داشتم میگفتم که از ساعت 9 صبح فردا، وارد یازده سالگی (شما بخوانید 47 سالگی) میشوم و گاه فکر میکنم که حتا از پسرک یازده ساله و 4 ماهه و 23 روزهام، بیشتر شور زندگی و کودکی کردن دارم … درحالی که یه زمانی که اندازه اروند بودم، فکر میکردم، یه مرد سی ساله، دیگه پیر شده!!
و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه میکنم که مثل خیلی از ایرانیها در بدترین شرایط اقتصادی به سر میبرم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه میتوانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک
برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با
دردهایش آه میکشم و از
زخمهایش زجر … همانگونه که با
رفتن غمبار
سلحشورانش هم اشک میریزم … و همانگونه که مثل آن
پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم میسوزد …
پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول میبینم؟!
فکر کنم اغلب شمایی که اینک خوانندهی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، “
جدایی نادر از سیمین” را دیدهاید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو میکند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او میگوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمیشناسد، میخواهی زندگیمان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما میگوید: او نمیدونه که من پسرشم، اما من که میدونم، او پدرمه!
دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، “
در بارهی الی” هم یک جملهی تأملبرانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: “یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بیپایان است.”
داشتم فکر میکردم که ما آدمها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمیداند و نمیفهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
و داشتم فکر میکردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادریمان میداشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همهی زیستمندان ساکن در پارهای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
درست است که
یوزها نمیدانند که در سرزمینی میخرامند که متعلق به ایرانیان است؛
درست است که جبیرها و گورخرها درک نمیکنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
و درست است که عقابهای سبزکوه و
فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز میکنند؛ اما ما که میدانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندانمان از موجودیت گیاهی و جانوری ایرانمان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا
بلندمازوهای خیرود را،
چنارهای زرآباد الموت را،
نارونهای رضوانشهر،
کلخونک بُزپَر را،
بنه کازرون را،
زیتون جندق را و
چشهای بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی را از این
بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن
این پدرسوختهها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
اصلن گور بابای سکهای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دستنیافتنی بود، چه برسد حالا که از
مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بیپایان برای خیلیها بدل شده! نشده؟
یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوستشان دارم و با زیستمندانی که میدانم هرگز از پشت به حافظانشان خنجر نمیزنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگیام همیشه نقشآفرین و دلرباست؛ همانهایی که قیمتشان هرگز دچار نوسان نمیشود و با داشتنشان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین میدانم.
اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیدهات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمیفهمند و فکر میکنند که کوچک شدهام …
«در نگاه آنهایی که پرواز را نمیفهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچکتر دیده میشوی.»