6 نظر درباره “بدون شرح!” داده شده است.

1. بابای فردا گفت :
   10th آگوست 2007 در 22:27

   این عکس را یادمه… بی نظیره… یادم میاد اون اوایل که تازه شناخته بودمت برات می نوشتم که این ماشین آبی برام نقش ماشین زمان را داره و باهاش به کودکی ها سفر می کنم… اما اعتراف می کنم که کودکی من به شیطنت های شیرین تو نبود به خصوص قصه ای مثل بازی با تارا…

   چند روزی بود که دلم خیلی خیلی برایت تنگ شده بود.

2. پرستووو گفت :
   14th آگوست 2007 در 16:20

   :)) آخرم خود تارا اومد دنبالت؟ … چه دختر با معرفتی ه ها ! …
   اوخی این عکسو ببین :)) اروند چقد جِقِله بودی :دی هنوزم تو این ماشینه جا میشی؟ … یه عکس الانی با تارا بذار … : )

3. مه سا اسلامیه گفت :
   14th آگوست 2007 در 20:00

   ىرای همینه که میگن وقتی نازکش داری ناز کن. خدا بداد قلب ضعیف دختر ها برسه 10 سال دیگه با این آقا پسر شما!! خدا حفظش کنه.
   شاد باشید.

4. مخمل باند گفت :
   24th آگوست 2007 در 23:53

   اروند جانم خوبی؟ میدونم خاله بی وفایی شدم …یه کم سرم شلوغه ! ولی حالا اومدم و هر چی رو که عقب مونده بودم خوندم گل پسر. نقاشیهات روز به روز زیباتر و پخته تر میشن . از همه آدم بزرگانه تر هم که برخورد با تارا !!! ای شیطون … هوای دخترکها رو داشته باش !‌آخه دلاشون مثل برگ همون گلایی که دوست داری نازکه و زودی غصه می خورن !!!

5. مخمل بانو گفت :
   24th آگوست 2007 در 23:54

   ای وای …من چرا اسمم رو غلط نوشتم !!!! خاله مخمل بانو هستم 🙂

6. ُسپهر سلیمی گفت :
   13th سپتامبر 2007 در 00:39

   سلام بر اروند عزیز و بابای اروند عزیزش.
   اروند جان ما که خیلی وقته از بابا بی خبریم و تشنه مطالبش هستیم. شما از بابا خبر داری؟

نظر بدهید