در چشمانش حلقهی اشک پدیدار گشت. لبش میلرزید. نمیخواهم یا بهتر است بگویم نمیتوانم حال او را توصیف کنم. چون من هم انسانم. همان موجود دوپا. یوز که کاملاً مطمئن بود غذایی پیدا نمیکند، از کوه پایین آمد. دراز کشید و در حالی که دستهایش را زیر سرش گذاشته بود، به جلو خیره شد. یاد داستانهای پدربزرگش میافتاد که از سرسبزی و انبوه حیوانات سخن میگفت. اما این داستان هم مثل همه داستان هاست. در حالی که تصویر بچه هایش را که گرسنه بودند در ذهنش مجسم میکرد و در حالی که کشتن جفتش توسط انسان در جلوی چشمانش نقش بسته بود، صدایی شنید. صدای فلوت. توجهی نکرد. آوای فلوت زیبا بود. اما نمی توانست دل غمگین او را بهاری کند. اما ناگهان جا خورد. با خود گفت: این صدا، صدای فلوت چوپان است. خوشحال شد. امید مثل چراغی در قلب او روشن شد. خرامان خرامان به سوی آوای فلوت پیش رفت. وقتی تصویر مبهمی از گله را دید قدمهایش را آهسته تر کرد. وقتی کمی جلوتر رفت در پشت درختی پنهان شد. گله را رصد کرد. لبخند زد. می توانست خودش و بچه هایش را از گرسنگی نجات دهد. آرام آرام از پشت گله به طرف گوسفندی خزید. ناتوان بود. درمانده بود. خسته بود. حتی شک داشت که بتواند گوسفند را بگیرد. چند قدمی به گوسفند نمانده بود که صدایی شنید. صدایی که خیلی برایش آشنا و متاسفانه بسیار تلخ بود. صدای پارس سگ ها. در آن لجظه این گربه ایرانی، دیگر چیزی نمی دید. اشک جلوی چشمانش را گرفته بود. ناامیدانه به طرف گوسفند یورش برد. اما سگی جلویش را گرفت. دندانهایش را به علامت تهدید به او نشان داد. یوزپلنگ که میدانست دیگر از غذا خبری نیست، با خودش گفت: حداقل در آخرین لحظات زندگی در کنار بچههایم باشم و به طرف کوه دوید. مثل اینکه سگ ها نمی خواستند دست از او بردارند. می خواستند او را بگیرند. ناگهان یوز ناتوان آخرین زورش را برای رسیدن به کوه زد. خیلی درمانده بود. گرسنه ، خسته، روی زمین افتاد. در حالی که نفس نفس می زد و صدای سگ ها را از پشت سرش میشنید، ناامیدانه تلاش کرد تا بلند شود. ولی نمی توانست. ناگهان جسمی را بر روی پوست خال خالی اش احساس کرد. بعد فقط چند لحظه طول کشید. تا دیگر چشمانش را باز نکرد. خداحافظ هم وطن.
چه فرق میکند در کنار لاشه کدام مقتول به دوربین لبخند بزنیم؟!
اخیراً روزنامهی دیلی میل گزارشی مصور و غمانگیز از قتل عام باورنکردنی جنگل رد وودز در ایالت کالیفرنیا -California redwoods – آمریکا منتشر کرده است که بسیار تأملبرانگیز مینماید. چرا که هیچ جای دیگری در کره زمین را نمیتوان یافت که در آن درختانی برویند که بیش از 125 متر ارتفاع آنها و دهها متر قطرشان باشد.
اما شوربختانه مردم آمریکا در قرن هیجدهم دست به قتل عامی باورنکردنی و شبیخونی تکرارناشدنی زدند؛ به نحوی که از آن رویشگاه اساطیری که زمانی نزدیک به یک میلیون هکتار وسعت داشت؛ اینک فقط اندکی بیش از 50 هزار هکتار آن را باقی نهادند و شاید اگر امثال جولیاها نبودند، همان 50 هزار هکتار هم امروز باقی نمانده بود.
اما نکتهای که توجه مرا جلب کرد، حضور غرورمندانه، فاتحانه و پرنشاط قاتلین آن درختان بی نظیر در کنار لاشهی آنهاست تا عکسی به یادگار لابد از فتح الفتوح خود بگیرند؛ حضوری که بیشتر حکایت از نادانی دارد و بیاختیار مرا به یاد تصاویر تاریخی شکار وحوش در دوران قاجاریه انداخت؛ به ویژه آن یکی که قبله عالم دارد در کنار لاشه یک قوچ، قلیان هم میکشد!
گاه فکر میکنم به رغم همهی افسوسهایی که از گذشتهها میخوریم، دست کم، فرصتهایی برای احساس رضایت از اکنون هم وجود دارد، چرا که امروز دیگر کمتر چنین صحنههایی را میتوان دید و یا اگر هم رخ دهد، شکارچیان محترم، کمتر حاضر میشوند تا رو به دوربین لبخند زده و تصاویرشان را با افتخار در فضای وب منتشر کنند و یا اگر عکس یادگاری هم بگیرند، سعی میکنند آن را در هزار پستو مخفی کرده تا بیش از این آبرویشان، مثل آبروی پادشاه اسپانیا نریزد!
امروز آدمها اینگونه در کنار درختان عکس میگیرند:
و اینگونه به شکار شیرها میروند …
بیاییم همه از تاریخ عبرت گیریم و هرگز لبخند چنین قاتلینی را – که از کشتن زیستمندان زمین لذت میبرند – رو به دوربین تحمل نکنیم.
ملبورن ؛ شهری که فرشته هایش روی درختان مأوا گزیده اند!
امروز یک هموطن عزیز به نام عارف عشقی از دیار استرالیا برایم تصاویری را فرستاد که دریغم آمد با شما خوبان روزگارم به اشتراک ننهم تا مانند من از شهد شیرین انسان بودن در هزارهی دود و دم و سیمان و گلوله به خود همچنان نبالید!
عارف عشقی دانشجوی دورهی دکترا در دانشگاه ملبورن است و دارد در یکی از رشتههای نوین مربوط به زیر گروه علوم زیست پزشکی (Neuroinformatics) ادامه تحصیل میدهد.
اما البته تصاویر ارسالیاش ظاهراً ربطی به تخصص پیشبرندهاش ندارد؛ هر چند که ماهیت میان رشتهای آن شاید بی تأثیر نباشد در دیدن آن چه که معمولاً مهندسان و پزشکان نمیبینند! میبینند؟
تصاویر مربوط به درخت سرنگونی است که در اثر وزش شدید باد در یکی از محلههای شهر ملبورن به نام باندورا نقش بر زمین شده است. اما نکته جالب این است که این ماجرا امروز و دیروز رخ نداده، بلکه حدود یکسال از سقوط این درخت میگذرد. با این وجود، شهرداری منطقه اقدامی برای جمعآوری آن نکرده است. میدانید چرا؟
زیرا آنها تصمیم گرفتند تا درخت را در همین حال زنده نگهدارند و یک چالش را به فرصت بدل سازند! آنها با ریختن مخلوطی از هوموس (خاکبرگ) در زیر تنه درخت، کوشیدند تا از دیگر اندام هوایی و تنه درخت به عنوان محلی برای رویش ریشههای ثانویه سود برده و بدین ترتیب، درخت را از خطر مرگ نجات دهند.
جالب این که در تابلویی که ملاحظه میکنید، تأکید کردهاند که این یک طرح آزمایشی است و برای نخستین بار میخواهند آن را تجربه کنند، هرچند که هنوز از نظر علمی چنین روشی ثابت نشده است.
حال حرکت شهرداری ملبورن را مقایسه کنید با شهرداری تهران یا شهرداری فومن یا ماجرای بلوار ملک آباد مشهد یا ناهارخوران گرگان و یا هر شهر دیگری که خدا را شکر در ایران کم هم نیستند! هستند؟ و بعد ببینید که چرا آنها که پیامبری هم ندارند که برایشان بگوید: شکستن شاخه یک درخت، مانند شکستن بال فرشتگان است؛ بیشتر از ما در اندیشه نجات و تیمار درختان هستند!
میگویم: نکند فرشتهها از ایران پرکشیدهاند و رفتهاند و با انحرافی معنادار! دارند از درختان آن سوی آبیها پاسداری میکنند؟!