این تصویر را که رامیار عزیز از روستای زیبای خورینج یا خرنج پیرانشهر (استان آذربایجان غربی) در وبلاگش منتشر کرده ، ساعتی است که مرا به فکر فرو برده است …
این که شاید آن لک لک نداند که با آرامشش، با انتخاب چنین جایگاهی برای زیستن و با حضورش در این روستا، تا چه اندازه بینندگانش را به وجد آورده و سرمست کرده است؛
این که شاید آن پرنده نداند که برای اهالی اندک خرنج (به معنی پر از سنگ) تا چه اندازه پیامآور لطافت و مهربانی بوده است؛
و این که شاید آن پرنده نداند که این گونه بیدغدغه آشیان ساختن بر فراز چنین سنگی در جوار یک روستا، تا چه اندازه روح بزرگ مردم آبادی را نشان میدهد؛ روح بزرگ مردمی که هنوز پرنده را میفهمند و حرمتش را گرامی میدارند و به نحوی رفتار میکنند که او همچنان در کنار ایشان احساس امنیت کرده و به زندگی ادامه دهد … بی شک این مردم از جنس مردم بالادست هستند، مردمی که آب را میفهمند و مانند اغلب بالادستنشینان امروز، حقابهی طبیعی پاییندستیها را تصرف نمیکنند و فجایعی چون مرگ تالابها را به ارمغان نمیآورند.
خواستم بگویم که دیدن این لک لک – Ciconia boyciana – دوباره یادم انداخت که زندگی زیباست … و خواستم بگویم: کاش ما آدمها هم به نحوی زندگی کنیم که حضورمان اینگونه برای اهل آبادی و محل، آرامبخش و شادیآفرین باشد … آنچنان که وقتی رفتیم، احساس شود که محله چیزی کم دارد … کسی که مثل باد، هرگز با بلوطهای تنومند، شیرینتر از علفهای خرد سخن نمیگفت!
مؤخره:
ماجرای این لک لک هم خواندنی است …