بایگانی دسته: بهترین عکس سال

برای لک لکی که یادمان می‌اندازد ؛ زندگی زیباست!

این تصویر را که رامیار عزیز از روستای زیبای خورینج یا خرنج پیران‌شهر (استان آذربایجان غربی) در وبلاگش منتشر کرده ، ساعتی است که مرا به فکر فرو برده است …
این که شاید آن لک لک نداند که با آرامشش، با انتخاب چنین جایگاهی برای زیستن و با حضورش در این روستا، تا چه اندازه بینندگانش را به وجد آورده و سرمست کرده است؛
این که شاید آن پرنده نداند که برای اهالی اندک خرنج (به معنی پر از سنگ) تا چه اندازه پیام‌آور لطافت و مهربانی بوده است؛
و این که شاید آن پرنده نداند که این گونه بی‌دغدغه آشیان ساختن بر فراز چنین سنگی در جوار یک روستا، تا چه اندازه روح بزرگ مردم آبادی را نشان می‌دهد؛ روح بزرگ مردمی که هنوز پرنده را می‌فهمند و حرمتش را گرامی می‌دارند و به نحوی رفتار می‌کنند که او همچنان در کنار ایشان احساس امنیت کرده و به زندگی ادامه دهد … بی شک این مردم از جنس مردم بالادست هستند، مردمی که آب را می‌فهمند و مانند اغلب بالادست‌نشینان امروز، حقابه‌ی طبیعی پایین‌دستی‌ها را تصرف نمی‌کنند و فجایعی چون مرگ تالاب‌ها را به ارمغان نمی‌آورند.
خواستم بگویم که دیدن این لک لک – Ciconia boyciana – دوباره یادم انداخت که زندگی زیباست … و خواستم بگویم: کاش ما آدم‌ها هم به نحوی زندگی کنیم که حضورمان اینگونه برای اهل آبادی و محل، آرامبخش و شادی‌آفرین باشد … آنچنان که وقتی رفتیم، احساس شود که محله چیزی کم دارد … کسی که مثل باد، هرگز با بلوط‌های تنومند، شیرین‌تر از علف‌های خرد سخن نمی‌گفت!

مؤخره:

ماجرای این لک لک هم خواندنی است …

پاک‌ترین سجاده ی عالم در اورامان!

سجده بر سنگ، روایت محمد سلطان الکتابی، هنرمند عکاس اصفهانی است که اخیراً سفری به کردستان پری‌پیکر داشته و تحفه‌هایی از اورامان و پلنگان و پاوه و سنندج را به ثبت رسانده است.
این تصویر محمّد مرا یاد حجرالاسود سهراب انداخت که روشنی باغچه بود و این روزها چنین راز و نیازهایی سخت کیمیاست! نیست؟
برای دیدن شکارهای بیشتر این جوان اصفهانی سری به ایران‌نامه‌ی دکتر شاهین سپنتای دوست‌داشتنی بزنید و یا در اینجا، نوع دیگری از عشق‌ورزی زیر نور ماه را تجربه کنید!

یک تبریک چسبناک به مناسبت روز جهانی محیط زیست!

امروز برابر است با پنجم ژوئن 2010، روزی که جهانیان 38 است به بهانه‌اش می‌کوشند تا از محیط زیست بگویند و در نکوداشت حرمت و عظمتش آیین‌های شادمانی برپاکنند.
به همین بهانه دو یادداشت در مهار بیابان‌زایی منتشر کرده‌ام که می‌توانید آنها را در اینجا و آنجا مطالعه فرمایید. امّا امروز این یادبرگ سبز نم‌دار هم از سوی یکی از خوانندگان گرامی مهار بیابان‌زایی به دستم رسید که به خصوص رونوشت انتهایی نامه  به آن چهار عنصر محبوب و حیاتی زندگی (آب، باد، آتش و خاک) دلم را لرزاند و وجودم را آکنده از امید و شور کرد.
خواستم اینجا با انتشارش، هم ادای دینی از این هموطن طبیعت‌دوست کرده باشم و هم شما را در لذت خواندن یکان یکان واژگانش که با سادگی‌ای سهراب‌وار در کنار هم چیده شده‌اند، شریک کنم.
باید اعتراف کنم: خواندن این یادبرگ کوتاه برای محمّد درویش غنیمتی بزرگ بود و غبار خستگی را از تن و جانش زدود … هرچند آدم اگر آدم باشد و اهل طبیعت هم باشد، نباید که در این حوزه کم بیاورد و خسته شود! نه؟

یک روزهایی در تقویم جهانی هست که باید به آدم‌ها تبریک گفت، مثلا روز پدر رو به شما.

یک روزهایی هم در تقویم شخصی‌ات هست که تو رو میبرن به روزهای دور، به خاطرات خوب … این روزها توی تقویم دلت ثبت میشن، نه تبریک می‌گی و نه تبریک می‌شنوی؛ اما به اندازه‌ی تمام روزهای تقویم با اون روز حال می‌کنی! نمی‌کنی؟

توی تقویم جهانی نوشته: امروز روز جهانی محیط زیست است.
من امروز می‌خوام به همه‌ی اون درختان کهنسال، به آب‌ها  و رودخونه‌ها و دریاچه‌ها، به لاک پشت‌ها و قورباغه‌های عاشق، به ماهی‌ها، به بیابان‌ها و جنگل‌ها، خصوصاً به بیابان‌ها، و به همه‌ی عناصر طبیعت بدون در نظر گرفتن هیچ مرز جغرافیایی  بگم : آهای ! یکی هست که خیلی دوستتون داره …، عاشقتونه  ِ… واسه جاری موندن حیات شما کلی زحمت کشیده … سال‌هاست که داره زحمت می‌کشه، حتا بیشتر از سن من که دارم اینا رو میگم الان …
اون برای نوشتن از شماها خیلی فرصت‌ها رو، خیلی باهم بودن‌ها رو از دست داده، فقط واسه این که عاشقتون بوده … فقط  واسه این که به طبیعت، به شماها، ایمان داره، واسه این که به فرداهای سبز ایمان داره … . می‌خوام روز جهانی محیط زیست رو به گردنه‌ی حیران، به کویر لوت، به دریاچه ارومیه، به دریای خزر و خلیج فارس، به جنگل ابر، به زاینده رود، به همه‌ی درختان کهنسال و … تبریک بگم.
برای داشتنِ عاشقی مثل شما … تبریک بگم.
همین.

رونوشت به : آب، باد، آتش، خاک.

برای آنها که باور ندارند، بهشت را می‌توان در جنگل‌های فومن هم دید!

دوستش دارم؛ انگار یه جورایی درختانش با آدم حرف می‌زنند! انگار می‌خواهند بگویند: آنقدر سریع از کنار ما عبور نکنید، تأمل کنید و دریابید رازی را که با تمام وجودمان اینجا در پایین‌دست بزرگترین دژ تاریخی ایران – قلعه رودخان – فریاد می‌زنیم … انگار آنها بهتر از هر کسی می‌دانند: آنچه بگذشت، نمی‌آید باز! می‌آید؟

دارم از جنگل فومن سخن می‌گویم، از جنگلی که بخش عمده‌ی آن در شمار جنگل‌های کوهستانی و میان بند طبقه‌بندی می‌شود و دارای چشم‌اندازی اهورایی و طبیعتی افسون‌گر است؛ طبیعتی که مجاورت آن با قلعه‌ی 500 ساله‌ی رودخان، به آن اصالتی دوچندان و حال و هوایی استثنایی و رازآلود بخشیده است.

همزاد این اسوه های مقاومت را پیش تر در تنگه سماع لردگان و نیز در جنگل خیرود مازندران و هم در بافق یزد نشان تان داده بودم! یادتان هست؟

پس اگر روزی روزگاری تصمیم گرفتید تا آن پله‌های بی‌پایان را پیموده و در 20 کیلومتری جنوب باختری شهرستان فومن تا ارتفاع 715 متری به آسمان آبی هیرکانی نزدیک‌تر شوید، یادتان باشد که آرایش این درختان و چیدمان آبراهه‌ها، سرخس‌ها و خزه‌ها را با دقت بیشتری بنگرید و بیشتر از هر زمان دیگری به آواز پرندگان خوش‌نشینش گوش فرا دهید … شاید آنها با شما پیامی خصوصی داشته باشند که فقط دوست داشته باشند به شما بگویند! به شمایی که برایشان حرمت قایل شده و درنگ کرده‌اید … شاید این بار آن بزنگاه جادویی را درک کرده و “خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده از چشمان” را کشف کنید! نه؟

پس خوب تماشا کنید و گوش جان بسپارید و به دیوار همین لحظه بیاویزید …

دنگ … دنگ …
لحظه‌ها می‌گذرد
آنچه بگذشت، نمی‌آید باز
قصه‌ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند برمی‌خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم
آنچه می‌ماند از این جهد به جای؛
خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می‌ماند:
نقش انگشتانم.

سهراب سپهری در نخستین کتابش (مرگ رنگ)

از آن دهن‌کجی تا این دهن‌کجی!

آن دهن‌کجی را که یادتان هست؟ در آن دهن‌کجی، نه‌تنها کسی ناراحت نمی‌شد، بلکه وقتی این صحنه را می‌دید، کلاه هم از سر برمی‌داشت! برنمی‌داشت؟

اما در این عکس، ماجرا فرق می‌کند … اینجا قرار است که به زمین استراحت داده شود تا بتواند خود را مجدداً ترمیم کرده و احیاء کند. امّا ظاهراً در رودباران استان مرکزی، قرق را جور دیگری معنا می‌کنند! شاید هم فرجام غم انگیز آیش 5 ساله ناصر کرمی را دیده‌اند و حالا انقلابی شده و قوانین را به سخره گرفته‌اند! نگرفته‌اند؟

ممنون از سپهر عزیز که شکارش را به خوانندگان سرای مجازی درویش پیشکش کرد!

سه لکه‌ی امید در محله‌ی ما!

چقدر حس خوبی است که بدانی در نزدیکی‌های جایی که زندگی می‌کنی، به رغم فوران دود و بوق و گرد و غبار … هنوز هستند شهروندانی که عاشقانه به دل‌آویزترین بخش زیست‌بوم چسبیده و دوست ندارند به هیچ قیمتی، روزگار زیست‌گاه‌شان را بدون گل ببینند …

با تمام وجودم برای چنین همسایه‌های طبیعت‌دوست و گل‌بازی دعا می‌کنم و از رفیق آسمونی‌ام می‌خواهم که هوای چنین شهروندان مسئولیت‌پذیر و زیبامحوری را دوقبضه داشته باشه …

به امید روزی که همه‌ی محله‌های شهرمان، اینگونه از انفجار گل‌های صورتی و سرخ و زرد، آکنده شود …

دست خودم نیست … اما در این سراب، شطی از شراب می‌خواهم!

تو اگر در این بیابان
غزلی چو آب خواهی
عجبا که از سرابی
شطی از شراب خواهی

محمود کیانوش (متولد 1313)

در همین باره:

برای روح بلندی که در پشت این گلدان کوچک پنهان شده است!

بعد از تحریر:

ممنون از آنای عزیز که دل ما را با این تصویر رؤیایی از دیوار مقابل پنجره آشپزخانه منزلش سوزاند! (کاش همیشه اینگونه دل ها بسوزد …) خدا به همه چنین همسایه هایی را عطا فرماید و این نهضت گل بازی و سبزمحوری ادامه یافته و در همه ی شهر و دیار و آبادبوم های وطن گسترش یابد.

سرود مقاومت!

نه آن دریا که شعرش جاودانه است

نه آن دریا که لبریز از ترانه است

به چشمانت بگو بسپار ما را

به آن دریا که ناپیدا کرانه است

برخی وقت‌ها، کلام زیادی لازم نیست تا بر زبان آوریم …
الآن، از همون وقت‌هاست که فکر نکنم نیاز باشه تا برایتان بنویسم که عشق یعنی چه؟ توقف نکردن به چه معناست و درجازدن را چگونه باید نفی کرد …
همه‌ی این پاسخ‌ها را این هموطن شکسته پا دارد به من و تو می‌دهد … او نیز هفته‌ی گذشته در پلنگ‌چال بود …
و البته این پیرزن هم بود …

دوست‌شان دارم این آدم‌ها را و به قول مشیری عزیز، فکر می‌کنم که آنها همان دریایی هستند که کرانه‌اش ناپیداست