دیروز در پایان درس هدیههای آسمانی، خانم باطبی، معلم عزیز و دوستداشتنیام که خیلی برام عزیز است، به رسم یادبود هم یه دونه هدیه به من داد و هم این نامهی خوشگل را برام نوشت که نمیدونم چرا مامانی به خاطرش واسم این کادو را خرید (اعصاب سنج) و پدر هم طبق معمول با خوندنش اشک ریخت!
خانم باطبی برام نوشت:
پسرم؛ روزهای زیادی را با تو سپری کردم و به تو اندیشیدم. از تو چیزهایی را یاد گرفتم که تجربهای بزرگ برایم بود. با جسم کوچکت، ولی روح و فکر بزرگت، خاطرهای زیبا برایم باقی گذاشتی. با این که بیشتر اوقات اذیت میشدم، امّا با فکر کردن به تو و بزرگیت آرامش میگرفتم و لذت میبردم. احساس میکنم از گروه افراد و دانشآموزانی هستی که همیشه به یادم میمانی. در نهایت وجودم و در تمام طول سال برایت آرزویی داشتم که خدایم میداند و از او میخواهم که همان شود.
پدر را مقدم بشمار و به علمش بیاندیش و راه خودت قرار بده؛ به مادر عشق بورز و در مقابلش سجده کن، چون روحش در وجود توست.
موفق باشی پسر نازنینم
دوستت دارم … بیادم باشی
باطبی
و من قول میدهم در همین جا و در حضور دوستان عزیز اتاق آبیام که هرگز این معلم مهربان را فراموش نکنم و همیشه به یادش باشم.
خداوند برای همهی کودکان این سرزمین، آموزگارانی مثل خانم باطبی عطا فرماید.
آمین
این مطلب در تاریخ
دوشنبه, آوریل 12th, 2010 در ساعت 23:19
و درباره موضوعات پندهای اخلاقی, افتخار آفرینی ها, خاطرات مدرسه منتشر شده است.
شما میتوانید هر پاسخی به این مطلب را توسط RSS 2.0 دنبال کنید.
شما میتوانید به پایین صفحه رفته و نظر بدهید. ارسال دنبالک غیر فعال شده است.
20th آوریل 2010 در 14:22
شقايق جان مهندس سلامي را از قول ما سلام برسان… خوب
20th آوریل 2010 در 14:24
سلام علیکم
من داشتم رو معماری پروژه کار می کردم اینا منو اغفال کردن مهندس ن.
پاسخ:
آخه عزيز من بعد از 30 سال عمر شرافتمندانه، هنوز داري روي معماري پروژه وقتت را تلف مي كني؟
پس موقع دكتر بازي داشتي چيكار مي كردي؟!
20th آوریل 2010 در 14:26
به جان حسن دروغ ميگه آقاي مهندس ن!
اينجا فقط داره شولوغي ميكنه و هي اين ور و اونور ميره و بلاگيري ميكنه.
به خدا!!!!
20th آوریل 2010 در 14:27
به گمونم خود مهندس سلامی هم آنه داره می خونه و کر کر می خنده !!!@
20th آوریل 2010 در 14:28
ها ها ها
آنیموس راس میگه!
20th آوریل 2010 در 14:33
ديدين مهندس ن؟ شاهد از غيب رسيد!
20th آوریل 2010 در 14:35
ای بابا من که ترس ندارم دوستان!
اصلا منم بازی!!
20th آوریل 2010 در 14:37
چه می کنه این اتاق ِ آبی ِ اروند!
20th آوریل 2010 در 14:40
دکتر جان به شرفت دیگه جلوی آقای مهندس مارو سه نکن!
دکتر بازی چی هست حالا؟همون خاله بازیه؟
20th آوریل 2010 در 14:40
آخ جان من همبازي جديدو هستم خيلي!
آقاي مهندس ن ميشه براي من بستني بخرين؟
(بچه كه بوديم هر كي ميامد توو اكيپ كوچهمون، براي شروع و اثبات برادري بايد بستني ميخريد، ياد اونوقتا افتادم، تازشم دوچرخهش رو هم بايد مي داد بچهها هر كدوم يه دور امتحاني برن كه ببين دوچرخه كي بهتره!)
20th آوریل 2010 در 14:50
از بخت بد مامان منم نميذاشت من برم توو كوچه، بعد منم واسه اينكه كم نيارم ميرفتم توو بالكن، ميگفتم من ميرم از بالا داوري ميكنم كه كسي جر نزنه…
20th آوریل 2010 در 15:06
آنیموس جان ! هیچکدوم از ما سه تا جرات نداره جواب این طنز تو رو بده!بی ادبی نشه رفیق!
20th آوریل 2010 در 15:26
چرا جرات ندارین مهندس؟
چه نوع بستنی می خواهید ؟!!!
20th آوریل 2010 در 16:38
مگه ساحل طوریش شده، اروند جان!؟
20th آوریل 2010 در 19:49
به مونترا: خودش نه؛ اما وبلاگش آره! هر چند برای یک وبلاگنویس، فقط وقتی مشکلی در وبلاگ ایجاد می شود که مشکل برای خودش ایجاد شده باشد!
.
به حمیدرضا: آقا من فقط بستنی ماگنوم میهن دوست دارم!
.
به آنیموس: فکر کنم مامانت حق داشته ! نداشته؟
21st آوریل 2010 در 11:05
پست جدید نذاری یه اروند دیگه پیدا می کنیم که تند تند بنویسه. جانم… نه دلم نمی آد. دروغ گفتم بچلالم!
پاسخ:
یافت می نشود نگار خانوم! ما گشته ایم پیش از شما! اروند را می گویم …
21st آوریل 2010 در 11:10
اومدم بگم :
فلاشر
چراغ خطر
نور بالا
من هستم ؛ با چراغ های روشن!
21st آوریل 2010 در 14:10
آقا قبول نیست. ایهام داشت!
پاسخ:
یه موقع هایی ایهام لازمه مونترا جان! لازم نیست؟
21st آوریل 2010 در 15:26
سلام آقای مهندس
به این ور کم لطفی میکنید ها
فقط تو بیابان هستین!
امروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد .
با یه تقاضای من تو اداره موافقت شد و مسبب موافقت کسی نبود جز رفیق شفیق شما.بعد من گفتم از شمام تشکر کنم!!!!@
خیلی خوشحالم امروز .کاشکی الان اینجا بودین شمام آیس پک میخوردین
وختی اینجا نیستین دلمون تنگ میشه استاد@
پاسخ:
نوش جان … من آیس پک خیییلی دوست دارم … اونقدر که وصیت کردم بر سر مزارم که آمدند، به جای گل، آیس پک بیاورند و به جای ریختن اشک، آن آیسپک ها را به جای من نوش جان کنند …
درود بر شیرین ترین آرشی که می شناسم!
21st آوریل 2010 در 22:11
بله مونترای عزیزم کاملا حق با شماست،بهمنی ها کلا ماه هستن…
و …
اروند عزیز به سایت ساحل میگی وبلاگ یا ساحل تازگی ها وبلاگ زده من بی خبرم؟!
22nd آوریل 2010 در 17:01
تازه وبلاگ هم با تخفیف می گم!
22nd آوریل 2010 در 17:32
چرا خب؟؟
22nd آوریل 2010 در 18:02
دلیلش را برای سروی گفته ام! طفلکی نزدیک بود خودکشی کند!! دیگه تکرار نمی کنم؛ چون ممکنه دخترخاله اش هم، هم!
22nd آوریل 2010 در 18:36
خب پس برم از سروی بپرسم.
22nd آوریل 2010 در 18:46
سفر خوش!
22nd آوریل 2010 در 19:14
کاش میشد برم اروند جان………..تا حالا شده از اینکه نمی تونی وقتی عزیزی بهت نیاز داره پیشش باشی احساس ناتوانی کنی؟
22nd آوریل 2010 در 20:00
ساحلم به من نیاز داره ….ولی من……….
ساحلی که این روزها گرفته اسمانش را تنگ در اغوش…
23rd آوریل 2010 در 03:32
آفرین به تو دخترخاله غمخوار …
24th آوریل 2010 در 19:03
300:
اروند جان ،
این کامنت رو ندیده بودم …
می دونی اون روز ، اون ویرایشت ، یکی از سبز ترین اتفاق های زندگیم بود
چون اصلا فکر نمی کردم که ادمین این دور و ورها باشه.
فقط آرزو کردم که کاش می شد اون اشتباه تایپی اصلاح بشه ، برآورده شدن اون آرزو برای من که انتظارش رو نداشتم چیزی مثل معجزه بود
یاد گرفتم که معجزه قرار نیست برآورده شدن یه آرزوی محال یا دور خیلی خیلی دور از دسترس باشه ، بلکه معجزه هر چیزی که شادی رو تو زندگیمون جاری کنه
و یاد گرفتم که برای دریافت معجزه ، فقط کافیه از ته دلم آرزو کنم … از ته ِ ته ِ دلم
ممنون … باز هم ممنون برای اون ویرایش سبز و این اتاق آبی
25th آوریل 2010 در 13:01
ولي ديده بودي سروي جان!
346 را نگاه كن!
.
.
.
گاه حال مان سبب مي شود كه چيزهايي را بهتر از هميشه ببينيم! نه؟
درود …
25th آوریل 2010 در 18:50
راست می گی …
دیده بودم
ولی انگار اون معجزه همیشه برای من تازه است … نیست؟