این آقاهه اون بالا داره چیکار میکنه؟!
روز شنبه گذشته رفته بودم اداره پدر، چون که برای ما اردوی دانشآموزی برگزار شده بود. جای شما خالی، کلی بازی کردیم؛ از طناب کشی بگیر تا فوتبال و نقاشی و نمایش فیلم و مسابقه … شاید یه روز در مورد اون روز بیشتر صحبت کردم!
منتها وقتی اومدم داخل دفتر کار پدر، این عکس رو روی مونیتور رایانهاش دیدم و گفتم: این آقاهه اون بالا داره چیکار میکنه؟!
پدر گفت: به نظر تو چیکار میکنه؟ (فهمیدم که خودش هم دقیقاً نمیدونه که چیکار میکنه؟ منتها این دفعه – استثناً – تو ذوقش نزدم!)
گفتم: خُب معلومه دیگه … داره اس ام اس بازی میکنه و حواسش نیس که ممکنه با مخ بیاد پایین!
پدر: حالا چی میخواد بگه؟
اروند: میخواد بگه وقتی میرید کوه، موبایلتونو خاموش کنید تا سقوط نکنید!
نتیجهگیری اخلاقی:
برای رسیدن به اوج، باید ورزیده باشی؛ امّا برای ماندن در اوج، ورزیدگی کافی نیست! باید بدانید که از کجا آمدهاید؟
اروند: این هم شد نتیجهگیری پدر؟ چرا همه چیزو سختش میکنی؟! یه موقعهایی سادهترین پاسخ میتونه بهترین پاسخ هم باشه! نمیتونه؟
12th آگوست 2009 در 07:05
باید اعتراف کنم که خوندنش از شنیدنش لذت بخش تر بود…
پاسخ:
اين ديگه برمي گرده به ظرافتهاي هنري در حوزه ضبط و بسط مؤلفه هاي نوشتاري و جاذبه هاي مجازي متاثر از آن!
12th آگوست 2009 در 07:06
ببینم آقای پدر مگه چقدر اس ام اس بازی می کنه که این تصور برای اروند عزیزم پیش اومده؟من فکر می کردم که اس ام اس تحریمه!
پاسخ:
طفلكي آقاي پدر! اصلاً نمي دونه اس ام اسو با كدوم پ مي نويسند!
12th آگوست 2009 در 07:09
نتیجه گیری اخلاقی مثل همیشه فوق العاده بود ؛این جمله منو یاد یه جمله دیگه انداخت که چند روز پیش از عزیزی شنیده بودم و از اون روز هنوز مستش هستم!
اون جمله می گه:قهرمان شدن آسونه ولی قهرمان موندنه که سخته
و جدا هم سخته انگار!
در ضمن با خاموش کردن گوشی در کوه خیلی موافقم!
پاسخ:
دقيقاً درسته … نگاه كن به سرنوشت غم انگيز و اشك ناك حسين رضا زاده كه چگونه از اوج محبوبيت رفت داخل املاك رابينسون و بعدش هم كه سر از جاهاي بدتر درآورد!
12th آگوست 2009 در 07:15
خوب کردی این بار هوای پدر رو داشتی و توی ذوقش نزدی اروند جان. ولی اخر برای نتیجه گیری کار خودتو کردیا!
پاسخ:
ماييم ديگه! به قول پدر: براي حكومت بر طبيعت بايد از قوانين آن پيروي كرد! (پيش خودمون باشه: شما دخترا هم اگه اين مساله ساده رو ياد مي گرفتيد، هميشه سوار خر مراد – بخوان اسب شاهزاده رؤياهاتون – بوديد! نبوديد؟)
12th آگوست 2009 در 09:04
سلام بر اروند عزیز…همیشه پاسخی که همراه با صداقت و درستی باشد چه ساده و چه سخت بهترررین پاسخ است
12th آگوست 2009 در 10:10
همينطوره … يادته كه حضرت علي وقتي حضرت محمد (ص) رو تو كيسه انداخته بود، در جواب نگهبانان قريش چي گفت؟
12th آگوست 2009 در 11:34
درود بر اقا اروند
شاید میخواسته بگه تو کویرحال می ده واسه اس ام اس دادن!!!!!
12th آگوست 2009 در 11:40
سلام بر نيلوفر خانوم گل: نمي دونم چه جوري به اين نتيجه رسيدي؟ ولي تا آن جا كه من مي دونم، تو هيچ كويري موبايل آنتن نمي ده! مي ده؟
12th آگوست 2009 در 13:18
{} # ××× #×××$ {}
زیاد سخت نگیر…این به زبون کلروفیل ها یعنی یه سر به ایمیلت بزن لطفا. یه پیغام فضایی داری!
12th آگوست 2009 در 14:47
گرفتم كلروفيلكم!
12th آگوست 2009 در 15:25
{} # ××× #×××$ {}
12th آگوست 2009 در 15:32
اروندجان اتفاقا”من هم با حرف تو موافقم . جواب تو به اندازه کافی رسا و گویا بود و خصوصی بگم که به نظر من نیازی به نتیجه گیزی اخلاقی آخر پست نبود .
12th آگوست 2009 در 16:02
آخ جوون. خوشحالم كه بالاخره يه نفر با من موافقت كرد. حالا بايد به فكر تشكيل جبهه متحدي بر عليه پدر بود!
12th آگوست 2009 در 16:19
خوب همین دیگه
شاید میخواسته بگه فناوری پیشرفت کرده….!!!!!!!!!!!.
پاسخ:
عجب؟! چه راهی رو واسه این باورش انتخاب کرده!!
12th آگوست 2009 در 18:07
نه نمی دونم چی گفته ؟ لطفا روشنم کن
12th آگوست 2009 در 22:12
حضرت علی(ع) راستش را گفت! یعنی در پاسخ به نگهبانان قریش گفت: در این گونی محمد را پنهان کرده ام! همه به او خندیدند و بدین ترتیب، حضرت محمد (ص) توانست از محاصره مکه به سلامت بگریزد و به مدینه رسد.
13th آگوست 2009 در 08:51
ببخشید اروند جان
لطفا یه بار دیگه ایمیلتو ببین.
13th آگوست 2009 در 10:09
بله
13th آگوست 2009 در 10:14
اروند جان نمی دونم این پدر تو چرا اینقدر علاقه به یارکشی و دسته بندی و مبارزه داره ؟! ما هم راه و رسم کل کل و مبارزه و دوئل را بلدیم ، اما نمی شه همینجوری همه دور هم خوش باشیم ؟
بازم گفته باشم اگر جنگ راه بیفته ، عمرا” کم بیارم ها . مخصوصا” حالا که یک همرزم آبانی هم دارم .
13th آگوست 2009 در 14:20
نمی شه همینجوری همه دور هم خوش باشیم ؟
چرا که نه؟ منتها وقتی می شه با کل کل خوش بود، چرا بی هیاهو و هیجان؟!! آخه همینجوری هم شد کار؟ ندیدی رفقای “الی” همینجوری چه بلایی سرش آوردند؟!
13th آگوست 2009 در 15:14
به به می بینم که بالاخره پروژه “الی” با موفقیت به پایان رسید . اتفاقا اونها هیجان اضافی و بی مورد وارد زندگی الی کرده بودند .
اما با هیجان درست و به جا موافقم . چیزیه که این روزها همه مون بهش نیاز داریم .
13th آگوست 2009 در 15:26
آره سرانجام الی را دیدیم و به زودی در موردش خواهم نوشت … در مورد هیجان هم که: آی گفتی! مثلاً می شه فردا با کفش رفت نماز جمعه!!