تفسیر اروند از قاب رنگی سید مهدی مصباحی!
بعداز ظهر پنجشنبه در دهمین روز از دهمین ماه سال 88 – یعنی در آخرین روز از سال 2009 – اومدم سراغ پدر … طبق معمول پشت کامپیوترش لم داده بود و انگار که داشت بر جهان حکومت میکرد! نمیکرد؟ دیدم در حالی که خیره شده در این عکس، با بینیاش هم داره ور میره … اونم بدجور!
گفتم: چقدر خوب شد که با وجود داشتن یه پدر بیتربیت، من شدم یه پسر باتربیت!!
امّا پدر به جای این که از شنیدن این حرف، حالش گرفته بشه، زد زیر خنده و اومد ماچم هم کرد! واقعاً این آدمبزرگا یه چیزیشون میشه! نه؟ یه موقعهایی که میخوای بهشون حال بدی و شادشون کنی، میگن: خودتو لوس نکن … تو دیگه بزرگ شدی! و یه موقعهایی که میخوای مثل آدمبزرگا باشون رفتار کنی، فکر میکنند که داری شیرینزبونی درمیآری و میخوای بهشون حال بدی!
بگذریم …
به پدر گفتم داری چیکار میکنی؟
گفت: نظرت در بارهی این عکس سید مهدی مصباحی چیه؟
بهش گفتم: این عکس داره میگه میشه با چیزهای به دردنخور و کهنه، یه چیز جالب و قشنگ درست کرد!
باید میدیدید عکسالعمل پدر رو … منو یه عالمه در آغوش گرفت و گفت: اعتراف میکنم که به عقل خودم این مسأله نرسیده بود پسرم!
اون لحظه بود که واقعاً احساس کردم: پدرم به وجود اروندش از ته دل افتخار میکنه … و خدا میدونه بچهها! که این چیزی که الآن فهمیدم، چقدر برام لذتبخش بود! نبود؟ این که یه موقعهایی واقعاً احساس کنی پدر و مادرت به یک دلیل قابل فهم دارند ازت تعریف میکنند و بهت افتخار میکنند …
31st دسامبر 2009 در 16:05
[…] […]
31st دسامبر 2009 در 17:37
اروند عزيزم سلام، فكر نمي كني نبايد در اين زمان كه ويروس آنفولانزاهاي مختلف در شهر جشن گرفته اند بابات نبايد ماچت مي كرد؟ پسر من دو ماهه كه به من ماچم نمي ده.!
موفق باشي.
31st دسامبر 2009 در 17:40
طفلکی عمو! اونوقت مامان پسرت چی؟!
31st دسامبر 2009 در 19:10
سلام بر دوست کوچولوی بزرگ!
پست جالبی بود اروند جان. عکس ها هم دیدیم و بسی مشعوف شدیم…
31st دسامبر 2009 در 20:07
خوشحالم که مشعوفتون کردم … اول ترسیدم! فکر کردم اووفتون کردم!!
31st دسامبر 2009 در 20:31
من هم به وجود دوست عزیز و فهیمی مثل تو افتحار می کنم اروند نازنینم :*
31st دسامبر 2009 در 20:35
نازنینی از خودتونه … ممنون.
31st دسامبر 2009 در 21:10
درود اروندجان… اما باید یادمون هم باشه که همه ی چیزهای کهنه به دردنخور نیستند ها
پاسخ:
آره می دونم عمو … ولی اینم می دونم که ملاک به درد بخور بودن یا نبودن هیچ چیزی، فقط کهنه یا نو بودن اون نیست! هست؟ تازه شم … یه موقع هایی کهنه بودن، بهتره! مثلاً وقتی می خوای بری زن بستونی، بهتره که نو تر باشه! نه؟ ولی اگه بخوای ارزش رفاقت رو تعیین کنی، هر چی کهنه تر بهتر!
31st دسامبر 2009 در 23:14
اول اینکه توی این سرما یک لباس گرم تر بپوش ، دمای اتاق را هم به حد دمای رفاه برسان . احتمالا الان خیلی بیشتر از دمای رفاه است که اینطوری می گردی پسرم.
دوم اینکه راست می گی ، نباید هرچه کهنه شد را بی مصرف تصور کنیم و به دردنخور و نباید فراموششان کنیم .
اما یادت باشد کهنه پرست و مرده پرست هم نباید باشیم . بعضی وقت ها باید بعضی چیزها را از زنگیمان دور کنیم تا فضا برای چیزهای تازه تر ، تجربیات نو و اتفاق های قشنگ تر باز شود .
1st ژانویه 2010 در 00:27
راستش اتفاقاً خونه ما زیاد گرم هم نیست … پدر هم همیشه می گه یه چیزی بپوش تا سرما نخوری! منتها من واسه این که مجبورش کنم خونه رو گرم تر کنه، معمولاً نیمه برهنه در خونه می چرخم! طفلکی موقع خواب هم باید صد بار بیاد لحاف رو بکشه روم!!
دوم این که قبول دارم! یعضی موقع ها باید پنجره رو باز کنیم و بگذاریم هوای تازه بیاید داخل!
1st ژانویه 2010 در 11:30
درود بر اروند نازنین
( توی پرانتز برات میگم . پوشش تو در عکس نشان از آن دارد که بزودی در برابر سرما و بعد ………. بسیار مقاوم خواهی شد . اما اول سیستم گرمائی خانه را آرام آرام کم کن و بعد ببند. خواهی دید که چه فضائی پدید می آید )
برایت گفته بودم که ما از بسیاری چیز هائی که در کنارمان جاری است بسیار بی اعتنا می گذریم و تنها عنوان ها و نماد هائی از آنها را به ذهن میسپاریم و میخواهیم با آنها زندگی ( ببخش مرا بهتر بود بگویم “زنده” گی) میکنیم .
در این مورد از عشق و زندگی کفته بودم که چگونه در فضای زیست ما جاری است و ما ………………
اما نکته ای که در برابر کهنه و نو . تو دارم این که : ما از تجربه و علم بدون آنکه عمیقن به آن پرداخته باشیم و جانشان را گرفته باشیم ساده عبور کرده ایم و تنها بر روی ” اطلاعات ” خیمه زده ایم برای همین ذهن در پی هما ن نماد ها و این اطلاعات بسیار فراونی که در پیرامونمان است به تصمیم مینشینیم .
اگر از هر چیز و با هرانسان بتوانیم به شناخت عمیق برسیم حتمن خواهیم توانست از آن چیز یا انسان عمیقن بهره مند گردیم . انوقت است که معیار عامیانه کهنگی و نو بودن و یا نیاز به استفاده از آنان معنی روشنتری پیدا میکند . اما در مورد انسان هر دو واژه معنی عجیبی دارد . ارتباط ماندگار با ” انسان ” ها زندگی را پر از رنگ میکند . و آغاز ارتیاط با دیگران کنار خود زندگی را دچار طراوتی ژزف میکند .
باورم این است که زندگی ” اروند” پر از رنگ و طراوت خواهد بود .نخواهد بود ؟
1st ژانویه 2010 در 11:42
عمو جان: فکر کنم با داشتن دوستان خوب و “رنگین محوری” چون شما همین طور خواهد شد و اصلاَ همین طور هم هست! نیست!
1st ژانویه 2010 در 22:35
سلام اروند عزیز خوشحالم که با شما آشنا شدم
تو مظهر تغییر نسلی هستی که با شعور وبینشی بالاقدمهای بزرگ را از کودکی بر می دارند.
خوشحال میشم هر وقت به من سر می زنی روی عکسهام نظرت رو بنویسی برام باعث افتخاره
موفق باشی دوست کوچک من
1st ژانویه 2010 در 23:04
سلام آقای مصباحی عزیز … شما لطف دارید … البته من زیاد پدرم نمی ذاره وبگردی کنم … مگه خودش تشخیص بده … ولی چشم.
راستی! واسه چی از روی آب می پریدید؟
2nd ژانویه 2010 در 10:41
خیلی زیبا فکر کردی پسرکم ؛
می بینم آن روزی را که پسر کوچولوی قصه ما رنگین ترین روزها را تجربه کند؛هرچند الان هم می کند!نه؟
می دونی چرا ؛
همین که مطمئن باشی یه نفر تو دنیا هست که خیلی دوستت داره و از بودنت خوشحاله کافیه که بتونی خودت رو در عرش ببینی .
پاسخ:
تازه من مطمئن هستم که خیلی بیشتر از یه نفر هستند تو دنیا که منو واقعاً دوست دارند! ندارند؟
2nd ژانویه 2010 در 10:42
در ضمن من دندونام درد گرفت!!در راستای این عکس کپلی لختی شما!
پاسخ:
اتفاقاً خودم هم به پدر تذکر آیین نامه ای دادم و گفتم اگه چشم بخورم، تقصیر شماست!
2nd ژانویه 2010 در 11:52
برای اروند عزیز
که دعوت من را نپذیرفت !!
نه خواهش میکنم،
به چهره ورم کرده و آفتاب سوخته من توجه نکن ،
از هیکل بزرگ و خشک من روی نگردان ،
من هنوز چشمهایم مرطوب می شود ،
من هنوز گلویم میگیرد ،
میدانم ،
کودکان آبی را که میبینند،
تلالوء رنگین کمان همه ذهنشان را صیقل میدهد،
آنوقت ،
پاک و روان ، دست در دست ،
دوان دوان تا ته رفاقت می دوند ،
باور داشته باش،
من هم قدری در کودکیم مانده ام .
همین.
2nd ژانویه 2010 در 14:19
شرمنده! نمی دونم چرا حسش رو نداشتم … شاید چون یادم رفته بود که یه قدری هنوز در کودکیت مانده ای عمو!
2nd ژانویه 2010 در 15:14
مطمئنا بیش از یک نفر!
2nd ژانویه 2010 در 18:03
اروند یک کار خوبی بکن و برای درویش خان یک لب تاب بخر
حیفه مرد شیکپوش و خوش تیپی با ریش هایی به لطافت حریر و مشک فام لب تاب نداشته باشه واسه روز تولدش بخر
2nd ژانویه 2010 در 18:05
چقدر بابا درویش روحیه رمانتیک داره واسه همین می خواهم بدزدمش ببرمش کاستاریکا دلت بسوزه دیگه دست بهش نمی رسه شیش دنگش مال من میشه
2nd ژانویه 2010 در 22:22
باباجون بیا و ببر این تحفه رو! تو هم که مثل وزیر شعار فقط شعار می دی! نمی دی؟
در ضمن خودت هم یک لب تاب برایش بخر!
2nd ژانویه 2010 در 22:56
باباجون بیا و ببر این تحفه رو!
ها حسودیت میشه به درویش خان؟حق داری مرد نیست طلاست
می برمش کاستاریکادلت بسوزه من درویش دارم تو نداری!!1
دهه!من لب تاب بخرم خودت براش لب تاب بخر اینهمه پپرونی برات خرید حالا نمی خواهی یک لب تاب خوشگل براش بخری تا با همکاراش فیلم نگاه کنه!وقتی هم که تنهاست بازی کنه
در ضمن درویش خان صبح ها زود بیدار میشه بهتره ساعت 6 صبح یک صبحانه کامل درویش خان بخوره
درویش خان هیچم تحفه نیست طلاست نقرست برلیانه جواهریه تو سعادت آباد
2nd ژانویه 2010 در 23:09
راستشو بگو! چقدر گرفتی ازش تا اینجوری واسش تبلیغ کنی؟
2nd ژانویه 2010 در 23:18
سه تا پولکی و یک خرما و یک استکان کمر باریک چای
درسته که بعضی وقتها تو چشم هاش برق وحشتناکی می بینی که یاد برادر مکتبی درویش دهه 60 می افتی اما اون ریش های ابریشمی …..
راستی درویش خان چقدر بهت پول تو جیبی میده؟
پاسخ:
من پول تو جيبي نمي خوام! چون كه عابر بانك دارم! اونم با ماهي 50 هزار تومان شارژ كمبو!
3rd ژانویه 2010 در 09:35
این عکساتو نذار.. مگه بیانیه جدید مصادیق جرایم اینترنتی را نخواندی؟:(
3rd ژانویه 2010 در 11:46
آخ يادم نبود ممكنه نامحرم هم اينجا رو ببينه!! حالا چيكار كنم پريسا جووون؟
3rd ژانویه 2010 در 13:26
ایول ایوله ایول
شدی عین بچه گی های دلاور خان نجفی
بیا روی بازوهات خالکوبی کن
سالار میشی
3rd ژانویه 2010 در 13:41
مگه دلاور هم آره؟
7th ژانویه 2010 در 17:28
پس کجایی پسر؟
من کلی منتظرم این جا به روز بشه ها!
7th ژانویه 2010 در 19:12
چشم! به روزش می کنم …
11th دسامبر 2010 در 13:01
جناب آقای درویش خوشا به حال دل خجسته ات انگار که اصلا مشکلی نداری … میشه رمز سرخوشیتو به ماهم بگی