برای آنها که نمیدانند بین لواشک و چشمک رابطه وجود دارد!
چند روز پیش تصمیم گرفتم واسهی پدر یک معما طرح کنم که البته نمیدونم چرا این یکی اونقدر مورد توجه پدر و دوستانش قرار گرفت؟!
همون طور که در این نقاشی میبینید، ماجرا از این قرار است که این دو تا آقا پسر که در کنار مغازه ایستادهاند، تصمیم گرفتهاند برای اون دو تا دختر خانوم که اونور رودخونه ایستادهاند، چشمک بفرستند! منتها نمیدونند چطوری میتونند بهونهی لازم را واسه این کار پیدا کنند؟ از پدر پرسیدم که میدونی باید چیکار کنند؟
پدر: اصلاً چرا میخواهند چشمک بفرستند؟
اروند (با خونسردی تمام): خُب معلومه … چون ازشون خوششون اومده دیگه!
پدر (در حالی که سعی میکرد خندهی خودشو کنترل کنه): آهان!
اروند: حالا جواب میدی؟
پدر: راستش نمیدونم … میشه خودت بگی؟
اروند: کاری نداره که … اون دو تا پسر میرن تو مغازه و یه چیز ترش مثل لواشک میخرند و بعد وقتی که دارند اونو میخورند، به بهانهی این که آن چیز ترش است و مجبورند قیافهی صورتشان را تغییر دهند، چشمک خودشان را هم میزنند و کار تمام!
نتیجهگیری اخلاقی:
اون کدوم پدرنامردی بود که گفته بود: هدف وسیله را توجیه میکند؟!
31st جولای 2009 در 22:44
اروندمن بین نظر تو و چیزی که خودم می دانم کمی شک دارم وقتی که شیطان خود یک فرشته بوده وبعد از راه خدا جدا شده نمی توان گفت که وجودندارد البته نمی توان هم کاملا مطمئن بود که وجود دارد.باید اطلاعات بیشتری کسب کنی.
31st جولای 2009 در 22:47
سلام بر نیلوفر عزیز. من موندم چرا همون فرشته ها دخلشو نیاوردند؟! مگه اونا همه با هم نیستند؟ پس دیگه چرا باید از شیطان بترسند؟
1st آگوست 2009 در 07:11
حيف كه قراره مردم كالاهاي تبليغاتي صدا و سيما را تحريم كنند ، وگرنه مي شد با ايده تو يك تيزر توپ براي كارخانه لواشك سازيي كه بالاترين مبلغو پيشنهاد مي ده ساخت .
پاسخ:
واقعاً كه حيف. اصلاً من فكر مي كنم اگه آدم بزرگها اختيار مملكت و زندگي شونو به دست آدم كوچيكها مي دادند، دنيا خيلي زيباتر و آرام تر از امروز مي شد. بچه زود مي بخشند و فراموش مي كنند و كينه به دل نمي گيرند … كدوم آدم بزرگي اينجوريه؟!
1st آگوست 2009 در 07:25
اروند جونم شاگرد خصوصی هم قبول می کنی؟
1st آگوست 2009 در 11:16
پس چي كه قبول مي كنم. تازه مي تونم تضميني كار كنم و اگه از نتيجه راضي بوديد، حق الزحمه را پرداخت كنيد!
1st آگوست 2009 در 11:43
ندیده از نتیجه راضیم!
کی شرفیاب شم استاد؟!
1st آگوست 2009 در 12:06
شما را در اولويت
سبز
قرار مي دهم!@
1st آگوست 2009 در 12:13
مرسی .می بوسمت
1st آگوست 2009 در 12:24
قابلي نداشت و ممنون.
1st آگوست 2009 در 14:10
تمام این حرفها رو اروند میزنه؟
به ظاهر شما هم چندان مهندس کشاورزی نیستید و معاشرت و بیابان گردی با ممدلی خان و دکتر ناصر الحکما روی شما هم هی… اتر گذاشته!
پاسخ:
درباره ممدلي خان بيشتر توضيح بده … موضوع داره جالب مي شه!
1st آگوست 2009 در 14:21
جالبه!
بچه باهوشیه این اروند
در نبت احوال به این اسم زیبا ایراد نگرفتند؟
1st آگوست 2009 در 14:30
در ثبت احوال عربستان كه نمي خواسته اسمم ثبت بشه كه ايراد بگيرند! در ضمن از اين كه واقعيتها را متوجه مي شويد، بهتون تبريك مي گويم!
1st آگوست 2009 در 14:39
ممدلی خان همون محمد علی خان اینانلوی معروفه
ایشون از شاهسون های قزوین!!!!1هستند پیش از 22 بهمن57 در TVمجری برنامه ورزشی بودند در روز 23 بهمن بنا به گفته یکی از همکارانشون پارسال در تلوزیون ز سه به دست گرفته و جلوی در نگهبانی می دادند
کارشناس های محیط زیست می گویند نسل آهوی شهر سمنان را ممدلی ورانداخته!!؟؟
سبیلها از بناگوش دررفته …
دکتر ناصرالحکما که ما دیدمش به عسق افلاطونی علاقه داره ولی زبون !این هوا!!!
پاسخ:
ممنون از اطلاعات تاريخي/معاصرتون … منتها اينا چه ربطي به پدر من داره؟
1st آگوست 2009 در 14:56
یک دم زندگی با شیطان بهتر از هزار سال بودن با یک مشت فرشته چاپلوس و بله قربان گو است
1st آگوست 2009 در 15:08
موافقم … چاپلوسي بدتر از آمريكا و آمريكا بدتر از انگليس (بخوان روسيه) است!
1st آگوست 2009 در 21:06
راه حل خوبی ارائه دادی اروند نازنین :))
1st آگوست 2009 در 22:25
ممنون از دلگرمی تون سانی جان.
2nd آگوست 2009 در 08:02
جالب بود….موفق باشی اروند عزیز
2nd آگوست 2009 در 18:20
درود بر دریا …
3rd آگوست 2009 در 13:02
اروند !
من اگه بودم، واسه خاطر لواشک هم که شده خودمو مینداختم توی آب D:
اما اگه شانسِ منِ، تا من برسم اونور رودخونه یا لواشک ها تموم شدن یا من غرق شدم !!
حالا به نظرت چجوری میشه پسرا رو کشوند اینور رودخونه؟!
3rd آگوست 2009 در 13:10
كاري نداره مريم جوون! تو بپر تو رودخونه، بقيه اش با من … ببخشيد! با اون پسرا … حتماً شيرجه مي رن واسه نجاتت …