بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

حتا مرگ هم می تواند پدرسوخته باشد! نمی تواند؟

فلسفه‌ی مرگ چیست؟ چرا باید بیاییم که برویم؟ اگر نمی‌آمدیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ کجای این جهان بی در و پیکر کج و معوج‌تر می‌شد اگر نمی‌آمدیم؟
چند هزار سال است که آدم‌ها دارند می‌کوشند تا پاسخ‌هایی قانع کننده برای این پرسش‌های کلیدی بیابند؛ پاسخ‌هایی که باید اعتراف کرد، هرگز نتوانسته‌اند از منظر دانشی که به آن دست یافته‌اند، خویشتن خویش را قانع کنند! توانسته‌اند؟
این که هر از چند گاه پدیده‌ای مانند هشت پای مشهور آکواریوم اوبرهاوزن آلمان می‌تواند اینگونه عالم‌‌تاب شود؛ یکی از مهم‌ترین شناسه‌های تأییدکننده‌ی این مدعاست …
هرچند البته هستند افرادی که به آرامش رسیده و خود را بی‌نیاز از طرح چنین پرسش‌هایی یافته‌اند یا پاسخ‌هایی “دل” ‌پسند برایش آفریده‌اند … منتها نه هر دلی!

یه روزی که زیاد هم دور نیست، سهراب با حیرت پرسیده بود:
چرا مردم نمی‌دانند که در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟

به نظرم این می‌تواند کلید ِ در گنج حکیم باشد! نمی‌تواند؟
مرگ‌ها می‌آیند تا زندگی‌ها استمرار یابند … به همین سادگی …
می‌گویید نه؟ دوباره به این مرگ‌های پدرسوخته بنگرید تا دریابید که چرا باید باور کنیم که نه‌تنها مرگ ترسناک نیست، بلکه در ییلاقی‌ترین بخش اندیشه نشیمن دارد …
زیرا فقط این مرگ است که در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید …
مرگی که می‌تواند برای همه‌ی ما همچنان “پدرسوخته” باشد و زندگی‌ساز

برای ماندگاری این بهشت چقدر باید هزینه داد؟

انسان هنر را آفرید، زیرا به زیبایی نیاز داشت و نیازمند زیبایی بود، زیرا معنای خود و جهان را جست و جو می‌کرد.
رامین جهانبگلو

فقط کافی است یک لحظه چشمانتان را بربندید و دوباره زمین زیرپایتان را از منظر این طوطی پدرسوخته! نگاه کنید …
ببینید چه حس نابی دارد پهلو زدن به باد مخالف و پرواز کردن بر فراز آبی‌ترین سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی …
نگاه کنید که چه هارمونی شگفت‌آوری در برابر دیدگانتان به ثبت رسیده است … آیا رنگی از قلم افتاده است در این پرواز شکوهمند؟
اینجا آمازون است؛ قلب سبز و تپنده‌ی کره زمین در کشور سامباهای لغزان …
آیا می‌توان این ضیافت پرشکوه رنگ‌ها را خرید؟ چقدر باید هزینه کنیم تا بشود چنین بهشت مسحورکننده‌ای را به صورت دست‌ساز دوباره آفرید؟
رقمی که در ذهن به آن می‌رسید، ارزش واقعی زیستن در سرزمینی است که طبیعتی شاد و رنگین دارد …
و تنها آن هنگام است که درک می‌کنیم: چرا باید از طبیعت حراست کرده و برای ماندگاری‌اش هزینه بپردازیم؟
طبیعتی که هر آیینه یادمان می‌اندازد، می‌شود سبز اندیشید، صورتی رفتار کرد، پرتقالی زندگی کرد و  در آبی دریاها عشق را مزه مزه کرد …
و طبیعتی که تنها نگریستن ژرف به آن است که می‌تواند عطش سیری‌ناپذیر آدمی برای جستجوی معنای خود و جهان را ارضاء کرده و او را وادارد تا مشتاقانه در افسون این دانستگی شناور گردد …

طنازانه ترین پارادوکس در دادگاه لاهه!

این تصویر امروز بارها و بارها از صدها شبکه‌ی تلویزیونی و رسانه‌های مجازی بین‌المللی پخش شد، تصویری که نشان می‌دهد پای یکی از ثروتمندترین و مشهورترین مدل‌های زیباروی جهان به نام خانم Naomi Campbell به دادگاه جنایت جنگی در لاهه باز شد تا برای قضات کارکشته‌ی این دادگاه بین‌المللی توضیح دهد که ماجرای هدیه‌ی گرانقیمت و الماس نشانی که از جناب چارلز تیلور، قصاب خونریز لیبریا دریافت کرده است، چه بوده است؟
با این وجود، دلنوشته‌های درویش، کاری به اصل ماجرا ندارد! و اصلاً پیگیری موضوع هدایای دیکتاتورهای جنایت‌کار تاریخ به زیبارویان، هرگز در شمار موضوعات مورد علاقه‌اش قرار نداشته است! داشته است؟

بلکه اینجا می‌خواهم صرفاً از بخت بدِ آن مأمور مسئول سوگند گرفتن از خانم کمپل گفته و از آن کارمند مظلوم دادگاه لاهه دلجویی کنم که شاید به خواب هم نمی‌دید، روزی عدم تناسب حیرت‌انگیز تظاهرات دیداری‌اش در کنار یکی از متناسب‌ترین موجودات روی زمین، اینگونه محکی عدالت‌گریزانه و ناجوانمردانه بخورد! نه؟
راستش گاه می‌اندیشم که شاید قرار گرفتن این کارمند نافرم برای سوگند گرفتن از این ستاره‌ی مشهور خوش فرم، یکی از شروط پذیرش حضور در دادگاه توسط خانم کمپل بوده است تا بدین‌ترتیب، همچنان هیت بیزینسش  – حتا در شرایط لاهه – افزایش یابد!
و در این میان، آنچه که البته در این هیاهوی رسانه‌ای فراموش می‌شود، نام رهبران و بزرگانی است که روزی در کنار این خون‌ریز نسل‌کش و بی‌رحم تاریخ ایستاده و عکس یادگاری گرفته‌اند!

مؤخره:
راستش هر چه گشتم تا یک عکس باحجاب و متناسب از این خانم انگلیسی پیدا و انتشار دهم، چیزی بهتر از این نیافتم! عکسی که نمی‌دانم چرا با وجود آن که کاملاً موازین مرسوم حجاب را رعایت کرده و حتا یک تار مویش هم پیدا نیست، ولی باز هم به نظر مورد دار می‌رسد! نمی‌رسد؟

چه رنگی دارند این پدرسوخته‌ها! ندارند؟

معجزه‌ها در لحظه‌ها پدید می‌ایند، آماده باش و بخواه که آنها را ببینی.

وین دابلیو دایر

پدرسوخته، البته کلمه‌ی قشنگی برای به تصویر درآوردن ارادت آدم به معشوقش نیست! امّا اگر عشق، عشق باشد و با معشوق ندار باشی، گاه می‌توانی او را در اوج طنازی‌ها و عشوه‌گری‌هایش، پدرسوخته هم خطاب کنی! نمی‌توانی؟
به نظر من این پروانه‌های شیشه‌ای هم که انگار مانند گبه‌های وطنی رنگ‌آمیزی شده‌اند یا آن مرغابی هفت‌رنگ، مصداق بارزی از پدرسوخته می‌توانند باشند … به خصوص اگر توجه کنیم که در پس‌زمینه‌ی این مرغابی خوش خط و خال، یک درخت مشکوک سوزنی‌برگ و غیر مثمر خودنمایی می‌کند! نه؟
خواستم بگویم: من فکر می‌کنم شکارگر ِ این لحظه‌ها، آماده‌ی دیدن این معجزه‌ها بوده است، وگرنه مثل خیلی از ما ممکن است روزش را به شب برساند، بدون آن که پروانه‌ای در برابر چشمانش به رقص درآید …

راستی! گفتم که آدم می‌تواند به معشوقش “پدرسوخته” هم بگوید؛ امّا نگفتم که این پروانه‌ها و مرغابی‌ها معشوق من هستند! گفتم؟
حال می‌گویم …

پاکستان ؛ کشوری که کلکسیونی از مرگبارترین‌ها را در خود جای داده است!

انگار پس از ترور تأسف‌بار بی‌نظیر بوتو، بختکی از منفی‌ترین و مرگبار‌ترین “ترین” ها افتاده بر سر مردم و سرزمین پاکستان و رهایش نمی‌کند.
کافی است به تیترهای این چند وقت نگاهی بیاندازید:
فاجعه‌بار‌ترین سیل در طول یکصد سال اخیر در پاکستان
مرگبارترین حادثه‌ی هوایی در طول تاریخ پاکستان
بزرگترین عملیات انتحاری در پاکستان
دهشتناک‌ترین زلزله در پاکستان
بزرگترین ریزش کوه در پاکستان
وقوع خشکسالی و بیابان‌زایی بی‌سابقه در بخش‌های بزرگی از پاکستان
و به همه‌ی این‌ها اضافه کنید گردن‌کشی‌های تندروهای طالبان در این کشور که امنیت و آرامش را به کیمیایی سخت نایاب بدل ساخته‌اند.

راستی! حکمت این همه درد و رنج تؤامان برای یک ملت چیست؟
راست این است که پاکستان 100 میلیون نفر بیشتر از ایران جمعیت دارد، در حالی که وسعتش اندکی بیش از نیمی از مساحت ایران است! خود همین موضوع به تنهایی کفایت می‌کند تا سرزمینی را به شدت ناپایدار کرده و تمامی زیستمندان و محیط طبیعی‌‌اش را با چالشی بنیان‌کن مواجه کند.
همین!

پیام قدردانی بهناز و علی از خوانندگان این خانه ی مجازی

یکشنبه ی گذشته، بهناز محرم‌زاده و علی عظیمی – آن زوج اوج نشین –  به دفتر کارم در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور آمدند تا مراتب سپاس‌شان را از خوانندگان عزیز و دریادل این تارنما اعلام کرده و بگویند که منتظر دیدارشان هستند.
آنها حتا شماره تلفن‌های‌شان را در اختیار نگارنده قرار دادند تا هر کسی که مایل بود با ایشان گفتگو کند، بتواند توسط کامنت یا ایمیل، خبرم کند تا تلفن آنها را دراختیارش قرار دهم.
یک ویژگی ستایش‌برانگیز بهناز آن است که او در حالی به چکاد پرافتخار دماوند صعود کرده و 2 ساعت هم در آنجا توقف کرد که به مدت شش سال با بیماری ام اس دست به گریبان بود و در حالی که همه انتظار خانه‌نشینی‌اش را داشتند؛ او شروع به پرواز کرد …
راه و رسم این پرواز بسیار شنیدنی است که امیدوارم دوستان در تماس مستقیم با این زوج عاشق، بیشتر در جریانش قرار گیرند.

اینک پیام تشکر بهناز و علی خطاب به شما خوبان:

به نام عشق الهي

سلامي به گرمي و با عشق به شما دوستان بسيار عزيزمان همراه با تشكر و سپاس فراوان از ارسال پيام‌هاي مملو از عشق و صفا و صميميتون و ابراز احساسات بسيار گرم و دوستانتون. آري به راستي كه مراسم جشن ازدواجمان در قله هميشه سرافراز و سرا سر عشق دماوند در يكي از بيادماندني ترين و جاودانه ترين لحظات زندگيمان  ثبت شد كه ايمان داريم براي همنوردان بسيار عزيزمان هم، همين طور بود. چرا كه در آن روز تمام نيروهاي عالم هستي به همراه دماوند سراسر عشق، بهترين و بي‌نظير ترين شرايط جوي را به همراه انرژي و توان و شادي و شعفي بيكران به ما و تمامي همراهان عزيزمان هديه كردند كه توانستيم در بهترين شرايط و در عين لذت و شادي وصف ناپذيري به قله رسيده و حدود 2 ساعت مراسم را اجرا كنيم.

با آرزوي بهترين لحظات همراه با بهترين هاي خداوند براي تمامي شما دوستان بسيار عزيز و ارزشمندمان

خيلي دوستتان داريم
و مشتاقانه آرزوي ديدارتان را داريم
بهناز و علي

از ماتادورهاي اسپانيايي تا گاوبازهاي خوزستاني … ما چقدر فقيريم؟!

هميشه دلم مي‌گيرد وقتي خشونت باورنكردني مردم را در قلب اروپاي متمدن، آن هم در هزاره‌ي سوم مي‌بينم …
هميشه با خود مي‌گويم: چگونه آدم‌هايي حاضرند با سوزاندن شاخ گاو و يا فروكردن نيزه و شمشير در بدن اين حيوان و يا رها كردنش در ميان مردم هيجان‌زده به صورتي جانكاه و تدريجي شاهد قتل فجيع يكي از مفيدترين و بي‌آزارترين پستانداران روي زمين باشند؟
و البته هرگز به جوابي قانع كننده نرسيدم.

امروز اما از طريق يكي از هموطنان دريادل خوزستاني‌ام، با عكاسخانه‌ي مجازي امين نظري آشنا شدم كه برخي از تصاويرش، پر از صفا و صميميت و معصوميت از مردمان شريف ديار زرخيز، اما محروم خوزستان است.
با اين وجود، دلم از اين يكي عكس لرزيد … اين كه چرا كودكان سرزمين من هم بايد براي تفريح و سرگرمي خويش، اينگونه به آزار گاوميش‌هاي خوزستاني بپردازند كه بسيار به گردن همه‌ي ما حق دارند! ندارند؟

من نگران فرداي اين كودكان هستم؛ كودكاني كه امروز روي گردن گاو اينگونه فاتحانه مي‌ايستند و فيگور مي‌گيرند، فردا هم ممكن است مانند اين دانشجوي دكترا عمل كنند و يا آن شكاركش بي رحم در پارك ملي خبر.
ما بايد كودكاني را تربيت كنيم كه دلشان براي آب خوردن يك كبوتر يا سيراب شدن يك سپيدار بلرزد … تنها چنان كودكاني هستند كه مي‌توانند اين اميد را در دل ما زنده نگه دارند تا نسل فردا اجازه ندهد به ناحق خون از دماغ جوانانش بر زمين ريزد …

يادمان باشد:

فقر، فقط گرسنگي نيست؛ حتا برهنگي‌ هم  نيست …

فقر ممكن است همان غبار خاك‌اندودي باشد كه بر روي كتاب‌هاي هنوز نخوانده‌ي ما در منزل يا كتاب‌هاي فروش نرفته‌ي كتاب فروشي سر محل مي‌نشيند؛

فقر،  ممكن است تيغه‌هاي برنده‌ي ماشين بازيافتي باشد كه در حال خرد كردن كاغذ روزنامه‌هاي برگشتي است؛

فقر، آرامگاه كوروش يا كتيبه‌اي چند هزار ساله است كه روي آن يادگاري نوشته‌اند؛

فقر، ظرف پالوده‌اي است كه از پنجره يك اتومبيل حافظ نظم به خيابان انداخته مي‌شود؛
فقر توهيني است كه يك دولت‌سالار ارشد حكومتي به ميليون‌ها انسان مي‌كند؛
و فقر ممكن است، تماشاي شادي كودكان يا تحسين ايشان از آزار گاوميش‌ها باشد …

آري … فقر،  همه جا سر مي‌كشد؛

به قول آقا مجتباي عزيزم:

فقر، شب را ” بي غذا” سر كردن نيست …

فقر، روز را  “ بي انديشه”   سر كردن است.

حالا اگر دوست داشتيد، برايم بگوييد:
ما چقدر فقيريم؟