بایگانی دسته: مناسبت‌ها

خورشید سیاهی که از سفیدی‌های سبزستان وطن می‌خواند!

    همان طور که پیش‌تر اعلام کرده بودم، پنج شنبه گذشته و همزمان با چهلمین روز شهادت محیط بان شجاع ملایری، عبدالله یاری عزیز، به مناسبت روز ملی مقابله با خشونت بر علیه حیوانات، نخستین و تنها گروه موسیقی محیط زیستی ایران، برای دومین بار اقدام به برگزاری یک کنسرت به سبک راک در فرهنگسرای ابن سینای تهران کرد که خوشبختانه با استقبال خوب شهروندان تهرانی و به ویژه علاقه‌مندان به محیط زیست و حقوق حیوانات روبرو شد.

    در بخشی از این مراسم بیادماندنی، قطعه‌ای تأثیرگذار به یاد شهید عبدالله یاری و 112 محیط‌بانان شهید دیگر کشور اجرا شد که شعر آن را هم جهانگیر رها سروده بودند. همچنین نشان خرس قهوه‌ای از سوی دیده‌بان حقوق حیوانات به روح پاک این شهید جان برکف و سبزاندیش ملایری تقدیم شد.

    امیدوارم اعلام حضور رسمی این گروه موسیقیایی در حوزه محیط زیست کشور و توجه درخور مخاطبان فارسی زبان به آن، سبب شود تا چنین رویه‌ای در بین دیگر موسیقیدانان و هنرمندان کشور هم ترویج و تکثیر یافته و با بهبود فضای رقابتی، شاهد آفرینش کارهایی ماندگارتر در این حوزه باشیم؛ کارهایی که سبزستان وطن را بیش از پیش حرمت نهاده و سلوک قدردانی‌اش را یاد نسل جوان این بوم و بر اندازد.

برای بانویی که جیک جیک مستون پرندگان شهر را تا زمستان امتداد می‌دهد!

 اين همه منت و تحقير

بر سر گنجشكك صميمي

فقط برای چند دانه برنج و گندم

در اين يخ‌زدگيِ طولاني؟

ندانستی

که قيل و قال بهارانه‌اش

ستایش رنج‌هاي تو بود؟

و نمی‌دانی

تو در خاك

هزارتوهايي داري

كه او در آسمان محروم؟

فقط چند شاخه‌ي نازك

و چند پشت‌بامِ يخ‌زده.

پس بيا

جبران کنیم

تا در اين يخبندانِ ترانه

آوازش را

به دل، گرم كنيم.

 

    نامش مینو صابری است؛ یک زمانی طلایه‌دار آونگ خاطره‌های ما بود … امروز اما ترجیح می‌دهد خودش را با آن بخش از زیستمندان شهر سرگرم کند که دیگران کمتر مجالی برای دیدنشان می‌یابند.

    او عاشق گربه‌ها، کبوترها، گنجشک‌ها، سارها، یاکریم‌ها و حتا کلاغ‌های تهران است و برای ماندگاری‌شان هر آنچه از دستش برمی‌آید، انجام می‌دهد؛ آن گونه که مردم محل شاید گاه شگفت زده می‌شوند از پرواز فوج فوج پرندگان در یکی از شلوغ‌ترین مراکز شهر تهران …

   تنها مشکلش این است که هر روز بر تعداد پرندگانی که خود را به خوان نعمت مینو می‌رسانند افزوده می‌شود؛ به نحوی که اینک تا ماهی 200 هزار تومان برای تأمین غذای آنها پرداخت می‌کند، در حالی که یارانه‌های دریافتی‌اش تغییری نکرده است! کرده است؟

    امروز روز تولد اوست و من خواستم به نمایندگی از همه‌ی پرندگان شهر از این بانوی نیکوکار و هموطنم قدردانی کنم؛ بانویی که با آمدنش به نخستین روز اسفند وقاری دیگر بخشید و اجازه داد تا آن ضرب‌المثل قدیمی را برای مدتی هم که شده و برای تعدادی از کبوترهای و گنجشک‌های شهر هم که شده، به فراموشی بسپاریم و جیک جیک مستون این آسمونی‌های معصوم را حتا در زمانی که هوا سخت سوزان و ترانه‌ها هم یخ‌زده است، همچنان بشنویم.

    ممنون از دکتر محمّد متینی‌زاده عزیز، که دقیقاً امروز تازه‌ترین شعرش را به من هدیه کرد تا به افتخار مادر پرندگان شهرم، برای نخستین بار در دل‌نوشته‌هایم انتشارش دهم؛ شعر ظریفی که می‌کوشد با نگاهی دیگر به ماجرای جیک جیک مستون بنگرد و ما را از یخبندان ترانه در شهری که دوستش داریم، برهاند …

به بهانه ی دوست داشتنی ترین روز بهمن!

   

    یه آدمایی هستند که هستند؛ هر چند نیستند …
و یه آدمایی هم هستند که نیستند، هرچند هستند …
آدم خوشبخت، کسی است که دوستانش از جنس گروه نخست باشند.
و من یکی از آن خوشبخت‌های روزگار هستم، زیرا دوستانی دارم که همیشه هستند، حتا آن زمانی که ظاهراً نیستند؛ دوستانی که گله نمی‌کنند، وامدارت نمی‌سازند، طلبکارت نیستند، در روزهای خوشی هواخواهت نمی‌شوند، سؤال پیچت نمی‌کنند، صبورند، گوش می‌دهند، اعتماد می‌کنند و دوستت دارند؛ حتا زمانی که یادت می‌رود بگویی: دوست‌شان داری …

    دوستانی مثل مجتبی پاک‌پرور که پاک، پرورش یافته‌اند، طبیعت را دوست دارند، با گیاهان گفتگو می‌کنند، نگاه‌شان به سمت زیستمندان زمین است، فدایی وطن‌شان هستند؛ برای وقارش جان می‌دهند و عاشق پاکبازی برای مردمان‌شان هستند …
امروز، روز اوست؛ اویی که می‌دانم این روزها بسیار خوشحال است، زیرا نتایج پژوهش‌هایش در قالب دانشنامه دکترا، همان ادای دینی شده است به آهنگ کوثر و آبخوانداری‌اش که آرامشش در گرو آن بود …

    و هرچند هنوز جوان‌تر از او ندیده‌ام، اما چیزی نمانده تا پدربزرگ صدایش زنند!
ممنونم از خدا که منو دوست داره … وگرنه چه دلیلی داشت تا دوست مجتبی باشم!؟
پس به سلامتی 29 بهمن که حال آدم را خوش می‌کنه؛ بدون آن که جیبش را خالی کنه!
تولدت مبارک رفیق …

  پی نوشت:
– برای آنها که مجتبی را نمی‌شناسند.

    – یه موقع‌هایی دلم تنگ می‌شه برات بامرام؟

وقتی که هفت در کنار چهار می‌شود یازده و نه 47!

 


  بنا به روایتی کاملن مستند از آدمی که الآن دیگر در دسترس نیست، عقربه های ساعت که عدد 9 روز چهارم بهمن را نشان دهد، می‌روم تا نخستین لحظه از آغاز یازده سالگی‌ام را درک کنم! هرچند که حق دارید باور نکنید …
یک روز وقتی که اروند کلاس سوم دبستان بود، نزدم آمد و گفت: پدر! چرا بیشتر پدرهایی که دنبال بچه‌هاشان در مدرسه می‌آیند، هم سرشون مو داره و هم ریشاشون سفید نشده؟
منم که عمرن اهل کم آوردن نیستم (هرچند که اعتراف می‌کنم، اندکی جاخوردم!)، بلافاصله و با یک روحیه‌ بالابرایش شرح دادم که پسرم؛ آخه من می‌خواستم محاسبه‌ام درست دربیاد و همیشه از حاصل عددهای عمر من، متوجه بشی که تو چند سال داری؟ مثلاً الآن که من 45 سال دارم، تو هم 9 ساله (4+5) هستی و به همین ترتیب، وقتی که شدم 47 ساله، می‌شوی یازده ساله و الی آخر …
اروند هم اندکی مرا نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چه باحال! فکر نکنم هیچ کدام از هم کلاسی‌هایم پدرشون مثل پدر من این ویژگی رو داشته باشه …
خلاصه این که توانستم با تمهیداتی هوشمندانه، از چالش بوجود آمده یک فرصت بیافرینم! منتها این فرصت فردای آن روز دوباره داشت تبدیل به یک چالش که چه عرض کنم؛ یک بحران می‌شد! زیرا وقتی اروند به منزل برگشت، با خشم فراوان گفت: تو خیلی کلکی و سر من گول می‌مالی!! گفتم مگه چی شده پسرم؟  گفت: آخه ببینم، وقتی تو پنجاه سالت بشه، یعنی من دوباره پنج ساله می‌شم؟!
منم همان طور که پیش‌تر هم تذکر دادم! اهل کم آوردن نیستم و بلافاصله گفتم، وقتی من 50 ساله بشوم، تو دیگر یک جوان 14 ساله و رعنا هستی و ماشاالله برای خودت مردی شدی و دیگه نیازی به حساب کتابای اینجورکی نداری! داری؟
بگذریم …


    داشتم می‌گفتم که از ساعت 9 صبح فردا، وارد یازده سالگی (شما بخوانید 47 سالگی) می‌شوم و گاه فکر می‌کنم که حتا از پسرک یازده ساله و 4 ماهه و 23 روزه‌ام، بیشتر شور زندگی و کودکی کردن دارم … درحالی که یه زمانی که اندازه اروند بودم، فکر می‌کردم، یه مرد سی ساله، دیگه پیر شده!!
و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه می‌کنم که مثل خیلی از ایرانی‌ها در بدترین شرایط اقتصادی به سر می‌برم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه می‌توانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با دردهایش آه می‌کشم و از زخم‌هایش زجر … همانگونه که با رفتن غمبار سلحشورانش هم اشک می‌ریزم … و همانگونه که مثل آن پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم می‌سوزد …
پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول می‌بینم؟!
فکر کنم اغلب شمایی که اینک خواننده‌ی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، “جدایی نادر از سیمین” را دیده‌اید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو می‌کند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او می‌گوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمی‌شناسد، می‌خواهی زندگی‌مان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما می‌گوید: او نمی‌دونه که من پسرشم، اما من که می‌دونم، او پدرمه!
دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، “در باره‌ی الی” هم یک جمله‌ی تأمل‌برانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: “یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است.”
داشتم فکر می‌کردم که ما آدم‌ها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمی‌داند و نمی‌فهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
و داشتم فکر می‌کردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادری‌مان می‌داشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همه‌ی زیستمندان ساکن در پاره‌ای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
درست است که یوزها نمی‌دانند که در سرزمینی می‌خرامند که متعلق به ایرانیان است؛
درست است که جبیرها و گورخرها درک نمی‌کنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
و درست است که عقاب‌های سبزکوه و فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز می‌کنند؛ اما ما که می‌دانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندان‌مان از موجودیت گیاهی و جانوری ایران‌مان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا بلندمازوهای خیرود را، چنارهای زرآباد الموت را، نارون‌های رضوان‌شهر، کلخونک بُزپَر را، بنه کازرون را، زیتون جندق را و چش‌های بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی‌ را از این بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن این پدرسوخته‌ها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
اصلن گور بابای سکه‌ای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دست‌نیافتنی بود، چه برسد حالا که از مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بی‌پایان برای خیلی‌ها بدل شده! نشده؟
یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوست‌شان دارم و با زیستمندانی که می‌دانم هرگز از پشت به حافظان‌شان خنجر نمی‌زنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگی‌ام همیشه نقش‌آفرین و دلرباست؛ همان‌هایی که قیمت‌شان هرگز دچار نوسان نمی‌شود و با داشتن‌شان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین می‌دانم.
اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیده‌ات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمی‌فهمند و فکر می‌کنند که کوچک شده‌ام …

«در نگاه آنهایی که پرواز را نمی‌فهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچک‌تر دیده می‌شوی

فرض کنیم در ایران هم یک پروانه بود! با او چه می کردیم؟

پروانه، نامی است که از 30 سال پیش، زمانی که جولیا لورن هیل– Julia Butterfly Hill – یک دختربچه شش ساله بود، برای خود انتخاب کرده است. در آن روز، وقتی که هیل به همراه خانواده خویش مشغول پیاده روی و گشت و گذار در طبیعت بودند، ناگهان یک پروانه روی انگشتانش نشست و در تمام مدت روز از آنجا تکان نخورد!

این حادثه کوچک، اما به قدری برای آن دختربچه شش ساله شگفت آور و پر رمز و راز بود که سبب گردید از آن پس، مسیر زندگیش را تغییر داده و به یک سلحشور و فعال محیط زیستی بدل شود. کاری که بعد از سه دهه هنوز دارد انجام می دهد و نه تنها سبب شده تا بسیاری از مردم دنیا او و خدماتش را دنبال کرده و ارج نهند، بلکه آن پروانه کوچک را هم برای همیشه در تاریخ محیط زیست جهان، جاودان ساخت.
یادتان هست روزی از آن پنجره سبز سخن گفتم که پیامبر من شد؟ فکر کنم این پروانه هم پیامبر هیل بوده است! نبوده است؟

امروز یکی از خوانندگان فرزانه تارنمایم به نام عباس رسول زاده بیدگلی، به خاطرم آورد که 27 آذر مصادف است با سالگرد روزی که یازده سال پیش در 18 دسامبر 1999، پروانه توانست سرانجام طبیعت ستیزان آمریکایی را که قصد داشتند تا رویشگاه بلندترین و تنومندترین درخت دنیا ، موسوم به سرخ چوب غول پیکر یا Sequoia sempervirens را در جنگل هومبولت ایالت کالیفرنیا نابود کنند، از تصمیم خود بازداشته و تضمین دهند که هرگز به این درختان زیبا و یگانه آسیبی نخواهد رساند.
می دانید چگونه پروانه موفق به چنین کاری شد؟
او 738 روز را در بالای یکی از همان درخت ها – که اینک به آن لونا (Luna) می گویند، سپری کرد!

باورتان میشود؟ یک دختر 25 ساله از 10 دسامبر 1997 تا 18 دسامبر 1999 را در در ارتفاع 55 متری از زمین و بر روی یک درخت زندگی کرد و تا تضمین نگرفت، از آن درخت پایین نیامد تا به همه ثابت کند، او پیامبر خود را یافته است و می داند که رسالتش در این دنیا چیست؟
پیش تر از ماجرای بارون درخت نشین برایتان گفته بودم، یادتان هست؟
جولیا هیل نشان داد که آن بارون می تواند مرد هم نباشد! در عین حالی که از مردان چیزی هم کم ندارد! دارد؟

گفتنی آن که خانم هیل، اینک به عنوان یک فعال محیط زیستی شناخته شده در جهان، اقدام های بازدارنده خود را فقط محدود به داخل آمریکا نکرده و برای نجات طبیعت کره زمین، فعالیت های خویش را همچنان ادامه داده و گسترش می دهد که می توانید برای آگاهی از جزییات این برنامه ها و فعالیت ها، به ویژه اثرگذاری اش بر روی رهبران برخی از کشورهای آمریکای لاتین به صفحه مربوط به او در ویکی پدیا مراجعه کنید.
خب، همه چیز را گفتم، جز پاسخ به پرسشی که در پیشانی این یادداشت هنوز می درخشد!

فرض کنیم در وطن عزیز ما، در ایران هم یک پروانه بود! دختری که دلش می خواست برای جلوگیری از قطع درختان در جنگل لویزان یا باغ گیاه شناسی نوشهر، برای مخالفت با احداث جاده ابر؛ برای اعتراض به نحوه مهار آتش در گلستان و زاگرس؛ برای جلوگیری از قطع درختان دنا به بهانه عبور لوله گاز؛ برای مخالفت با احداث سد پانزده خرداد، سیوند و …؛ برای دفاع از حق زیستن حیوانات؛ برای نجات دریاچه ارومیه و نخلستان های اروندکنار و رویشگاه مانگرو در نایبند و دریاچه بختگان و … اعتراض کند!
با او چه می کردیم؟!
تأمل در پاسخ این پرسش، شاید بتواند اندکی از دلیل تشدید بیماری جانفرسای طبیعت وطن و رواج وندالیسم را در جامعه امروز ایران برشما بنمایاند! نمی تواند؟

یادمان باشد:

آن كه می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید: ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی كنند! میکنند؟

پرسش این است: آیا در نظام کنونی آموزش و پرورش مان، ما به کودکان مان – به دختران و پسران مان – ایستادن، راه رفتن، دویدن، پرسیدن، مقلد نبودن و اوج گرفتن را می آموزیم تا اینک از ایشان انتظار پرواز و پروانه بودن داشته باشیم؟

خبرهای خوشی که بوی یوز می دهد!

خوشبختانه در حوزه نایین اکثر محلی ها به مناطق حفاظت شده شان افتخار می کنند و از شنیدن خبر حضور یوز خوشحال می شوند.”
این متن خبری است که پلنگ زخمی در خانه مجازی اش منتشر کرده و نوید آن را داده است که با روشنگری های صورت گرفته، این خود مردم نایین و بیاضیه و خور و بیابانک و عباس آباد باشند که به پاسداران سلحشور یوزپلنگ ایرانی بدل شده و نگذارند تا به زیستگاه ناموس طبیعت ایران بیش از پیش تجاوز شود.
پیش تر از کودکان ابوزیدآباد نوشته بودم؛ قبل از آن هم از اهالی سرخ چشمه و روستای چین و کانی برازان و اشتران کوه
صمیمانه امیدوارم که شمار این رخدادهای خوش آب و رنگ در طبیعت ایران، هر روز پرتکرارتر شود.

ممنون از همه ی عزیرانی که در این ظرفیت سازی فرهنگی و آموزش و اطلاع رسانی، خالصانه و بی منت می کوشند.
بی شک اگر فردا، اروندهای ایران زمین هم بتوانند خرامان یوز را در وطن ببینند، باید دعای خیرشان، آرام بخش روح بزرگان بی ادعایی چون محمد و حسین و … باشد.
فکر می کنم در آن صورت، نویسنده عزیز وبلاگ “پلنگ زخمی” هم باید در فکر انتخاب نام دیگری باشد؛ زیرا در آن روز دیگر هیچ پلنگی از ترس آدمیزاد به دکل برق پناه نخواهد برد و خونش ریخته نخواهد شد.

پاک‌تراشی گل و گیاه از تقویم‌های وطن!

«شعور یک گیاه، در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی‌آید؛ از بهاری می‌آید که فراخواهد رسید

جبران خلیل جبران – نامه‌های عاشقانه یک پیامبر

ديروز منصور واعظی، دبیر شورای فرهنگ عمومی اعلام کرد که در تقویم سال 1390 پنج مناسبت برای همیشه حذف خواهد شد که یکی از آنها 25 خرداد، روز ملي گل و گیاه بود و دیگری، همین ديروز (30 شهریور) بود! یعنی روز گفت و گوی تمدن‌ها
این خبر را که شنیدم، دلم گرفت … با خود گفتم چه بر سر کشور گل و بلبل آمده که حتا تحمّل یک روز بی‌خاصیت در تقویمش را که بوی گل و گیاه يا صلح و گفتگو دهد را هم ندارد؟ این دیگر چه بدسلیقگی شگفت‌آوری است که باید از آُستین دبیر شورای فرهنگ عمومی ایران‌زمین به درآید و به جهانیان اعلام کند:
آهای مردم دنیا! گل و گیاه و گفتگوی تمدن‌ها در جایی که بیش از سه دهه است که آرمان‌شهر همه‌ی مردمان طاغوت‌ستیز  جهان می‌نامیمش، دیگر جایی در تقویم رسمی‌اش ندارد!
آن هم در حالي كه همين ماه گذشته بود كه عالي‌ترين مقام اجرايي كشور در همايش ايرانيان خارج از كشور گفته بود: ايرانيان اهل گفتگو هستند. دكتر احمدي‌نژاد اين را هم اضافه كرد: هر جا انسانيت، فرهنگ، تمدن، عشق، عدالت‌خواهي و آزادگي هست، نام ايران با افتخار حضور دارد.
اينك مايلم بپرسم كه كجاي اين سخنان با حذف روز گفتگوي تمدن‌ها از تقويم رسمي ايران سنخيت دارد؟!
دلم حتا برای مردم شریف محلات هم سوخت که هرساله با چه شور و شوقی این مراسم را برپا می‌داشتند و می‌کوشیدند تا نام ایران را به عنوان تنها کشور صادرکننده‌ی گل در خاورمیانه، جهانی کنند.

یادمان باشد:
بیش از یک هزار سال پیش، مردی از دیارتوس، شاهنامه‌اش را اینگونه آغازیدن کرد که:

خرد چشم جان است چون بنگری / تو بی چشم شادان جهان نسپری

و من امروز در شگفتم که چرا پس از گذشت این همه سال، هر چه دست را سایبان چشم می‌کنی، کمتر نشانی از خردمندی در زمانه‌ای که امروز اسیرش شده‌ایم، می‌بینی و می‌بینم و می‌بینیم؟!
با این وجود، ایمان دارم آنها که امروز – در وسط زمستان! – تحمل گل و گیاه و گفتگو را در تقویم‌ها ندارند، روزی که چندان دور نیست، خود به سرنوشت روز اسناد ملّی می‌افتند و در عطر بهاری که خواهد آمد، خفه خواهند شد. این را شعور همان گل و گیاه دارد به من و تو نوید می‌دهد! نمی‌دهد؟