آخرین یادداشت معلم برای من!
دیروز در پایان درس هدیههای آسمانی، خانم باطبی، معلم عزیز و دوستداشتنیام که خیلی برام عزیز است، به رسم یادبود هم یه دونه هدیه به من داد و هم این نامهی خوشگل را برام نوشت که نمیدونم چرا مامانی به خاطرش واسم این کادو را خرید (اعصاب سنج) و پدر هم طبق معمول با خوندنش اشک ریخت!
و من قول میدهم در همین جا و در حضور دوستان عزیز اتاق آبیام که هرگز این معلم مهربان را فراموش نکنم و همیشه به یادش باشم.
خداوند برای همهی کودکان این سرزمین، آموزگارانی مثل خانم باطبی عطا فرماید.
آمین
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۲۲
شقایق جان مهندس سلامی را از قول ما سلام برسان… خوب
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۲۴
سلام علیکم
من داشتم رو معماری پروژه کار می کردم اینا منو اغفال کردن مهندس ن.
پاسخ:
آخه عزیز من بعد از ۳۰ سال عمر شرافتمندانه، هنوز داری روی معماری پروژه وقتت را تلف می کنی؟
پس موقع دکتر بازی داشتی چیکار می کردی؟!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۲۶
به جان حسن دروغ میگه آقای مهندس ن!
اینجا فقط داره شولوغی میکنه و هی این ور و اونور میره و بلاگیری میکنه.
به خدا!!!!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۲۷
به گمونم خود مهندس سلامی هم آنه داره می خونه و کر کر می خنده !!!@
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۲۸
ها ها ها
آنیموس راس میگه!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۳۳
دیدین مهندس ن؟ شاهد از غیب رسید!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۳۵
ای بابا من که ترس ندارم دوستان!
اصلا منم بازی!!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۳۷
چه می کنه این اتاق ِ آبی ِ اروند!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۴۰
دکتر جان به شرفت دیگه جلوی آقای مهندس مارو سه نکن!
دکتر بازی چی هست حالا؟همون خاله بازیه؟
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۴۰
آخ جان من همبازی جدیدو هستم خیلی!
آقای مهندس ن میشه برای من بستنی بخرین؟
(بچه که بودیم هر کی میامد توو اکیپ کوچهمون، برای شروع و اثبات برادری باید بستنی میخرید، یاد اونوقتا افتادم، تازشم دوچرخهش رو هم باید می داد بچهها هر کدوم یه دور امتحانی برن که ببین دوچرخه کی بهتره!)
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۴:۵۰
از بخت بد مامان منم نمیذاشت من برم توو کوچه، بعد منم واسه اینکه کم نیارم میرفتم توو بالکن، میگفتم من میرم از بالا داوری میکنم که کسی جر نزنه…
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۵:۰۶
آنیموس جان ! هیچکدوم از ما سه تا جرات نداره جواب این طنز تو رو بده!بی ادبی نشه رفیق!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۵:۲۶
چرا جرات ندارین مهندس؟
چه نوع بستنی می خواهید ؟!!!
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۶:۳۸
مگه ساحل طوریش شده، اروند جان!؟
۳۱ام فروردین ۱۳۸۹ در ۱۹:۴۹
به مونترا: خودش نه؛ اما وبلاگش آره! هر چند برای یک وبلاگنویس، فقط وقتی مشکلی در وبلاگ ایجاد می شود که مشکل برای خودش ایجاد شده باشد!
.
به حمیدرضا: آقا من فقط بستنی ماگنوم میهن دوست دارم!
.
به آنیموس: فکر کنم مامانت حق داشته ! نداشته؟
۱ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۱:۰۵
پست جدید نذاری یه اروند دیگه پیدا می کنیم که تند تند بنویسه. جانم… نه دلم نمی آد. دروغ گفتم بچلالم!
پاسخ:
یافت می نشود نگار خانوم! ما گشته ایم پیش از شما! اروند را می گویم …
۱ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۱:۱۰
اومدم بگم :
فلاشر
چراغ خطر
نور بالا
من هستم ؛ با چراغ های روشن!
۱ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۴:۱۰
آقا قبول نیست. ایهام داشت!
پاسخ:
یه موقع هایی ایهام لازمه مونترا جان! لازم نیست؟
۱ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۵:۲۶
سلام آقای مهندس
به این ور کم لطفی میکنید ها
فقط تو بیابان هستین!
امروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد .
با یه تقاضای من تو اداره موافقت شد و مسبب موافقت کسی نبود جز رفیق شفیق شما.بعد من گفتم از شمام تشکر کنم!!!!@
خیلی خوشحالم امروز .کاشکی الان اینجا بودین شمام آیس پک میخوردین
وختی اینجا نیستین دلمون تنگ میشه استاد@
پاسخ:
نوش جان … من آیس پک خیییلی دوست دارم … اونقدر که وصیت کردم بر سر مزارم که آمدند، به جای گل، آیس پک بیاورند و به جای ریختن اشک، آن آیسپک ها را به جای من نوش جان کنند …
درود بر شیرین ترین آرشی که می شناسم!
۱ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۲۲:۱۱
بله مونترای عزیزم کاملا حق با شماست،بهمنی ها کلا ماه هستن…
و …
اروند عزیز به سایت ساحل میگی وبلاگ یا ساحل تازگی ها وبلاگ زده من بی خبرم؟!
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۷:۰۱
تازه وبلاگ هم با تخفیف می گم!
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۷:۳۲
چرا خب؟؟
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۸:۰۲
دلیلش را برای سروی گفته ام! طفلکی نزدیک بود خودکشی کند!! دیگه تکرار نمی کنم؛ چون ممکنه دخترخاله اش هم، هم!
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۸:۳۶
خب پس برم از سروی بپرسم.
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۸:۴۶
سفر خوش!
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۹:۱۴
کاش میشد برم اروند جان………..تا حالا شده از اینکه نمی تونی وقتی عزیزی بهت نیاز داره پیشش باشی احساس ناتوانی کنی؟
۲ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۲۰:۰۰
ساحلم به من نیاز داره ….ولی من……….
ساحلی که این روزها گرفته اسمانش را تنگ در اغوش…
۳ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۰۳:۳۲
آفرین به تو دخترخاله غمخوار …
۴ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۹:۰۳
۳۰۰:
اروند جان ،
این کامنت رو ندیده بودم …
می دونی اون روز ، اون ویرایشت ، یکی از سبز ترین اتفاق های زندگیم بود
چون اصلا فکر نمی کردم که ادمین این دور و ورها باشه.
فقط آرزو کردم که کاش می شد اون اشتباه تایپی اصلاح بشه ، برآورده شدن اون آرزو برای من که انتظارش رو نداشتم چیزی مثل معجزه بود
یاد گرفتم که معجزه قرار نیست برآورده شدن یه آرزوی محال یا دور خیلی خیلی دور از دسترس باشه ، بلکه معجزه هر چیزی که شادی رو تو زندگیمون جاری کنه
و یاد گرفتم که برای دریافت معجزه ، فقط کافیه از ته دلم آرزو کنم … از ته ِ ته ِ دلم
ممنون … باز هم ممنون برای اون ویرایش سبز و این اتاق آبی
۵ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۳:۰۱
ولی دیده بودی سروی جان!
۳۴۶ را نگاه کن!
.
.
.
گاه حال مان سبب می شود که چیزهایی را بهتر از همیشه ببینیم! نه؟
درود …
۵ام اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۱۸:۵۰
راست می گی …
دیده بودم
ولی انگار اون معجزه همیشه برای من تازه است … نیست؟