بایگانی دسته: درختان عجيب

وقتی که دیگر هیچ مردی برای دیدنت، سر برنگرداند!

نامش شانتال است؛ زنی که حوالی پنجمین دهه ی زندگیش را تجربه می کند و به تدریج درمی‌یابد دیگر هیچ مردی تمایلی ندارد تا برای دیدنش مانند گذشته‌ها، سرش را برگرداند! دانایی تلخی که سبب شده، نه‌تنها رفتارش با ژان مارک – همسری که عاشقانه دوستش دارد – تغییر کند، بلکه موجی از افکار سیاه و افسردگی نیز احاطه‌اش سازد … اما ناگهان همه چیز تغییر می‌کند! زیرا شانتال نامه‌های عاشقانه‌ای از یک ناشناس دریافت می‌کند که به ستایشش برخواسته است …
آنچه خواندید برگردان فشرده‌ای است از رمانی به نام هویت (identity) که میلان کوندرا، نویسنده‌ی فرانسوی چک‌تبار در سال 1999 با زیبایی هر چه تمام‌تر به رشته‌ی تحریر درآورده و به جهانیان عرضه داشت.
در فراز ماندگار این رمان شانتال رو به همسرش کرده و با تلخی می‌گوید: «در جهانی زندگی می‌کنیم که مردان دیگر برای دیدن من سر بر نخواهند گرداند».
واقعیتی که البته دیر یا زود سراغ همه‌ی خوانندگان مؤنث این تارنما هم خواهد آمد! نخواهد آمد؟
و یک خبر تسکین‌دهنده – برای خانم‌ها – آن که امروزه روز، پیوسته بر شمار مردانی که از مواجهه با این کابوس رنج می‌برند هم، افزوده می‌شود! نمی‌شود؟
تماشای روزانه‌ی آدم‌هایی که حال و روز تظاهرات دیداری‌ و آرایش بیرونی‌شان در معابر و مجامع عمومی گواه آن است که برای چنین نمایش دلفریبانه‌ای، مجبور شده‌اند تا دقایق پرشماری از لحظه‌های بی‌برگشت زندگی‌شان را در برابر آیینه به هدر دهند؛ بهترین شاهد بر این مدعاست.
در قصه‌ی کوندرا، شانتال ابتدا از حضور کسی که او را می‌شناسد و کارهایش را زیر نظر دارد، احساس خوبی ندارد؛ اما رفته رفته از نامه‌های عاشقانه و دقیق این ناشناس و توجه کهربایی وی متأثر شده و رفتار و طرز لباس پوشیدنش تغییر می‌کند. غافل از این که صاحب آن نوشته‌های سرخ‌رنگ، کسی نبوده جز همسرش ژان مارک! همسری که عاشقانه او را دوست می‌داشت؛ امّا این کار او سبب خلق بزرگترین تراژدی عاشقانه در زندگی هردوشان را فراهم کرد …
پرسش این است که آیا ژان مارک کار بهتری نمی‌توانست انجام دهد؟ یا شانتال نمی‌توانست از چشیدن میوه‌ی دانایی، دهانش تلخ مزه نشود؟!

من پاسخ این پرسش را در دارتالاب‌های محل کارم یافته‌ام! باورتان می‌شود؟
دو اصله درخت سوزنی برگ در ضلع خاوری محوطه‌ی ساختمان اداری باغ گیاه‌شناسی ملّی ایران وجود دارد که سالهاست توجه مرا به خود جلب کرده و هر پاییز که فرا می‌رسد، ناخودآگاه لحظاتی میخکوبم می‌کنند!
دلیلش این است که این درختان بر خلاف اغلب سوزنی‌برگانی که می‌شناسیم، همیشه سبز نیستند و خزان می‌کنند؛ آن هم چه خزان سرخ‌رنگ و پرشکوهی …
نامشان Larix deciduas است و یه جورایی شبیه دارتالاب خودمان عمل کرده و بسیار آب‌دوست هستند.
همیشه با خود می‌گویم: آدم اگر قرار است روزی خزان هم بکند، کاش مانند این دارتالاب‌ها خزان کند و نشان دهد که گرد پیری هم نمی‌تواند جذابیت‌هایش را بکاهد! می‌تواند؟
اونوقت دیگه محسن چاووشی هم لازم نیست تا با دردمندی و حسرت هر چه تمام‌تر بخواند که:
نمونده از جوونیام نشونی ؛ پیر شدم ، پیر تو ای جوونی!
راستی تا حالا به این موضوع اندیشیده‌اید؟ این که چگونه می‌شود کاری کرد که پیرِ جوونی نشده و همیشه یه نشونه‌هایی از جوونی در ما زنده بمونه! و یا این که آن کهن‌سالی‌ای را تجربه کنیم که درش حسرت جوونی که نباشه هیچ، جذابیت هم داشته باشه! مثل قالی کرمون!!
من پاسخم را یافته‌ام! شما چطور؟

توضيح ضروري:

صبح امروز – 3 آبان 1389 – آقاي مهندس محمد سعيد توكل تلفني به نگارنده يادآوري كردند كه از قضا اين سوزني برگان همان دارتالاب يا سرو تالاب – Taxodium distichum – هستند و خودشان شخصاً آن پايه ها را از باغ اكولوژي نوشهر به اينجا انتقال داده اند. به هر حال، نظر ايشان با نظر آقايان دكتر مظفريان و مهندس خوشنويس تفاوت دارد! ندارد؟

می دانید اُرس ها عاشق چی هستند؟!

سروده‌ای دارد افشین مقدم، حقوقدان ِ هنرمند و ترانه‌سرای عاشق وطن که هرگاه می‌شنوم، یاد مقاوم‌ترین و دیرزیست‌ترین درخت ایران، اُرس –  Juniperus – می‌افتم … درختی که به عشق سوزانش در افسانه‌های این کهن بوم و بر هم مشهور است.
هم او که در سنگلاخی‌ترین، پرشیب‌ترین، پربادترین، مرتفع‌ترین و سردترین نقاط البرز، زاگرس و بینالود، سر به آسمان ساییده و همچنان می‌کوشد تا با گسترش ریشه‌هایش، پاسدار خاک ارزشمند وطن باشد.

راستش اُرس‌ها را بسیار دوست دارم؛ زیرا آنها نه فقط هرگز برای ماندگاری خویش، آبی از من و تو درخواست نکرده و نمی‌کنند، بلکه خود زایش‌گر آب در کوهستان‌های ایران‌زمین هم هستند و در عین حال از وقوع سیلاب‌های ویران‌گر و تهدید‌کننده‌ی پایین‌دست جلوگیری کرده و آشیانی مطمئن برای پرندگان اوج‌نشین به شمار می‌روند … انگار اُرس‌ها زنده به آنند که برای ما بمیرند … نه؟

گوش کنید … اُرس‌ها دارند برای تو می‌خوانند:

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم         اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

خواستم بگویم:
بار دیگر که این ترانه‌ی عاشقانه را با صدای بی‌مانند سیاوش قمیشی شنیدید،
بار دیگر که از دامنه‌های البرز مرکزی در سیراچال عبور کرده تا خود را به ساحل سبز و نم‌دار مازندران برسانید؛ یا قصد سفر به خوزستان را از کنار سبزکوه داشتید و یا از دیار عطار نیشابوری گذشتید …
نگاهی هم به دامنه‌های پیرامون‌تان بیاندازید … شاید هنوز بتوانید یکی از این سوزنی‌برگان بی‌ادعا و کهن‌زیست زمین را نظاره کنید که چگونه با سماجت‌شان در حضور بر روی این خاک، حیات ایرانیان را تداوم بخشیده‌اند.

حالا برایم بگویید: اُرس ها عاشق چی هستند؟

رد پای اُرس (ors) در این تارنما:

لبیکی جانانه به فراخوان کاشت نهال اُرس در سیراچال

ما را چه می شود؟!

ماجرای درختان کهنسال در شبکه پنجم سیما

شاخه‌ی کوهستانی باغ گیاه‌شناسی ملّی ایران

آشنایی با بلندترین اُرس ایران در بادرود

و باز هم: برادرم درخت!

امروز در پلنگ‌چال، یاد کمال‌الدین ناصری عزیز افتادم و آن شعر دلربایش …
این درخت چنار سوخته را که دیدم، یاد برادرم درخت افتادم …
یادتان هست کوروش بزرگ چه گفته بود؟

گفتم هر او که درختی بکارد
به دانایی پروردگار خواهد رسید
به درگاه دریا و آرامش آسمان خواهد رسید

اما امروز در پلنگ‌چال، یادگاری امیر و فرشاد را بر روی این چنار سوخته دیدم و دلم گرفت …
انگار آن کارتونیست دردمند و سبزاندیش، برای همین، چنین اثری را خلق کرده بود!
با این وجود، چیزی که امید را در دلم زنده نگه می‌داشت و می‌دارد، این است که آن چنار سوخته جان، هنوز هم داشت در برابر مرگ و نیستی، سرود سبزینگی و زندگی سرمی‌داد و تماشاگرانش را به مهرورزی و استقامتی مضاعف دعوت می‌کرد! نمی‌کرد؟
کافی است دوباره نگاهش کنید تا دریابید که چگونه به مرگ دهن‌کجی می‌کند …
.
.

و اما بعد …
شور پلنگ‌چال در دل‌تهرانی‌ها هنوز زنده است؛ نگاه کنید که چگونه هنوز تهرانی‌های سحرخیز، کوهستان‌های خود را دوست دارند و آنها را رها نمی‌کنند … دکتر درویش‌صفت – استاد سالهای دورم را – نیز پس از مدت‌ها آن‌بالاها دیدم، موسی غنی‌پور را هم و خیلی‌های دیگر را …

کاش مثل این دیوار سبز، بشود، صفای آن بالادست‌ها را در خود بلعید و تا اون پایین‌دست‌های دودزده و خاموش امتداد داد …
بچه‌ها!
برادرتان درخت را فراموش نکنید و تا می‌توانید حرمت نهید.
ممنون از امیر عزیز که امروز هم همراهی‌ام کرد …

هشدار: در این محشر مستانه رنگی نشوید!

    سید مهدی مصباحی را که یادتان هست! نیست؟ همان هموطن هنرمند مشهدی را می‌گویم که پیش‌تر به معرفی منظری که برای شکار صحنه‌ها برمی‌گزیند، پرداخته بودم.
    او حالا خانه‌ی مجازی استیجاری خود را به قصد یک منزل شش‌دانگ در این نشانی ترک کرده است و با دستی پرتر و رنگ و لعابی سزاوارتر می‌کوشد تا بینندگان عکاسخانه ی مجازی اش را در لذت شکارهای دیداری‌اش شریک سازد.

    به دیدنش بروید و با او از تماشای آن تک درخت نیمه‌برهنه اما سبز بر مزار فردوس لذت ببرید و یا بیایید و ببینید چه محشر مستانه‌ای برپا کرده در این قاب استثنایی رنگی، اصیل و گرم.

    سید مهدی دارد به من و تو می‌گوید: شما شراب می‌نوشید تا مست شوید؛ من اما می‌نوشم تا مستی ِ آن شراب ِ دیگر را از سر به در کنم …
    اما او اشتباه می‌کند! نمی‌کند؟

    ما هم – دست کم در برخی از موارد – ممکن است به دلیل دیگری شراب بنوشیم! نه؟
    و در آن صورت چه باک که رنگی شویم …

   مؤخره:

  داشتم بر روی این عکس ها تمرکز می کردم که اروند چرتم را پاره کرد و مرا از دنیای خودم به دنیای رنگی و دوست داشتنی خودش پرتاب نمود … ببینید اروند چگونه این ماجرا را روایت کرده است! پشیمون نمی شوید … می شوید؟

دل من گره‌گير چشم نجيب اين نهال نوپاي سيب است!

لطفاً درنگ كنيد!

آندره ژيد : بكوش عظمت در نگاه تو باشد نه آن چه بدان مي نگري .

نظرتان در باره‌ي اين تصوير چيست؟ در اين تصوير چه چيز حيرت يا تحسين و يا دست كم توجه شما را بر‌مي‌انگيزد؟
احتمالاً خواهيد گفت: مشاهده‌ي آن سيب درشت قرمز رنگ در انتهايي‌ترين و لرزان‌ترين و شكننده‌ترين جوانه‌ي نهالي كه شايد هنوز جشن يك‌سالگي‌اش را هم نگرفته باشد!
نگاه كنيد كه آن سيب متقارن و خوش‌تراش چگونه صاحبش را به زحمت انداخته و قامت نحيفش را خم كرده است.
با اين وجود، اگر اينك دل من و تو گره‌گير فقط يكي از ميلياردها ميليارد درخت سيب موجود در جهان شده، شايد دليلش به كشف همين راز و رمز و چرايي ايستايي و پايداري آن نهال تكيده برمي‌گردد! راز و رمز و درد و رنجي كه حاصلش تولد سيب سرخ خورشيد است …

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ‌ها نور خواهم ریخت و صدا خواهم زد:
ای سبدهاتان پرخواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جزامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

و من بر اين باورم كه روشن‌دلي لازم است تا بتوان در پاي اين لحظه‌ها و عكس‌ها درنگ كرد و تلنگرش را شنيد و در زيبايي‌اش شناور شد و شناور ماند …
وگرنه ممكن است داغون شوي مثل سهراب، وقتي كه دريابي در سرزميني زيست مي‌كني كه هيچ كس زاغچه‌اي را سر يك مزرعه جدي نمي‌گيرد!

ممنون از دوست عزيزي كه تصوير اين تك‌نهال سيب‌آلود و سرخ‌فام را برايم فرستاد و زنهارم داد تا او را جدي بگيرم …

قصه‌ی سرو سیمین خجیر!

نهال سرو سیمین در کنار جاده خجیر به پارچین- 3 آبان 1388

      حدودای یک بعدازظهر روز یکشنبه – 3 آبان 1388 – بود که این درخت اسرارآمیز را دقیقاً در جایی که نباید باشد و بروید، دیدم و به راننده – آقای ذوالفقاری – گفتم که بایستد …
     دور تا دور این نهال نوپای سرو سیمین سنگچین شده بود و در درون آن هم یک بطری خالی یک و نیم لیتری به چشم می‌خورد. انگار فرد یا افرادی آن را تیمار کرده و کود و آب می‌دهند تا در سخت‌ترین شرایط ممکن به حیات خود ادامه دهد و خشک نشود.

به سنگ چین ها دقت کنید ... درون گلدان سنگچین شده پراز خاک مغزی و هوموس دار است.

     ما (من و پژمان رودگرمی و آقای ذوالفقاری) نیز چنین کرده و ظرف آب موجود در خودرو را به پایش ریختیم.
    خیلی دوست دارم بدانم که انگیزه‌ی آن هم‌وطنی که این سرو سیمین را در کنار آسفالت بی روح محور خجیر به پارچین کاشته و تیمار می‌کند، چیست؟ دکتر رودگرمی هم که در همان حوالی کار می‌کند، ماجرا را نمی‌دانست و البته قول داد که در این باره تحقیق کند.
    شاید آنجا یادآور مکانی مقدس یا خاطره‌ای فراموش نشدنی برای اوست و البته شاید هم آن درخت اتفاقی آنجا سبز شده است…

سنگچین ها ادامه دارد ...

      هر چه که هست، برای همه‌ی انسان‌هایی که از کنار این درخت عبور کرده و آبش داده‌اند و می‌دهند، آرزوی سبزترین زندگی را دارم. همان «زندگی» نابی که به سال‌های عمرشان می‌افزایند و نه مثل اغلب ما که صرفاً سال‌های عمر را به «زندگی» می‌افزاییم. آنها زندگی کردن را آموخته‌اند و ما زندگی ساختن را.
     باشد که همه‌ی ما یاد بگیریم که زندگی کردن برتر از زندگی ساختن است و هر لحظه زندگی می‌تواند یک موقعیت ناب و ناهمتا باشد.

بهترين مكان براي تولد يك درخت بنه!

درخت بنه روييده بر گنبدي در جوار قبرستان متروكه پير ونكي

    اگر روزي روزگاري گذرتان به جاده‌ي قديم و خاكي كازرون – شيراز افتاد، حتماً سري هم به روستاي متروكه‌ي پير بنكي در جوار كتل دختر (20 كيلومتري خاور كازرون) بزنيد و در آنجا با چشمان خود ببينيد كه يك درخت بنه – Pistacia – چگونه ايستادن و ماندن در اوج را به بينندگانش آموزش مي‌دهد!

عكس ها از آقاي مهندس فرهاد فخريان

    شايد اگر اين درخت هم در جايي مثل ديگر هم جنسانش مستقر شده بود، به همان بلايي دچار مي‌شد كه ديگران؛ يعني يا فراموش مي‌شد و يا درو!

كلوزآپ نماي نزديك! ياد مخملباف به خير ...

    امّا حالا نه تنها مردم محلي او را عزيز مي‌دارند و كرامت مي‌بخشند؛ بلكه شايد به دليل همين جانمايي استثنايي‌اش، روزگاري به مشهورترين و پربازديدترين درخت بنه‌ي ايران تبديل شده و بسياري در كنارش عكسي به يادگار بگيرند.

خوشبختانه مسير دسترسي اش بسيار صعب العبور است!

    از فرهاد فخري عزيز – معاون برنامه ریزی مركز تحقيقات كشاورزي و منابع طبيعي استان بوشهر – كه اين تصاوير را دراختيارم قرار داد تا در لذت ديداري‌اش با خوانندگان گرامي «مهار بيابان‌زايي» سهيم شوم؛ قدرداني مي‌كنم و البته مژده مي‌دهم كه فرهاد تصاوير ديگري هم از طبيعت ناب خطه‌ي عزيز رييس علي دلواري دراختيارم قرار داده كه به تدريج منتشر خواهم كرد. به خصوص وقتي كه احساس كنم هواي اينجا بيش از حد سنگين شده و ديگر نمي‌شود در آن شناور شد …

به قول اوشو:

كمي سبك‌سري لازم است تا از زندگي لذت ببري و كمي شعور، تا مشكلي برايت پيش نيايد.

گورستان پير ونكي در جوار درخت بنه قصه ما

مؤخره 1:
نخست آن كه مردم محلي در ديار كازرون به بنه (پسته وحشي) بنك مي‌گويند. دوّم آن كه كتل دختر قبلاً نامش «كتل دو خطر» (kotal-e do khatar) بوده است كه به مرور، دو خطر تبديل شده به دختر! كه البته همچين بي مسمّا هم نيست! هست؟

مؤخره 2:
يك پيام زيرسطحي – و البته انحرافي – هم اين درخت بنه دارد؛ اين كه آدم فقط بايد شانس بياورد و جاي خوبي متولد شود يا به كار گرفته شود؛ بقيه‌اش خودش درست مي‌شود!

مؤخره 3:
واضح است كه مؤخره 2 نظر شخصي نگارنده بوده كه البته مسئوليتش را هم برعهده نمي‌گيرد!