فراخنای آسمانی که از همه سو ما را احاطه کرده و عجیب تاریک، مرعوب کننده و رازآلود به نظر میرسد؛ شاید خیلی هم چیز بدی نباشد! وگرنه چگونه ممکن بود در این پردهی تماماً سیاه، بتوانیم آن همه شعرهای جورواجور و زیبا را در ستایش درخشش ستارگان و نوازش ماه در طول هزاران سال گذشته تا امروز بسراییم؟
و عجیب آن که انگار همزمان با افزایش دانایی ما از دنیای پیرامونمان و عظمت سیاهچالههایی که ما را در بر گرفتهاند، کمتر مجال یافتهایم تا بال خیال را چون پدران و مادرانمان رها کرده و در ستایش ماه و درخشش ستارگان و چشمکهای الهامبخششان بنویسیم و بسراییم و بخوانیم و پای بکوبیم! چرا؟
چرا دیگر کمتر نام زیباترین دخترکانمان را “ستاره” مینهیم؟ و چرا ماه بانو، مدتهاست که به افسانهها پیوسته است؟
من دلم میگیرد اگر روزی تعداد ستارههای زمین کم و کمتر شود؛ در حالی که آن بالا بالاها، همچنان ستارهها دارند به ما چشمک میزنند و با طنازی و دلبری، یادمان میاندازند که زندگی زیباست …
برای همین است که از تماشای این کادر هوشربا و پرواز این زوج عاشق در پناه نور ماه لذت میبرم و فکر میکنم که اگر ماه نبود، آن زیبایی وصفناپذیر را چگونه میشد اینک با همنوعانم به اشتراک نهم؟
پسین گفتار:
و ای کاش نام شکارگر این صحنه را میدانستم؛ هنرمندی که بیشک او هم عاشق سیاهی شب است و میداند فروغ عشق و جبروت بیمثال زیبایی مطلق را همچنان باید مدیون این تاریکی و سیاهی پیور دانست.