خوش به حال جراحان!
میدونم که خیلی وقته این خونه سوت و کوره. اما باور کنید، تقصیر من نیست. اتفاقاً من شاید هیچوقت اینقدر که این روزها شاد و شنگول بودم، نبودم! بودم؟
تقریباً هر روز یه سوژه توپ واسه پدر میآفرینم تا بفرستدش تو دنیای مجازی و ثبتش کنه تا یه روزی من بتونم باهاش حال کنم و به فرزندم بگم: ایینه … اون آدمی که حالا جلوت واساده و بهش میگی پدر!
امّا افسوس که پدر وقتش تنگه یا کارش زیاده یا … و خلاصه همینی هست که هست! باید سوخت و ساخت.
بگذریم … حالا می خوام یه اتفاقی که در سوّمین روز مهر برام رخ داد رو تعریف کنم:
به اتفاق مادرجون از مدرسه داشتیم میاومدیم خونه … یعد از سوار شدن در اتوبوس شرکت واحد، من رفتم تو قسمت آقایونا و مادرجون هم رفت تو قسمت خانومونا …
یه آقای پیری نشست کنار من روی صندلی و به من گفت: کلاس چندم هستی پسر؟
اروند: کلاس سوم
پیرمرد: اسمت چیه؟
اروند: اروند
پیرمرد: آفرین … چه اسم قشنگی داری، بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟
اروند: میخوام پزشک بشم.
پیرمرد: پزشک چی؟
اروند: جراح.
پیرمرد: جراح چی؟
اروند: جراح قلب.
پیرمرد: چرا قلب؟
اروند: واسه این که هم مامان بزرگ و هم بابابزرگم قلبشون مریض شد و رفتند پیش خدا …
پیرمرد (در حالی که منو نوازش می کرد): خدابیامرزه اونها رو … هیچ میدونی منم جراح مغز هستم؟
اروند: خوش به حالتون … چون شما قدر زیباییها رو بهتر میدونید!
پیرمرد: چه جوری؟!
اروند: معلومه دیگه … جراحها همیشه پوست را میشکافند و با ظاهر ناخوشایند و خونآلود آدمها سروکار دارند، امّا خوب میدونند که نباید بر روی این اجزا و اندام یکسان و زشت قضاوت کرد؛ چون وقتی پوست دوباره ترمیم بشه، همه میتونند زیباتر و متمایز از هم به نظر برسند. واسه همینه که جراحها قدر زیباییهارو بهتر میدونند …
پیرمرد (با تعجب و شادمانی): تو چند سالته پسر؟!
اروند: گفتم که کلاس سوم هستم و 9 سالمه.
پیرمرد: تو خیلی بزرگ هستی پسر … خیلی … خدا پشت و پناهت باشه …
توضیح ضروری:
این ماجرا رو همون موقع برای مادرجون و بقیه تعریف کردم و همه هم کلی از شنیدنش ذوق کردند؛ اما با این وجود، این پدر تنبل من بعد از یک ماه تازه میخواد منتشرش کنه! حالا شما میگید باید چیکارش کنم؟
توضیحات پدر:
اروند، زیبایی زندگی من است، هر بار که به او مینگرم و برق شادمانی و رضایت را در چشمان بیمانندش و نگاه آسمانیاش میبینم، به عرش پرمیکشم و ایمانم راسختر میشود که من شاید خوشبختترین بندهی آن رفیق آسمانی هستم. میدانم … میدانم که عشق همیشه از زیبایی میهراسد؛ امّا چه باک؟ وقتی این را هم میدانم که زیبایی برای همیشه توسط عشق دنبال میشود.
24th اکتبر 2009 در 08:13
معرکه بود…
چیز بیشتری می توان گفت؟
پاسخ:
هميشه چيز بيشتري مي توان گفت. اما بيشتر اوقات بهتره به همان چيز كم قانع باشيم!
24th اکتبر 2009 در 08:58
اول اینکه این عکس را خیلی دوست داشتم . مثل عکس های تبلیغاتی می مونه .
دوم اندیشه زیبا و درک بالای صاحب عکس را بیشتر دوست داشتم .
سومی خطاب به آقای پدر است . ” همینی که هست ” و “باید سوخت و ساخت “ سرمان نمی شود . لطفا” این سوژه های توپ را ، داغ داغ با ما شریک شوید .
پاسخ:
اول اين كه برو بالاتر!
دوم اين كه موافقم!
سوم اين كه: چشم!
24th اکتبر 2009 در 10:15
کجا رو نگاه می کردییییییییییی تو عکس ؟؟بابا خوشتیپ
پاسخ:
خوشحالم كه واقعيت ها را به خوبي مي بينيد!
24th اکتبر 2009 در 10:16
این بابا درویش همینه.. یا هی روزی یک دونه اپدیت می کنه اینجارو.. یا می ذاره 1 سال خاک می خوره.. خودت زودتر اینجارو دستت بگیرررررررررررررررررررررر خوشتیپپپپپپپپپپپپپپپپپپ
پاسخ:
به اين مي گويند: مصداق بارز تشويش اذهان عمومي و برهم زدن امنيت خانوادگي! فكر كنم دلتان هوس كهريزك كرده است!!
24th اکتبر 2009 در 10:17
شبیه رضا صادقی شدی……..مشکی رنگ عشقه!((عکست سیاه سفیده یا ..؟؟))
24th اکتبر 2009 در 13:49
نه! رنگيه …
24th اکتبر 2009 در 15:04
خب!من انتظار داشتم در جواب پریسا به این که شبیه رضا صاقی شدی(نههههههههههههههههههه!!!!!!)اون عبارت قصار برد پیت بره بوق بزنه رو بگی!!!
24th اکتبر 2009 در 15:19
آخه من رضا صادقي را دوس دارم. چون كه هم هيكل پدرمه!
25th اکتبر 2009 در 07:50
اروند بیا و یک زن دندان پزشک بگیر چرا؟چون در این دوره بی شوهری دیگه راحت میشه یک دکتر گرفت که مواظب دندونات باشه
زن بانکی دبیر زبان و ریاضی هم خوبه بخصوص بانکی چون هم درامدش خوبه وام زیاد میگیره دستش برای دزدی بازه وقتی هم که خانه میاد بقدری خسته است که نای حرف زدن هم ندارد
25th اکتبر 2009 در 08:03
باشه! به خاطر تو یک زن دندانپزشک و یک زن بانکی و یک زن معلم ریاضی هم می گیریم! البته تنها سهمیه باقیمانده مجاز خود را هم واسه دل پدر اختصاص می دهم به یک زن محیط زیستی سبزاندیش!
راضی شدید؟
25th اکتبر 2009 در 11:01
نه نه زنهای محیط زیستی سبزاندیش اصلا بدرد ازدواج نمی خورند همه لاغر و سبزه و برخی هم سبیلو هستندمثلا همین اداره پدر اصلا خانمی توش نیست که قابل سرمایه گذاری بلند مدت باشه یا لاغر و کوتاه و یا اگر قد بلند هستند بی قواره و سفید ماستی هستند.اما اگر خواستی یک روز دفتر بانک ملی در میرداماد سری می زنیم جان می دهند برای ازدواج دایم اما دانشگاه ما نگو و نپرس به ظاهر تفلی ها چون شوهر گیر نیاورده اند رفته اند ندانشگاه
25th اکتبر 2009 در 18:56
از اطلاعات ذیقیمتی که ارسال فرمودید بسیار ممنونم. حتماً به موقع مورد بهره برداری کاربردی قرار خواهد گرفت!
7th نوامبر 2009 در 16:05
اروند جان من به داشتن دوستی مثل تو به خودم می بالم . همیشه موفق باشی نازنین پسر .