بایگانی دسته: فقر دانایی

شادمانی ایرانیان از منظر سرانه مصرف گل، غمبار است!

    هفته‌ی گذشته یکی از دوستانم را دیدم که به تازگی از  کره جنوبی بازگشته بود. گفتم: عکس‌العمل آنها در مواجهه با خبر شکست تیم فوتبال‌شان از ما چه بود؟ گفت: من اصلاً خبر نداشتم که تیم ما با کره‌ جنوبی بازی دارد و سرگرم تهیه متن سخنرانی‌ام بودم؛ اما صبح روز بعد از بازی، وقتی که وارد سالن کنفرانس شدم، دیدم همه به افتخار من دست می‌زنند و گل می‌دهند و تبریک می‌گویند! و تازه آن زمان بود که دریافتم: ایران برده است …
و من دریافتم که در حقیقت آنها برده‌اند؛ آنهایی که در ورزشگاه آزادی هم آن حرکت شریف و مسئولیت‌شناسانه را انجام دادند و در پایتخت خود – سئول – نیز، پس از شکست تیم محبوب‌شان، با یک ایرانی آن‌گونه مؤدبانه و مهربانانه برخورد کرده و به او تبریک گفتند.
داشتم فکر می‌کردم که اگر وضعیت برعکس بود، ما چه پژواکی نشان می‌دادیم که یاد تیتر نخست برخی از روزنامه‌های ورزشی خودمان در فردای روز پیروزی افتادم که چگونه نوشته بودند: “تیر کاپیتان جواد در قلب یاران جومونگ!”

    راستی چرا اینگونه شدیم؟ و چرا آن گونه که شایسته است، رهبران و سیاستگزاران جامعه متوجه این خشم و کینه و تحریم لبخند جامعه نیستند؟ خشمی که می‌تواند بنیان‌ها و شالوده‌ی نظام اجتماعی را بلرزاند و خود بارزترین شاخص تشدید فرآیندی ویران‌گر باشد که من آن را “بیابان‌زایی انسانی” می‌نامم و پیش‌تر هم در همین تارنما بارها در موردش نوشته‌ام.

    اینک می‌خواهم از همان گل‌هایی شروع کنم که شهروندان سئول، به هموطن ما دادند تا شهد شیرین گلی که تیم فوتبال ما توسط جواد نکونام به آنها زد را کامل کنند؛ اما در حقیقت، گل واقعی را ما خوردیم! نخوردیم؟

    اخیراً، منصور واعظی، دبیر شورای فرهنگ عمومی به عنوان متولّی درج مناسبت‌های رسمی در تقویم سالانه کشور، خبر از افزوده شدن 12 مناسبت جدید در تقویم سال 1392 داد . یکی از آن مناسبت‌ها، ورود دوباره روز ایمنی در برابر زلزله و بلایای طبیعی (20 مهر) بود؛ مناسبتی که از سال 1389 به ناگهان و به همراه روز ملّی گل و گیاه از تقویم‌ها حذف شدند؛ آن هم در کشوری که یکی از مهم‌ترین خطرات بالقوه‌ی آن، استقرار تقریباً تمامی گستره‌اش بر روی کمربند زلزله‌خیز جهان است. خوشبختانه اما با اعتراض نخبگان و فعالین این حوزه، مجدداً از سال آینده این مناسبت به تقویم‌ها بازخواهد گشت. با این وجود، همچنان خبری از بازگشت روز ملی گل و گیاه به تقویم‌های رسمی کشور نیست. در صورتی که اعتراض رؤسای سندیکاهای تولید گل و گیاه در سراسر کشور و بسیاری از طبیعت دوستان همچنان به این روند ادامه دارد! چرا؟

    اهمیت و حساسیت مسأله، زمانی حادتر می‌شود که بدانیم، میزان مصرف سرانه گل در ایران با حدود هفت شاخه در سال ، کمتر از یک بیستم میانگین‌های جهانی آن – یعنی 150 شاخه در سال – است؛ این در حالی است که مردم ساکن در اغلب کشورهای عضو اتحادیه اروپا، حتا در همین بحران اقتصادی، همچنان و به طور متوسط سالی 300 شاخه گل مصرف کرده و به آنهایی که دوست‌شان دارند، هدیه می‌دهند. در حقیقت، وضعیت در کشور چنان نگران کننده است که به گفته غلامحسین سلطان محمدی، رئیس اتحادیه تولیدکنندگان گل و گیاه استان تهران، نیمی از مردم ایران، سالی یکبار هم گل نمی‌خرند ! این در حالی است که تجارت و صادرات گل در جهان، در شمار یکی از پردرآمدترین خدماتی است که هم می‌تواند به اشتغال‌زایی و افزایش درآمد سرانه مردم کمک کند و هم بسیاری از مشکلات مربوط به تولید محصولات آلوده کشاورزی و نگرانی از آلایندگی منابع آب و خاک را به کمینه می‌رساند؛ اما متأسفانه سهم ایران از تجارت 30 میلیارد دلاری گل و گیاه در جهان حتا به 20 میلیون دلار هم نمی‌رسد و سبب شده تا رتبه کشورمان در بین 117 کشور صادرکننده گل، در جایگاه نازل 107 قرار بگیرد .

    در عوض و متناسب با کاهش اشتیاق ایرانیان برای هدیه دادن گل به یکدیگر، آمار نزاع‌های خیابانی به ازای هر یکصدهزار نفر جمعیت، شتابان در حال افزایش است و بسیاری از بزهکاری‌ها و ناهنجاری‌های اجتماعی به رشد نگران کننده خود ادامه می‌دهد.

    از این رو، به نظر می‌رسد چنانچه دولت و بنگاه‌های اقتصادی مرتبط بکوشند تا افزایش مصرف و صادرات گل را در اولویت شایسته‌تری قرار دهند، هم با مردمانی شادتر روبرو خواهیم شد که راندمان کاری مطلوب‌تری را نیز از خود بروز می‌دهند و هم هزینه‌های مربوط به بهداشت و درمان و کلانتری و زندان به شکل امیدوارانه‌ای کاهش خواهد یافت. زیرا به تجربه ثابت شده، مردمی که در خیابان به یکدیگر لبخند می‌زنند، در چهارراه‌های زندگی، کمتر با یکدیگر گلاویز می‌شوند.

    باشد که تا فرصت باقی است، به عنوان یک اقدام نمادین و دلگرم‌کننده هم که شده، دولتی که صفت خود را “مهرورز” نهاده است، دوباره روز ملّی گل و گیاه را به تقویم رسمی کشور بازگرداند و فرهنگ اهدای گل را به عنوان نمادی از مهرورزی، بایسته‌تر پاس دارد.

 

 پاره‌ای از بازخوردهای این یادداشت در:
– روزنامه اعتماد
– خبرگزاری ایسنا
– تابناک
– خبر نت

– خبرخوان سریع

– زیست بوم

پایگاه خبری تحلیلی شهرستان بختگان

وب سایت خبری تحلیلی نایبند

برگرهایی که بلوط‌ ها را زغال می‌کنند و آسمان را آلوده!

    پژوهشی که اینک می‌خواهم به تحلیل ستاده‌های آن بپردازم، برای خیل عظیم دوستداران همبرگر می‌تواند بسیار غم‌انگیز و باورنکردنی باشد و حتا اثرات بازدارنده آن به مراتب بیشتر از کشف حیرت‌انگیز یکی از هموطنان عزیزم در دیار قم، است! نیست؟

    و امّا ماجرا چیست و چگونه آغاز شد؟

    در هیجدهمین روز از سپتامبر 2012، دانشمندان دپارتمان محیط زیست دانشگاه کالیفرنیا (CE-Cert)، نتایج پژوهشی را منتشر کردند که احتمالاً هیچ کس را به اندازه خودشان حیرت زده نکرد! آنها با بررسی سازوکار پختن فست‌فودهایی چون همبرگر بر روی کباب‌پزهای زغالی و تجاری در رستوران‌های چند شهر ایالات کالیفرنیا، از جمله لس‌آنجلس، با شگفتی دریافتند: میزان آلایندگی هوا ناشی از پختن یک همبرگر برابر است با مقدار ذرات خطرناکی که از موتور دیزلی یک کامیون 18 چرخ پس از 143 مایل رانندگی در یک آزادراه، ایجاد شده و در نیوار (اتمسفر) منتشرمی‌شود.

    این در حالی است که سالانه هزاران نفر از ساکنان کلان‌شهرهای بزرگ در ایران و جهان در اثر آلودگی هوا جان داده یا دچار بیماری‌های حاد و مزمن می‌شوند؛ بیماری‌هایی که درمان آنها، هزینه‌های گزافی را بر دولت و شهروندان تحمیل می‌کند. به دیگر سخن به نظر می‌رسد، یکی از مهم‌ترین دلایل افزایش آلودگی هوا در سکونتگاه‌های انسانی که تاکنون به صورت کامل از ذهن‌ها مغفول مانده، همانا نحوه‌ی تجاری کباب کردن گوشت و زغالی‌کردن برگر باشد؛ فرآیندی که عملاً هیچ تمهید یا مقررات و شیوه‌نامه‌ای برای مهار این پدیده‌ی خوفناک و تشدیدکننده‌ی آلودگی پیش‌بینی و تدارک دیده نشده است. از همین رو، اینک گروهی از متخصصان سرگرم بررسی مجدد سازوکار و فرآیند پختن خوراکی‌های گوشتی، به ویژه به صورت کباب شده هستند؛ معضلی که شاید در هیچ جا به اندازه ایران که یکی از مشهورترین غذاهای ملّی‌اش چلوکباب باشد، حاد نیست! هست؟

    به عبارت دیگر، ستاده‌های جدید پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا نشان داد که فرآیند تولید مواد غذایی گوشتی در مقایسه با همتایان غذایی گیاهی‌اش، خطر جدیدتری افزون بر خطراتی که تاکنون کشف شده بودند هم ممکن است دربرداشته باشد. زیرا همانگونه که چند ماه قبل دانشمندان سوئدی در پژوهشکده‌ی بین‌المللی منابع آب در شهر استکهلم (SIWI) نشان دادند ، نه‌تنها رژیم گوشتخواری می‌تواند تاراج اندوخته‌های آب شیرین جهان را شتاب بخشد؛ نه تنها سبب‌ساز انتشار 51 درصد از کل گازهای گلخانه‌ای را فراهم می‌آورد و نه‌تنها نرخ فرسایش آبی و بادی و جابجایی خاک را بیشتر کرده و بر وخامت پدیده‌ای چون ریزگردها در مناطق آسیب‌پذیری چون جنوب باختری آسیا می‌افزاید؛ بلکه اینک مشخص شده که به طور مستقیم، ‌هر برگر زغالی می تواند بیش از دو برابر یک کامیون 18 چرخ هوا را هم آلوده ساخته و نفس‌تنگی آدم‌ها را کامل کند!

    به دیگر سخن، هر چقدر که پروتئین حیوانی در سبد غذایی مردم، حضوری پررنگ‌تر داشته باشد، می‌توان انتظار داشت که منابع آب شیرین هم با تهدید جدی‌تری روبرو ‌شوند؛ شدت آب‌شدن یخ‌ها در جنوبگان و شمالگان هم افزایش یابد، فرآیند تغییر اقلیم و جهان‌گرمایی تسریع شود و کابوس خشکسالی بیش از گذشته مردم ساکن در مناطق آسیب‌پذیری چون نوار 35 درجه عرض شمالی، مثل ایران را جدی‌تر تهدید کند.

    و اینها همه در حالی است که می‌دانیم از منظر شاخص‌های سلامتی و بدون توجه به معیارهای اخلاق در محیط زیست هم، حذف برگرهای زغالی و دیگر فست‌فودها ار رژیم غذایی، به مراتب بر کیفیت زندگی، کاهش خدمات درمانی و افزایش طول عمر می‌افزاید.

    بنابراین، اینک در شرایطی که مهم‌ترین و بزرگ‌ترین رویشگاه جنگلی کشور در باختر وطن موسوم به زاگرس با بدترین شرایط بوم‌شناختی‌اش روبروست؛ در شرایطی که حدود 30 درصد از گستره‌ی شش میلیون هکتاری آن با خطر خشکیدگی مواجه شده ؛ در شرایطی که همچنان هزاران هکتار از این رویشگاه‌ها طعمه‌ی کوره‌های زغال می‌شود تا حرارتی متبوع برای به سیخ کشیدن گوشت حیوانات بیگناه را فراهم کند و در شرایطی که شمارش معکوس برای خشک شدن اندک تالاب‌های موجود در این منطقه مانند گندمان هم به صدا درآمده است؛ آیا بهتر و سزاوارانه‌تر نیست که بکوشیم تا مصرف گوشت، به ویژه گوشت قرمز را اگر نمی‌توانیم قطع کنیم، دست‌کم به کمینه برسانیم و یا حداقل، کباب کردن گوشت را متوقف سازیم؟

دریاچه ارومیه صفحه نخست روزنامه همشهری را اشغال کرد!

    همان طور که پیش‌تر هم اشاره کردم، تجربه سفر اخیرم به دیار آذربایجان غربی نشان داد: ظاهراً در ارومیه موضوعات مهم‌تری از مرگ تدریجی دریاچه، برای قرار گرفتن در سبد اولویت‌های مردم و مسئولین قرار دارد و هنوز آنگونه که سزاوار است، مرگ نگین فیروزه‌ای شمال باختری وطن جدی گرفته نشده است؛ واقعیت تلخی که دیروز در گفتگو با اسدالله افلاکی، دبیر صفحه محیط زیست پرشمارگان‌ترین روزنامه کشور – همشهری – در میان نهادم و از چنین بی‌تفاوتی و فضای وندالیسمی  حاکم بر حوضه آبخیز دریاچه ارومیه گله کردم.

    امّا امروز، با مشاهده صفحه نخست همشهری، اندکی امیدوارتر شدم؛ چرا که دیدم مرگ تدریجی بزرگترین آبگیر داخلی کشور، هنوز آنقدر مهم است که بتواند سهم عمده‌ای از فضای آن را به تصرف درآورد.
مشروح این گزارش به همراه گفتگوی نگارنده با اسدالله افلاکی را می‌توانید در این نشانی بخوانید؛ گفتگویی که تا همین لحظه هم، بازتاب‌های رسانه‌ای گسترده‌ای در فضای مجازی کشور به همراه  داشته است.
امید که این حساسیت‌ها سبب شود تا مرگ دریاچه ارومیه اینگونه غریبانه تداوم نیابد.

ارومیه؛ از دریاچه ای که داشتیم تا دریاچه ای که داریم!

    سطح تراز دریاچه ارومیه در اردیبهشت 1375 رقمی در حدود 1278.5 متر را نشان می‌داد. شانزده سال و پنج ماه پس از آن تاریخ، آن رقم به 1270.65 متر کاهش یافته است؛ یعنی نزدیک 8 متر از ژرفای آب در دریاچه ارومیه کاسته شده و اینک تا نقطه صفر، یعنی ارتفاع 1267 متر، کمتر از 3.65 متر فاصله مانده است.

     تصاویری را که ملاحظه می‌کنید، نمایشگر وضعیت امروز دریاچه ارومیه است که در بیستمین روز از مهرماه 1391 در سواحل باختری این دریاچه از شمال تا جنوب ثبت کرده‌ام.

     امّا آنچه که برای نگارنده در طول این سفر غم‌انگیزتر از مرگ تدریجی دریاچه ارومیه بود، نگرانی مردم محلی از کاهش درآمدشان، از افزایش قیمت کارگر، از هزینه بالا برای کف شکنی چاه‌ها، از قیمت گزاف کود شیمیایی و از پوست کلفت شدن آفات در برابر سم‌های چینی موجود در بازار بود! آری … هیچ جا ندیدم که کسی دلش به حال این نگین فیروزه‌ای بسوزد و در ماتم از دست دادنش، آنقدر نگران باشد و دلش بلرزد که بخواهد شیوه معیشتی خود را تغییر دهد و فشار بر سرزمین را دست کم برای یک مدت کوتاه به کمینه رساند.

     کشف دلیلش هم به نظرم چندان دشوار نیست، ما هیچ کاری برای همراهی و آگاهی مردم در حل این بحران نکرده‌ایم و فقط شعار داده‌ایم که یا همه چیز خوب خواهد شد و از زاب یا ارس آب خواهیم آورد و یا این که خشکسالی به پایان خواهد رسید و بغض آسمان دوباره بر ارومیه باریدن خواهد گرفت و اگر هم بغضش نترکید، با ابزارهایی روسی، ابرها را بارور کرده و بغضش را می‌ترکانیم.

عقب نشینی دریاچه در جوار محور ارومیه به سلماس در شمال باختری حوضه

خبر خوشی که برای ارومیه مرگ به بار می آورد!

    در بیست و دومین روز از مهرماه سال جاری، مقصود قربانی – معاون بهبود و تولیدات گیاهی سازمان جهاد کشاورزی آذربایجان غربی – از تولید حدود 1.1 میلیون تن سیب درختی در استان طی سال جاری خبر داد و اشاره کرد که این میزان، 40 درصد افزایش تولید را نسبت به سال قبل نشان می‌دهد ؛ افزایشی که به اعتقاد عبدالرحمن کلیجی، مدیر باغبانی سازمان جهاد کشاورزی استان آذربایجان غربی، حتا می‌توان مقدار دقیقش را 41 درصد عنوان کرد .

    ظاهراً افزایش تولید، به ویژه تولیدات غیر نفتی که بخشی از آن هم به صورت خالص یا کنسانتره – عمدتاً از طریق مرز ترکیه – صادر شده و بر درآمدهای ارزی و صادرات غیرنفتی کشور می‌افزاید، باید خبری خوشحال‌کننده باشد. اما در این مورد خاص به نظر می‌رسد پیش از شادمانی و پای‌کوبان، باید اندکی احتیاط کرده و برخی از ملاحظات در این حوزه را با هم مرور کنیم:

     نخست آن که این افزایش بی‌سابقه و 41 درصدی در شرایطی در استان آذربایجان غربی، به عنوان یکی از سه استان اصلی درگیر در حوضه آبخیز بحران‌زده‌ی دریاچه ارومیه رخ داده است که در یادداشت مورخ 22 مهر و به نقل از گزارش پایگاه مدیریت خشکسالی کشاورزی، تأکید شد در سال آبی منتهی به مهر 1391، سهم عمده‌ای از منطقه مورد نظر از خشکسالی ضعیف تا متوسط در رنج بوده و آسیب دیده است.

    دوم این که مطابق سندی که در آبان ماه 1387 از تصویب سه استاندار (آذربایجان غربی، شرقی و کردستان)، دو وزیر (جهاد کشاورزی و نیرو) و یک معاون رییس جمهور (رییس سازمان حفاظت محیط زیست)، در اقامتگاه تفریحی باری گذشت، گسترش کشاورزی ناپایدار که متکی بر شیوه‌های سنتی آبیاری باشد، در شمار مهم‌ترین دلایل تشدید بحران در دریاچه ارومیه ذکر شده و خواهان بازمهندسی کشاورزی در حوزه آبیاری، ضایعات کشاورزی و الگوی کشت شدند.

     سوم این که هرگز در طول 12 هزار سال گذشته، سطح تراز آب دریاچه ارومیه به رقم 1270.65 سانتی‌متر کاهش نیافته و دست‌کم 70 درصد از وسعت این چالاب نیم میلیون هکتاری، خشک نشده بود .

    در چنین شرایطی، فکر می‌کنید دلیل افزایش 41 درصدی تولید سیب در آذربایجان غربی چیست؟ به ویژه اگر بیاد آوریم که مسئولین رده بالای سازمان حفاظت محیط زیست، پیوسته تأکید کرده‌اند: وزارت نیرو امسال در تأمین حق آبه دریاچه ارومیه ناکام ماند. این در حالی است که برخی از مدیران و کارشناسان کشاورزی محلی، تولید سالانه دو میلیون تن سیب در استان آذربایجان غربی را هم کاملاً دست‌یافتنی و امکان‌پذیر می‌دانند و اصلاً انگار نه انگار که در بیخ گوش و مقابل چشمان‌شان این طبیعت و نماد فیروزه‌ای‌اش – دریاچه ارومیه – است که دارد جان می‌دهد.

    نگارنده خود در هفته گذشته در منطقه بود و سراسر کرانه باختری و جنوبی دریاچه را از سلماس تا بوکان بازدید کرد؛ چشم‌انداز دیداری غالب این روزهای منطقه، انباشت عظیم هزاران تن سیب‌های زیردرختی و نامرغوب در کنار محورهای مواصلاتی اصلی استان، به ویژه در محمدیار بود که به قیمتی نازل (کیلویی 160 الی 170 تومان) عرضه می‌شد و خود اهالی و باغداران منطقه می‌گفتند: با چنین قیمتی حتا پول کارگر حمل‌کننده سیب هم درنمی‌آید. جالب این که اغلب سیب‌کاران هم می‌گفتند: مجبور شده‌اند تا بیش از 60 متر کف شکنی کرده و چاه‌های آب خود را ژرف‌تر کنند؛ چاه‌هایی که شتابان در معرض افت کیفیت و تشدید شوری هم هستند. آیا تشدید ریزش‌های پیش از برداشت و افزایش سهم سیب‌های نامرغوب، خود دلیلی بر افت کیفیت آب و کاهش حاصلخیزی خاک در پردیس‌های سیب آذربایجان غربی نیست؟

    آیا این گونه می‌خواهیم ارومیه را نجات دهیم و دریاچه‌اش را … این امانت الهی و بی بدیل را … به نسل فردا، به فرزندان پاکنهاد این بوم و بر مقدس تحویل دهیم؟

    حقیقت داستان آن است که مشاهدات نگارنده از سطح منطقه، مطالعات میدانی و گفتگو با اغلب مدیران و کارشناسان مرتبط نشان می‌دهد که به رغم ابراز نگرانی‌ها و تظاهرات دیداری، همچنان نه مردم و نه مسئولین، مرگ ارومیه را جدی نگرفته و کماکان چشم به آسمان دارند تا بلکه باران رحمت الهی، یکبار دیگر همه‌ی نابخردی‌ها و آزمندی‌ها و نامدیریتی‌ها را با خود شسته و نگین فیروزه‌ای و دوست‌داشتنی‌شان را به آنها بازگرداند تا به همه بگویند: دیدید مشکل ما نبودیم و فقط خشکسالی و قهر آسمان، متهم شماره یک بود و بس!

درخت یا انسان؟ مسأله این نیست آقای پرویز کردوانی!

    تازه‌ترین مصاحبه دکتر پرویز کردوانی با روزنامه آرمان مطابق معمول اغلب مصاحبه‌ها و سخنرانی‌هاشان پر از نوازش‌های آنچنانی به فعالان و طرفداران محیط زیست ایران بود و البته آکنده از سوژه‌های جذاب برای موافقین و منتقدین‌شان! از جمله آرزوی ایشان برای احداث جاده به سمت چکادهای البرز، یکی از ناب‌ترین آن سوژه‌ها به شمار می‌آید و نیز طرز تلقی‌شان از ارزش‌های یک درخت؛ آن گونه که عباس محمدی را واداشت تا به استاد پیشنهاد سکوت و تحریم هر نوع مصاحبه‌ای را دهد!

    در همین باره، الهه موسوی؛ خبرنگار باسابقه و سختکوش حوزه محیط زیست ایران، گزارشی را تهیه کرده و در آن نظرات استاد علی یخکشی و نگارنده را در باره‌ی دیدگاه‌های دکتر پرویز کردوانی جویا شده است؛ گزارشی که قضاوت در باره‌ی آن را به شما خواننده فهیم مهار بیابان‌زایی واگذار می‌کنم.

بیشتر بدانید:

رد پای پرویز کردوانی در این تارنما

 

آیا بارورسازی ابرها ارومیه را خشک‌تر کرد؟

    چند روز اخیر را به دیار آذربایجان غربی رفته بودم تا با بازدید از سد زرینه‌رود در منطقه بوکان (موسوم به سد شهید کاظمی)، اطلاعات لازم را برای یک پژوهش با عنوان “بررسی نشان‌زدهای ساخت سد زرینه رود بر روی مؤلفه‌های پایداری بوم شناختی حوضه آبخیز دریاچه ارومیه با تأکید بر بخش کشاورزی” جمع‌آوری کنم. جا دارد در همین جا از مساعدت آقایان دکتر هدایت فهمی، علیرضا دایمی، غلامرضا کشتیبان (مدیر سد شهید کاظمی)، مسعود باقرزاده کریمی، اصغر محمدی فاضل و عباس نژاد (مدیر کل محیط زیست استان آذربایجان غربی) فرهاد خاکساریان و عهدیه کالیراد که نگارنده را در طول این سفر و برای بازدید و دستیابی به اهداف و اطلاعات مورد نظر یاری دادند، قدردانی کنم.
متأسفانه همان طور که می‌دانید، وضعیت سطح آب در دریاچه ارومیه همچنان به روند نزولی خویش ادامه داده و اینک سطح آب در پایین‌ترین میزان خود در طول 12 هزار سال گذشته قرار دارد؛ این در حالی است که امسال چند خبر خوش و امیدبخش برای مهار این بحران در فضای رسانه‌ای کشور منتشر شد که یادداشت اخیر، به بهانه‌ی ارایه تحلیلی از آن اخبار خوش! است:

     تازه‌ترین گزارش پایگاه مدیریت خشکسالی کشاورزی در مورد وضعیت اقلیمی کشور در سال آبی 91-1390 (مهر 1390 تا پایان شهریور 1391) اخیراً و به همت دکتر مرتضی خداقلی و همکاران سختکوش‌شان منتشر شده است . یکی از نکات تأمل‌برانگیز در این گزارش، وضعیت حوضه آبخیز دریاچه ارومیه است که نشان می‌دهد اغلب نواحی این عرصه 5.2 میلیون هکتاری متأثر از خشکسالی ضعیف تا متوسط بوده است، به نحوی که هر چه از شمال حوضه به سمت جنوب آن حرکت کنیم، بر میزان شدت خشکسالی افزوده شده و در برخی از نواحی آن که اتفاقاً سرچشمه‌ی مهم‌ترین و پرآب‌ترین رودخانه‌های منتهی به دریاچه ارومیه هم به شمار می‌آیند (مانند زرینه رود)، حجم ریزش‌های آسمانی تا 45 درصد از میانگین درازمدت منطقه کمتر بوده است. به رغم چنین وضعیتی، برخی از عالی‌ترین مدیران وزارت نیرو و سازمان حفاظت محیط زیست در سال جاری اعلام کردند که حدود دومیلیارد مترمکعب آب را در دریاچه ارومیه تخلیه کرده‌اند. از آنجا که درخواست سازمان حفاظت محیط زیست برای حق آبه‌ی دریاچه حدود 3.1 میلیارد متر مکعب در سال است؛ به نظر می‌رسد در یک سال نرمال، به راحتی بتوان چنین حق‌آبه‌ای را تأمین کرد؛ اتفاقی که البته هرگز در این پهنه آب‌شناختی و راهبردی کشور رخ نداده است. به عنوان مثال، در سال آبی گذشته، بیش از دوسوم از آبخیز دریاچه ارومیه شرایط ترسالی خفیف و یک سوم آن، خشکسالی خفیف را تجربه کرد ؛ یعنی به مراتب وضعیتی بهتر از امسال داشت؛ اما حتا همان دو میلیارد متر مکعب آب هم به آن اختصاص نیافت. تأمل‌برانگیزتر آن که در سال قبل‌تر از آن، یعنی سال آبی 89-1388، حوضه آبخیز دریاچه ارومیه به استناد گزارش پایگاه مدیریت خشکسالی کشاورزی، یک سال رؤیایی را سپری کرده، به نحوی که حجم ریزش‌های آسمانی آن دست کم 60 درصد یا بیشتر از میانگین درازمدت سالانه حوضه افزون‌تر بوده و تقریباً تمامی مناطق آن از شمال تا جنوب متأثر از ترسالی شدید تا بسیار شدید بود. به دیگر سخن، وقتی در سال آبی اخیر، توانستیم حدود دو میلیارد متر مکعب آب برای دریاچه اختصاص دهیم، آن هم به رغم خشکسالی گسترده در سطح منطقه؛ اگر می‌خواستیم، به راحتی می‌توانستیم تا 5 برابر این رقم را در سال 1389 به دریاچه اختصاص داده و بحران را در سطح معنی‌داری مهار کنیم که نکردیم.

     امّا یک نکته‌ی شگفت‌انگیز‌تر دیگر هم در این ماجرا وجود دارد که کمتر تاکنون مورد توجه قرار گرفته و آن نقش گزینه یا تکنیکی به نام بارورسازی ابرهاست که همواره از سوی برخی از متولیان و مدیران منطقه‌ای و ملّی به عنوان راهکاری جدی برای نجات دریاچه ارومیه ذکر می‌شود و اگر یادتان باشد، لابد می‌دانید که در بهار سال گذشته و امسال، برخی از همین مسئولان با شادی و سرور اعلام کردند که بارندگی‌های اخیر ناشی از کاربرد همین تکنیک بوده و حدود 15 تا 20 درصد توانسته‌ایم بر میزان ریزش‌های آسمانی بیافزاییم که البته نگارنده و برخی دیگر از متخصصان و پژوهشگران این حوزه در همان زمان نسبت به صحت چنین ادعایی ابراز تردید جدی کردند؛ تردیدی که اینک در پایان سال آبی 91-1390 و به استناد گزارش مرکز پایش خشکسالی کشاورزی، بیش از هر زمان دیگری به واقعیت نزدیک و از تردید دور شده است! به ویژه اگر بیاد آوریم که در سال آبی رؤیایی آبخیز دریاچه ارومیه منتهی به مهر 1389 که میزان ریزش‌های آسمانی منطقه تا بیش از 60 درصد نسبت به میانگین درازمدت افزایش یافت، اصولاً از این تکنیک استفاده نکردیم! کردیم؟

    باشد تا از این رخدادها عبرت گرفته و بربنیاد آموزه مدیریت به هم پیوسته منابع آب، سامانی بایسته برای نجات این مهم‌ترین آبگیر داخلی کشور ارایه دهیم و به اجرا درآوریم.

مردمی که روزنامه نخوانند، غرق می‌شوند!

    حق دارید اگر از مشاهده این تیتر در مهار بیابان‌زایی، اندکی شگفتزده شوید. هرچند که می‌دانم و می‌دانید که این روزها آنقدر اتفاق‌ها و رویدادهای عجیب و غریب در پیرامون‌مان رخ می‌دهد که دیگر کمتر آدمی از شنیدن خبری یا مشاهده‌ی رخدادی، حیرت زده می‌شود! نه؟

    با این وجود، همچنان بر این باورم که خبر افزایش محسوس شمار غرق‌شدگان در سواحل سه استان گلستان، مازندران و گیلان در تابستان امسال ، خبری بس تأمل‌برانگیز و شگفت‌آور است؛ چرا که از سال گذشته، بارها و بارها و به صورتی پیوسته و مکرر در اغلب رسانه‌های دیداری، شنیداری، نوشتاری و مجازی کشور اعلام شد، میزان آلودگی آب دریای خزر به حدی رسیده که دیگر توانایی پذیرایی از ایرانیان را در هیبت کاربری یک استخر طبیعی از دست داده و خردمندانه نیست تن به آبی بسپاریم که در برخی از مناطق آن، به ویژه در استان مازندران، میزان آلودگی‌اش از مرز یکصدبرابر حد مجاز هم گذشته است.

    و شگفتا که وقتی به آمار غرق شدگان در شش ماهه‌ی نخست سال جاری در دریای خزر می‌نگریم، درمی‌یابیم که همچنان سواحل آلوده بزرگترین دریاچه جهان در استان مازندران، بیشترین قربانی را از هموطنان ما صید کرده است! چرا؟

    نگارنده در یادداشتی که سال گذشته منتشر کرد ، این نوید را داد که هرچند، خبر افزایش آلودگی آب در سواحل دریای خزر می‌تواند بسیار نگران کننده باشد؛ اما دست‌کم یک بازخورد مثبت هم خواهد داشت و آن این که از این به بعد کمتر شاهد مرگ هموطنان عزیزمان در این دریای آلوده خواهیم بود و متوسط سالانه 200 کشته در سواحل ایرانی خزر به طرز محسوسی کاهش خواهد یافت. اما آماری که اخیراً خبرگزاری مهر از قول سازمان پزشکی قانونی کشور منتشر کرده است، نشان می‌دهد که در شش ماه نخست 1391، بر میزان تلفات بیش از 46.1 درصد اضافه شده و شمار غرق شدگان از 210 نفر به 307 نفر افزایش یافته است.

    این درحالی است که اغلب مسئولین کشور از رییس مرکز آمار گرفته تا مدیرانی عالی‌رتبه‌تر، نسبت به کاهش نرخ زاد و ولد در ایران هشدار داده‌اند؛ بنابراین، دلیل این افزایش، نمی‌تواند مرتبط با فزونی شمار نفوس ایرانیان در یکسال گذشته باشد! می‌تواند؟ در عین حال، میزان مواد آلاینده ریخته شده به دریای خزر هم در طول یکسال گذشته، اگر زیاد نشده باشد، بی‌شک کم هم نشده و همچنان این دریا پذیرای 122 هزار و 350 تن مشتقات نفتی آلوده‌کننده و خطرناک در سال است؟ مشتقاتی که به گفته‌ی رئيس پژوهشكده اکولوژی درياي خزر، دست کم 16 نمونه از آنها سرطان‌زا هستند! افزون بر آن، چگونه می‌توان در برابر پدیده‌ شنا کردن در آب‌هایی سکوت کرد که سالانه 304 تن كادميوم، 34 تن سرب و هزاران تن پساب و فاضلاب انسانی و کشاورزی دیگر به حجم دیگر آلاینده‌های انبوهش اضافه می‌شود؟ کافی است بدانیم که فقط از رودخانه سفيد‌رود سالانه سه و نيم تن از بقايای حشره‌کش‌ها و دیگر پساب‌های خطرناک و سمی، به دریای خزر تخلیه می‌شود، به نحوی که اداره کل محيط زيست استان گيلان سال گذشته خبر از کاهش 50 درصدی ورود ماهيان از سفيد رود به دريا می‌دهد. زیرا سفيد رود سالانه 1840 تن نيترات و فسفات به دريای خزر می‌ريزد. افزون بر آن، تنها از كارخانه چوكا روزانه هیجده هزار متر مكعب فاضلاب به درياى خزر ریخته می شود! آیا در چنین شرایطی باید از خبر در معرض انقراض قرار گرفتن بیش از 400 گونه‌ آبزی خزر شگفت زده شویم؟ در حقیقت شاید شگفت‌آورتر آن باشد که چگونه هنوز می‌توان در چنین آب آلوده‌ای ردپایی از ماهی خاویار و سفید و کیلکا و … یافت؟!

     و شاید شگفت‌آورتر از آن، اینه به رغم چنین شرایطی، همچنان بر شمار آن گروه از ایرانیانی که بستر دریای خزر را به عنوان گور ابدی خود برمی‌گزینند، افزوده می‌شود! چرا؟

   به دیگر سخن، دلیل افزایش اشتیاق ایرانیان به شنای مرگ در خزر، ارتباطی با کاهش مواد آلاینده این دریا هم ندارد و حتا مدیرکل دفتر بررسی‌های آلودگی‌های دریایی سازمان حفاظت محیط زیست هم در چهاردهمین روز از خرداد سال جاری، صراحتاً از مردم خواست تا تن به آب دریای خزر نزنند که به شدت آلوده است و احتمال ابتلا به بیماری‌های قارچی هم بیشتر شده است .

    پس تنها احتمالی که باقی می‌ماند، این است که مردم ایران پیوسته و با شتابی دمادم افزاینده تن به شنای مرگ در خزر می‌دهند، زیرا ظاهراً دیگر روزنامه نمی‌خوانند یا آنچه را که در رسانه‌های متنوع موجود می‌خوانند و می‌شنوند و می‌بینند، جدی نمی‌گیرند! می‌گیرند؟

 

قدر پیشگامان محیط زیست خود را بدانیم

    یکی از دستور جلسه‌های هشتاد و هفتمین نشست تخصصی دفتر محیط زیست و توسعه پایدار کشاورزی در نخستین شنبه پاییز (اول مهر 1391)، بررسی مواضع و عملکرد هیأت ایرانی در کنفرانس ریو + 20 بود؛ کنفرانسی که در سال جاری در شهر ریودوژانیرو برزیل و با حضور رهبران و نمایندگان عالی‌رتبه حدود 190 کشور جهان برگزار شد و ایران هم برای نخستین بار در طول 4 دوره برگزاری آن، در سطح رییس جمهور در آن شرکت کرد. از همین رو، از آقای دکتر رضا مکنون، نایب رییس کمیته ملّی توسعه پایدار و عضو هیأت اعزامی به ریو دعوت شده بود تا گزارشی از این کنفرانس معتبر ارایه دهند. به ویژه که ایشان اخیراً در اجلاس تخصصی جنبش عدم تعهد در تهران هم سخنانی با عنوان: «توسعه پایدار: ريو + 20 و جهان آينده» ارایه کرده و پیش‌تر هم برای اعضای فرهنگستان علوم، در همین باره به ایراد سخن پرداخته بودند.

    ایشان در ابتدای سخنان خویش، به نکته‌ای اشاره کردند و البته شاید درست‌ترش آن است که بنویسم: “اشاره نکردند!” که سبب شد تا همانجا به ایشان تذکر دهم و اینک هم نوشتار پیش رو را شکل دهم …

    دکتر مکنون در بیان تاریخچه‌ی کنفرانس‌های محیط زیستی جهان، با اشاره به نخستین کنفرانس در سال 1972 در استکهلم و سه کنفرانس بعدی در سال‌های 1992 (ریو)، 2002 (ژوهانسبورگ) و 2012 (ریو + 20)، تأکید کردند که ایران در ریو و ژوهانسبورگ در سطح معاون رییس جمهور و در کنفرانس امسال هم در سطح عالی‌ترین مقام اجرایی کشور شرکت کردند و البته در نخستین کنفرانس که در سال 1972 برگزار شد هم اشاره کردند که احتمالاً از ایران نماینده‌ای حضور نداشته است!

     این در حالی است که در آن سال، رییس وقت سازمان حفاظت محیط زیست کشور، آقای اسکندر فیروز نه تنها در کنفرانس شرکت کرده بود، بلکه عنوان مهم و کلیدی نایب رییس کنفرانس را هم برعهده داشت (عنوانی که دیگر هرگز در دوره های بعد به ایران تعلق نگرفت) و افزون بر آن، سخنرانی تأمل‌برانگیزی با عنوان: “بهره‌برداری عقلایی از منابع” در این کنفرانس ارایه کردند؛ همان آموزه‌ای که هشت سال بعد، در سال 1980 و برای نخستین بار در گزارش سالانه سازمان جهانی حفاظت از منابع (IUCN) با عنوان: توسعه پایدار یا Sustainable development از آن استفاده شد و بعدها نخست وزیر نروژ، خانم گرو هارلم بروتلند، به پیشنهاد خاویر پرز دکوئیار (دبیرکل وقت سازمان ملل متحد) آن را پخته کرد و در گزارش مشهورش با عنوان “آینده مشترک ما” در قالب گزارش بروتلند در سال 1987 به عنوان یک سند معتبر جهانی منتشر شد .

    حرفم این است که وقتی خودمان، تاریخ و مفاخر حتا معاصرمان را اینگونه سهل‌انگارانه از یاد می‌بریم؛ دیگر چه انتظاری داریم تا جهانیان به افتخار اندیشه‌های ناب پدر محیط زیست ایران، اسکندر فیروز، کلاه از سربردارند و عشق ناهمتا و نگاه مسئولیت‌شناسانه‌اش به طبیعت ایران را گرامی دارند؟

    یادتان باشد: اسکندر فیروز همان مردی بود که یکسال قبل از کنفرانس استکهلم، کنوانسیون جهانی حفاظت از تالاب‌ها را در سال 1349 در رامسر بنیانگذاری کرد، آن هم در زمانی که بسیاری از کشورهای به اصطلاح پیشرفته غربی، هنوز عملاً ملاحظات محیط زیستی را به سخره می‌گرفتند.

    آنگاه ما در جشن چهلمین سال برگزاری این کنوانسیون و کنفرانس معتبر در رامسر که سال گذشته در سالن اجلاس سران برگزار کردیم، به جای آن که با دعوت از او، یاد و حرمتش را گرامی داریم، ترجیح دادیم از یک خارجی بازمانده از کنفرانس 1971 رامسر بخواهیم تا خاطراتش را از آن زمان برای حاضران نقل کند! چرا؟

    باور کنید: بزرگش نخوانند اهل خرد که با چنین سلوکی، حرمت بزرگان قومش را نادیده بیانگارد.

    همین و تمام.

 

 

پارک‌هایی که از روی کاغذ، خوب حفاظت می‌شوند! نمی‌شوند؟

    ظاهراً عالی‌ترین نهاد حکومتی در حفظ و حراست از مناطق چهارگانه تحت حفاظت کشور، از برخی از ضعیف‌ترین ارگان‌های اجرایی همان حکومت ضعیف‌تر می‌نماید؛ به ویژه اگر هدف، مقاومت در برابر تغییر کاربری اراضی باشد. در تأیید این مدعا می‌توان به ماجرای تلخی اشاره کرد که هفته‌ی گذشته در پارک ملّی گلستان رخداد؛ ماجرایی که بی‌شک تا مدت‌ها از خاطره طرفداران محیط زیست در ایران پاک نخواهد شد. چرا که در طی آن سازمان حفاظت محیط زیست، رسماً با تغییر کاربری دو هزار هکتار از اراضی قرار گرفته در قلمرو ارزشمندترین پارک ملّی کشور – به درخواست نماینده شاهرود و میامی – موافقت کرد تا متصرفان بتوانند مراحل قانونی واگذاری قطعی این اراضی را از طریق اداره کل منابع طبیعی سمنان پیگیری کنند. آن هم دو هزار هکتار از ارزشمندترین بخش پارک! درحقیقت این رخداد ناگوار و این عقب‌نشینی دوباره سازمان حفاظت محیط زیست، بار دیگر نشان داد و ثابت کرد که اگر اینک بیش از 10 درصد از خاک کشور در قلمرو مناطق چهارگانه تحت حفاظت این سازمان قرار دارد، بیشتر از آن که نشانه‌ی اهمیت این مناطق از منظر زیگونگی (تنوع زیستی) حیات و برخورداری از چشم‌اندازهای منحصر به فرد باشد، نشان از آن دارد که تا این لحظه، هیچ ارگان دیگری، کاربری بهتر و سودمندتری برای آنها تعریف نکرده است! به دیگر سخن، به نظر می‌رسد فلسفه‌ی اصلی نامگذاری برخی از مناطق با عنوان: پارک ملّی، حفاظت شده، شکار ممنوع و نظایر آن، ریشه در خواباندن این اراضی در آب نمک دارد تا در بزنگاه‌های لازم، کلنگ یک توسعه جدید در آنها بر زمین بخورد.

    شاید در نگاه نخست، این نگاه بیش از حد بدبینانه به نظر برسد، اما فقط کافی است به مصوبه شورای عالی محیط زیست کشور در یازدهمین روز از بهمن 1388 دقت کنیم که با امضای معاون اوّل رییس جمهور، ابلاغ شد و در آن با پیشنهاد سازمان حفاظت محیط زیست برای اضافه شدن چند منطقه از جمله پلنگ دره قم به سیاهه‌ی مناطق چهارگانه تحت حفاظت، موافقت گردید؛ منتها با رعایت شش پیش‌شرط شگفت‌آور مانند آن که وزارت راه بتواند همچنان پروژه‌هایش را بدون محدودیت اجرا کند؛ نیروهای مسلح بتوانند هر نوع مأموریتی را در آن انجام دهند؛ نیازهای روستاها و شهرهای اطراف برآورده شود؛ طرح‌های گردشگری در آن ادامه یابد و از همه بامزه‌تر این که وزارت مسکن هم بتواند در آن نه فقط خانه‌سازی که شهرسازی کند! در چنین شرایطی، مفهوم امنیت روانی زیستمندان ساکن در زیستگاه تحت حفاظت تا چه اندازه به لطیفه‌ای تلخ نزدیک می‌شود! نمی‌شود؟ آخر تصور کنید یک منطقه‌ی حفاظت شده یا پارک ملّی را که در آن روستائیان مشغول گسترش مزارع و خانه‌هایشان هستند، وزارت مسکن و راه‌سازی هم در حال احداث یک پروژه مسکن مهر جدید و راه‌های دسترسی نوین است؛ وزارت نفت و نیرو هم که خطوط انتقال انرژی و سدهای‌شان را می‌سازند و و نیروهای مسلح هم در حال انجام رزمایش و بمباران منطقه هستند؛ آیا امنیتی و آرامشی بیش از این می‌توان برای گیاهان و جانوران ساکن در چنین منطقه‌ی حفاظت شده‌ای متصور شد؟!

    شگفتا که با چنین وضعیتی که بسیاری از صاحبنظران این حوزه، عملاً پارک‌های ملّی را چیزی جز پارک‌های کاغذی نمی‌دانند، باز می‌شنویم که هر از چند گاه منطقه‌ای در عسلویه، یا دنا یا پارک ملی کویر یا بمو و یا پارک ملّی گلستان به دلیل عدم برخورداری از ارزش‌های ناب بوم‌شناختی از سیاهه‌ی مناطق چهارگانه خارج شده یا خواهند شد! چرا؟ مگر نمی‌دانیم که در محدوده‌ی کمتر از 90 هزار هکتاری پارک ملی گلستان، 20 گونه‌ی گیاهی شناسایی شده است که نه فقط در هیچ جای ایران که هیچ جای دیگری از کره زمین هم یافت نمی‌شود؟ اهمیت این دانستگی را شاید زمانی بتوان بهتر درک کرد که بدانیم، در تمامی خاک کشور انگلستان، حتا یک گونه گیاهی اندمیک (انحصاری) وجود ندارد.

    آیا در چنین شرایطی حق نداریم تا هشدار دهیم: تحمیل چنین زخم‌هایی بر طبیعت گلستان، به مثابه مجروح کردن تمامی موجودیت طبیعت ایران قلمداد می‌شود؛ طبیعتی که بیش از یک ششم از کل اندوخته گیاهی‌اش را در سرزمینی مأوا داده است که کمتر از پنج ده‌هزارم وسعتش است و با این وجود، به جای آن که از این وسعت اندک، مانند نور چشمان این طبیعت حراست کنیم، به بهانه‌های حیرت‌آوری چون کاربری برای دام و حل مشکل دامداران منطقه، آنها را به یغما می‌بریم. آن هم در شرایطی که مطابق استاندارهای موجود در اداره کل منابع طبیعی و امور دام، هر خانوار دامدار نیاز به 510 هکتار مرتع برای تأمین معشیت خود از طریق دامداری دارد؛ یعنی: با تخصیص این دو هزار هکتار، حتا نمی توان مشکل چهار خانوار دامدار را حل کرد؛ مشکلی که البته روش‌های بهتر و کارآمدتری برای حل‌شان مطابق قانون تعدیل دام و مرتع وجود دارد.

    واپسین نکته آن که چنین زخم‌هایی در شرایطی بر پیکر نحیف مناطق حفاظت شده کشور وارد می‌شود که مطابق توافقی که 193 کشور جهان از جمله جمهوری اسلامی ایران در کنفرانس سال 2010 ناگویا انجام دادند، قرار شد تا سال 2020، وسعت مناطق تحت حفاظت در خشکی‌ها از 13 درصد به 17 درصد افزایش یابد !

    آیا توضیح بیشتری لازم است تا ارایه شود؟!

از اشتوتگارت تا لس‌آنجلس چقدر راه است؟!

    در چند روز گذشته ماجرای آخرین پرواز فضاپیمای اندیور –  space shuttle Endeavour – از پایگاه فضایی کندی تا موزه علوم کالیفرنیا واقع در لس آنجلس، یکی از خبرهای داغ و پرمخاطب، به ویژه برای دوستداران فضا بود. برای انجام این سفر، اندیور بر پشت یک بوئینگ 747 ویژه قرار گرفت  و به همراه این بوئینگ، در حالی که توسط دو جنگنده آمریکایی اسکورت می‌شد، ضمن گذشتن از آسمان چند شهر آمریکا در نهایت در فرودگاه لس‌آنجلس بر زمین نشست و بدین ترتیب در مجموع پس از پیمایش حدود 200 میلیون کیلومتر در طول 20 سال حیاتش، برای همیشه در آشیانی مخصوص در مرکز علوم ایالت کالیفرنیا آرام گرفت تا از این پس مورد بازدید دانش‌آموزان و دانشجویان و دیگر علاقه‌مندان از سراسر جهان قرار گیرد تا همچنان لاشه‌اش هم بتواند برای سازندگانش پول بسازد. اما آنچه که در حاشیه‌ی این مراسم برای نگارنده به عنوان یک فعال محیط زیست، تأمل‌برانگیز بود؛ قطع 400 درخت در مسیر حرکت این فضاپیمای غول‌پیکر تا محل استقرارش در موزه علوم کالیفرنیا بود . البته آنچه که برایم جالب‌تر بود و مشتاق بودم تا از آن آگاهی یابم، دانستن پژواک مردم و به ویژه فعالان محیط زیست آمریکا در مواجهه با خبر قطع 400 درخت بود. این مسأله از آنجا اهمیت داشت که اخیراً و در ماجرایی جنجالی موسوم به اشتوتگارت  21، مردم این شهر در جمهوری فدرال آلمان، سال‌ها از فعالیت یک پروژه توسعه قطار شهری به ارزش حدود 7 میلیارد یورو ممانعت کردند . چرا که اعتقاد داشتند، با اجرای این طرح عظیم و احداث ایستگاه مرکزی مترو در جانمایی پیش‌بینی‌شده‌اش، احتمال دارد که 300 درخت در یکی از پارک‌های این شهر قطع شود و به همین دلیل، بیش از 18 سال از اجرای آن جلوگیری کردند و در این راه، چند صد نفر مجروح و بازداشت شده و حتا یکی از فعالان محیط زیستی آلمانی در درگیری با پلیس، از ناحیه چشم آسیب دیده و برای همیشه بینایی خود را از دست داد.
    از همین رو، بسیار مشتاق بودم تا بدانم، در مورد مشابه اخیر در لس‌آنجلس، طرفداران محیط زیست آمریکایی چه عکس‌العملی نشان داده‌اند که با شگفتی دریافتم که هیچ! بله دقیقن هیچ واکنشی از برخوردهای احتمالی یا مخالفت فعالان محیط زیست آمریکا در مواجهه با خبر قطع این 400 درخت تاکنون گزارش نشده است؛ رخدادی که آشکارا نشان می‌دهد چه فاصله‌ی ژرفی بین دیدگاه‌ها و سلوک رفتاری مردم ساکن در آنچه که اصطلاحاً از آن با عنوان بلوک غرب یاد می‌شود، وجود دارد. در موردی دیگر، فعالان محیط زیست در آلمان، حتا بر علیه ساخت یک سد در ترکیه به نام ایلی سو  چنان موضع سختی گرفتند که دولت‌شان مجبور شد تا مشارکت فنی خود را در ساخت این سد عظیم قطع کرده و از آن خارج شود؛ چرا که طرفداران محیط زیست در آلمان اعتقاد داشتند با ساخت سد ایلی سو بر روی یکی از سرشاخه‌های رودخانه دجله، وضعیت ناپایداری محیطی در میان‌رودان (بین‌النهرین) افزایش خواهد یافت و بدین ترتیب، زیستمندان و مردم منطقه از جمله ایرانیان از تشدید بحران ریزگردها، آسیب بیشتری خواهند دید. به عبارت دیگر، در آلمان گروه‌های محیط زیستی نه فقط به فکر حراست از طبیعت کشور خود هستند، بلکه در شکلی آرمانی خواهان حفظ محیط زیست کره زمین بوده و در این راه، هزینه‌های مالی و جانی گزافی را هم داوطلبانه می‌پردازند. در صورتی که در ایالات متحده آمریکا، نام فردی بر روی پایگاه فضایی ناسا (جان اف کندی) قرار دارد که در یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌های محیط زیستی جهان موسوم به عامل نارنجی در جنگل‌های سه کشور ویتنام، لائوس و کامبوج نقشی کلیدی برعهده داشته و در طول نیم قرن اخیر سبب مرگ و معلولیت میلیون‌ها زیستمند ساکن در این رویشگاه جنگلی، اعم از انسان، حیوان و گیاه شده است ؛ اما تاکنون هیچ فعال آمریکایی در حوزه محیط زیست حاضر نشده تا به این نامگذاری اعتراض کرده و چنین اقدام‌های طبیعت‌ستیزانه‌ای را محکوم کند! چرا؟
    به راستی شما فکر می‌کنید چرا فاصله اشتوتگارت تا لس‌آنجلس اینقدر زیاد است؟! شاید حتا گاه بیشتر از فاصله اشتوتگارت تا تهران! نه؟
    در همین باره:

پژوهشی که قانون ایمنی زیستی را به چالش می‌کشد!

    زمانی که علی لاریجانی در مقام رییس مجلس شورای اسلامی در 21 مرداد 1388، قانون جنجالی ایمنی زیستی جمهوری اسلامی ایران را سرانجام برای اجرا به رییس جمهور ابلاغ کرد؛ بسیاری از مخالفان این قانون همچنان ناباورانه و نگران به پیامدهای آن چشم دوخته بودند (حتی خبرگزاری محیط زیست ایران در آن زمان، این ماجرا را داغ‌ترین خبر محیط زیستی خود نامید و از یک افشاگری بزرگ خبر داد). در حقیقت، هر چند از بکارگیری محصولات تراریخته در دنیا که با دستکاری ژنتیکی ساخته می‌شوند) موسوم به Genetically modified Organism یا GMOs) حدود 15 سال می‌گذرد، اما منتقدین این روش بر این باورند که چنین زمان اندکی هرگز پاسخگوی بررسی دقیق آثار درازمدت این دستکاری‌ها بر روی سلامت مصرف‌کنندگان و جهش‌های ژنتیکی ناخواسته نیست.
اینک، امّا انتشار یک گزارش علمی توسط گروهی از دانشمندان فرانسوی در هفته گذشته، سبب شد تا بار دیگر مخالفت‌ها نسبت به فراگیرترشدن استفاده از چنین روش‌هایی در جهان افزایش یابد. بر بنیاد آزمایش‌های اخیر که نتایج آن روز چهارشنبه گذشته – 29 شهریور 1391 – در بسیاری از مجلات علمی، روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های معتبر جهان منتشر شد، تأیید گردید که مصرف محصولات غذایی اصلاح شده از نظر ژنتیکی یا همان محصولات تراریخته، می‌تواند برای سلامتی انسان‌ها خطرناک باشد. زیرا دانشمندان فرانسوی با تکیه بر یک سری آزمایش‌های گسترده بر روی موش‌های آزمایشگاهی، نشان دادند که مصرف تراریخته‌ها به تولید تومور و خرابی دستگاه‌های داخلی بدن می‌انجامد.
به دنبال انتشار این گزارش، گروه پرشماری از فرانسوی‌ها و دیگر مردم ساکن در اروپا، در همان روز در مقابل پارلمان اروپا به تولید مواد غذایی تراریخته و شرکت‌های وابسته به آن اعتراض کردند. نکته‌ای که حیرت نگارنده را از میزان نفوذ رسانه‌های گروهی در اروپا در بین مردم و درصد قابل توجه خوانندگان روزنامه برانگیخت! چرا که متأسفانه هرگز فکر نکنم با درج چنین خبری در همه‌ی روزنامه‌های تهران هم، بتوان شاهد کوچکترین اعتراضی در همان روز و در مقابل صحن بهارستان یا سازمان حفاظت محیط زیست باشیم! کیست که نداند چرا اینگونه است؟
بگذریم …
آنچه که نگارنده در صدد هشدار آن است، یادآوری یک رخداد تاریخی مربوط به دهه‌های میانی قرن بیستم است؛ زمانی که توماس بورولوگ، معروف به پدر انقلاب سبز در کشاورزی، پیروزمندانه و سرخوشانه اعلام کرد با بکارگیری انواع مختلفی از مواد سمی و آفت‌کش (مانند د.د. ت) می‌توان غذای کافی برای همه‌ی مردم ساکن در کره زمین فراهم کرد و کابوس مالتوس را برای همیشه به خاطره‌ها سپرد. لیکن چند دهه بعد ثابت شد که مصرف د.د.ت و بسیاری از آن آفت‌کش‌ها، بیشتر از آن که آینده زندگی در کره زمین را روشن کنند، تیره و تار می‌کنند. به نحوی که اینک سالهاست مصرف چنین سمومی در کشاورزی ممنوع شده و روش‌هایی چون بی‌خاکورزی توصیه می‌شود. در مورد محصولات تراریخته هم، شاهد شنیدن شعارها و جملاتی بسیار شبیه بورولوگ بوده‌ایم؛ شرکت‌های تولید کننده این محصولات مشکوک، با قاطعیت از کیفیت مطلوب محصولات‌شان خبر داده و آن را یگانه راه مقابله با تهدیدات امنیت غذایی معرفی کرده‌اند؛ به نحوی که هم‌اینک در ایالات متحده آمریکا بیش از 62 میلیون هکتار از اراضی به کشت چنین محصولاتی نظیر سويا ، ذرت ، پنبه ، كلزا و برنج اختصاص یافته است؛ رقمی که در آرژانتین به حدود 21 میلیون هکتار، برزیل 15 ميليون هكتار، هند 7 ميليون هكتار، كانادا 6 ميليون هكتار و چين 4 ميليون هكتار می‌رسد . محصولاتی که با افتخار از صفت مقاومت به علف‌كش در كنار صفت مقاومت به آفات در آنها یاد می‌شود و قرار بوده در ایران هم دست کم نیم میلیون هکتار از وسعت اراضی کشاورزی به تولید آنها اختصاص یابد.
گاه با خود می‌اندیشم: این همه سرعت برای افزایش شمار آدم‌ها و فراهم کردن غذا به هر بهایی و با هر کیفیتی در کره زمین برای چیست؟ آیا بهتر نیست به جای تأمین غذا با چنین کیفیت تردیدآمیزی برای دهان‌های پر شمار ِگرسنه، بکوشیم تا با کاهش نرخ زاد و ولد در کره زمین، زندگی با کیفیت‌تری را برای همگان تحقق بخشیم؟ آیا این به عدالت نزدیک‌تر نیست؟